كيمياگر

خلاصه كتاب- تلخيص: مداح- جوان همراه گله اش در زمان غروب آفتاب به كليساي متروكه و كهنه اي رسيد . گله را در گوشه اي مهار كرد و خرقه اش را به زمين انداخت تا بخوابد .كتاب قطوري را كه هميشه همراه داشت زير سر گذاشت و شروع به شمردن ستارگان كرد . در خواب پسر بچه اي را ديد كه مشخصات گنجي نهفته ، در اهرام مصر را به او مي داد كه متعلق به اوست . صبح به هنگام طلوع خورشيد جوان بياد آورد كه هفته ي پيش نيز اين رؤيا را ديده بوده است . بنابراين براي جستجويش مصمم شد . به شهر كه رسيد بدنبال زن كولي كه خواب ها را تعبير مي كرد گشت و زن را در خانه اي متروكه در حاشيه ي شهر يافت ، داستان خوابش را براي زن تعريف كرد و زن هم كه كمي از رمل وجادو سر در مي آورد ، سعي كرد اول فكر جوان را بخواند و انگيزه اش را براي رسيدن به گنج محك زند . ولي جوان متوجه شد و خواست از پيش زن فرار كند . كه زن با پيش نهادي جديد پسر را غافل گير كرد ، زن به پسر گفت يك دهم گنجت را به من بده تا مكان گنج را به تو بگويم ولي پسر كه از قبل سابقه ي دروغگويي هاي كولي ها را داشت حرفش را باور نكرد و از كلبه ي زن بيرون آمد .
چند روزي را به همان صورت در فكر گنج سپري كرد تا اينكه روزي به هنگام ظهر وقتي با خود خلوت كرده بود و مشغول كتاب خواندن بود . پيرمردي در كنارش نشست كه سينه پوشي از سنگ هاي قيمتي و فلزات ديگر همراه داشت و قطعه اي از آن به نظرش رسيد و چنان چشمش را زد كه نزديك بود كور شود ولي صبر اختيار كرد و چيزي از پبرمرد نپرسيد . پيرمرد از جوان آب خواست چرا كه هوا بشدت گرم بود و به او گفت آيا مي خواهي كمكت كنم ، جوان هم  كه ديد پيرمرد از او كمك خواسته و آب گرفته به او گفت تو خود نياز به كمك داري نه من ، اما پيرمرد ناگهان به گنج اشاره مي كند و مي گويد مي خواهي راه رسيدن به گنجت را به تو نشان دهم ؟
جوان هم هيجان زده از اينكه پيرمرد ناگفته فكرش را خوانده بود سر صحبت را گشود اول با خود فكر كرد پيرمرد را آن زن فرستاده تا از من پول بگيرد ولي با نشانه هايي كه پيرمرد همراه داشت به او ثابت شد كه او انسان معمولي نيست پيرمرد در ازاي راهنمايي هايي كه به جوان كرد 10 گوسفند او را گرفت و 2 سنگ راهنما به او داد و اين دو سنگ وقتي جوان بر سر دوراهي بماند ، سنگ ها راهنمايي اش مي كنند يكي سياه و يكي سفيد ، يكي خير ويكي شر .
جوان 10 گوسفند را داد و سنگ ها را گرفت و به علاوه پيرمرد گفت كه هواسش به نشانه ها هم باشد .
جوان بقيه گوسفندانش را هم فروخت و راهي اهرام شد .
در راه براي استراحت به كافه اي رفت تقاضاي باده كرد ، امّا آنجا سرزمين اسلامي بود و از باده خبري نبود و بجاي آن چاي تلخ زياد داشتند و او هم يك فنجان از آن نوشيد . كسي كه خود را راهنما معرفي كرد با او همراه شد ولي طي راه پولهاي او را دزديد و جوان تنها و بدون پول حيرون و سرگردان در خيابان هاي شهر قدم مي زد . شب را در گوشه اي سپري كرد تا صبح .
صبح از سروصداي مردم بيدار شد ، هر كسي در گوشه اي از بازار در حال پهن كردن بساط فروشندگي اش بود . جوان هم جلو رفت و به شيريني فروشي كمك كرد و او هم در ازاي آن چند شيريني به جوان داد و جوان فهميد در جايي كه زبان كلامي نمي تواند ارتباط برقرار كند ، روح انسان ها نيازها را مي فهمند و پاسخ مي دهند .
بعد از مدتي قدم زدن به هنگام ظهر به بلورفروشي در روي تپه رسيد . به بلورفروش گفت : مي خواهيد بلورهايتان را تميز كنم ، و بلورفروش پذيرفت در حين تميز كردن بلورها چند مشتري بداخل آمدند و بلور خريدند . نزديك ظهر بلور فروش به جوان گفت : برويم ، و به همراهي جوان به سمت كافه اي در نزديكي بلورفروشي اش رفتند ، جوان بعد از چاي غذايي خورد و به پيرمرد گفت : براي برگشتن به سرزمينم چقدر پول لازم دارم ؟ و گفت آيا مي تواند نزد پيرمرد كار كند تا به پول كافي برسد ؟
پيرمرد با سكوتي معنادار جوان را به كار گرفت و از آن روز به بعد جوان در آنجا مشغول به كار شد .هر روز كه جوان در آنجا كار مي كرد مشتري هاي بلورفروش بيشتر مي شدند تا اينكه روزي بلورفروش تجارت بلورش را از سر گرفت و همچون قبل كه تاجر برجسته اي بلور بود به كارش رونق داد .
نمايشگاهي از بلور راه انداختند از مردم پذيرايي مي كردند و به آنها در ليوانهاي بلور چاي مي دادند تا به آنچه نشانه ها درباره پيشرفت و تلاش به آنها مي گويند را انجام داده باشند . بعد از يكسال جوان پول كافي به دست آورده بود چون علاوه بركارمزد ثابتش حق الزحمه اي هم از فروش هر بلور مي گرفت و پيرمرد هم راضي بود و گاهي به او پول بيشتري مي داد . جوان آنقدر پول جمع كرده بود كه بتواند دوباره همان گله اش را بخرد و از نو روزگار و كسب را بگذراند . و از گنج فراموش كند و در پي اش نرود . با سختي ها و مشقت هايي از پير بلور فروش خداحافظي كرد و به سراغ آينده اش رفت .
پسر جوان به طرف خليجي رفت كه از كشورش آمده بود و در راه به محلي رسيد كه كاروانها از آنجا به طرف مصر حركت مي كردند . در آنجا با فردي انگليسي آشنا شد كه او هم بدنبال گنج مي گشت در حالي كه گنجش پيدا كردن يك كيمياگر بود تا بتواند اسرار كيمياگري را به او ياد دهد .
انگليسي خيلي اهل سخن گفتن نبود و بيشتر در كتابهايش سير مي كرد و بدنبال اسرار مي گشت ، تا اينكه جوان از كيفش آن دو سنگ راهنما را در آورد و باعث جلب توجه او شد ، ناگهان وحشت زده فرياد زد و نام آن دو سنگ را به زبان آورد و همين شد كه باب آشنايي باز شد و بعد از صحبت هاي بين جوان و انگليسي ، جوان تصميم گرفت دوباره بعد از يكسال همان مسير اهرام را ادامه دهد . در راه جوان دوستان زيادي ميان كاروانيان يافته بود و از هر كدام مطلب جديدي آموخته بود و در بعضي موارد هم از خاطرات چوپاني و گوسفندانش براي آنها تعريف مي كرد . در راه قافله سالار با او بيشتر آشنا شد و فهميد كه او نيز اهل دل است و از تجربيات خود برايش گفت . بعد از چند روز حركت در صحرا خبرهاي ناگواري از جنگ و دعوا در بين قبايل به گوش مي رسيد . آنها در صحرا حركت مي كردند و مسير را طي مي كردند تا اينكه به واحه رسيد .
