فرزنـد نیل

خلاصه كتاب: تلخيص:مهسا عبادی راد – ناهید اسماعیلی – سرگذشت حضرت موسی از تمام پیامبران در قرآن بیشتر آمده ، زیرا در بیش از 30 سوره به ماجرای موسی و فرعون و بنی اسرائیل اشاره شده است.و چون کشور مصر وسیع تر و مردم آن دارای تمدن پیشرفته تری از قوم نوح وهود و مانند آن ها بودند ومقاومت دستگاه فرعون به مراتب بیشتر بوده و نکات عبرت انگیز فراوان تری در بر دارد.
ولادت حضرت موسی (ع):
دستگاه فرعون برنامه وسیعی برای کشتن نوزادان پسر بنی اسرائیل ترتیب داده بودند.در این میان یکی از قابله ها با مادر موسی دوستی داشت پس حمل موسی مخفیانه صورت گرفت.هنگامی که موسی تولد یافت از چشمان او نور مرموزی درخشید ، چنان که بدن قابله به لرزه در آمد و در حدیثی از امام باقر(ع) می خوانیم:موسی چنان بود که هر کس او را می دید دوستش می داشت.
موسی در تنور آتش          
وقتی که قابله از خانه مادر موسی بیرون آمد ، بعضی از جاسوسان حکومت او را دیدند و تصمیم گرفتند وارد خانه شوند ، خواهر موسی ماجرا را به مادر خبر داد و مادر وحشت زده شد و نوزاد را درپارچه ای پیچید و در تنور انداخت وقتی ماُموران وارد شدند چیزی جز تنور آتش ندیدند و ماُیوس شدند و بیرون رفتند.
مادر موسی به هوش آمد و به خواهر موسی گفت نوزاد کجاست ،او اظهار بی اطلاعی کرد ناگهان صدای گریه ای از درون تنور برخاست ، مادر به سوی تنور دوید ، دید خداوند آتش را بر او سرد کرده است.پس نوزادش را سالم بیرون آورد.اما مادر باز هم در امان نبود شنیدن صدای یک نوزاد کافی بود خطر بزرگی واقع شود.
در این جا یک الهام الهی قلب مادر را روشن کرد: ما به مادر موسی الهام کردیم که او را شیرده و سپس او را در دریای نیل بیفکن و نترس و غمگین مباش که ما او را به تو باز م گردانیم و او را از رسولان قرار دهیم.این یک ماَُموریت الهی است.
مادر موسی به سراغ  نجاری مصری رفت ولی مادر خبر نداشت که نجار از فرعونیان بود، پس از او در خواست صندوق کوچکی برای او بسازد.نجار گفت که صندوق را برای چه می خواهی؟
مادر که زبانش عادت به دروغ نداشت گفت:من از بنی اسرائیلم ،نوزاد پسری دارم و می خواهم نوزاد را در آن مخفی کنم.پس نجار تصمیم گرفت این خبر را به فرعون برساند ،اما چنان وحشتی بر قلبش افتاد که زبانش باز ایستاد تنها با دست اشاره کرد و ماُموران فرعون که از حرف های او چیزی برداشت نکردند اورا زدند و بیرون کردند.
نجار از حالتی که به او دست داده بود فهمید که در این کار یک سر الهی نهفته است پس صندوق را ساخت و تحویل مادر موسی داد.
صبحگاهی که هنوز مردم مصر در خواب بودند و هوا کمی روشن شده بود ،آخرین شیر را به او داد و سپس او را در صندوق مخصوص که همچون یک کشتی کوچک بود بر روی آب حرکت کند گذاشت.
امواج خروشان نیل صندوق را به زودی از ساحل دور کرده، در این لحظه احساس کرد قلبش از او جدا شده و روی امواج حرکت می کند ،اگر لطف الهی قلب او را آرام نکرده بود ،فریاد می کشید و همه چیز فاش می شد!

مهر موسی در دلها
فرعون تنها فرزندش تنها دختری بود که از بیماری شدیدی رنج می برد.کاهنان قصر به فرعون گفتند که ماپیش بینی می کنیم که از درون این دریا انسانی به اینجا گام می نهد که اگر از آب دهانش به بدن این بیمار بمالید بهبود می یابد.فرعون وهمسرش آسیه در انتظار چنین ماجرایی بودند که ناگهان روزی صندوقچه ای را که بر امواج در حرکت بود نظر آن ها را جلب کرد.
صندوق مرموز در برابر فرعون قرار گرفت. هنگامی که چشم همسر فرعون به چشم کودک افتاد،اعماق قلبش را روشن ساخت و همگی مخصوصاً همسر فرعون مهر او را به دل گرفتند و هنگامی که آب دهان این نوزاد مایه ی شفای بیمار شد این محبت چند برابر شد.
بدیهی است فرعونیان صندوقچه ی این نوزاد را از امواج به این منظور نگرفتند که دشمن سر سختشان را در آغوش خود پرورش دهند بلکه آنها به گفته همسر فرعون می ساختند نور چشمی برای خودبرگزینند.
ولطافت این تعبیر در همین است که خداوند می خواهد قدرت خود را نشان دهد که چگونه این گروه را که تمام نیروهای خود را برای کشتن پسران بنی اسرائیل بسیج کرده بودند وادار می کند که همان کسی را که این همه مقدمات برای نابودی اوست چون جان شیرین در برگیرند وپرورش دهند.
به نظر می رسد که فرعون از چهره نوزاد و نشانهای دیگرازجمله گذاردن او در صندوق و رها کردنش در امواج نیل درفته بود که این نوزاد از بنی اسرائیل است،ناگهان کابوس قیام یک مرد بنی اسرائیل و زوال ملک او بدست آن مرد بر روح او سایه افکند ،اما آسیه که نوزاد پسری نداشت و قلب پاکش که از قماش درباریان فرعون نبود کانون مهر این نوزاد شده بود ودر مقابل همه ی آنها ایستاد.
قدرت نمایی این نیست که اگر خدا بخواهد قوم نیرومند و جباری را نابود کند لشکریان آسمان و زمین را برای نابودی آن ها بسیج نماید.
قدرت نمایی این است که خود آن جباران مستکبر را ماُمور نابودی خودشان سازد و آن چنان در قلب و افکار آنها اثر بگذارد که مشتاقانه هیزمی را جمع کنند که باید با آتشش بسوزند و این است قدرت نمائی پروردگار.
بازگشت موسی به آغوش مادر
طبیعی است که نوزاد شیر خوار چند ساعت که می گذرد ،گرسنه می شود ،گریه می کند،باید دایه ای برای او جستجو کرد.به هر حال اراده خداوند به این تعلق گرفته بود که این نوزاد به مادرش به زودی بر می گردد و قلب او را آرام بخشد،لذا می فرماید:ما همه ی زنان شیرده را از قبل به او حرام کردیم.
در پی جستجوی ماُموران برای دایه به دختری برخورد می کنند که می گوید:من خانواده ای رامی شناسم که می تواند این نوزاد را کفالت کند واین زن قلبی پر محبت دارد.او نوزاد خود را از دست داده و حاضر است شیر دادن به نوزاد کاخ را بر عهده بگیرد.ماُموران خوشحال شدند و مادر موسی را به قصر بردند، نوزاد هنگامی که بوی مادر را شنید از بی تابی اش کاسته شد.
در حدیثی از امام باقر (ع) می خوانیم که فرمود: سه روز بیشتر طول نکشید که خداوند نوزاد را به مادرش باز گرداند.
دلیل روشنی بر هیچیک از این دو احتمال نداریم  اما احتمال اول نزدیکتر به نظر می رسد، که فرعـونیان موسی را به مادر
سپردند که او را شیر دهد و در خلال این کار همه روز گاه به گاه،کودک را به دربار فرعون بیاورد تا ملکه مصر دیداری از او تازه کند و اما احتمال دوم این که کودک را در دربار نگه داشته اند و مـادر مـوسی در فواصـل معیـن می آمد به او شیر می داد و بعضی می گفته اند بعد از دوران شیر خوارگی ،او را به فرعون وهمسرش آسیه سپرد و موسی در دامان آن دو پرورش یافت.
موسی در طریق حمایت از مظلومان:
موسی تا دوران بلوغ در کاخ فرعون ماند، ولی سخنان توحیدی او ،فرعون را سخت ناراحت می کرد،تا آنجا که تصمیم قتل اورا گرفت موسی کاخ را رها کرد و وارد شهر شد که با نزاع دو نفر که یکی از طائفه خود موسی بود و آن دیگری فرعونی واز صاحبان دربار بود روبه رو شد.
هنگامی که مرد بنی اسرائیل چشمش به موسی افتاد از موسی جوانی نیرومند بود در برابر دشمنش تقاضای کمک کرد.
موسی به یاری او شتافت تا او را از چنگال این دشمن ظالم نجات دهد که بعضی گفته اند این دشمن می خواسته مرد بنی اسرائیل را برای حمل هیزم به بیگاری کشد.
در این جا موسی مشتی محکم بر سینه ی مرد فرعونی زد تا او را تنبیه کرده ولی یک مشت کار او را ساخت و بر زمین افتاد و مرد.بدون شک موسی قصد کشتن مرد فرعونی را نداشت این منظره برای موسی خیلی ناراحت کننده بود واز کرده خود پشیمان شد وگفت پروردگارا من به خود ستم کردم و از خداوند طلب مغفرت کرد.خداوند هم از او در گذشت و وی را از شر دشمن حفظ نمود.
به تعبیر دیگر او می خواست دست مرد فرعونی را از گریبان بنی اسرائیل جدا کند،هر چند گروه فرعونیان مستحق بیش از
این بودند.اما در آن شرایط اقدام به چنین کاری مصلحت نبود و همین امر سبب شد دیگر نتواند در مصر بماند و راه مدین را پیش گرفت.
موسی مخفیانه به سوی مدین حرکت کرد:کشته شدن یکی از غرعونیان به سرعت در مصر منعکس شد و شاید معلوم بود که قاتل او یک مرد بنی اسرائیلی است و شاید نام موسی هم در این میان بر سر زبانها بود. پس دستگاه حکومت نمی توانست به سادگی از کنار آن بگذرد که بردگان اسرائیلی قصد جان اربابان خود کنند.
به دنبال این ماجرا موسی در شهر ترسان بود که ناگهان با صحنه تازه ای روبه رو شد و دید همان بنی اسرائیلی که دیروز از او یاری طلبیده بود فریاد کشید و از او کمک خواست و با کسی دیگر درگیر شده است. موسی رو به او کرد و گفت هر روز با کسی گلاویز می شوی ودردسرمی آفرینی.
ولی به هر حال مظلومی بود که در چنگال ستمگری گرفتار شد بود می بایست موسی به یاری او بشتابد و تنهایش نگذارد اما هنگامی که موسی می خواست با آن مرد که دشمن هر دو آن ها بود درگیر شود واز بنی اسرائیل دفاع کند فریادش بلند شد و گفت:ای موسی تو می خواهی مرا بکشی همان گونه که انسانی را دیروز کشتی.
در صورتی که اگر موسی می خواست این جبار را به قتل برساند گامی در مسیر اصلاح بود.به هر حال موسی دقیقاً متوجه شد که ماجرای دیروز افشا شده است،وهمگان با خبر شده اند.
حکم قتل موسی صادر می شود:
ماجرا به فرعون و اطرافیان او رسیده و جلسه ای تشکیل دادند
و حکم قتل موسی صادر شد.در این هنگام یک حادثه غیره منتظره موسی را از مرگ حتمی رهایی بخشید و آن این که مردی از کاخ فرعون به سرعت خود را به موسی رساند و گفت ای موسی فرعونیان در فکر این هستند که تو را به قتل برسانند.
این فرد ظاهراً چشم امید به موسی دوخته بود و در چهره ی او سیمای یک مرد الهی انقلابی را مشاهده می کرد.پس موسی به سرعت تصمیم گرفت که به سوی سرزمین مدین که شهری در جنوب شام و شمال حجاز بود واز حکمرو مصر و حکومت فرعونیان جدا محسوب      می شد برود.
مدین نام شهری بود که شعیب و قبیله ی او در آن زندگی می کردند این شهر فاصله ی زیادی با مصر نداشته و موسی توانسته است در چندین روز به آن برسد.ولی در راه یک سرمایه بزرگ به همراه داشت،سرمایه ایمان و توکل بر خدا لذا هنگامی که متوجه شهرمدین شد گفت امیدوارم که پروردگارم مرا با راه راست هدایت کند.
وقتی وارد مدین شد مردمی را دید که در کنار چاهی برای کشیدن آب ازدحام کرده و بر سر آن کشمکش می کنند وهر که قوی تر است جلو می افتد،در این میان چشمش به دو نفر دختر افتاد که گوسفندان خود را از این که داخل گوسفندان دیگر شود نگهداری می کردند و منتظر بودند تا این جمعیت انبوه از آب دادن به گوسفندان فارغ شوند آن گاه جلو آمده و گوسفندان خود را آب دهند.
موسی از این منظره ناراحت شد و به طرف آن دو دختر با عفت رفت و پرسید در انتظار چه هستید؟گفتند منتظریم تا همه مردم حیوانات خود را آب دهند و خارج شوند و بعد ما جلو برویم.و گفتند پدر ما مردی است پیرو نا توان خودش نمی تواند این گونه کارها را بکند و برای این که سربار مردم نباشیم چاره ای جزء این نیست که این کار را ما انجام دهیم.
موسی جلو آمد و جمعیت را کنار زد و مشغول به کارش شد.پدر این دو دوختر کسی نبود جزء شعیب،پیامبر خدا نبود که سالیان دراز مردم را در این شهر به خدا دعوت کرده و نمونه ای از حق شناسی و حق پرستی بود.

موسی بعد از وصلت با شعیب به وطن باز می گردد.
خوش ترین ایام زندگی موسی همان ایامی بود که در خانه شعیب به سر می برد و از صحبت با وی برخوردار بود. حال آنکه نور ایمان از جانب هر دوی ایشان تلالو داشت و هر دوی ایشان پیغمبری مخلص بودند.در این مدت کوتاه بزرگی و جوانمردی موسی و فضائل اخلاقی دیگرش مورد اعجاب شعیب و دو دخترواقع شده و علاقه دختران را بر وی تحریک کرد و این علاقه و محبت بسیار بجا بود زیرا فکر می کردند اگر بتوانند موسی را نزد خود نگاه دارند و از نیروی جوانی او و طهارت و امانتش استفاده کرده قدرت بیشتری کسب کنند لذا به پدر گفتند: ای پدر چه خوب است موسی را اجیر کنی که او بهترین اجیر است  زیرا هم نیروی بی نظیری دارد و هم امین است در نیرومندیش همین بس که در اولین روز ورودش باین شهر باینکه گرسنگی و خستگی راه جز پوست و استخوانی برایش باقی نگذاشته بود یک تنه بر همه مردان قوی هیکل که چاه را محاصره کرده بودند  غالب آمد و در عفت و پاکدامنیش این بس که وقتی آن روز برایش پیغام بردیم و او را به منزل دعوت کردیم  او چشم خود را به زمین دوخت و نظر خیانت نینداخت و در راه منزل به دنبال من نیفتاد. شعیب از این معانی غافل نبود او بیشتر از دخترانش موسی را می شناخت.
پس گفتار دختران در تصمیمی که او خود اتخاذ کرده بود قطعا جز شکستن سکوت اثری نداشته.دختران با دادن این پیشنهاد سکوت شعیب را شکستند و لذا رو به موسی کرده و گفت: من میل دارم یکی از این دو دختر را به همسری تو دهم تا یار و مددکار ما باشی و در مقابل هشت سال به عنوان کابین دخترم برایم شبانی کنی و اگر ده سال برای ما کار کنی لطفی است از جانب خودت نه اینکه من مجبورت کرده باشم و انشاا. . . وفا و خلوص مرا خواهی دید.
موسی مدت مقرر را با کمال دلگرمی و مسرت به پایان رساند و مدت ده سال با کمال امانت و خیرخواهی و آزمودگی برای شعیب کار کرد و یکی از آن دو دختر را به همسری خود گرفت. شعیب مقداری از گوسفندان خود را به وی بخشید و در این موقع علاقه به وطن در دل موسی سخت به هیجان آمده و دلش از سرزمین مدین کنده شد. لاجرم زندگی خود را جمع کرده و آماده سفر مصر شد. روزی به اتفاق همسر خود برای خداحافظی نزد شعیب آمده با وی با گرمی هرچه تمامتر وداع نمود در حالی که دعای شعیب بدرقه راهشان بود از شهر مدین خارج شدند و راه جنوبی شهر را پیش گرفتند تا طور سینا پیش رفتند در این وادی بود که موسی در تاریکی شب راه را گم کرد و متحیر و سرگردان شد ولکن عنایت خدا نگهدارش بود.
در این حال بود که از طرف طور آتشی را دید همسر خود را گفت: تو در اینجا باش تا من از آن آتش خبری بگیرم، روزگار در جانب راست وادی در آن سرزمین مبارک به روی موسی لبخندی زد و در آن شب تاریکی از آن درخت به گوش آن پیغمبر بزرگوار چنین ندایی آمد: ای موسی من! آری منم خدای پروردگار عالمیان، این اولین ندایی بود که در ابتدای نبوت خود از عالم غیب شنید و فهمید که خداوند او را به نبوت و کرامت مخصوص گردانیده و به رسالت خود مبعوثش ساخته. چیزی نگذشت که بار دیگر ندای پروردگار کریم را شنید که می فرماید: این چیست در دست تو ای موسی؟ این عصای من است و من به آن تکیه می کنم، گوسفندان خود را می رانم، و با آن نیز کارهای دیگری دارم بعد از آن مامور شد تا همان عصا را از دست خود به زمین بیاندازد. به محض آن که عصا به زمین افتاد نخست به صورت ماری به طول و ضخامت قبلیش درآمده کم کم بزرگ شد تا اژدهایی مهیب گردید، موسی از دیدن آن بسیار ترسید و پا به فرار گذاشت و از همان ناحیه ای که مورد خطاب قرار گرفته بود شنید که ای موسی! نترس من حاضرم و در حضور من انبیا نمی ترسند. از شنیدن این خطاب به طور حتم فهمید که به مقام نبوت و رسالت مبعوث گردیده، قلبش آرام و دلش خرسند شد. پروردگارش با معجزه دیگری تقویتش کرد دستور داد تا دست خود را در گریبان کند و بیرون آورد، وقتی بیرون آورد نوری بدون دود و حرارت و اذیت از میان انگشتانش تابیدن گرفت خداوند این دو معجزه را به موسی داد تا قلب او را استوار و محکم و رسالت او را در نظر فرعون و مردمش مسلم کند و موسی با صدایی رساتر و حجتی قاطع تر علیه ضلالت و انحراف مرد به مبارزه و دعوت مردم برخیزد. 

موسی (ع) فرستاده خدا
فرعون و یارانش از دیر زمانی در کناره های رود نیل در میان قبطی ها و بنی اسرائیل حکومت خودمختارانه ای داشتند، و تا آنجا که تیغ شان می برید ظلم و ستم می کردند و از پیش خود و بر طبق اقتضای طبیعت  ناقصه بشری خدایانی ساخته و پرستش انها را بر مردم تحمیل می کردند. تا در آخر به خاطر آن پیشگویی که شنیده بودند به قتل و اعدام بنی اسرائیل پرداخته و ایشان را به عملگی و خدمت گماشتند و بنی اسرائیل به طور کلی  از این روزی از این  زندگی نکبت بار و از زیر بار یوغ فرعونیان نجات پیدا کنند ناامید شدند.
مردم مصر به دو دسته متمایز تقسیم تقسیم شده یک دسته (بنی اسرائیل) به تمام معنا محروم از مزایای حیات و محکوم به مرگ و یا زندگی با اعمال شاقه، و دسته دیگر (فرعونیان) به تمام معنا با قدرت لکن فاقد نور ایمان و غیرقابل هدایت، پرت از راه راست و سرگرم به عیش و شهوترانی.
خداوند با فرستادن موسی این حاجت ضروری را تامین کرد، و بوی خطاب کرد که: «پروردگار تو آئین دیگری فائق می سازد، بنا بر این باید که نزد ایشان شوی و با حجت و برهان از ظلماتی که در آنند به سوی نورشان بیرون آری، و  پرچم دین حق را بر بالای شهرهای این کشور به اهتزاز درآوری، تا نور هدایت همه جا را پر کند و ظلمت و ضلالت از بین برود. موسی وقتی این دستور را از عالم غیب دریافت کرد، لکن به خاطر قتل نفسی که کرده بود مورد تعقیب بود و مدتها بود که ایادی فرعون در جستجوی او بودند و او به همین جهت از فامیل و وطن چشم پوشیده و بدین وسیله جان خود را حفظ کرده بود. لذا عرض کرد پروردگارا! من از ایشان یک نفر را کشته ام می ترسم در همان اولین برخورد مرا بکشند این را گفت تا کاملا مطمئن شود  که خداوند او را حفظ می کند. نقص دیگری که موسی در کار خود فکر می کرد این بود که دید زبانش قدرت بیان آیات خدا و دلایل حق را ندارد زیرا دارای گرفتگی زبان بود و لذا عرض کرد: پروردگارا سینه ام را گشاده کن تا بتوانم رنج کشیدن این بار گران را تحمل کنم و کارم را آسان گردان و گره را از زبانم بگشای تا دارای بیانی سلیس و حجتی محکم شوم و گفتارم تا اعماق دل های ایشان نفوذ کنم و کسی از اهل و
فامیلم را شریک و وزیرم قرار بده. برادرم هارون را شریکم بساز و به وسیله او پشتم را محکم کن. خداوند دعای او را مستجاب کرد و با وزارت هارون پایه های دعوت او را استوار گردانید و به دل هارون انداخت و از مصر بیرون شده خود را به موسی برساند و با وی همکاری کند.
خطاب آمد ای موسی! به اتفاق برادرت نزد فرعون رفته آیات مرا برای او و قوم او ببر و دعوت خود را به تدریج به وی اعلام کن و به او بگو ما فرستاده پروردگار توییم، او را دعوت کنید به اینکه دست از ظلم و شکنجه بنی اسرائیل بردارد. موسی و هارون راهی مصر شدند و نزد فرعون رفتند، فرعون به آنها بی اعتنایی کرده در جواب موسی گفت: اگر اشخاص دیگری از قوم بنی اسرائیل با من اینگونه سخن می گفت خیلی برخلاف توقع نبود تو چرا؟ آیا من در کودکی تو را تربیت نکردم و تو سال های درازی در منزل من متنعم از خوان نعمت من نبودی؟ موسی در جواب گفت: تو به من منت می گذاری با اینکه تربیتم کردی و این را نعمتی حساب می کنی؟ و هیچ به یاد نمی آوری که ورود من به منزل تو علتش چه بود؟ منشا ورود من به خانه تو ظلم و ستم تو نسبت به بنی اسرائیل بود.
فرعون سخنان خود را دنبال کرد و گفت:تو از همان اول مردی ناسپاس بودی، مردی از اعوان مرا کشتی. موسی گفت: من او را عمدا” نکشتم بلکه دفاع من از یک مرد اسرائیلی منجر به قتل او شد و از ترس دستگاه تو به سرزمین دیگری گریختم و در آنجا نعمت خدا و رحمتش شامل حالم شد. و علم و حکمتم ارزانی داشته و به رسالت مبعوثم کرد.وقتی فرعون دید بیش از این نمی تواند در مقابل موسی طفره برود ناگزیر به مجادله درباره دعوت او پرداخته و گفت: رب العالمین چیست؟ موسی گفت: اگر وجود آثار وجودی موجودات را قبول داری معبود من پروردگار همان موجودات  است یعنی پروردگار آسمان ها و زمین. آثار خشم در رخسار فرعون نمودار شد و خواست تا کرسینشینان خود را در هو و جنجال کردن همراه خود کند لذا رو به آنان کرده گفت:آیا نمی شنوید چه می گوید؟ من از او از حقیقت پروردگارش می پرسم او کارهای پروردگارش را به رخ من می کشد، موسی گفت: پروردگار
من همان پروردگار شماست و پدران و نیاکان شماست پروردگار مشرق و مغرب و موجودات بین آن دو اگر تعقل می کردید گفتار مرا می فهمیدید. خشم فرعون زیادتر شد و حالتی آمیخته از اضطراب و عجز به او دست داد. ناچار قدرت و سلطنت خود را به رخ موسی کشید و گفت: اگر معبودی جز من اتخاذ کنی دستور می دهم به زندانت بیاندازند موسی کوچکترین اعتنایی نکرد و در جواب گفت: این خط و نشانی را که برای من کشیدی در صورتی هم  که معجزه آشکاری که جای تردید برایت نگذارد بیاورم عملی خواهی کرد؟ گفت: بیاور اگر راست می گویی. 
معجزات موسی (ع)
موسی عصای خود را که خداوند آن قوه خارقه را در آن ودیعه گذاشته بود از دست خود انداخت، ناگهان اژدهایی بزرگ شد، و فرعون را به حیرت افکند و حالتی آمیخته از کبریاء و دهشت به او دست داد، و برای اینکه خود را از تنگ و تا نینداخته باشد گفت: غیر از این چه داری؟ لکن موسی دست در گریبان خود کرده و پس از لحظه ای بیرون آورد، فرعون دید نوری از دست او خارج می شود، که از شدت چشم بیننده را ناراحت می سازد، نوری که می تواند تمامی افق را روشن کند.
فرعون رو  به موسی کرده و گفت: بین ما و خودت وقتی معین کن که نه ما تخلف کنیم و نه تو، موسی گفت: میعادمان روز عید، که همه مردم با زر و زیور خود یک جا اجتماع می کنند، تا همگان حق را چون روز روشن بینند و داستان غلبه آن بر باطل در همه جا منتشر شود.
فرعون همه قدرت و کوشش خود را در جمع آوری ساحران به کار برد و همه را در آن روز در محلی که تعیین شده بود فراهم آورد. موسی متوجه شد که گروهی از ساحران جمع شدند فرمود: وای به  حالتان اگر امروز بناحق حکم نموده  و بر خدا دروغی ببندید و معجزات او را سحر معرفی کنید و آنچه را که از حق می بینید صریحا به فرعون نگویید، و میانه سحر و باطل خود و معجزه و حق من خلط کنید، و بدانید که هریک از شما برای ابطال حق و یا احقاق باطل حیله ای بکار برد نتیجه نمی گیرید که هیچ بلکه کارش به خسران روشن و زیان آشکار خواهد گرایید. 
ساحران به فرعون رو کرده و گفتند: آیا اگر برد با ما باشد اجر و مزدی هم داریم یا نه؟ گفت: آری اجر شما تقرب به من است، و در تحت حمایت من قرار گرفته متنعم می شوید، و با همنشینی با من سعادتمند و نیکبخت می گردید. به موسی گفتند: آیا تو اول شروع بکار می کنی یا ما پیشدستی کنیم؟ موسی اصلا” به این جارو جنجال ها و زرق و برق ها اعتنایی نکرده و برای اینکه سحر آنان را به هیچ گرفته باشد گفت: شما شروع کنید، تا آنان آخرین زور خود را زده و منتها درجه سعی خود را بکار برند. ساحران پیش آمدند و هر کس هر سحری که داشت به زمین انداخت، و به نظر موسی چنان آمد که این ها مارند که روی زمین راه می روند، ولکن این وهمی بیش نبود که به ذهن وی خطور کرد، به این معنا که ترسید نکند مردم با دیدن این ظاهر فریبنده جنجال کنند، و دیگر زیر بار دعوت وی نروند، اما خداوند  حمایت و دستگیریش کرد، و فرمود: نترس که برد با تو خواهد بود، به زیادی این چوب ها و طناب ها اعتناء مکن،
که اثر همین چوبدستی کوچک تو از همه آنها بیشتر است، تو نیز چوبدستیت را بینداز، و مطمئن باش که به قدرت قاهره من همه آن چوب و طناب ها را می بلعد، چه آنها جز چشم بندی ساحر چیز دیگری نیست، و ساحر هر چه را هم که بکار زند به نتیجه نمی رسد. موسی آرام شد و آن اضطرابی که داشت فرو نشست، و چوبدستی خود را بیانداخت، که ناگهان اژدهایی شده و به سرعت
بر سحر ساحران حمله کرده همه را بلعید و ساحران به روشن ترین وجهی حقیقت را دریافته و رشد را از ضلالت جدا دیدند، و از روی خشوع و اظهار ذلت در برابر بزرگی خدا بی اختیار به سجده درافتاده، و از آنچه نموده بودند توبه کرده.
عناد فرعون
فرعون وقتی معجزه موسی را که خود نام سحر بدان گذاشته بود دید در سرگردانی عمیقی فرو گرفت، بر سر دو راهی عجیبی قرار گرفته بود آیا تسلیم شود، یا بر سر کفر و عناد خویش و مبارزه با موسی پافشاری کند. فرعون بر عناد خودافشاری کرد، اطرافیانش هم او را پشتیبانی کرده و گفتند آیا موسی و قومش را آزاد می گذاری که در زمین فساد انگیخته پرستش تو و خدایانت را متروک سازد؟ این جمله بر قدرت و قساوت وی نیرویی تازه بخشید، و آتش شرر و بهتانش گل کرده در پاسخشان گفت: ما به زودی پسرانشان را می کشیم و زنانشان را زنده نگاه می داریم، آنگاه رفت تا انواع ظلم و آزار را برایشان وارد سازد. فرعون چه کرد؟ او با قوم خود خلوت کرد، و در امر موسی به مشورت پرداخت و هر راه چاره ای که پیشنهاد می شد به اشکالی برمیخورد، تا در آخر خسته شدند آخرین رأیشان بر این قرار گرفت که او را به قتل برسانند، چون این را از هر راه دیگیری برای بقاء سلطنت و قدرتشان نزدیک تر دیدند. در
آن میان که نقشه کشتن وی را طرح می کردند ناگهان مردی شجاع و جوانمرد که خدا چشم دلش را نورانی و راه رشد و ایمان را برایش معلوم کرده بود به سخت ترین وجه از موسی دفاع کرد، و ضررها و سوء عاقبت این پیشنهاد را برای ایشان بیان نمود مثال ها آورد و دلیل ها ذکر کرد و در آخر گفت: آیا مردی را به جرم اینکه می گوید پروردگار من خداست به قتل می رسانید؟ با اینکه برایتان معجزاتی از ناحیه پروردگارتان آورده؟ اگر
دروغگو است جرم دروغش به گردن خودش است، و اگر راستگو است شما هم از آن وعده های نیکی که به شما میدهد بهره مند شوید، چون خداوند کسی را که اسراف کار و کذاب است دوست نمی دارد.
موسی همچنان مشغول دعوت خود بود، نه تهدیدی سستش می کرد و نه وعیدی،علنا” خود فرعون را به ایمان به پروردگارش و برگشت به آفریدگار زمین و آسمان ها دعوت می کرد، و می گفت: باید بنی اسرائیل را رها کنی تا با من باشند، اما هیچیک از این پیشنهادات وی برای فرعون طاغی و جبار قابل قبول نبود، و بسیار بر وی گران می آمد. بعد از این همه سرگردانی و یاغیگری فرعون، دیگر صبری برای موسی نماند و دیگر امیدی به اینکه حجتش موثر افتد نداشت، خلاصه دروغ و بهتان فرعون مجالی برای حرف حسابی او نگذاشت، از همه این ها بالاتر اینکه انواع اهانت ها و شکنجه ها بر بنی اسرائیل روا می داشت. لذا خدایتعالی به موسی دستور داد تا علنا” به فرعون و قومش اعلام بدارد که دیگر خداوند جزای کفر و آزارشان بر بنی اسرائیل را حتمی ساخته. و چیزی نگذشت که خداوند با سلب اموال و جان ها و میوه ها ایشان را بگرفت آب گوارای نیل فرو نشست، و دیگر به زمین های زراعتی ایشان سوار نمی شد، در نتیجه باغ ها خشکید، و رونق کشت و زرعشان از بین رفت، و از طرفی رگبارهای سیل آسا زراعت و اغنامشان را لطمه زد، و از سوی دیگر ملخ بر تتمه زرع و میوه هایشان مسلط گشته، و شپش در رختخواب و لباس ها خونشان را مکیدن گرفت، و خواب را از چشمشان سلب کرد، و نیز به بلای قورباغه دچار شدند، که یکباره زندگی را بر آنان تنگ کرد، تا آنجا که غذا و آب آشامیدنی و لباس هایشان پر از قورباغه گردید از طرفی دیگر خداوند مرض خون دماغ را بر ایشان مسلط ساخت، و خون از بینیشان سرازیر گردید، و در آخر خداوند به خاطر گناهان و کفرشان برکت از اموالشان ببرد و چون عذاب برایشان مسلط گردید گفتند: ای موسی از پروردگارت به آن عهدی که نزدت سپرده برای ما درخواست کن، که اگر این عذاب را از ما برداری ما حتما بتو ایمان آورده و بنی اسرائیل را با تو روانه می کنیم. خداوند بلا را از ایشان برداشت، باشد که زمینه رهایی از تعصب را برایشان فراهم آورده و به حکمتش حجت را بر آنان تمام تر سازد. اما فرعونیان پیمان شکستند، چون از جنایتکاران بودند.
بنی اسرائیل از مصر بیرون می روند
بنی اسرائیل راه را از بیراهه تشخیص داده به شوی فرستاده خدا نهادند، تا نزد وی از حمایت و هدایت برخوردار شوند، و چرا رو نیاورند؟ این ها همان هایی بودند که ذلت و مسکنت با آنان جناق شکسته بود، و عمری را با بدترین شکنجه و سخت ترین بلاها گذرانده بودند. موسی خواسته ایشان را اجابت کرد، و در اوایل شب ایشان را به سوی بیت المقدس کوچ داد، خداوند هم راه را بر ایشان آسان کرد، از پیش رو امید و از پشت سر ترس از فرعون ایشان را به سرعت میراند، ایمان به خدا هم نگهبانشان بود، تا قسمت خشک زار مصر را پیموده ناگهان دیدند که دریا راهشان را قطع کرده و میانه ایشان و رسیدن
به آرزو حائل گشته است.آه از دل بنی اسرائیل، نزدیک بود بند دلهایشان پاره شود، چون مرگ را حاضر می دیدند، همین الان است که فرعونیان آنان را با طناب های خود مانند شکار دربند کنن، که ناگهان صدایی مانند فریادی که در وسط بیایان طنین بیفکند به گوش موسی رسید، صدایی و عبارتی بود که هم عتاب و سرزنش از آن استفاده می شد و هم تحریک و یاس صاحب این صوت یوشع بن نون از قوم موسی بود. یوشع فریاد زد: ای کلیم خدا دریا پیش رو و دشمن پشت سر است، چه فکری کرده ای؟ هر چاره ای اندیشیده ای زود که دل ها بیش از این یارای شکیبایی ندارد و گویا دیگر از مرگ  راه فراری نداشته باشیم، موسی گفت: من مامور شده ام به دریا بزنم، امید است هم اکنون دستور برسد که چگونه به آب بزنیم، این گفتار روزنه ای از امید در دلها باز کرد، خداوند به موسی وحی فرستاد: با عصایت به دریا بزن، موسی عصا به دریا زد، ناگهان آن ظلمتی که وحشت و نومیدی در دلها و دیدگان افکنده بود کنار رفت، و دیدند که دروازه راه برای دوازده تیره بنی اسرائیلی در دریا بازشد، آفتاب و بادهم کمک کرده کف دریا را خشکانید، و راه را برای عبور مهیا ساخت، و قوم بنی اسرائیل با اطمینان خاطر و در حفظ خدای کبیر متعال براه افتادند، خداوند در این باره فرمود:پس برای ایشان راه خشکی در دریا بساز و از رسیدن فرعون و بازیافتن او مترس و نه از غرق شدن بهراس. اسباط بنی اسرائیل با ایمنی و سلامت وارد دریا شدند، دو طرف راه آب مانند کوه روی هو خوابیده بود و به ایشان کاری نداشت، تا آنکه همه عبور کردند از آن طرف دریا  به فرعون نگاه کردند آنان را دیدند در تنگنای عجیبی هستند. دیدن این منظره دوباره بنی اسرائیل را دچار قلق و اضطراب کرد، ترسیدند باز هم دست ظلم و عدوان فرعون به ایشان برسد، لذا دل ها و چشم ها همه متوجه موسی شد تا او فکری به حالشان بکند. تا اینکه از ناحیه خدایتعالی به سویش وحی رسید، دریارا بگذار همین طور ساکن بماند، و با عصایت بدان مزن تا هیچ تغییری در آن پیدا نشود، چه خدا نخواسته دریا میانه تو و ایشان حائل باشد و ایشان به سلامت به مصر برگردند، بلکه حکم و قضای او چنین رفته که همه باید غرق گردند. فرعون رو کرد به لشکریان خود و گفت: هیچ می بینید که چطور دریا شکافته شده، این نیست مگر به امر من، مشیت من بدان تعلق گرفته است تا فراریان خود را به آسانی دریابم. و چنین وانمود کرد که این معجزه فرعون است مردم به همین حرف فریفته شده خود را به دریا زدند و چنان از یکدیگر سبقت می جستند که باعث زحمت هم می شدند اما هنوز به وسط دریا نرسیده بودند که دریا به هم آمد و همه را تا به آخر غرق کرد. در این لحظه که لحظه جان کندن است فرعون ایمان آورد، و گفت: من ایمان آوردم به اینکه معبودی جز آن خدا که بنی اسرائیل بدو ایمان آوردند نیست و من نیز از مسلمانانم. اما خداوند ایمان این ستمگر جبار را که در زمین فساد می کرد قبول نفرمود بلکه او را بر اعمال زشتش کیفر داد.
دریا به هم آمد آنچنانکه صدای بهم خوردنش بسیار شدید و مهیب بود، بنی اسرائیل از موسی پرسیدند این سرو صداها از چیست؟ گفت: خداوند فرعون و همراهانش را غرق کرد، اینجا آن غریزه ای که در دل های بنی اسرائیل اصالت داشته و آن باطلی که تا اعماق دلهایشان راه داشت گل کرد. البته واهمه هم کمک کرد، لذا گفتند: ای موسی از کجا بفهمیم فرعون مرده او اصلا” نمی میرد برای اینکه در همه این عمر طولانیش روزها و ماه ها به هیچ چیزی که بنی آدم احتیاج دارد محتاج نمی شد.اما قدرت خدا جایی نرفته فورا به دریا فرمان داد تا جسد فرعون را بیرون بیندازد، تا فردا نگویند: او از دریا به یک عالم دیگری رفت، و در نتیجه از اینکه دچار تفرقه و یا تکذیب به موسی شوند محفوظ بمانند، آری اگر جسد او را ببینند لال می شوند و دیگر بهانه ای برای گمراه شدن ندارند.
موسی قرار گذاشت سی روز غیبت کند از این بعد کار موسی و همرهانش جهانگردی و خوش نشینی است، هر جا بخواهند اقامت می کنند، و از آنجا به هر طرف بخواهند کوچ می دهند، موسی از پروردگار خود خواست تا به وی کتاب و حکمتی دهد که با آن اجتناب نمایند  و در نتیجه روزگار در پرتگاهشان نینداخته و
در امر معاش و معاد دچار خبط و اشتباه نگردند. خداوند دستور داد تا او خود را پاک نموده و سی روز روزه بدارد، آنگاه به طور سینا بیاید تا خدا با وی تکلم کند، و اوامر خود را در کتابی به او بدهد موسی از میانه همه قوم خود هفتاد تن را انتخاب کرد آنگاه به میقات یعنی همان مکانی که قبلا تعیین شده بود رفت. و از شدت علاقه از همراهان زودتر خود را به طور رسانید یعنی بعد از سی روز به شور رسید و آن هفتاد نفر عقب ماندند، خدایتعالی پرسید چه تو را بر آن داشت که عجله کنی؟ عرض کرد:همراهانم در پی می ایند، من ای پروردگار عجله کردم به سویت تا تو راضی شوی، موسی به همین جهت مامور شد تا میقات پروردگار خود را تا چهل روز ادامه دهد. از آنسو موسی وقتی از میان قوم بیرون می امد برادر خود هارون را جانشین و وزیر خود تعیین کرد، تا به امور آنان رسیدگی نموده مواظب احوالشان باشد تا وی برگردد، و آن امانت گرانب ها (تورات) را گرفته و به شرفی که خدایش وعده داده بود مشرف شود. موسی به میقاتگاه رفت و پروردگارش به او سخن گفت و او را مقرب درگاه خود ساخت تا آنجا که جوش و وحشتی در دل موسی راه یافت ناگزیر عرض کرد: پروردگارا نشانم بده تا به تو نظری  بیفکنم. از آیات قرآن چنین استفاده می شود که تقاضای موسی از جانب قوم بوده و خود به عنوان نیابت و نمایندگی اظهار کرده و برای فهماندن به قوم بوده که این کار ممکن نیست نه اینکه موسی العیاذ بالله برای خود درخواست رویت ظاهری از خداوند سبحان کرده باشد.
پروردگارش فرمود: هرگز مرا نخواهی دید، ولکن به کوه نظر کن اگر در جای خود قرار توانست بگیرد تو هم به زودی مرا خواهی دید، موسی متوجه به کوه شد و دید که ناگهان درهم فرو ریخت و در زمین فرو رفت. آنگاه الواح تورات را گرفت، و در آن همه دستوراتی که بنی اسرائیل بدان احتیاج داشتند و همچنین موعظه و تفصیل هر چیزی بود، موسی عرض کرد: پروردگارا! تو مرا به کرامتی اکرام فرمودی که احدی را قبل از من بدان اکرام اکرام نکردی خدا فرمود: ای موسی! من تو را به رسالت ها و به کلام خودم بر مردم برتری دادم، پس آنچه به تو نازل کرده ام محکم بگیر، و از شکرگزاران باش. از آن سو بنی اسرائیل منتظر بودند که موسی بعد از گذشتن سی روز مراجعت کند ولکن موسی ده روز طول داد، ناگزیر بنی اسرائیل به حیص و بیص افتاده گفتند موسی وعده ای که به ما داد خلف کرد و عهد خود بشکست و ما را در شبی تار از جهل تنها گذاشت حال باید دید از میان خودمان چه کسی لایق تر برای زعامت است و می تواند ما را به راه راست ارشاد کند. اینجا بود که در دل سامری داعیه شر و فساد پیدا شد.و فرصت غنیمت شمرده گفت: شما باید برای خود معبودی بگیرید چون موسی دیگر به سویتان بر نمی گردد، او رفت تا با معبود شما گفتگو کند، حتما راه را گم کرده که اینقدر دیر کرد، و خلف وعده نمود. سامری فرصت را از دست نداد، و از نادانی و ضلالت و کوردلی ایشان استفاده کرد، طلا آلاتشان را گرفت، چاله ای کند، و همه را در آنجا ریخت، سپس آتشی افروخت و از آن طلا ها مجسمه گوساله ای ساخت که صادای گوساله هم در می آورد و با این عمل فتنه ای میانه مردم به پا کرد که بی دین و دیندار به خوبی از هم متمایز شدند، بنی اسرائیل با این گوساله فریب خورده و گوساله پرست شدند. هارون از دیدن این وضع چنان متاثر شد که لاجرم با آن عده که بر دین خود پایدار بودند مانده و متعرض پیروان سامری نشد چون می ترسید اگر با آنان بجنگند آتش فتنه بالا گیرد، و دو دسته گی غیر قابل اصلاحی پیدا شود. موسی هم درهمان  کوه طور از کلمات پروردگارش این پیش آمد را اطلاع یافته بود، چون پروردگارش فرموده بود: ای موسی ما قوم تو را بعد از غیاب  تو آزمایش کردیم و سامری ایشان را گمراه کرد پس وقتی میقات را به آخر رسانید به سوی قوم خود حرکت کرد. موسی بی اختیار به خشم آمده الواح را از دست بیانداخت و به طرف هارون حمله کرد، و سر او را گرفتريال در حالی که می گفت: چه بازت داشت از اینکه وقتی دیدی گمراه می شوند روش مرا به کار بندی گمراهشان را به راه برگردانی و با ماجراجویان بجنگی و بدین وسیله این آتش را که جرقه هایش کفر و طغیان بود فرونشانی؟ هارون بیش از پیش متاثر و اندوهگین شده به برادر رو آورد و با عذرخواهی و طلب رحمت خشم او را فرو نشانده و گفت:ای پسر مادرم سروریش مرا مگیر من تقصیری نداشتم مردم مرا ضعیف شمردند و چیزی نمانده بود به قتلم رسانند، پس به آزردن من کاری مکن که دشمنان شاد شوند، و مرا با مردم ستمکار با یک چوب مران من ای برادر ترسیدم اگر با ایشان درآویزم فردا بگویی تو میان بنی اسرائیل تفرقه انداختی و گفته هایم را مراعات نکردی.
هنگامی که خشم موسی فرو نشست و شروع کرد به اصلاح حال قوم نخست متوجه ریشه فتنه و مبتکر این بدعت شد، سپس متوجه قوم شد و گفت: ای مردم مگر من نگفتم که پروردگارتان وعده خوبی به شما داده آیا صرفا” به خاطر اینکه از وقت مقرر دیرتر آمدم باید چنین کنید و یا خواستار این بودید که خشم خدا شما را بگیرد که چنین عهد مرا خلف کردید؟ گفتند: ما باختیار خود وعده تو را خلف نکردیم، بلکه مقدار زیادی زیور آلات فرعونیان باما بود سامری آنرا از ما گرفت و مجسمه گوساله ای ساخت که صدا می کرد و او بدین وسیله ما را گمراه ساخت. قوم از آنچه کرده بودند پشیمان شده و از پروردگار خود پوزش طلبیدند. موسی گفت: شما با گوساله پرستیتان به خود ستم کردید، پرسیدند پس چه کنیم؟ موسی گفت: به سوی آفریدگار خود  توبه کنید و از او بخواهید تا طریق توبه را به شما نشان دهد. بعد از چندی موسی گفت: وحی آمده که یکدیگر را بکشید. بنی اسرائیل به جان هم افتادند و بدین وسیله نفوس خود را به نصیحت پیغمبرشان تهذیب نمودند خدا هم توبه شان را پذیرفت آری او توبه پذیری رحیم است. و اما سامری که این ضلالت را به راه انداخته بود؟ خداوند در دنیا عقابش کرد باین معنا که بنی اسرائیل را دستور داد تا با او نیامیزند و نزدیکش نشوند، در نتیجه او مانند یک جانور وحشی شد که نه می توانست با کسی الفت بگیرد و نه کسی با او انس و تماس می گرفت، و یا نزدیکش می شد، و در قیامت هم وعده عذاب به او داده شد وعده ای که به هیچ وجه تخلف پذیر نیست تا به خاطر جنایتی که مرتکب گردید به سوی آتش خود روانه شود.  

چاپ پنجم-1376
تیراژ: 4000 دوره
چاپ: قیام
شابک:4-036-407-964

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *