گاهي اوقات آتشِ عشق درون سينه ي انسان چنان زبانه مي كشد كه تنها با فريادي سهمگين التيام مي يابد.
گاهي اوقات يك آه از سويداي جان و يك فرياد از ته دل كافيست تا انسان مكنونات قلبي خود را بيان كند.
اما چه سخت است! چه سخت است كسي را دوست داشته باشي ولي نتواني بگويي. نتواني اظهار كني و نتواني فرياد كني.
انسان مجبور است دوري كند از چيزي كه مردم را به گمان نامطلوب مي افكند. من هم مجبورم مراقب باشم تا مردم به گمان بد نيفتند. والا فرياد مي زدم تو را دوست دارم. وعاشق تو هستم.
راستش مي ترسم. مي ترسم متهم گردم به ظاهرسازي و رياكاري. واين بدترين آسيب براي عشق است. در عصر آپارتمان نشيني و در شلوغي شهرها من كجا را بيابم كه تنها و آزادانه و بدون هراس فرياد كنم تو را؟ و كسي نباشد كه مرا به چيزي متهم كند. واي چقدر سخت است از درون بسوزي و نتواني با كسي يا چيزي آنرا التيام بخشي. تنها مرا يك چيز آرام مي كند آن هم اين است كه مي دانم از من بيشتر مي داني. مي دانم از من بيشتر مي فهمي. مي دانم از من به من نزديك تري. و مي دانم از من به من مهربان تري.
اصلاً چرا فرياد؟؟ وقتي او صداي سكوت مرا مي شنود.
چرا فرياد؟ وقتي او اين قدر به من نزديك است.
و چرا فرياد وقتي او شور عشق مرا مي فهمد.
خدايا! مهر ثابت و عشق پايدار من! فرياد سكوت مرا پذيرا باش كه مستانه و ديوانه سرود دلدادگي و عشق تو را سرمي دهد.