واحه سرزمين هاي كوچكي كه كنار آب تشكيل مي شد را مي گفتند و در جنگ هاي بين قبايل هم  بي طرف بودند . امّا واحه اي كه اين كاروان به آنجا رسيد بيشتر سي صد حلقه چاه و سه هزار نخل داشت و درهر گوشه و كنار آن خيمه اي از اهالي بچشم مي خورد . مردم واحه با مهمان نوازي از قافله پذيرايي كردند. معلوم نبود جنگ چند وقت طول بكشد بنابراين قافله در واحه متوقف شد .
مردم هر كدام به شكلي به قافله اداي احترام مي كردند و محبت مي نمودند ، انگليسي كه درد دل هايش را به جوان گفته بود اكنون به همراهي او از مردم درباره كسي پرسوجو مي كردند كه درمان هر بيماري را بداند و هر سؤالي را پاسخ گويد .
در آخر مكان او را در خيمه اي خارج از واحه در كنار جنيان و پريان يافتند و انگليسي به آنجا رفت . فرداي آن روز دوباره جوان در خيمه انگليسي او را ديد در حالي كه كوره اي درست كرده بود و مشغول گرم كردن آن و تركيب كردن مواد مختلف در آن بود و به جوان گفت در اين ده سال كه مطالعه مي كردم هيچ وقت به انجام دادن فكر نكرده بودم و دائم به اين فكر بودم كه ديگري بگويد چه كنم ؟ امّا اكنون به گفته كيمياگر مي خواهم آنچه مي دانم را عمل كنم تا به نتيجه برسم و در حالي كه جوان از او فاصله مي گرفت به صحرا خيره شد .
جوان در آن ايام در افكار ديگري غوطه ور بود ، در آن واحه با دختري آشنا شده بود كه همه هستي اش به وجود او بستگي داشت . دختر فاطمه نام داشت . و او نيز به پسر علاقه مند بود و مي دانست پسر بدنبال چيست ؟پسر نيز داستان گنجش را برايش تعريف كرده بود . روزي پسر در بيابان در وسط صحرا دراز كشيده بود و پرواز عقابهايي را برفراز سرش نظاره مي كرد مكاشفه اي برايش رخ داد و بعد از تحقق يافتن مكاشفه اش به مقام مشاوره واحه رسيد و ديگر اكنون همه چيز داشت ، دختري كه به او علاقه داشت ، پول و ثروت فراوان و مقامي در واحه ، شايد گنجش همين بوده است .
امّا كيمياگري كه در واحه زندگي مي كرد به سراغ جوان آمد و او را از شك وترديد خارج كرد و او را در راه رسيدن به گنجش همراهي كرد و هر دو به طرف مصر حركت كردند .
شب بعد جوان با اسبي كنار خيمۀ كيمياگر ظاهر شد . لختي منتظر ماند تا كيمياگر ، سوار بر مركبش و با شاهينش بر شانۀ چپ خود ظاهر شد .
كيمياگر گفت : زندگي را درصحرا نشانم بده . تنها كسي كه زندگي را در اين جا بيابد ، مي تواند روزي به گنج نيز دست بيابد .
شروع به قدم زدن در شن ها كردند ، ماه هنوز بر آن دو مي تابيد .جوان انديشيد : مطمئن نيستم كه بتوانم زندگي را در صحرا بيابم . هنوز صحرا را نمي شناسم .
مي خواست برگردد و همين را به كيمياگر بگويد ، اما از او مي ترسيد . به سنگلاخي رسيدند ، جايي كه جوان قرقي ها را در آسمان ديده بود ؛ اما اكنون همه چيز فقط سكوت بود و باد .
جوان گفت : نمي توانم زندگي را در صحرا بيابم . مي دانم وجود دارد ، اما نمي توانم پيدايش كنم .
كيمياگر پاسخ داد : زندگي زندگي را جذب مي كند . و جوان منظورش را فهميد . همان لحظه مهار اسبش را رها كرد و اسب آزادانه در ميان سنگ ها و شن ها به حركت در آمد . كيمياگر در سكوت دنبالش مي آمد و اسب جوان نزديك نيم ساعت راه رفت .ديگر نمي توانستند نخل هاي واحه را ببينند ، تنها ماه عظيم آسمان ديده مي شد و صخره هايي كه هم چون نقره مي درخشيدند . ناگهان ، در جايي كه هرگز نرفته بود ، جوان متوجه شد كه اسبش از حركت باز مانده است .
جوان به كيمياگر گفت : اين جا زندگي هست . زبان صحرا را نمي دانم ، اما اسبم زبان زندگي را مي شناسد .
كيمياگر گفت : مي تواني آرام باشي . از آن جا بيرون نمي آيد . و تو زندگي را در صحرا يافتي،همان نشانه اي بود كه نياز داشتم .
چرا اين ا ندازه مهم است ؟
چون اهرام در دل صحرا هستند .
جوان نمي خواست دربارۀ اهرام چيزي بشنود . از ديشب قلبش گرفته و اندوهگين بود . چون رفتن به جست و جوي گنجش ، به معناي ترك گفتن فاطمه بود .
كيمياگر دايرۀ روي شن ها را پاك كرد و مار به تندي در ميان سنگ ها ناپديد شد . جوان به ياد تاجر بلورفروش افتاد كه همواره آرزوي رفتن به مكه را داشت ، و به ياد انگليسي كه در جست وجوي يك كيمياگر بود . زني را به ياد آورد كه به صحرا اعتماد كرده بود ، و صحرا روزي مرد را كه آرزوي دوست داشتن اش را داشت ، برايش آورده بود .
سوار اسب هاشان شدند و اين بار جوان بود كه دنبال كيمياگر مي رفت . باد سر و صداي واحه راباخودمي آورد و جوان كوشيد آواي فاطمه را تشخيص بدهد . آن روز به دليل نبرد به كنار چاه نرفته بود .
اما امشب ، هنگامي كه به ماري در درون حلقه اي مي نگريست ، سوار غريب با شاهيني بر روي شانه ، دربارۀ عشق و دربارۀ گنج ها ، دربارۀدختران صحرا و افسانۀ شخصي اش سخن گفته بود .
جوان گفت : با شما خواهم آمد . و بي درنگ آرامشي را در قلبش احساس كرد .
فردا پيش از طلوع خورشيد حركت مي كنيم . اين تنها پاسخ كيمياگر بود .
هنگامي كه سواري  در ميان شن هاي صحرا را آغاز كردند ، كيمياگر گفت : به آن چه پشت سر گذارده اي نينديش . همه چيز در روح جهان ثبت شده و براي هميشه در آن خواهد ماند .
جوان كه دوباره به سكوت صحرا عادت كرده بود ، گفت : انسان ها بيشتر به بازگشت مي انديشند تا به رفتن .
اگر آن چه مي يابي ، از مادۀ ناب ساخته شده باشد ، هرگز فاسد نخواهد شد و مي تواني روزي بازگردي .
اگر هم چون انفجار يك ستاره ، تنها يك لحظه درخشش باشد ، به هنگام بازگشت چيزي نخواهي يافت . اما انفجار يك ستاره را ديده اي . و تنها همين ، ارزش تحمل رنج را دارد .
مرد به زبان كيمياگري سخن مي گفت ، اما جوان مي دانست به فاطمه اشاره مي كند .
نينديشيدن به آن چه پشت سر گذاشته بود ، آسان نبود . صحرا ، با منظرۀ همواره يكنواختش ، هميشه سرشار از رؤياها بود . جوان هنوز نخل ها ، چاه ها و چهرۀ محبوبش را مي ديد . مرد انگليسي راباآزمايشگاهش مي ديد ، و ساربان را كه يك استاد بود و نمي دانست . انديشيد : شايد كيمياگر هرگز عاشق نشده .
كيمياگر ، با شاهينش بر روي شانه ، جلوتر از او مي رفت . شاهين زبان صحرا را خوب مي دانست و هر گاه باز مي ايستادند ، از شانۀ كيمياگر بر مي خاست و به جست وجوي غذا پرواز مي كرد . روز اول يك خرگوش آورد . روز دوم دو پرنده آورد . شب ها ، پتوها را پهن مي كردند و آتش نمي افروختند. شب هاي صحرا سرد بود و هر چه ماه در آسمان كوچك تر مي شد ، شب ها هم تاريك تر مي شد . يك هفته در سكوت پيش رفتند ، تنها دربارۀ احتياط هاي لازم براي اجتناب از رويارويي با نبردهاي ميان قبايل صحبت مي كردند. جنگ ادامه داشت ، و گاهي باد بوي ملايم شدۀ خون را با خود مي آورد . جنگي در همان نزدكي در گرفته بود و به ياد جوان مي آورد كه زبان نشانه ها وجود دارد و همواره براي نشان دادن آن چه ديدگانش نمي توانند ببينند ، حاضر است . شب هفتمين روز سفر ، كيمياگر تصميم گرفت زودتر از معمول اتراق كنند . شاهين به جست وجوي شكار رفت و كيماگر قمقمۀ آب را بيرون آورد و به جوان تعارف كرد .
گفت : اكنون به پايان سفر نزديكي . تبريك من را به خاطر پيروي از افسانۀ شخصي ات بپذير .
جوان گفت : و شما در سكوت راهنمايي ام مي كنيد . گمان مي كردم آن چه راكه مي دانيد به من مي آموزيد در صحرا مدتي با مردي بودم كه كتاب هاي كيماگري داشت . اما نتوانستم چيزي بياموزم .
كيمياگر پاسخ داد : براي آموختن تنها يك روش وجود دارد . عمل كردن . سفرهر آن چه راكه بايدمي دانستي به تو آموخته . فقط يك چيز مانده .
جوان مي خواست بداند آن چيست ، اما كيمياگر چشم هايش را به افق دوخته بود ومنتظر بازگشت شاهين بود چرا شما را كيمياگر مي خوانند ؟
چون هستم .
و كيمياگر ديگر چه اشتباهي كردند كه طلا را جست وجو كردند ، اما نيافتندش ؟
هم سفرش گفت : آن ها فقط طلا را مي جستند . گنج افسانۀ شخصي شان را مي جستند ، بي آن كه آرزوي زيستن افسانه شان را داشته باشند .
جوان اصرار كرد : چه چيزي را هنوز نمي دانم ؟
اما كيمياگر هم چنان به افق مي نگريست . پس از مدتي ، شاهين با طعمه اش بازگشت . حفره اي در زمين كندند و در درونش آتش روشن كردند تا كسي نتواند نور شعله ها را ببيند .
در حال آماده كردن غذا ، كيمياگر گفت : من يك كيمياگر هستم چون يك كيمياگر هستم . اين دانش را از پدرانم آموختم كه آن را از پدران شان آموخته بودند ، و همين طور تا آغاز آفرينش جهان . در آن دوره مي شد تمام دانش اكسير اعظم را روي يك زمرد ساده نوشت . اما انسان ها اهميت چيزهاي ساده را ارج  نمي گذاشتند و شروع به نوشتن رساله ها ، تفسيرها ، و مقالات فلسفي كردند . نيز گفتند كه راه را بهتر از ديگران مي شناسند .
اما كتيبۀ زمرد تا به امروز به زندگي خود ادامه داده .
جوان پرسيد : روي كتيبۀ زمرد چه نوشته شده ؟
كيمياگر شروع به طراحي روي شن ها كرد ، پنچ دقيقه بيشتر طول نكشيد . هنگامي كه طراحي مي كرد ، جوان به ياد پادشاه پير افتاد ، و به ياد ميداني كه روزي در آن با او ملاقات كرده بود ، انگار سال هاي سال از آن رويداد گذشته بود .كيمياگر نوشتن را به پايان برد و گفت : اين چيزي است كه روي كتيبۀ زمرد نوشته شده .
جوان نزديك شد و واژه هاي روي شن را خواند .
جوان گفت : اين كه رمزي است …. از كتيبۀ زمرد نوميد شده بود : به كتاب هاي آن انگليسي شبيه است .
كيمياگر پاسخ داد : نه . به پرواز قرقي ها شبيه است ؛ نمي توان به سادگي از راه عقل دركش كرد . كتيبۀ زمرد گذرگاهي مستقيم به سوي روح جهان است .فرزانگان مي فهميدند كه جهان طبيعي ، تنها تصوير و رونوشتي از فردوس است . حقيقت سادۀ وجود جهان ، تضميني بر وجود جهاني كامل تر است .
خداوند آن را آفريد تا انسان ها بتوانند از راه مرئيات آموزش هاي روحاني و شگفتي هاي خرد او را درك كنند. اين همان چيزي است كه آن را عمل مي نامم .
جوان پرسيد : بايد كتيبۀ زمرد را بفهمم ؟
شايد اگر در يك آزمايشگاه كيمياگري بودي ، اكنون براي مطالعۀ بهترين شيوۀ درك كتيبۀ زمرد ، لحظۀ مناسبي بود . اما تو در صحرا هستي . پس در صحرا غرق شو . صحرا هم چون هر چيز ديگري بر روي زمين، به درك جهان كمك مي كند . نيازي به درك صحرا نداري : كافي است به يك دانۀ سادۀ شن بنگري و تمامي شگفتي هاي خلقت را در آن ببيني .
چگونه بايد در صحرا غرق شوم ؟
به نداي قلبت گوش بسپر . قلبت همه چيز را مي داند ، چون روح جهان را مي بيند و يك روز نزدش باز خواهد گشت .
دو روز ديگر در سكوت پيش رفتند . كيمياگر بسيار مراقب بود ، چرا كه به منطقۀ نبرد بسيار خشونت باري نزديك مي شدند . و جوان در تلاش شنيدن نداي قلبش بود .
قلب سخت گيري بود ؛ پيش از آن ، همواره آمادۀ رفتن بود ، و اكنون مي خواست به هر بهاي ممكني به مقصد برسد . گاهي قلبش زمان درازي به بازگو كردن داستانهاي آشيان درد مي پرداخت ، در ساير موارد با طلوع خورشيد در صحرا به وجد مي آمد و باعث مي شد جوان در نهان بگريد . قلبش ، هنگامي كه دربارۀ گنج با او صحبت مي كرد ، تندتر مي تپيد و هنگامي كه ديدگان جوان در افق بي كران صحرا گم مي شد ، آرام مي گرفت . اما هرگز خاموش نبود ، حتا اگر جوان هيچ كلامي با كيمياگر رد و بدل نمي كرد .
آن روز ، پس از آن كه اتراق كردند ، جوان پرسيد : چرا بايد به نداي قلب مان گوش بسپرم ؟
چون هر جا كه قلبت باشد ، گنجت هم همان جا خواهد بود .
جوان گفت : قلب من بر آشفته است . رؤيا مي بيند ، هيجان زده است و شيداي يكي از دختران صحرا . از من چيزهايي مي خواهد و شب هاي بسياري ، هنگامي كه به آن چيزها مي انديشم ، خواب از من مي ربايد .
خوب است . قلب تو زنده است . هم چنان به آن چه براي گفتن دارد ، گوش بسپر .
سه روز بعد ، به چند جنگجو بر خوردند و جنگجويان ديگري را در افق ديدند . قلب جوان آغاز به سخن گفتن دربارۀ ترس كرد . داستان هايي را براي او تعريف كرد كه از روح جهان شنيده بود ، داستان هاي انسان هايي كه به جست وجوي گنج شان مي رفتند و هرگز آن را نمي يافتند . گاهي جوان را از اين فكر كه ممكن است به گنجش نرسد يا در صحرا بميرد ، به هراس مي انداخت . گاهي نيز مي گفت ديگر راضي شده ، كه تا همين جا هم يك عشق و چندين سكۀ زر يافته . هنگامي كه براي لختي استراحت دادن اسب ها باز ايستادند، 
جوان به كيمياگر گفت : قلب من خيانت كار است . نمي خواهد ادامه بدهم .
كيمياگر پاسخ داد : اين خوب است . ثابت مي كند كه قلبت زنده است . طبيعي است كه از مبادلۀ هر آن چه به دست آورده ايم با يك رؤيا بترسيم .
پس چرا بايد به قلبم گوش بسپرم ؟
چون هرگز نمي تواني خاموشش كني . و حتا اگر وا نمود كني به او گوش نمي دهي ، باز هميشه در درون سينه ات به تكرار نظرش دربارۀ زندگي و جهان ادامه مي دهد .
حتا اگر خيانت كار باشد ؟
خيانت ضربه اي است كه انتظارش را نداري . اگر قلبت را خوب بشناسي ، هرگز در اين كار موفق نمي شود . چون رؤياها و تمناهاش را مي شناسي و شيوۀ كنار آمدن با آن ها را در مي يابي .
هيچ كس نمي تواند از قلبش بگريزد . براي همين ، بهتر است آن چه را كه مي گويد بشنوي . بدين صورت ، هرگز ضربه اي را دريافت نمي كني كه انتظارش را نداشته باشي .
جوان ، هم چنان كه در صحرا پيش مي رفت ، به گوش سپردن به نداي قلبش ادامه داد . توانست نيرنگ ها و حيله هايش را بشناسد و توانست آن را همان گونه كه بود بپذيرد . سپس ترس را وانهاد ، و ميل به بازگشت را كنار گذاشت ، چون يك روز عصر قلبش گفت خشنود است . قلبش گفت : حتا اگر گاهي اعتراض مي كنم، به خاطر آن است كه قلب يك انسان هستم و قلب انسان ها اين گونه است . از تحقق بخشيدن به بزرگ ترين رؤياهاشان مي ترسند ، چون گمان مي كنند سزاوارشان نيستند ، يا نمي توانند به آن ها تحقق بخشند . ما قلبها ، حتا از ترس انديشيدن به عشق هايي كه منجر به جدايي ابدي مي شوند ، مي ميريم ، از ترس انديشيدن به لحظه هايي كه مي توانستند زيبا باشند و نبودند ، از ترس انديشيدن به گنج هايي كه مي توانستند كشف شوند و براي هميشه در شن ها مدفون ماندند . چون اگر چنين شود ، بسيار رنج خواهيم برد .
يك شب كه جوان به آسماني بدون ماه مي نگريست ، به كيمياگر گفت : قلب من از رنج مي ترسد .
به او بگو ترس از رنج ، از خود رنج بدتر است . و اين كه هيچ قلبي ، تا زماني كه در جست وجو رؤياهايش باشد ، هرگز رنج نخواهد برد . چون هر لحظۀ جست وجو ، لحظۀ ملاقات با خداوند و ابديت است .
جوان به قلبش گفت : هر لحظۀ جست وجو ، يك لحظۀ ملاقات است . هنگامي كه گنجم را مي جستم ، هر روز درخشان بود ، چون مي دانستم هر ساعت ، بخشي از رؤياي يافتن را تشكيل مي دهد . هنگامي كه گنجم را مي جستم ، چيزهايي را در راه كشف كردم كه اگر شهامت تجربه هاي غير ممكن چوپان ها را نداشتم ، هرگز رؤياي يافتن شان را نمي ديدم .
سپس قلبش يك بعد ازظهر تمام آرام ماند . شب هنگام ، جوان آرام خوابيد و هنگامي كه بيدار شد ، قلبش آغاز به سخن گفتن از روح جهان كرد . گفت انسان خوش بخت ، انساني است كه خداوند را درون خود دارد . و مي توان خوش بختي را در يك دانۀ سادۀ شن صحرا يافت ، همان گونه كه كيمياگر نيز گفته بود . چون هر دانۀ شن ، لحظه اي از آفرينش است ، و جهان ميليون ها ميليون سال را صرف آفريدن آن كرده است .
هر انساني بر روي زمين ، گنجي دارد كه انتظارش را مي كشد . ما قلب هاچندان عادت به سخن گفتن از اين گنج ها نداريم ، چون انسان ها ديگر نمي خواهند آن ها را بيابند . تنها با كودكان دربارۀ آن ها سخن مي گوييم . سپس مي گذاريم زندگي هر يك از آن ها را به سوي سرنوشت خويش هدايت كند . اما دريغ ، اندك افرادي راهي را كه براي آن ها تعيين شده ، راه افسانۀ شخصي ، راه خوش بختي را ، پي مي گيرند . بيشتر آن ها جهان را چيزي تهديد كننده مي پندارند … و به همين دليل جهان به چيزي تهديد كننده تبديل مي شود .
آن گاه صداي ما قلب ها مدام آهسته و آهسته تر مي شود ، اما هرگز خاموش نمي شويم . مي كوشيم
حرف هامان شنيده نشود : نمي خواهيم آدم ها به خاطر پيروي نكردن از قلب هاشان رنج بكشند .
جوان از كيمياگر پرسيد : چرا قلب ها به انسان ها نمي گويند به پيروي از رؤياهاشان ادامه بدهند ؟
چون در اين صورت ، قلب كه بيشتر رنج مي كشد . و قلب ها رنج كشيدن را دوست ندارند .
از آن روز به بعد ، جوان نداي قلبش را مي فهميد . از قلبش خواست ديگر هرگز او را وا نگذارد . از قلبش خواست وقتي از رؤياهايش دور مي گردد ، به نشانۀ خطر در سينه اش فشرده شود . سوگند خورد هر گاه اين نشانه را بشنود ، از آن پيروي كند .
آن شب همه چيز را براي كيمياگر باز گفت . و كيمياگر فهميد قلب جوان به روح جهان باز گشته است .
جوان پرسيد : حالا چه كنم ؟
كيمياگر گفت : مسير اهرام را دنبال كن و هم چنان به نشانه ها توجه كن . قلبت ديگر مي تواند گنجت را به تو نشان بدهد .
اين همان چيزي است كه بايد مي دانستم ؟
كيمياگر پاسخ داد : نه ، آن چه بايد مي دانستي اين است :
همواره پيش از تحقق يافتن يك رؤيا ، روح جهان تصميم مي گيرد تمام آن چه را در طول طي طريق آموخته اي ، بيازمايد . اين كار را به خاطر بدخواهي نمي كند ، به خاطر آن است كه بتوانيم همراه با رؤيامان ، بر درس هايي كه در مسير آموخته ايم هم تسلط يابيم . در اين لحظه است كه بخش عظيمي از مردم منصرف مي شوند . چيزي است كه در زبان صحرا ، آن را مردن از تشنگي ، درست در لحظه اي كه نخل ها در افق ظاهر مي شوند مي نامند .
يك جست وجو همواره با بخت تازه كار آغاز مي شود و همواره با اثبات فاتح بودن پايان مي گيرد .
جوان به ياد يك ضرب المثل قديمي سرزمينش افتاد . مي گفت تاريك ترين ساعت ، پيش از طلوع خورشيد فرا مي رسد .
به حركت در ميان صحرا ادامه دادند . هر روز كه مي گذشت ، قلب جوان خاموش تر مي شد.ديگرنمي خواست مسايل گذشته و آينده را بداند ؛ او نيز به تماشاي صحرا خشنود بود و همراه با جوان ، از روح جهان مي نوشيد . جوان و قلبش ، بار ديگر به دوستان صميمي هم تبديل شدند …. به مرحله اي رسيده بودند كه ديگر نمي توانستند به هم خيانت كنند . هنگامي كه قلب سخن مي گفت ، براي بخشيدن انگيزه و نيرو به جوان بود كه گاهي از آن روزهاي ساكت به شدت خسته مي شد . قلب براي نخستين بار از ويژگي هاي برجستۀ او صحبت كرد : شهامتش در ترك گفتن گوسفندها ، در زيستن افسانۀ شخصي اش ، و شور او در مغازۀ بلورفروشي .
چيز ديگري را نيز براي او گفت كه جوان هرگز نفهيده بود : از كنار خطرهايي گذشته بود و هرگز درك شان نكرده بود . قلبش گفت يك بار به طور نهاني تپانچه اي را از پدرش دزديده بود و احتمال زيادي داشت كه خود را با آن زخمي كند . و روزي را به يادش آورد كه در ميان دشت بيمار شده بود ، استفراغ كرده بود و سپس مدت درازي خوابيده بود : جلوتر از او دو راهزن در كمينش نشسته بودند و نقشۀ كشتن او و دزديدن گوسفندانش را داشتند . اما از آن جا كه جوان ظاهر نشده بود ، با اين گمان كه مسير خود را عوض كرده ، تصميم گرفتند از آن جا بروند .
جوان از كيمياگر پرسيد : قلب ها هميشه به آدم ها كمك مي كنند ؟
تنها به كساني كه افسانۀ شخصي شان را مي زيند .اما به كودكان ، ديوانگان و پيران نيز بسيار كمك
مي كنند .
مي خواهم بگويم بدين ترتيب خطري وجود ندارد ؟
كيمياگر پاسخ داد : فقط مي خواهم بگويم كه قلب ها تمام تلاش خودشان را مي كنند .
يك روز عصر به اردوگاه يكي از قبايل رسيدند . در هر گوشه عرب هايي با لباس هاي سفيد و موقر ، و سلاح هاي آمادۀ شليك ديده مي شدند . مردان قليان مي كشيدند و دربارۀ نبردهاشان صحبت مي كردند . هيچ كس كمترين توجهي به آن ها نكرد .
جوان ، هنگامي كه اندكي از اردوگاه دور شدند ، گفت :
خطري در كار نيست .
كيمياگر خشمگين شد و گفت :
به قلبت اعتماد كن ، اما فراموش نكن در صحرا هستي . هنگامي كه آدم ها در جنگ باشند ، روح جهان نيز فرياد نبرد را مي شنود . هيچ كس از عواقب آن چه زير خورشيد رخ مي دهد ، در امان نيست .
جوان اند يشيد : همه چيز يگانه است .
سرانجام ، هنگامي كه عبور از كوهي را آغاز كردند كه سراسر افق را پوشانده بود ، كيمياگر گفت تا اهرام دو روز ديگر مانده است .
جوان درخواست كرد : اگر بناست به زودي از هم جدا شويم ، كيمكياگري را به من بياموزيد .
هم اكنون مي داني . كيمياگر همان نفوذ به روح جهان ، و كشف گنجي است كه او براي ما ذخيره كرده است.
اين را نمي خواهم بدانم . دربارۀ تبديل سرب به طلا صحبت مي كنم .
كيمياگر به سكوت صحرا حترام گذاشت و تنها هنگامي به جوان پاسخ داد كه براي غذا خوردن توقف كردند .
گفت : در جهان همه چيز تكامل مي يابد ، و از نظر فرزانگان ، طلا تكامل يافته ترين فلز است . نپرس چرا ؛ نمي دانم . تنها مي دانم كه سنت همواره درست مي گويد .
انسان ها هستند كه حرف هاي فرزانگان را خوب تعبير نمي كنند . و طلا ، به جاي آن كه نماد تكامل باشد ، به نشانۀ جنگ تبديل شده .
جوان گفت : موجودات به زبان هاي بسيار سخن مي گويند . زماني ديدم كه جيغ يك شتر تنها يك جيغ بود ، و سپس به نشانۀ خطر تبديل شد ، و دوباره به يك جيغ مبدل شد .
اما خاموش شد . كيمياگر حتما همۀ اين چيزها را مي دانست .
كيمياگر ادامه داد : كيمياگران حقيقي بسياري را مي شناسم . خود را در آزمايشگاه زنداني مي كردند و مي كوشيدند هم چون طلا تكامل يابند ؛ آن ها حجر كريمه را مي يافتند ، چون فهميده بودند كه وقتي چيزي تكامل مي يابد ، همه چيز در پيرامونش تكامل مي يابد .
ديگران تنها به طور تصادفي حجر كريمه را يافتند . آنها عطيه اي داشتند ، روح آنها بيدارتر از ديگران بود . اما اين افراد به شمار نمي آيند ، چون بسيار نادرند . و سرانجام ، ديگران تنها طلا را مي جستند . آنها هرگز اين راز را كشف نكردند . فراموش كردند كه سرب ، مس ، آهن نيز افسانۀ شخصي خود را دارند و بايد به انجامش برسانند . كسي كه در افسانۀ شخصي ديگران دخالت كند ، هرگز افسانۀ شخصي خود را كشف نخواهد كرد .
واژه هاي كيمياگر هم چون نفريني طنين مي انداخت . خم شد و صدفي از روي خاك صحرا برداشت و گفت: اين جا روزي يك دريا بوده .
جوان پاسخ داد : متوجه شده ام .
كيمياگر از جوان خواست تا صدف را روي گوشش بگذارد . در كودكي بارها اين كار را كرده بود و زمزمۀ دريا را شنيده بود .
دريا هم چنان درون اين صدف مي ماند ، چون اين افسانۀ شخصي او است . و هرگز او را ترك نخواهد كرد ، تا زماني كه صحرا بار ديگر از آب پوشيده شود .
سپس سوار اسب هاشان شدند و به سوي اهرام مصر به راه افتادند . هنگامي كه قلب جوان علامت خطر داد ، خورشيد آغاز به غروب كرده بود . در ميان تپه هاي غول آسا بودند و جوان به كيماگر نگريست ، اما چنين مي نمود كه او متوجه هيچ چيز نشده . پنج دقيقه بعد ، جوان دو سوار را ، هم چون دو شبح تيره در برابر خورشيد ، پيش روي خود ديد . پيش از اين كه بتواند با كيمياگر صحبت كند ، دو سوار به ده سوار و بعد صد نفر تبديل شدند ، تا آن كه تپه هاي غول آسا از آن سوارها پوشيده شدند . جنگجويان آبي پوشي بودند كه تاركي تيره روي دستار خود داشتند .چهره هاشان با نقابي آبي پوشانده شده بود و تنها چشم هاشان دده مي شد . حتا از دور ، آن چشم ها قدرت روح خود را آشكار مي كردند . و آن چشم ها از مرگ سخن مي گفتند .
جوان به افق پيش رويش نگريست . كوه هايي در دور دست بودند ، و نيز تپه ها ، صخره ها وگياهان رونده اي كه در جايي بر زيستن پافشاري مي كردند كه بقا ناممكن مي نمود . همان صحرايي بود كه ماه ها در آن سرگردان بود . و با اين وجود ، تنها بخش اندكي از آن را مي شناخت . در آن بخش اندك ، با انگليسي ، كاروان ها ، جنگ هاي قبيله اي ، و واحه ا با پنجاه هزار نخل و سيصد چاه آشنا شده بود .
صحرا پرسيد : امروز ديگر اين جا چه مي خواهي ؟ مگر ديروز به اندازۀ كافي به هم ننگريستيم ؟
جوان گفت : تو در جايي ، كسي را كه دوست دارم در اختيار داري . پس آن گاه كه به شن هاي تو مي نگرم ، به او هم نگاه مي كنم . مي خواهم نزدش بازگردم ، و به ياري تو نياز دارم تا خود را به باد تبديل كنم .
صحرا پرسيد : عشق چيست ؟
جوان پاسخ داد : عشق پرواز شاهين بر فراز شن هاي توست . چون براي او ، تو دشتي سبز هستي و هرگز بي شكار از نزد تو باز نمي گردد . او صخره هاي تو ، تپه هاي تو و كوه هاي تو را مي شناسد ، و تو نسبت به او سخاوتمندي .
صحرا گفت : منقار شاهين تكه هاي بدنم را مي كند . اين طعمۀ او را سال ها در خود مي پرورم ، با همان اندك آبي كه دارم سيرابش مي كنم و نشانش مي دهم غذا كجاست . و يك روز ، درست هنگامي كه بناست نوازش طعمه را بر شن هايم احساس كنم ، شاهين از آسمان فرود مي آيد و مخلوق مرا با خود مي برد .
جوان پاسخ داد: اما تو طعمه را براي همين آفريدي . براي تغذيۀ شاهين . و شاهين انسان را تغذيه مي كند . و سپس روزي انسان نيز شن هاي تو را تغذيه مي كند ، همان شن هايي كه بار ديگر طعمه را مي پرورند . روند جهان اين گونه است .
عشق اين است ؟
بله ، عشق همين است . همان است كه طعمه را به شاهين ، شاهين را به انسان ، و انسان را دوباره به صحرا تبديل مي كند . همان چيزي است كه سرب را به طلا تبديل مي كند ؛ و طلا را براي پنهان كردن به دل زمين باز مي گرداند .
صحرا گفت : حرف هاي تو را نمي فهمم .
پس اين را بفهم كه جايي در ميان شن هاي تو ، زني منتظر من است . و براي همين بايد خودم را به باد تبديل كنم .
صحرا لختي خاموش ماند .
من شن هايم را به تو مي دهم تا باد بتواند آن ها را برخيزاند . اما به تنهايي نمي توانم كاري بكنم . از باد ياري بخواه .
نسيم ملايمي آغاز به وزيدن كرد . فرماندهان از دور جوان را تماشا مي كردند كه به زباني ناشناخته سخن
مي گفت .
كيمياگر لبخند زد .
باد نزد جوان آمد و چهره اش را لمس كرد . به گفت و گويش با صحرا گوش داده بود ، چون بادها همواره همه چيز را مي دانند . سراسر جهان را مي پيمايند ، بي مكاني براي زاده شدن ، و بي مكاني براي مردن .
جوان به باد گفت : كمكم كن . روزي در تو صداي محبوبم را شنيدم .
كي سخن گفتن به زبان صحرا و باد را به تو آموخته است ؟
جوان پاسخ داد : قلبم .
باد نام هاي بسياري داشت . در آن جا سيروكو خوانده مي شد ، چون عرب ها گمان مي كردند از سرزمين هاي پوشيده از آب ، از سكونتگاه سياه پوستان مي آيد . در سرزمين دوري كه جوان از آن جا مي آمد ، آن را باد شرق مي خواندند ، چون گمان مي كردند شن هاي صحرا و هياهوي  جنگجويان مور را با خود مي آورد . شايد در مكاني دورتر از دشت هاي گوسفندها ، مردم گمان مي كردند آن باد در آندلس زاده مي شود . اما باد به هيچ مكاني تعلق نداشت و به هيچ جا نمي رفت ، و براي همين نيرومندتر از صحرا بود . روزي ممكن بود در صحرا درخت بكارند و همان جا گوسفند بپرورند ، اما هرگز نمي شد بر باد غلبه كرد .
بد گفت : تو نمي تواني باد باشي . ما از دو سرشت متفاوتيم .
جوان گفت : درست نيست . هنگامي كه همراه با تو در جهان سفر مي كردم ، با اسرار كيمياگري آشنا شده ام. در خود بادها ، صحراها ، اقيانوس ها ، اخترها ، و هر آن چه را كه در كيهان آفريده شده است ، دارم . ما همه توسط يك دست خلق شده ايم و يك روح داريم . مي خواهم هم چون تو باشم ، به هر گوشه اي نفوذ كنم ، از درياها بگذرم ، شن هايي را كه گنجم را پوشانده اند ، برخيزانم ، آواي محبوبم را نزد خود بياورم .
باد گفت : آن روز گفت و گوي تو را با كيمياگر شنيدم . مي گفت هر چيزي افسانۀ شخصي خود را دارد . مردم نمي توانند خود را به باد تبديل كنند .
جوان گفت : به من بياموز تا براي چند لحظه باد باشم ، تا بتوانيم دربارۀ امكانات نامحدود آدميان و بادها سخن بگوييم .
باد كنجكاو بود ، و اين چيزي بود كه نمي دانست . دوست داشت دربارۀ اين موضوع صحبت كنند،اما نمي توانست چگونه بايد آدم ها را به باد تبديل كرد . و او بسيار مي دانست ! صحرا مي ساخت ، كشتي ها را غرق مي كرد ، جنگل ها را سراسر نابود مي كرد ، و از شهرهاي سرشار از موسيقي و صداهاي غريب مي گذشت . گمان مي كرد نامحدود است ، و اينك جواني آن جا بود كه مي گفت هنوز كارهاي ديگري از باد ساخته است.
جوان كه مي ديد باد دارد تسليم خواستۀ او مي شود ، گفت : و اين را عشق مي نامند . عشق ورزيدن به معناي ان است كه مي تواني در جهان آفرينش ،هر چيزي باشي . هنگامي كه عشق مي ورزيم ، هيچ نيازي به درك كردن آن چه رخ مي دهد نداريم ، چون همه چيز در درون ما رخ مي دهد و آدم ها مي توانند خود را به باد تبديل كنند . البته اگر بادها آن ها را ياري كنند .
باد بسيار مغرور بود و از گفتۀ جوان آزرده شد . با سرعت بيشتري اغاز به وزيدن كرد و شن هاي صحرا را برخيزاند . اما سرانجام ناچار شد بپذيرد كه هر چند سراسر جهان را پيموده ، نمي داند چگونه انسان ها را به باد تبديل كند ؛ و عشق را نمي شناسد .
باد ، خشمگين از پذيرفتن محدوديت هايش ، گفت : هنگامي كه جهان را مي پيمودم ، متوجه شدم بسياري از مردم ، به هنگام سخن گفتن از عشق ، به آسمان مي نگرند . شايد بهتر باشد از آسمان بپرسي .
جوان گفت : پس كمكم كن . اين مكان را پر از گرد و غبار كن تا بتوانم به خورشيد بنگرم ، بي آن كه كور شوم .
پس باد با تمام قدرتش آغاز به وزيدن كرد و آسمان از گرد و خاك پوشيده شد ، و در جاي خورشيد ، تنها دايره اي زرين بر جاي گذاشت .
در اردوگاه ديگر نمي شد هيچ چيز را تشخيص داد . مردان صحرا اين باد را مي شناختند . آن را شمعون مي ناميدند و از توفان هاي دريايي بدتر بود …. البته چون آن ها دريا را نمي شناختند . اسب ها شيهه مي كشيدند و سلاح ها اندك اندك از غبار پوشيده مي شدند .
روي صخره ، يكي از سرداران به طرف فرمانده برگشت و گفت : شايد بهتر باشد همين جا بس كنيم .
ديگر تقريبا نمي توانستند جوان را تشخيص دهند . چهره شان با نقاب هاي آبي رنگ پوشيده شده بود و اينك چشم هاشان تنها وحشت را باز مي تاباند .
يكي از سرداران اصرار كرد : بگذاريد تمامش كنيم .
فرمانده با احترام گفت : مي خواهم عظمت الله را ببينم . مي خواهم ببينم چگونه يك انسان خود را به باد تبديل مي كند .
اما نام آن دو مرد را كه ترسيده بودند ، به خاطر سپرد . هنگامي كه باد باز مي ايستاد ، آن سردارانش را بر كنار مي كرد ، چون مردان صحرا نبايد ترس را احساس كنند .
جوان به خورشيد گفت : باد به من گفت تو عشق را مي شناسي . اگر عشق را مي شناسي ، پس روح جهان را نيز مي شناسي كه  از عشق سرشته شده .
خورشيد گفت : از اين جا كه هستم ، مي توانم روح جهان را ببينم . او با روح من ارتباط و ما با هم ، گياهان را مي رو يانيم و مي گذاريم گوسفندها به جست وجوي سايه برآيند . از اين جا كه من هستم – و از زمين بسيار دور است – عشق ورزيدن را آموخته ام . مي دانم اگر اندكي ديگر به زمين نزديك شوم ، همه چيز در آن خواهد مرد و روح جهان از هستي باز خواهد ماند . پس به هم مي نگريم و يكديگر را مي خواهيم ، و من به او زندگي و گرما مي بخشم ، و او دليلي براي زيستن به من مي بخشد .
جوان گفت : تو عشق را مي شناسي .
و روح جهان را مي شناسم ، چون در اين سفر بي پايان در كيهان ، بسيار با هم سخن مي گوييم . او براي من مي گويد كه بزرگ ترين مشكل ما اين است كه تا امروز ، تنها كاني ها و گياهان فهميده اند كه همه چيز يگانه است . و براي همين ، نيازي نيست كه آهن با مس ، و مس با طلا برابر باشد . هر يك وظيفۀ خود را در اين يگانگي انجام مي دهد ، و اگر دستي كه همۀ اين ها را رقم زده است ، در روز پنجم آفرينش باز مي ماند ، همه چيز يك سنفوني صلح مي بود .
اما روز ششمي هم بود .
جوان پاسخ داد : تو فرزانه اي ، چون همه چيز را از دور مي بيني . اما عشق را نمي شناسي . اگر در خلقت روز ششمي نبود ، انساني نبود ، و مس همواره مس مي ماند ، و سرب همواره سرب مي ماند . هر يك افسانۀ شخصي خود را داشتند ،درست است ، اما روزي اين افسانۀ شخصي به انجام مي رسيد . پس لازم بود به چيز بهتري استحاله يابند ، و افسانۀ شخصي نويني را آغاز كنند ، تا روح جهان به راستي به چيزي يگانه تبديل شود .
خورشيد در انديشه فرو رفت و تصميم گرفت نيرومند تر بتابد . باد كه از اين گفت و گو خوشش آمده بود ، نيرومندتر از پيش وزيد تا نور خورشيد جوان را كور نكند .
جوان گفت : كيمياگري براي همين وجود دارد . براي آن كه هر انساني گنجش را بجويد ، و آن را بيابد ، و سپس بخواهد بهتر از آني باشد كه در زندگي پيشينش بوده است . سرب وظيفۀ خود را به انجام خواهد رساند تا هنگامي كه جهان ديگر به سرب نيازي نداشته باشد ؛ سپس بايد به طلا استحاله يابد .
كيمياگران اين كار را انجام مي دهند . نشان مي دهند كه وقتي مي كوشيم از آن چه هستيم بهتر باشيم ، همه چيز در پيرامون ما نيز بهتر خواهد شد .
خورشيد پرسيد : و چرا مي گويي كه من عشق را نمي شناسم ؟
چون عشق نه هم چون صحرا ايستا ماندن است ، و نه هم چون باد جهان را پيمودن ، و نه هم چون تو نگريستن به همه چيز از دور . عشق نيرويي است كه روح جهان را استحاله مي بخشد و بهتر مي كند . هنگامي كه براي نخستين بار به درون آن نفوذ كردم ، گمان كردم كامل است . اما بعد ديدم كه او بازتابي از تمامي موجودات است ، و جنگ ها و سوداهاي خود را دارد . ما هستيم كه روح جهان را تغذيه مي كنيم ، و زميني كه بر آن مي زييم ، بهتر يا بدتر خواهد شد ، اگر ما بهتر يا بدتر شويم . اين جاست كه نيروي عشق وارد مي شود ، چون تا زماني كه عشق بورزيم ، همواره آرزومنديم بهتر از آن باشيم كه هستيم .
خورشيد پرسيد : از من چه مي خواهي ؟
جوان پاسخ داد : كه ياري ام كني تا به باد تبديل شوم .
خورشيد گفت : طبيعت من را فرزانه ترين مخلوقات مي داند . اما نمي دانم چگونه تو را به باد تبديل كنم .
پس بايد با كه صحبت كنم ؟
خورشيد لحظه اي ساكت ماند . باد گوش مي داد و مي رفت تا به سراسر جهان خبر بدهد كه خرد خورشيد محدود است . با اين وجود ، نمي توانست از دست آن جوان كه به زبان جهاني سخن مي گفت ، بگريزد .
خورشيد گفت : با دستي صحبت كن كه همه چيز را نوشته است .
سپس جوان به دستي كه همه چيز را نوشته بود رو كرد . به جاي آن كه صحبت كند ، احساس كرد كيهان در خاموشي فرو رفته ، و او نيز در سكوت ماند .
نيرويي از عشق در قلبش جوشيد ، و نيايش را آغاز كرد . نيايشي بود كه پيش از آن هرگز به جاي نياورده بود، چون دعايي بي كلام و بي خواسته بود . به خاطر يافتن چراگاه براي گوسفندنش سپاس گزاري نمي كرد ، تمناي فروش بيشتر بلور نداشت ، نمي خواست زني كه ملاقات كرده بود ، در انتظار بازگشتش بماند . در آن سكوت استيلا يافته ، جوان فهميد كه صحرا  ، باد و خورشيد نيز نشانه هايي را مي جويند كه آن دست نوشته بود ، و مي كوشند راه خود را به فرجام برسانند و آن چه را كه روي يك زمرد ساده نوشته شده است ، بفهمند. مي دانست آن نشانه ها در زمين و فضا پراكنده اند و در ظاهر هيچ انگيزه يا معنايي ندارند ، و صحراها ، بادها، خورشيدها ، و انسان ها ، هيچ يك نمي دانستند براي چه آفريده شده اند . اما آن دست براي همۀ اين ها انگيزه اي داشت ، و تنها او مي توانست معجزه كند ، اقيانوس ها را به صحرا ، و انسان ها را به باد تبديل كند. چون تنها او مي فهميد كه طرحي عظيم ، كيهان را به نقطه اي رهنمون است كه شش روز آفرينش را به اكسير اعظم تبديل مي كند . و جوان در روح جهان فرو رفت و ديد كه روح جهان ، بخشي از روح خداوند است ، و ديد كه روح خداوند ، روح خود اوست . و ديد كه بدين ترتيب مي تواند معجزه كند .
جوان دو ساعت ونيم در صحرا حركت كرد و كوشيد با دقت به آن چه قلبش مي گفت ، گوش بسپرد . اين قلبش بود كه مكان دقيق نهانگاه گنج را بر او آشكار مي كرد .
كيمياگر گفته بود : هر جا گنجت باشد ، قلبت نيز همان جا خواهد بود .
اما قلبش دربارۀ چيزهاي ديگري سخن مي گفت . مغرورانه سرگذشت چوپاني را مي گفت كه گوسفندانش را در جست وجوي رؤيايي تكرار شده در دو شب وا گذاشته بود . از افسانۀ شخصي مي گفت ، و از انسانهاي بسياري كه اين كار را به انجام رسانده بودند ، كه روياروي انسان هاي زمان خود ، با داوري ها و پيش داوري هاشان ايستاده بودند . در تمام طول آن سفر ، قلبش از اكتشافات ، از كتاب ها و دگرگوني هاي عظيم سخن گفت .
هنگامي كه شروع به بالا رفتن از يك تپه كرد – و تنها در آن لحظه – قلبش در گوش او زمزمه كرد : به مكاني توجه كن كه در آن خواهي گريست . چون من اين جايم ، و گنج تو اين جاست .
و جوان آهسته صعود از تپه را آغاز كرد . آسمان ، سرشار از ستارگان ، بار ديگر ماه بدر را به نمايش گذاشته بود ؛ يك ماه تمام در ميان صحرا حركت كرده بودند . ماه تپه را نيز روشن كرده بود ، در يك بازي سايه ها كه باعث مي شد صحرا دريايي موج گرفته بنمايد ، و جوان شبي را به ياد آورد كه اسبي را در ميان صحرا رها كرده بود تا به جست وجوي نشانه اي برود كه كمياگر مي خواست . سرانجام ، نور ماه ، سكوت صحرا و مسير سفر مردان در جست وجوي گنج را روشن كرده بود .
هنگامي كه پس از چند دقيقه به بالاي تپه رسيد ، قلبش از جا كنده شد . غرق در نور ماه بدر و سپيدي صحرا، عظمت و وقار اهرام مصر سر برافراشته بود .
جوان به زانو افتاد و گريست . خدا را سپاس مي گفت ، به خاطر آن كه افسانۀ شخصي خود را باور كرد ، و روزي با يك پادشاه ، يك تاجر ، يك انگليسي ، و يك كيمياگر ملاقات كرده بود . فراتر از همه ، به خاطر ملاقات با يك دختر صحرا كه باعث شده بود بفهمدد كه عشق هرگز انسان ها را از افسانۀ شخصي شان جدا نمي كند .
سده هاي بي شمار اهرام مصر ، از آن بالا به جوان مي نگريستند . اگر مي خواست ، اينك مي توانست به واحه بازگردد ، از فاطمه خواستگاري كند و هم چون چوپان سادۀ گوسفندها بزيد . چون كيمياگردرصحرامي زيست ، هر چند زبان جهاني را مي دانست ، هر چند مي توانست سرب را به طلا تبديل كند . نيازي نبود تا دانش و هنر خود را بر كسي آشكار كند . هنگامي كه در مسير افسانۀ شخصي خود گام بر مي داشت ، هر آن چه را كه لازم بود ، آموخته بود و هر آن چه را كه رؤياي زيستنش را داشت ، زيسته بود .
اما به گنجش رسيده بود ، و يك كار تنها هنگامي به پايان مي رسد كه به هدف دست يافته باشي . آن جا ، بر فراز آن تپه ، جوان گريسته بود . به زمين نگريست و ديد در آن جا كه اشك هايش روي زمين ريخته ، يك سوسك طلايي حركت مي كند . در طول زماني كه در صحرا گذارنده بود ، آموخته بود كه در مصر ، سوسك هاي طلايي يك نماد ايزدي هستند .
اين هم نشانۀ ديگري بود . و جوان آغاز به كندن كرد ، سپس به ياد بلور فروش افتاد ؛ هرگز نمي توانست هرمي در باغچۀ خانه اش بسازد ، حتا اگر تمام زندگي اش سنگ ها را بر روي هم مي انباشت .
تمام شب آن جا را كند ، بي آن كه چيزي بيابد . از فراز اهرام ، قرن ها در سكوت به او مي نگريستند . اما جوان عقب نمي كشيد : مي كند و مي كند و با باد مي جنگيد كه بارها شن ها را دوباره به درون آن حفره
ريخت . دست هايش خسته شدند ، سپس سردش شد ، اما جوان به قلبش باور داشت . و قلبش گفته بود جايي را بكند كه اشك هايش فرو ريختند .
ناگهان ، هنگامي كه مي كوشيد چند سنگ را كه سر راهش ظاهر شده بودند ، بيرون بكشد ، صداي گام هايي را شنيد . چند نفر به او نزديك مي شدند . جلوي ماه ايستاده بودند و جوان نمي توانست چشم ها يا چهره شان را ببيند .
يكي از آن اشباح پرسيد : اين جا چه مي كني ؟
جوان پاسخ داد : اما نترسيد . اكنون گنجي داشت كه مي بايست از زير خاك بيرونش مي كشيد .
شبح ديگري گفت : ما آوارگان جنگ قبايل هستيم . مي خواهيم بدانيم آن جا چه پنهان كرده اي . به پول احتياج داريم .
جوان پاسخ داد : هيچ چيز پنهان نكرده ام .
اما يكي از دو تازه وارد او را گرفت و از حفره بيرون كشيد . ديگري شروع به گشتن جيب هاي او كرد . و قطعۀ طلا را پيدا كردند .
يكي از دو راهزن گفت طلا دارد .
ماه چهرۀ مرد تفتيش كننده را روشن كرد و در چشم هاي او ، مرگ را ديد .
ديگري گفت : بايد باز طلا در زمين پنهان كرده باشد .
و جوان را وادار كردند زمين را بكند . جوان به كندن زمين ادامه داد ، و هيچ چيز در آن جا نبود . سپس شروع به زدن او كردند . آن قدر او را زدند تا نخستين پرتوهاي خورشيد در آسمان ظاهر شد . ردايش پاره پاره شده بود و احساس مي كرد مرگ نزديك است .
كيمياگر گفته بود : اگر بنا باشد بميري ، نگه داشتن اين پول چه معنايي دارد؟
به ندرت پيش مي آيد كه پول بتواند مرگ را به تاخير بيندازد .
سرانجام فرياد زد : دارم دنبال يك گنج مي گردم . و با همان دهان زخمي و لب هاي ورم كرده اش براي راهزنان تعريف كرد كه دو بار رؤياي گنجي را ديده كه در نزديكي اهرام مصر پنهان است .
كسي كه رئيس ديگران به نظر مي رسيد ، مدت درازي ساكت ماند . سپس به ديگري گفت : مي توانيم رهايش كنيم . ديگر چيزي ندارد . بايد اين طلا را دزديده باشد .
جوان دمر روي زمين افتاد . دو چشم ، چشم هاي او را مي جستند ؛ رئيس راهزنان بود . اما جوان به اهرام مي نگريست .
رئيس به ديگران گفت : ديگر برويم .
سپس به طرف جوان برگشت و گفت : نمي ميري . زنده مي ماني و مي آموزي كه آدم نمي تواند اين قدر احمق باشد . اين جا ، همين جايي كه تو هستي ، من هم نزديك دو سال پيش رؤيايي را دو بار ديدم . خواب ديدم كه بايد به دشت هاي اسپانيا بروم ، كليساي ويراني را بجويم كه چوپان ها عادت دارند با گوسفندهاشان در آن بخوابند ، كليسايي كه انجير مصري اي در انبار اشياي متبركش دارد ؛ و آن جا ، اگر ريشۀ اين انجير مصري را بكنم ، گنج نهاني را مي يابم . اما من آن قدر احمق نيستم كه صحرا را طي كنم ، فقط به خاطر آن كه رؤيايي را دو بار ديده ام . و سپس رفتند . جوان به زحمت از جا برخاست و بار ديگر به اهرام نگريست . اهرام به او لبخند مي زندند ، و او نيز لبخند زد ، با قلبي سرشار از شعف .
گنج را يافته بود .
مداح

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *