سه شنبه ها با موری

خلاصه كتاب: آسیه گل گلی: پیش درآمد: شاید روزگارانی پدربزرگ، مادربزرگ، معلم یا همکاری وجود داشته. پیر دهر، بزرگتر صبور و عاقلی که درکتان می کرده، وزمانی که جوان بودیدو جستجوگر، کمکتان می کرده که جهان را ظرف ژرف تری تصورکنید و با رهنمود های قاطعش یاری گر طی طریقتان در این دنیا بوده. این شخص برای میچ آلبوم کسی نیست جز موری شوارتز،استاد دانشگاهش- تقریبا از24سال پیش.
مرد پیر، مرد جوان
و
بزرگترین درس زندگی
میچ آلبوم
ترجمه ی ماندانا قهرمانلو
نشر قطره
سه شنبه ها با موری
میچ آلبوم
ترجمه ماندانا قهرمانلو
چاپ:هشتم1390
چاپ :صفا
تیراژ:2200نسخه
عنوان اصلی :  
Tuesdays  withMorrie:     an    old   man  ,    a    yang     man,   and   life’s  greatest   lesson,    c  1997.
موضوع:
خلاصه ای از کتاب سه شنبه ها با موری
خلاصه كتاب: آسیه گل گلی
پیش درآمد: شاید روزگارانی پدربزرگ،مادربزرگ،معلم یا همکاری وجود داشته.پیر دهر،بزرگتر صبور و عاقلی که درکتان می کرده،وزمانی که جوان بودیدو جستجوگر،کمکتان می کرده که جهان را ظرفژرف تری تصورکنید و با رهنمود های قاطعش یاری گر طی طریقتان در این دنیا بوده. این شخص برای میچ آلبوم کسی نیست جز موری شوارتز،استاد دانشگاهش- تقریبا از24سال پیش.
شاید شما نیز مثل میچ،هنگام سیرو سلوک ،ردپای مرشدتان را گم کرده،روشن بینیتان را از دست داده ایدو جهان را سردتر و بی روح تر احساس می کنید.آیا مایلید بار دیگر مرشدتان را ملاقات کنید،سؤالات مهمتری که همچنان ذهنتان را تسخیر کرده با او مطرح کنیدو کلید حل زندگی سرسام آور امروزتان را بیابید؟همانند ایم قدیم…                                                   
بخت و اقبال میچ آلبوم بلند بود و موفق شد دوباره موری پیر را در آخرین ماه های زندگی اش کشف کند.با وجود اینکه از مرگش آگاه بود ،سه شنبه ها میچ را در اتاق مطالعه اش میدید.مثل دوران دانشگاهش.آن ها رابطه دوستانه شان را از سر گرفتند،رابطه ای که در واقع آخرین کلاس درس بود:درس هایی درباب چگونه زیستن.                                     
سه شنبه ها با موری تاریخ نگاری اعجاب انگیز لحظاتی است که این دو مرد با یکدیگر صرف کردند و میچ از طریق این کتاب،هدیه ماندگار موری را با جهان سهیم شده است.                 

آشنایی با نویسنده
میچ آلبوم ،روزنامه نگاراست.انجمن ناشران ورزشی امریکا تا سال1997 ، دو بار میچ را بهترین مقاله نویس ورزشی تشخیص داده، ورتبه ی اول را به او اختصاص داده اند.وی علاوه بر روزنامه نگاری ،برنامه های رادیویی ،و برنامه های تلویزیونی را نیز نویسندگی و اجرا می کند.آلبوم سابق بر این،نوازنده ای حرفه ای بود. 
میچ متولد فیلادلفیا ،فارغالتحصیل دانشگاه براندیز در رشته ی جامع شناسی ،و فوق لیسانس روزنامه نگاری و مدیریت بازرگانی از دانشگاه کلمبیای نیویورک سیتی است.او نویسنده پرفروش ترین کتاب سال1997 در امریکا بوده،یعنی کتاب سه شنبه ها با موری.
*****
بعداز ظهر شنبه ای شرجی،اواخر بهار1979.صدها نفر از ما دانشجویان کنار همدیگر،به ردیف،روی صندلی ها ی چوبی  نشسته ایم ،صندلی ها در محوطه ی اصلی دانشگاه چیده شده اند،با بی حوصلگی به سخنرانی های طولانی گوش میدهیم.به محض پایان مراسم ،کلاه هایمان را به هوا پرت میکنیم ،و رسما از دانشگاه فارغ التحصیل می شویم، دانشجویان فارغ التحصیل کارشناسی براندیز.
چند لحظه بعد از پایان مراسم،استاد مورد علاقه ام ،موری شوارتز ،را پیدا،و به پدر و مادرم معرفی می کنم.
به پدرو مادرم می گوید که من در تمام کلاس هایش حضور داشتم .به آن ها می گوید:«شما پسری کا ملا استثنایی دارید».پیش از خروج از دانشگاه ،هدیه ای به استادم می دهم،یک کیف دستی به رنگ قهوه ای روشن که حرف اول نام استاد جلویش چسبانده شده .
کیف را می پسندد ،وبعد مرا محکم در آغوش می گیرد .ازم می پرسد که آیا ارتباط ام را با او ادامه خواهم دادو من بی درنگ پاسخ میدهم :«البته».
زمانی که به عقب گام بر میدارم، متوجه می شوم،اشک هایش سرازیر شده.
مدت ها بعد آن روز تابستانی که برای آخرین بار استاد فهیم و عزیزم را در آغوش کشیدم ،و قول دادم که ارتباط ام را با او قطع نکنم.
من ارتباط ام را قطع کردم.
در حقیقت با تمام هم دانشکده ای ها و دوستان و آشنایان آن دوره قطع رابطه کردم.سال های بعد از فارغ التحصیلی،مرا تبدیل به انسانی خشک و جدی کرده بود ومن با آن میچ مغرور تازه فارغ التحصیل عازم نیویورک (که می خواست استعدادهایش را تقدیم دنیا کند )کاملا فرق کرده بودم.همان ایام بود که اولین مرگ مهم زندگی ام را به چشم دیدم.دایی محبوب ام…. کسی که موسیقی و رانندگی به من آموخت ،کسی که مرا به ورزش فوتبال علاقه مند کرد.این آدم همان آدمی است که می خواهم،در بزرگی مثل او شوم…دایی محبوبم در چهل و چهار سالگی بر اثر ابتلا به سرطان پانکراس از دنیا رفت.
این شد که نوازندگی ،کاباره گری و آهنگسازی را برای همیشه کنار گذاشتم .دوباره در دانشگاه ثبت نام کردم،وفوق لیسانس روزنامه نگاری گرفتم.بلافاصله اولین کار به من پیشنهاد شد.نویسنده ی مقالات ورزشیبه جای اینکه پی کسب شهرت برای خودم باشم،در مورد ورزشکاران مشهور مطلب می نوشتم،و برای آن ها کسب شهرت می کردم.
در واقع برخلاف گفته خود،زیر بار موفقیت های کاریام مدفون شدم…موفقیت،پشت موفقیت.اعتقاد داشتم که با موفقیت های کاری فراوان قادر خواهم بود،اوضاع را تحت اختیار بگیرم،وتا ابد در شادی حاصل از این موفقیت تازه محبوس شوم.تصمیم داشتم ،پیش از اینکه بیمار شوم یا بمیرم ،و یا مانند دایی ام تصور کنم که تقدیرم این بوده ،به این مرز برسم.
واما درمورد موری؟گهگاهی به او فکر می کردم،به درس هایی که به من آموخته بود:انسانیت،رابطه با دیگران.اما  فقط به صورت خاطراتی از گذشته های دورگویی در زندگی دیکری،با او آشنا شده بودم.
واگر شبی دیر وقت تلوزیون را از کانالی به کانال دیگر نمی زدم، ممکن بود،این روند تا ابد ادامه پیدا کند،اما آن شب صدایی به گوش ام رسید….
برنامه جمعه شب پخش شد. شروع برنامه با تصویر تد کاپل بود،
«موری شوارتز کیست؟»
و سر جایم میخ کوب شدم.
*****
حکم مرگ استاد تابستان 1994 صادر شد.در شصت سالگی مبتلا به تنگی نفس پیشرفته شد،طوریکه نفسش به سختی بالا می آمد.یک روز که کنار رودخانه چارلز قدم می زند ،ناگهان باد سرد شدیدی می وزد و راه تنفسی اش را مسدود می کند.بعد از انتقال سریعش به بیمارستان،به او آدرنالین تزریق می کنند. چند سال بعد،در راه رفتن مشکل پیدا می کند .یک بار در جشن تولد یکی از دوستان ،که بدون علت مشخصیروی زمین می افتد و بار دیگر در سالن تئاطر که از پله ها پایین می افتد .
عاقبت روزی شرجی در اوت 1994 موری و همسرش،شارلوت،به مطب پزشک متخصصی رفتند.پزشک از آن ها خواهش کرد قبل از آگاهی از موضوع بنشینند.موری مبتلا شده بود به: تصلب بافت های بدن از نوع ثانوی آن.مرضی کشنده و لاعلاج ALS، بیماری در سیستم عصبی.
پزشکان موری زمان مرگش را دو سال دیگر تخمین زده بودند.موری آگاه بود که زمان مرگش زودتر فرا خواهد رسید.اما استاد قدیمی من وقتی از مطب دکتر بیرون آمد (در حالی که شمشیر آویخته شده به تار مویی را بالای سرش احساس می کرد )به یکباره آن روز را از نوع ساخت.با تمام وجود تصمیمش را گرفته بود.از خود پرسید،آیا می خواهم ذره ذره پژمرده شوم و از بین بروم یا در زمان باقیمانده بهترین کاری را که از دستم بر می آید انجام دهم؟
او تصمیم نداشت ذره ذره پژمرده شود .تصمیم نداشت از مرگ خود شرمنده و متأسف باشد.بلکه برعکس قصد داشت،مرگ،موضوع آخرین پروژه تحقیقی اش باشد،موضوع مورد تمرکز ایام بیماری.
*****
نیوتون غربی، حومه ی آرام در بوستون.هم چنان که با اتومبیل کرایه ای دور محل زندگی موری می چرخیدم،فنجانی قهوه در یک دست و تلفن همراهی بین گوش و شانه ام داشتم.مشغول صحبت با یکی از تهیه کنندگان تلویزیون بودم.
ناگهان جلوی خانه قرار گرفتم.ترمز اتومبیل را فشار دادم،قهوه ام روی شلوارم ریخت.مردی جوان و زنی میانسال،پیرمردی ریزنقش را از دو طرف گرفته بودند و روی صندلی چرخ دار می گذاشتند. موری.
به محض دیدن استاد قدیمی اش شوکه شدم.شانزده سال بود که موری را ندیده بودم.موهایش کم پشت تر از قبل شده بود.تقریبا سفید سفید.صورتش هم نحیف شده بود.
داشت به اتومبیل لبخند میزد ،دستانش را روی دامن لباسش در هم فرو برده و منتظر بود که پیش بروم. و پنج دقیقه بعد.موری مرا در آغوش خویش نگه داشته بود.موهای کم پشتش گونه ام را نوازش می داد.
موری زیر لب گفت:«دوست قدیمی من بالاخره برگشتی؟»
داخل منزل موری.پشت میز ناهارخوری- میزی از جنس چوب گردو- نشستیم،نزدیک پنجره ای که رو به منزل همسایه باز میشد.موری آن قدر روی صندلی چرخ دارش جابجا شد تا بالاخره به راحتی و آسایشی که دلش می خواست،رسید.
کنی،پرستار موری، کمی دارو روی میز گذاشت.موری داروها را نگاه کرد و آهی کشید.چشمانش نسبت به گذشته بیشتر تو گود رفته بود. استخوان های گونه اش هم بیشتر بیرون زده بود.
موری به آرامی گفت:
« میچ،می دانی که دارم میمیرم.»
میدانستم.
«پس همه چیز رو به راه است.»
«بگویم شبیه چیست؟» چه چیزی شبیه چیست؟ مردن؟ گفت:«بله.»
همان لحظه اولین جلسه ی ترم آخرمان شروع شد،هرچند که من از این موضوع آگاه نبودم.
*****
آخرین کلاس درس
شعاع های خورشید از پنجره ی اتاق ناهارخوری به درون می تابید،وکف پوش چوبی اتاق را روشن می کرد.احساس عجیبی داشتم .ناگهان موری گفت:
«میچ،می دانی،حالا که دارم می میرم ،خیلی توجه مردم را به خودم جلب کرده امو نکته اینجاست که مردم مرا به صورت پلی مینگرند.من انسان زنده مطابق عادات گذشته ام نیستم،اما هنوز نمرده ام.من نوعی از….حدفاصل ام.»
«من مشغول انجام آخرین سفر بزرگم در این دنیا هستم،ومردم می خواهند ،بدانند،کوله بار سفرم چیست.»
موری با شگفتی تمام ،داستان های دوران دانشگاه را تعریف می کرد.انگار که من فقط به تعطیلاتی طولانی مدت رفته بودم.چه بر من رفته؟به جای وفای عهد ده سال تمام بود که در دیترویت ماندگار شده بودم .همان محل کار.همان بانک.
ناگهان لقب موری را به خاطر آوردم و گفتم:
«مربی»
مری ناگهان لب به سخن گشود:
«میچ ،مرگ تنها چیزی است که می شود ،درباره اش غمگین شد.اما زندگی بدون دل خوش ،بحث دیگری است .خیلی از مراجعه کنندگان من دل خوش ندارند.»
چرا؟
«خب،اولین دلیلش این است که فرهنگ و سنت حاکم بر روی ما این دید را به مردم القا نمی کند که نسبت به خودشان احساس خوبی داشته باشند.ما درس های اشتباه را آموزش می دهیم.وتو باید خیلی قوی باشی که بتوانی بگویی اگر سنت برایت کاربرد ندارد و به دردت نمی خورد،خوب ولش کن.سنت خودت را خلق کن.اکثر مردم قادر به انجام این کار نیستند .آن ها از من هم غمگین ترند ،با وجود این که من این شرایط را دارم.
«ممکن است من بمیرم،اما روح ها و جان های عاشق و مهربانی را احاطه کرده ام .چند نفر می توانند چنین ادعایی داشته باشند؟»
حرفی برای گفتن نداشتم ،به جز خب تو که می دانی ،منظورم این است…..که …تو که نمی دانی.
موری چشم بر هم گذاشت.
«می دانم،میچنباید از مرگ  من بترسی.من زندگی خوبی داشتم،و همه مان می دانیم که بالأخره  این اتفاق  می افتد.ممکن است ،هنوز چهار ،پنج ماهی داشته باشم.»
موقع خداحافظی که موری را در آغوش گرفتم ،گفت:
«برای دیدن استاد قدیمی ات باز هم به این جا برگرد.»
درحالی که سعی می کردم ،به وعده ی قبلی ام نیندیشم ،قول  دادم،این بار به عهدم وفا کنم.
یک هفته گذشت.عاقبت گوشی تلفن را برداشتم،و شماره ی منزل موری را گرفتم.موری جمله ای گفت که بیشتر خبری بود تا پرسشی:
«می خواهی ،بیایی،من را ببینی.»
خب ،بله اما می توانم؟
«سه شنبه چه طور است؟»
گفتم ،سه شنبه خوب است،سه شنبه عالی است.
*****
اولین  سه شنبه
(عشق)
کنی در را برالیم باز کرد ،و مرا داخل خانه برد.موری روی صندلی چرخدارش کنار میز آشخانه نشسته بود.
پاکت خرید قهوه ای رنگی را بالا گرفتم ،و با صدای بلند گفتم،یک چیز هایی برایت آورده ام.سر راه از فرودگاه تا خانه ی موری جلوی فروشگاهی توقف کرده،چند تکه بوقلمون،سالاد سیب زمینی،سالاد ماکارونی ،وچند قطعه نان حلقه حلقه شده خریده بودم.می دانستم که در خا نه اش خیلی خوراکی دارد ،اما می خواستم ،من هم در چیزی سهیم باشم .بسیار ناتوان تر از این بودم که نوع دیگر به او کمک کنم .موری عاشق غذا خوردن بود.
با هم دور میز نهار خوری نشستیم و شروع به خوردن غذا کردیم .موری ،استاد عزیز من با آن اشتهای وافرش دیگر قادر نبود آن همه غذارا یکجا بخورد.فقط کمی از غذاها را آن هم طی چهل و پنج دقیقه خورد،به این ترتیب مدتی از فرصت ما صرف خوردن غذا شد.
داشتم آماده ی رفتن می شدم که این موضوع را به من یادآوری کرد.«میچ تو درمورد توجه من به آدم ها سؤال کردی،آدم هایی که حتی آنها را نمی شناسم؛اما من می توانم،بزرگ ترین دستاورد بیماری ام را به تو بگویم؟دستاوری که دارم آن را یاد می گیرم؟»
آن چیست؟
«مهم ترین چیز در زندگی این است که یاد بگیریم،یک،چهگونه امواج عشق را بیرون بفرستیم ،دو،چگونه پذیرای امواج عشق باشیم.»
موری زمزمه وار تکرتر کرد :
«پذیرای امواج عشق باشیم.ما فکر می کنیم،استحقاق و ظرفیت عشق را نداریم.فکر می کنیم،اگر اجازه دهیم،عشق در ما نفوذ کند خیلی حساس و مهربان خواهیم شد.اما خردمندی به نام لوین چه خوب این مطلب را گفته که:
«عشق ،تنها عمل عقلانی – منطقی است.»
موری می گوید :«آیا درمورد کشش دو قطب متضاد با تو صحبت کرده ام؟»
کشش دو قطب متضاد؟
«بله،زندگی مجموعه ای است از پسروی ها و پیشروی ها.تو می خواهی،کاری انجام بدهی ،اما مجبورمیشوی که بزورکار دیگری انجام دهی.آسیب می خوری،درحالی که می دانی نبایست آسیب می خوردی.در راستای کسب منافع شخصی ات ،اعمال معینی را انجام می دهی،آن هم زمان هایی که می دانی ،نباید به فکر نفع شخصی ات باشی .
«کشش دو قطب متضاد ،مثل کش آمدن کش لاستیکی است.و اکثر ما در فضای میانی آن کش منزل کرده ایم.»
سؤال میکنم،واما کدام طرف برنده می شود؟
«عشق برنده می شود.عشق همیشه برنده است.»
سرم را به نشانه فهم مطلب تکان دادم ،مثل شاگرد خوب ها ،وموری بی رمق بازدمی را بیرون داد.بالای سرش خم شدم تا او را در آغوش اش بگیرم .زیر لب گفت:
«پس سه شنبه آینده بر می گردی؟»
*****
دومین سه شنبه
(عشق)
سه شنبه بعد نزد موری برگشتمو هم چنین چندین سه شنبه ی دیگر.بی صبرانه در انتظار دیدن موری بودم،بیش از حد تصور .ناگفته نماند که هزاران کیلومتر هم پروتز می کردم تا کنار موری رو به موتم بنشینم.ساعاتی که کنار او بودم، احساس می کردم ،وارد تونل زمان شده ام و درگذشته و آینده سیر می کنم ،در دنیایی دیگر .
اوضاع دفتر روزنامه در دیترویت ،بهتر که نشده بود ،هیچ،در واقع به طرز وحشتناک وخیم تر هم شده بود،تنش و ناسازگاری شدید و توهین آمیزی بین اعتصاب کنندگان و کارمندهای جایگزین به وجود آمده بود.
با این اوصاف، احساس می کردم ،مرتباً به دیدار مردی می شتافتم که با عادات دیر آشنای من کاملاً در تضاد بود،مردی ابر مهربان و دیدار هایی در راستای پالایش مهر بشری.
قبل از سومین دیدارم با موری،جلوی فروشگاهی ایستادم و پاکت ها را پر از غذاهایی هم چون سوپ رشته فرنگی با سیزیجات،سوپ هویچ،و کلوچه.
وقتی وارد اتاق مطالعه ی موری شدم،پاکت ها را بالا بردم ،ومثلدزدیکه تازه بانکی را زده باشد،هیجان زده فریاد کشیدم.
«خوراکی فروش شدم!»
موری لبخند زد. ودر این اثنا ،من در پی یافتن علایم پیشرفته بیماری اش بودم.انگشتان اش به اندازه ی کافی خوب کار می کردند.هنوز می توانست ،با قلم بنویسد ،یا عینک اش را بالا نگه دارد،اما قادر نبود،دستان اش را بیش از حد سینه بالا بیاورد.دیگر زمان های کمتری را در آشپزخانه یا اتاق نشیمن می گذراند.
از موری پرسیدم که آیا دل اش به حال خودش می سوزد.
موری گفت:
«بعضی وقت ها صبح ها عزا می گیرم.بدن ام را لمس می کنم،انگشتان ام را حرکت می دهم، دستان ام را….و هرجایی را که هنوز می توانم ،حرکت می دهم.بعد برای چیز هایی که از دست داده ام ،عزا می گیرم .برای مرگ آرام و تدریجی ام ماتم می گیرم.اگرچه به این حالت خاتمه می دهم.»
«اگر احتیاج داشته باشم ،گریه کنم،مفصل اشک می ریزم .اما بعد،روی پدیده های خوبی که هنوز در زندگی دارم ،متمرکز می شوم:آدم هایی که به دیدارم می آیند،خبرهایی که می خواهم،بشنوم…و تو.اگر سه شنبه باشد.اخر ما سه شنبه ای هستیم.»
«میچ من به خودم اجازه نمی دهم ،بیش تر از این به حال خودم دلسوزی کنم.چندین قطره اشک صبحگاهی؛فقط همین.»
موری گفت:
«این بیماری وقتی فرا وحشتناک می شود که تو آن را این گونه ببینی.بله،دیدن اندامی که آرام آرام خشک،پلاسیدهو نیست و نابود می شود،فرا وحشتناک است.اما در عین حال شگفت انگیز هم هست.چون من همواره در حال خداحافظی ام.»
او لبخند زد.
«همه این قدر خوش شانس نیستند.»
وقت استراحت موری بود،و می بایست به اتاق استراحتش برود.با کمک کنی او را روی تختش منتقل کردم.با بوسه ای او را ترک کردم.
*****
سومین سه شنبه
(افوس ها و حسرت ها)
سومین سه شنبه هم طبق معمول با پاکت های خوراکی سررسیدم !ماکارونی با ذرت،سالاد سبیب زمینی ،پای سیب.
نخستین باری که موری را در برنامه نایت لاین دیدم،از خودم پرسیدم،وقتی متوجه شده که مرگ اش خیلی زود فرا می رسد،حسرت چه چیزی را خورده.غم دوستان از دست رفته؟ یا….ای کاش طور دیگری رفتار می کرده ام؟خودخواهانه اندیشیدم که اگر من جای او بودم .آیا غم و حسرت چیز های از دست رفته ام را می خوردم،و خودم را از بین می بردم ؟آیا افسوس رازهای نهان ام را می خوردم؟
وقتی این افکارم را به موری گفتم،سرش را تکان داد.
«طبیعی است که آدم در وهله اول نگران این طور چیزها بشود،مگر نه؟اگر امروز آخرین روز زندگی من روی کره ی زمین باشد،چه خواهد شد؟»
موری به دقت به من خیره شد؛شاید متوجه شک و تردیدم را در رابطه با انتخاب هایم شده بود.سرم را تکان دادم تا این افکار از سرم بپرد.هیچ حرفی نزدم.اما موری متوجه تشویش و دودلیام شده بود.گفت:
«میچ ،فرهنگ و سنت تا وقتی که رو به موت نباشی ،تشویقات نمی کنند که به این مسایل فکر کنی .ما به شدت گرفتار منیت،خودبینی،و خودخواهی شده ایم،شغل،خانواده ،پول کافی ،وام ،اتومبیل جدید…درگیر میلیون ها کار کوچولو شده ایم ،آن هم فقط برای ادامه دادن زندگی و رفتن به سمت جلو.عادت نداریم،لحظه ای بایستیم،پشت سرمان را نگاه کنیم ،زندگی مان را ببینیم، و به خودمان بگوییم،زندگی فقط همین است؟کل چیزی که می خواهم ،فقط همین است؟آیا این وسط چیزی گم نشده؟»
موری لحظه ای مکث کرد.
«تو به کسی نیاز داری که به این سمت هل ات بدهد.خود به خود اتفاق نمی افتد.»
منظورش را درک کردم .همه ی ما در زندگی نیاز به مرشد و راهنما داریم .
ومرشد من روبه رویم نشسته بود.
حسابی تصمیم خودم را گرفتم.اگر قرار است ،دانشجو باشم،بهترین دانشجویی می شوم که از دست ام بر می آید .
موری همیشه می گفت:
«از من سؤال کن!»
*****
چهارمین سه شنبه
(مرگ)
موری لب به سخن گشود:
«بگذار امروز را با طرح این نظریه شروع کنیم:همه می دانند که خواهند مرد،اماآن را باور ندارند.»
آن سه شنبه موری،فعال تر و با انرژی تر از همیشه به نظر می رسید.موضوع مورد بحث ،مرگ بود.
موری دوباره تکرار کرد:
«همه خواهند مرد ،اما آن را باور ندارند.اگر باور داشتیم،کارها را طور دیگری انجام می دادیم.»
گفتم پس در رابطه با مرگ به خودمان دروغ می گوییم.
«بله.اما راه بهتری هم وجود دارد.باور کردن مرگ ات،وآماده کردن خودت برای آن،در هر لحظه.این بهتر است.روشی که به حق می تواند،تو را در طول زندگی ات کاملاً درگیر زیستن بکند.»
چگونه می توانی ،همواره برای مرگ آماده باشد؟
«به آن چه که بودایی ها انجام می دهند،عمل کن.هر روز ،پرنده ی کوچکی را روی شانه هاات تصور کن که می پرسد:آیا امروز همان روز است؟آیا آماده ام؟آیا کل کارهایی را که انجام می دهم،واقعاً نیاز دارم که انجام دهم؟آیا همان انسانی هستم که می خواهم،باشم؟»
موری سرش را به طرف شانه اش بر می گرداند.گویی پرنده آن جا بود.
او پرسید:
«آیا امروز،روز مرگ من است؟»
موری گفت :«میچ ،حقیقت این است که اگر چه گونه مردن را یاد بگیری ،چه گونه زیستن را نیز فرا خواهی گرفت.»
از او سؤال کردم ،آیا پیش از این که بیمار شوی هم تا این حد به مرگ فکر می کردی؟
موری لبخند زد:
«نه،من هم مثل بقیه.حتی یک دفعه در اوج شادی و لذت به یکی از دوستان ام گفتم:من سالم ترین پیر مردی هستم که تا به حال دیده ای!»
به زور لبخند زدم.
«اموری که زمان زیادی صرفشان می کنی- همه ی این کارهایی که انجام می دهی- آن قدر ها هم مهم نیستند.کمی هم به معنویت بیندیش.»
معنویت؟
«از این واژه متنفری،نه؟معنویت. فکر می کنی،معنویت از آن دسته اعمال لطیف حسی-نوازشی است؟»
«میچ،من هم دقیقاً نمیدانم ،مفهوم پیشرفت معنوی چیست.اما می دانم،یک جورهایی فقدان ضروریات داریم.به شدت درگیر مسایل مادی هستیم ،مسایلی که راضی مان نمی کند.ما روابط عاشقانه و جهان اطراف مان را فقط برای نفع شخصی خودمان می خواهیم.»
دیگر برای یک بعد از ظهر برایم کافی بود و بیش تر از این گنجایش نداشتم. با اولین پرواز به دیترویت بر گشتم.
*****
پنجمین سه شنبه
( پول)
روزنامه را بالا نگه داشتم تا موری بتواند ،آن را بخواند:
نمی خواهم ،روی سنگ قبرم نوشته شود:
«هرگز صاحب یک شبکه تلوزیونی نبودم.»
موری خندید و سرش را تکان داد.جمله فوق نقل قولی بود ،از تد ترنر ،میلیاردر معروف تلوزیون،و مؤسس شبکه ی CNN. تدترنر شاکی بود که چرا نتوانسته،با آن همه پول،شبکه CBCرا بخرد.آن روز من این خبر را برای موری آوردم،زیرا در شگفت بودم که اگر تد ترنر وضعیت استاد قدیمی من را داشت،آیا واقعاً برای تملک یک شبکه ی تلوزیونی می گریست؟
موری گفت:
«این ها همه اش مربوط می شود ،به همان مشکل قدیمی ،میچ.ارزش گذاری ها یمان اشتباه است.در نتیجه زندگی های مان پوچ و بی مفهوم است .به نظرم باید در این مورد صحبت کنیم.»
او روی این موضوع متمرکز شد.
«در کل زندگی ام هر جا رفتم،انسان هایی را دیدم که خواهان به دست آوردن کالای جدیدی بودند.خواهان خرید اتومبیل جدید،اسباب و اثاثیه ی جدید،آخرین مدل اسباب بازی.و تازه بعد هم می خواهند،درموردش با تو حرف بزنند:حدس بزن ،چی خریدم؟حدس بزن ،چی خریدم؟
«می دانی ،تفسیر من از این قضیه چیست؟این افراد،به شدت تشنه عشق اند، اما به جای به دست آوردن خود عشق،جایگزین هایی برایش تعیین کرده اند.آن ها مادیات را در آغوش کشیده اند،به این امید و انتظار که مادیات هم آن ها را در آغوش بکشد.اما زهی خیال باطل! نمی توانی، اشیای مادی را جایگزین عشق،مهرو محبت ،و صمیمیت و رفاقت کنی.
«پول ،جای خالی عشق و محبت را پر نمی کند. قدرت،جای خالی عشق و محبت را پر نمی کند.چون در حال مرگ ام،می توانم،این چیز ها را به تو بگویم ،وقتی نیازمند عشقی، نه پول می تواند،این احساس را بهت بدهد نه قدرت.اصلاً هم مهم نیست که چه قدر پول و قدرت داشته باشی.»
«واقعیت این امر این است که با داشتن این چیزها راضی نخواهی شد.می دانی،چه چیزی واقعاً بهت احساس رضایت می دهد؟»
چه چیزی؟
«باید آنجا را که داری ،با دیگران سهیم شوی.»
*****
ششمین سه شنبه
(ترس از پیری)
بوته های انبوه برگ بو و درخت افرای ژاپنی را پشت سر گذاشتم.از پله های سنگی منزل موری بالا رفتم.آن روز صبح از دیدن شارلوت خیلی شگفت زده شدم.
شارلوت گفت:
«امروز از آن روزهایی است که موری حال اش خیلی بد بود.»
پاکت های خرید را بالا گرفتم ،وبه شوخی گفتم،خوراکی های همیشگی ام.احساس کردم شارلوت علی رغم لبخندش غمگین هم هست.درواقع لبخندی غم انگیز به چهره داشت.
«هنوز هم کلی غذا از قبل مانده.موری از دفعه ی پیش تا حالا به هیچی لب نزده.»
شارلوت در یخچال را باز کرد،و من ظرفهای آشنایی را دیدم،ظرف هایی حاوی سالاد جوجه،سوپ رشته فرنگی ،سبزیجات…. همه خوراکی هایی که برای موری خریده بودم.
مختصر نشانه های بیماری رو به فزونی بود .سرانجام وقتی موفق شدم ،کنار موری بنشینم ،پشت سر هم سرفه کرد،بیش از حد معمول.
مدتی صبر کردم و بعد موری از من کمک خواست تا بنشیند .دستم را زیر پشتش گرفتم،او را بلند کردم و نشاندمش .
وقتی اوضاع وحشتناک موری را دیدم،دوران جوانی خود را مرور کردم.زمانی را که با غرور از سن ام یاد می کردم،و کارهایی را که در جوانی انجام داده بودم.به خاطر این که نمی خواستم،سن ام را بقالا وبالاتر ببرم ،به خاطر این که از چهل سالگی می ترسیدم ،و متعاقب آن،از ناکارآمدی شغلی و از کار افتادگی.اما موری با دید بهتری پیر شده بود.
گفت:«اعتقادی به این اهمیت و تأکید روی جوانی ندارم.گوش کن،من میدانم،جوان بودن مساوی با چه بدبختی هایی است ،پس به من نگو که جوانی دوره ی باشکوهی است.چه بسیار جوان هایی که نزد من آمده اند،و از جنگ و دعواها،تضادها،بی لیاقتی ها،و اسفباری زندگی شان حرف ها زده اند.به نظرشان گاهی زندگی به حدی بدو ناگوار بوده که حتی خواستند،هم دیگر را نیز بکشند…
«وعلاوه بر همه ی این تفاسیر اسفناک،جوان ها عاقل نیستند؛درک کمی از زندگی دارند.وقتی نمی دانی،چه اتفاقی دارد می افتد ،چه گونه می توانی ،هر روز زندگی کنی؟آن هم وقتی بعضی ها فریب ات می دهند که این عطر را بخر،چون جذاب ترت می کند،یا جین بپوش ،خوش تیپ تر شوی…وتو باورشان می کنی !چه حماقتی!»
شؤال کردم تو هیچ وقت از پیر شدن نترسیدی؟
«میچ ،من پیری را در آغوش کشیدم.به استقبالش رفتم.»
*****
آخرین سه شنبه
(خداحافظی)
آن روز هوا سردو نمناک بود .از پله های منزل موری بالا رفتم. تمام اشیا را با دقت هر چه تمام تر از نظر گذراندم،جزییاتی که در عرض آن مدت هرگز متوجه شان نشده بودم.
روز قبل،شارلوت تماس گرفته بود تا مرا از حال بد موری با خبر کند!می خواست،به این طریق اعلام کند که واپسین روزها فرا رسیده.
شارلوت گفت:
«موری دلش می خواهد،تو را ببیند،اما میچ….»
ازش پرسیدم،موری چه طور است؟
کنی فقط لب پایینش را حرکت دادو گفت:
«زیاد خوب نیست.دلم نمی خواهد،در این باره فکر کنم.او مردی مهربان و دوست داشتنی است،می دانی که؟»
در اتاق نشیمن به انتظار نشستم ،در حال خواندن روزنامه بودم که شارلوت با مهربانی به من نزدیک شد وبا مهربانی گفت:
«بسیار خوب .او آماده است که تو را ببیند.»
موری در اتاق خوابش بود .مردد و دودل به اتاق خواب او رفتم،موری روی تختش دراز کشیده بود.جمله ی قصارش در گوش ام می پیچید:زمانی که روی تخت هستی،مرده ای بیش نیستی.
دهان موری باز بود.رنگی به چهره نداشت.وقتی چشمان اش به طرف من چرخید،کوشید صحبت کند،اما آن چه شنیدم ،ناله ای ضعیف بود-بعد لبخند زد.بالأخره گفت:
«دوست….عزیزم…..»
تکرار کردم ،من دوست تو هستم.
«امروز اصلاً….حال ام……خوب…..نیست.»
به آرامی گفتم ،موری.
کلام ام را تصحیح کرد:
دستان ام را به طرف قلب اش برد.احساس کردم،بغض در گلو دارم.
مربی؟
«هاآآآآآه»
من خداحافظی بلد نیستم.
دست ام را آرام و بی رمق فشار داد ،بعد آن را روی سینه اش نگه داشت.
«ما ….این طوری….خداحافظی…..میکنیم…»
آهسته نفس می کشید،دم و بازدم؛افت و خیز قفسه ی سینه اش را می دیدم .چشمان اش را به چشمان ام دوخت،وباصدای خش دارش چنین گفت:
«دوست ات دارم…»
من هم دوست ات دارم….مربی.
*****
موری صبح سه شنبه روزی از دنیا رفت.
سرانجام چهارم نوامبر دم و بازدم اش قطع شد.درست زمانی که نزدیکان مورد علاقه اش از اتاق بیرون رفته بودند؛یعنی درست در اولین خلوت اش بعد از اغما.
و او رفت.
ایمان داشتم که آگاه بود ،روی تخت اش دراز کشیده،وکتاب ها ویادداشت ها و گیاه بامیه نزدیک اش بودند.او دل اش می خواست،با آرامش از دنیا برود،و همین گونه رفت.
به خواست او روی سنگ قبرش نوشته شد:
معلمی تا مرز بی نهایت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *