دل بستن و دل كندن

عجب پديده ي عجيبي است دل بستن و دل كندن. آنچنان تمام توان و روح انسان را درگير مي كند كه گويي هر لحظه جان از تن به در خواهد شد. در دل بستگي همواره احساس دين به معشوق تو را رها نمي سازد. او ولي نعمتِ روح مي شود و نداي پنهاني از سويداي جان تو را به سمت آنچه به او دل سپردي مي خواند. در و”صالِ دل” شور اشتياق، روح و جسم را متلاطم مي كند و در “فراقِ دلدادگي ها ” پريشانيِ هجران انسان را رها نمي سازد. اما روي ديگر پيچيده تر است. “دل كندن”. دل كندن به معناي واقعي شبيه جان كندن است. در دل كندن گويي جان از بدن جدا مي شود. براي همين است كه قدما همواره مي گويند: “آنچه را نپايد دلبستگي را نشايد”. و چون در اين دنياي فاني ” كل من عليها فان” است پس هيچ چيز ارزش دلبستگي را ندارد. اما چه مي شود كرد؟ مگر افسار دل همواره در دست انسان مي ماند؟ گاهي پرواز مي كند و ديگر دسترسي بدان محال مي گردد. نمي دانم نسخه ي پيشگيري از ” دردِ دل كندن” درست است يا خير؟ دل نمي بندم تا مجبور نگردم دل بكنم. البته ممكن است مرور زمان دلبستگي ها را از ياد  ببرد ولي جاي زخم دل كندن همراه هميشگي انسان است. 
خدايا! مرا ياري فرما تا تنها به چيزي دل ببندم كه هيچگاه مجبور به دل كندن از آن نمي شوم. رحيما! مي خواهم به يك مهر ثابت و يك عشق پايدار دلبسته و وابسته گردم كه هيچگاه مرا رها نمي سازد حتي اگر من او را رها سازم. به دوستي نزديك تر و مهربان تر از من به من. خداي ازلي و ابدي.
 
” ميخ”

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *