خلاصه کتاب: پیشگفتار: کوروش بزرگ (580 تا 829 قبل ازمیلاد) سلطنت پارس را از اتحاد دو نژاد ایرانی (مادها و پارس ها) بناکرد. امپراطوری ایران گسترش وسیعی یافت و وسعت آن از هندوستان تا دریای مدیترانه رادربرگرفت وبه عنوان قدرتمندترین کشور جهان شناخته شد. افلاطون یکی از شاگردان مشهور سقراط کوروش بزرگ را الگوی شاخص فرمانروایی روشنفکرانه میدانست.
پیتر دراکر: این کتاب نخستین و درعین حال بهترین کتاب در زمینه ی مدیریت و رهبری است.
عنوان: مدیریت کوروش کبیر
مولف: گزنفون
ویراستار انگلیسی: لاری هدریک
مترجم: میترا نظامی
ویراستار: مینا اسعدی
ناشر: آرتابابا – نوآوران دانشگاه پارسه
نوبت چاپ: سوم 1390
تیراژ: 1200 نسخه
قیمت: 48000 ریال
شابک: 09786005426335
خلاصه شده توسط: مهناز یوسفی
استاد مربوطه: جناب آقای مهدی یاراحمدی
پیشگفتار
کوروش بزرگ (580 تا 829 قبل ازمیلاد) سلطنت پارس را از اتحاد دو نژاد ایرانی (مادها و پارس ها) بناکرد.امپراطوری ایران گسترش وسیعی یافت و وسعت آن از هندوستان تا دریای مدیترانه رادربرگرفت وبه عنوان قدرتمندترین کشور جهان شناخته شد. افلاطون یکی از شاگردان مشهور سقراط کوروش بزرگ را الگوی شاخص فرمانروایی روشنفکرانه میدانست.نحوه ی عملکرد کوروش همچون موسی بود برای قوم یهود…هنگامی که کوروش بابل را فتح کرد به دلیل آزادسازی آن ها از اسارت وبازگرداندن بیش از چهل هزارنفر ازآنها به سرزمین وعده داده شده توسط یهودیان ستوده شد.
نام کوروش به دلیل اندیشه نیک و نیت پاک درونی اش درزندگی صلح آمیزش همواره در آیه های اول انجیل ماندگارشده است.
حتی افرادی که از او شکست خورده بودند به عنوان فردی بزرگ ونیکوکار از وی نام میبردند.
پارسیان از او به عنوان پدر- بابلیان آزادی بخش – یونانیان قانون گذار و یهودیان اورا مسیح وعده داده شده یاد می کردند.
درکاوش های سرزمین بابل درسال 1878 کتیبه ای استوانه ای یافت شد که درآن کوروش ازچگونگی رفتار انسانی با بابلیان پس از تصرف شهر سخن میگوید واین به عنوان اولین اعلامیه ی حقوق بشر شناخته شده است. سازمان ملل متحد به پاس این دستاوردبزرگ فرمان حقوق بشر کوروش رابه تمام زبان های رسمی سازمان ملل ترجمه کرده است.
گزنفون معتقداست که کوروش هم استراتژی میداند هم تاکتیک. او مانند یک مدیر برنامه ریزی میکند. همیشه میتوان آموزه های اورا درطول دوران فعالیت تجاری به کاربست…
همچنین میگوید: اگر نیمی از نبوغ مدیریت کوروش صرف تربیت رهبران نسل های بعد میشد، امروز جهان شکل خیلی بهتری داشت.
این مطالعات نشان میدهد که توجه دوباره به کوروش بزرگ امری مهم وبه موقع است. همانطورکه راستی،نیکویی،برنامه ریزی استراتژیک با شکوه کوروش و توانایی اندیشیدن مستقل وی موفقیت، را تضمین میکند، خواننده ی این کتاب نیز میتواند این قابلیت را داشته باشد که این فضیلت ها را در فعالیت شخصی خود به کار بندد.
بخش نخست: تولد یک رویا
چه درعرصه سیاست وچه درصنعت رهبران باید برای نسل های آینده که بیشتر در معرض خطرند قوانین عملی تر وضع کنند.
شاید بپرسید چگونه اموختم تا به جایگاه رفیع درهنر رهبری دست یابم؟
پدرم کمبوجیه پادشاه سرزمین پارس بود که برای اولین بار عشق به انسانیت و عقلانیت را درمن پروراند. او به من اموخت تا دربرابر رنجش ها پایدارباشم وبرای رسیدن به موفقیت هرخطری را به جان بخرم.
تمام مردان عالم در دربار پدرم مرا سرچشمه ی دانش می نامیدند چراکه من سعی داشتم همه چیز رادرمورد جهان یادبگیرم. برپایه ی انچه از آنها می آموختم به فکر پروراندن رویای یک امپراطوری جهانی بودم.
هنگامی که سی وجهارساله بودم پادشاه ماد درگذشت و دایی ام هوخشتره به پادشاهی رسید. دران زمان بزرگترین دشمن ماد یعنی قوم اشور تمام سرزمین های سوریه-عرب-بابل و… رافتح کرده بود.
پادشاه آشور می اندشید که اگر ارسد مادها بگذرد میتواند پس ازآن پارس رانیز کشورگشایی کند!
هوخشتره پادشاه ماد ازبرنامه ای چیده شده توسط آشوری ها آگاه بود و پیام هایی برای بزرگان پارس و پادشاه فرستاد وبه نزدمن آمد-درخواست اوازمن این بودکه تا آنجا که میتوانم سپاهی فراهم کنم و سریع تر نزد او بروم.
به تشویق پدرم سپاهی سی هزارنفری گرد آوردم وتحت فرماندهی من به سرزمین ماد روانه شدیم… تمام افسران زیرسلطه ی خودرا فراخواندم وبرای اولین بار به عنوان فرمانده با آنها سخن گفتم: سرانجام ما بسار متفاوت تر و بسیار بهتر از گذشتگان خواهد بود… سرنوشت ما این نیست که برای به دست آوردن چیزهای کوچک وبزرگ در جنگ های متمادی باشیم- ما خواهیم توانست برای سرزمین مان پارس هم افتخار وهم ثروت به ارمغان بیاوریم.
ودر ادامه: اگرشما نتوانستید انچه را که من ازشما انتظار دارم عملی کنید این منم که باید شرمسارباشم چرا که شما همه بهترین هستید.
من همیشه ایزدیکتا را ستوده ام- اما از آنجا که افسران من با اشاره کردن به خدایان متفاوت امنیت بیشتری میکردند من تصمیم به بیان قالبی گرفتم که خوشایند همه باشد و ادامه دادم: ما دلیل دیگری برای خوش بین بودن داریم دربازگشایی این راه من وشما خدایان را فراموش نکرده ایم ودر هرموردی هدف من از خدمت دعای خیر انهاست… افسران شروع به شادی کردند ونام خدایان مورد علاقه ی خودرا فریاد میزدند.
به عقیده ی من رهبریت از مهم ترین مسائل است اما وقتی به خائنانی چون پادشاه آشور که جنگاورانی غیرقابل اعتمادند و تاج بر سر دارند می اندیشم میبینم چقدر باعث سرافکندگی است اگر چنین افرادی در قدرت باقی بمانند. آنچه مرا به خشم می آورد حکومت پادشاهانی است که بدون زحمت فقط به جمع آوری ثروت می اندیشند. من معتقدم که یک رهبر واقعی از راحتی و ثروت گریزان است و زمانی که در اوج قدرت است بیش از پیش باید تلاش کند.
به پدرم گفتم دایی ام هوخشتره پیمان بسته تا به همه ی ما که به او می پیوندیم آذوقه برساند.
پدرم پاسخ داد: آیا میدانی که آذوقه ی او تا چه حد معتبر است؟
گفتم: خیر اما او به من اطمینان دادکه برای همه ی ما آذوقه وجود دارد.
پدرم گفت: تو میخواهی به چیزی که تضمینی ندارد تکیه کنی؟
گفتم: اگراو پیمان خودرا با من بشکند سپاه من درهم نمیشکند ما میتوانیم گردهم بیاییم و نیازهای خودرا برآورده کنیم.
بخش دوم: درسهای رهبری
پدرم پرسید: آیا میدانی دلیل اصلی وفاداری پیروان به رهبرانشان چیست؟ و آیا میدانی چرا پیروان از رهبرانشان می گریزند؟
پاسخ دادم: وفاداری پیروان بنا بر خواسته های شخصی شان است. هنگامی که گمان کنند رهبرشان دیگر براساس خواسته های آنها پیش نمیرود دیگر نسبت به او وفادار نمی مانند.
پدرم گفت: آیا هرکسی را که به خدمت میگیری از سلامت روح و جسم برخوردار است؟
من با اطمینان پاسخ دادم: بله پدر!
اوگفت: هنگامی که سربازان زخمی یا بیمار هستند، پزشک آنها را درمان میکند،اما ابتدا تو باید از ابتلای آنها به بیماری پیشگیری کنی.
من در تایید پاسخ دادم: همینطور خواهد بود؛ اولین قانون من این است که از پرخوری بپرهیزیم. دوم اینکه با کار و تمرین انداممان را سالم و نیرومند سازیم.
پدرم گفت: آری پسرم این درست ترین راه است.
من گفتم: هنگامی که بخواهم انگیزه شان را تقویت کنم هیچ چیز بهتر از قدرت امید نیست.
پدرم پاسخ داد: درست است، اما هیچ گاه امیدی را در دلشان روشن نکن که قادر به انجام آن نیستی، هنگامی که یک رهبر بیش از اندازه به سربازانش امید واهی دهد، انگیزه ی آنها را از بین خواهد برد، حتی اگر موفقیت در چند قدمی شان باشد. یک رهبر نباید اعتبار خود را دراین موارد مصرف کند، بلکه باید آن را برای زمان فرارسیدن خطرات بزرگ حفظ نماید.
پاسخ دادم: قسم میخورم که ایده های شما به نظر من بسیار نزدیک است، وامیدوارم هرآنچه تاکنون آموختم به کارآید.
پدرم گفت: بهترین راه برای اطاعت پیروان چیست؟
من پاسخ دادم: مردم دوست دارند از شخصی که از آنها داناتر است پیروی کنند؛ اما اگر گمان ببرند که این اطاعت به تباهی آنها خواهد انجامید، آنگاه هیچ چیز، نه تنبیه، نه استدلال، ونه حتی رشوه آنها را به راه نخواهد آورد، زیرا هیچ فرد عاقلی با میل خود به سمت تباهی نمیرود. بهترین راه برای اطاعت پیروان، این است که رهبر عاقل تر و خردمندتر از سایرین باشد.
پدرم گفت: حتما چنین است پسرم. و پرسید: یک رهبر چگونه میتواند پیروزی خود را تضمین کند؟
گفتم: دقیقا منظورتان چیست؟
پدرم ادامه داد: یعنی رهبر باید درهر مورد ترفند نوین و زیرکانه تری به کار ببرد، وقتی نوین باشد دشمن قادر به نشان دادن عکس العمل نخواهد بود.
من گفتم: بله؛ من عقیده دارم یک رهبر باید برنامه نقشه اش را در جهت غافلگیری دشمن در زمان بی نظمی آنها به کار بنند، مثلا بهترین راه غافلگیری دشمن زمانی است که خوابیده اند، درحالی سپاه ما درحال آماده باش است.
پدرم گفت: بله؛ هرگاه که دشمن ازشما قوی تر است، بیشتر مقاومت کنید و هرگاه که ضعیف تر است آن را غنیمت بدانید و به آنها حمله ور شوید.
بخش سوم: قوانین جدیت
نزد دایی ام هوخشتره پادشاه ماد بودم، به نظر می آمد نسبت به مسئولیت های فوق العاده ای که برعهده دارد، نیمه هشیار است و بیشتر نگرانی و تشویش را به انسان القا میکند تا آرامش و اعتماد به نفس.
بلافاصله پرسش هایی کرد که حاکی از هراس او بود. اولین چیزی که میخواست بداند این بود که سپاهی که به همراه آوردم چه اندازه بزرگ است.
گفتم: تعداد افراد سپاه من بیش از سی هزارنفر است.
پرسید: آیا این مردان در پیکار و نبرد شجاعت خود را نشان خواهند داد؟
گفتم: من اطمینان دارم که شما آنها را ازهر نظر تایید خواهید کرد.
پرسیدم: سپاه دشمن چقدر است؟ سپاه شما چطور؟ بگویید تا بتوانیم نقشه هایمان را برنامه ریزی کنیم. هوخشتره شمار و جزئیات را درمورد تعداد و انواع سربازانی که برای پادشاه آشور می جنگیدند به من گفت.
گفتم: پس تعداد سپاه دشمن تقریبا شصت هزار سواره نظام، دویست هزار کماندارو نیزه دار است. شما چطور؟
گفت: ارتش ماد میتواند ده هزار سواره نظام و حدود شصت هزار سرباز است و ما میتوانیم از همسایه مان (ارمنیان) چهارهزار سواره و بیست هزار پیاده کمک بگیریم.
گفتم: بنابراین شمار ما به سپاه آنها نمیرسد. دایی ام گفت: مسئله ی مهم همین است.
آشوریان و هم پیمانان آنها هنوز بسیار دور بودند، و من زمان زیادی داشتم تا روحیه ی رزمی ارتشم را بالا ببرم.
به افرادم آموختم هیچ گاه دست به خوراک نبرند مگر اینکه برای آن زحمت کشیده باشند.
بنابراین با آنها به شکار میرفتم، این کار استقامت آنها را بالا می برد و همچنین درحین شکار به هم نزدیک تر میشدند و اشتیاق افرادم را برای رویارویی با دشمن بیشتر میکرد.
همواره اصرار داشتم با همه ی مردم مانند افراد بالارتبه رفتارشود. من به خدمتگزاران اجازه دادم تا از هرآنچه دیگران در اختیار دارند،آنان نیز بهرمند شوند.
به عقیده ی من: رهبران نا کارآمد درعمل آهسته اما در زیاده خواهی سریع اند؛ آنها به افرادشان یاد میدهند از راه های نادرست مثل غارت زودتر به ثروت خواهند رسید.
بخش چهارم: از روزهایت نهایت استفاده راببر
به دایی ام هوخشتره گفتم: اکنون آمادگی ما برای جنگ تکمیل شده است وما پارسیان عقیده داریم که نباید صبرکرد تا دشمن به قلمروی ما حمله ور شود و بعد به آنها نشان دهیم که چه سپاهی را اماده کرده ایم. ما مشتاق هستیم خودمان به سمت دشمن برویم وبا او در سرزمین خودشان مقابله کنیم. ازطرفی با ماندن در ارودگاه، هم خوراک بیشتری برای افراد نیازداریم وهم اینکه از تاج وتخت شما برای خود استفاده میکنیم. اما هرگاه که به سمت دشمن حمله کنیم، پس از آن خرج ما برگردن آشوریان خواهد افتاد.
گفت: آیا یقین داری که می خواهی درچنین راهی قدم برداری؟
پاسخ دادم: اگر جلو رفتن خطرناک تر از ماندن دراینجا است، پس عاقلانه است که بمانیم. اما روحیه ی افرادمان درصورتی که به قلب دشمن شتابند بهتر خواهدبود تا اینکه در اینجا بمانند و وقت را تلف کنند.
هوخشتره گفت: سخن تو قانع کننده است. پیروزمندانه گفتم: خوب، پس بگذارید آخرین آمادگی ها را انجام دهیم و کار خود را آغاز کنیم.
رهسپار جنگ شدیم…
افرادم را درهر پناهگاهی که در روستاها و پشت صخره ها بود پراکندم و این دانش را داشتم که اگر سپاه دشمن با سربازانی روبه رو شوند که معلوم نیست کجا پنهان بودند، کاملا خواهند ترسید.
روزبعد، پادشاه آشور و سپاهیانش به همراه کروزوس پادشاه لیدیا در سنگرهای خود ماندند. من و هوخشتره پنهانی سپاه خود را آماده کردیم تا اگر آنها ناگهانی حمله کردند، قدرت رویارویی داشته باشیم. هنگامی که فهمیدیم آن روز دشمن حمله نخواهد کرد، هوخشتره گفت: ای نجیب زادگان! گمان میکنم که باید به سمت سنگرهای آنها حمله ور شویم. اگرما چنین کنیم و آنها از مقابله خودداری کنند، روحیه ی افراد ما بالا خواهد رفت و دشمن با دیدن دلاوری ما به هراس می افتد.
گفتم: این روشی که پیشنهاد کردی اندازه و تعداد سپاه ما را برای آنها کاملا معلوم میکند و فرصت غافلگیری را ازما میگیرد. آنها در سنگرهای امن خود به ما میخندند؛ سپس صبح روز بعد با اعتماد به نفس بسیار به ما حمله خواهند کرد. با شرایطی که اکنون داریم دشمن میداند که ما اینجا هستیم اما هنوز دقیقا ما را ندیده، آنها با خود می اندیشند ما چه نقشه ای داریم و ازاینکه نمیدانند چرا پنهان شده ایم کلافه شده اند. ما باید تا زمانی که بیرون نیامده اند از دید آنها دور بمانیم. با بیان سخنان من هوخشتره و افسرانش مجاب شدند و قبول کردند تا فعلا منتظر بمانیم. من بلافاصله آنجا را ترک کردم نمیخواستم چنین نشان دهم که با دایی ام ناسازگاری دارم.
بالاخره روز موعود فرارسید…
خود من اولین جنگجویی بودم که که آرایش سپاه را شکستم و به عنوان سرمدار پیش رفتم و فریاد زدم: ای مردان دلیر صف اول! چه کسی مرا دنبال میکند؟ چه کسی نخستین آشوری را بر زمین میزند؟
پارسیان با چنان اراده ای به دشمن هجوم راندند که سپاه آنها نتوانستند مقاومتر کنند. با هراسی که در دل آنها افتاد، به سمت سنگرهخای خود گریختند. لشگر ما به دنبال آنها دویدند و در چنین تعقیب و گریزی بسیاری از آنها درهمان گودالهایی افتادند که خودشان به عنوان سنگر کنده بودند. مردان سپاه من با فریادهایی از عمق وجودشان بر روی آنها فرود می آمدند و جان آنها را می گرفتند.
جنگجویان ماد، با دیدن این وضع به سوی آشوریان حمله ور شدند که قبل ازآن عقب نشینی کرده بودتد. پادشاه آشوری توسط یکی ازمادها از پای درآمده بود. و سپاهیان آشوری سردرگم بودند و به هرسو فرار میکردند. زنان آشوری فریاد میزدند از همسران و فرزندانتان دفاع کنید و همین غیرت برخی از آشوریان را برانگیخت و شروع به تاختن به سوی ما کردند…
بخش پنجم: هم پیمانی، رمز پیروزی
به افرادم گفتم: به یاد داشته باشید که برای رسیدن به کامیابی فرصت های زیادی وجود دارد. درهر درجه ای که باشید دستاوردهای شما گرامی شمرده خواهد شد. و ادامه دادم: آیا دلاوری جان سرباز را نجات میدهد یا ترس؟ ببینید که آیا جنگجویان بیشتر شانس نجات دارند یا آنها که ازدشمن می گریزند و می میرند؟…
درهمین حال، آشوریان که ده ها تن از افسرانشان کشته شده بودند، روحیه ی خود را از دست داده و بسیاری از آنها گریخته بودند. ترس وجود پادشاه لیدیا (کروزوس) و سایر فرماندهان را گرفته بود و آنها نیز در زیر پرده ی شب پناهگاه های خود را ترک کردند.
پیش از فرارسید روز، دشمن رفته بود. بدون هیچ هیاهویی افرادم را به سنگرها بردم؛ تسهیلات و سلاح های فروان، گله های گوسفند و بز و گاو، ارابه های پر از سازوبرگ و هرآنچه موردنیاز یک لشکر بود، برجای مانده بود.
دو پیک هیرکانی سر رسیدند. آشوریان سالها پیش در سرزمین آنها کشورگشایی کرده بودند، ولی هیرکانیان هیچگاه از این وضع دل خوشی نداشتند. اکنون نیز فرمانده ی آشوری به آنها دستور داده بود تا هنگام عقب نشینی، به دنبال ایشان بروند. برای آنها این سوال پیش آمده بود که اگر مادها و پپارس ها دوباره هجوم بیاورند، دیگر چرا آنها دراین میان ازبین بروند؟؟؟
آنها روش های چیره شدن بر آشوریان را برای من بازگو کردند و ازمن خواستند تا آنها را به عنوان هم پیمان وفادار بشناسم. با شناختی که آنها از آشوریان داشتند، بهترین راه برای شکست دشمن فراهم شد.
پرسیدم: آیا شما فکرمیکنید ما میتوانیم آشوریان را پیش از آنکه به قلعه های نظامی شان برسند، ازپا درآوریم؟ فرستاده به من اطمینان داد: حتما میتوانیم. آشوریان به کندی پیش می روند؛ زیرا تعدادشان زیاد است و ارابه های طولانی دارند، وچون شب قبل نتوانستند استراحت کنند و امروز راه درازی را پیموده اند، تصمیم دارند برای بعدازظهر اردوگاهی بزنند. من باصدای بلند گفتم: آیا شما به ما ضمانتی می دهید که آنچه می گویید درست است؟
فرستاده گفت: ازمیان خودمان به شما گروگان می دهیم. هم اکنون به سرعت می رویم وتا شب ازمیان روسای قبیله ی خود برایتان نفراتی می آوریم. به آنها قول دادم که اگر به ما وفادار باشند، من با آنها به اندازه ی ماد و پارس (همچون دوست) رفتار خواهم کرد. اما نگذاشتم فرستادگان هیرکانی برای آوردن گروگان آنجا را ترک کنند، چون هم ممکن بود وقت زیادی را از دست بدهیم وهم اینکه آشوریان از پناهجویی هیرکانیان به ما مطلع شوند. من و افرادم از هم پیمانی آنان خشنود شدیم و باردیگر باورکردم که من زاده شده ام تا بلند پروازی هایم را به عمل برسانم.
سپاه، مرا با تفکر مثبتی که من آن را حس پیروزی میشناختم، دنبال میکرد.اگرآن ها چندان مایل به پیروی از دستوراتم نبودند، فرمان حرکت را به تاخیر می انداختم. بدیهی است که هیچ حرکت بزرگی بدون آماده کردن سپاه برای پیروی از فرمان ممکن نیست.
به افرادم گفتم: اکنون بگویید که از اینجا تا قلب سپاه آشوریان چقدر فاصله است؟ پاسخ دادند: تقریبا سه فرسخ. گفتم: پس به پیش ای مردان من! پارسیان، مادها، هیرکانیان و ارمنیان؛ همه باهم. سپاهی که پیش روی ماست، حتی پس از یک شکست دردناک نیز تعداد افراد سپاهش از ما بیشتر است. اگر انگیزه مان از بین برود، نابود خواهیم شد.
ادامه دادم: هنگامی که پیروزشدیم، نباید بگذاریم شهوت غنایم برما غلبه کند. مردی که برای چپاول غنایم می جنگد، دیگر مرد نیست. او تبدیل به یک جانور میشود که باید مانند یک خائن با او رفتار شود.
بخش ششم: شتاب برای سرعت
بیشتر آشوریان جان خود رااز دست دادند. باوجود شکست قبلی، هنوز در سزمین خودشان احساس امنیت می کردند و تدبیر چندانی برای تهاجم نیندیشیده بودند.
اکنون صدها تن از آنان قربانی سورکاران ماد و هیرکانی شده بودند. پیکی را به سوی دشمن فرستادم و از آنها خواستم تا سلاح های خود را زمین بیندازند وتسلیم شوند. سربازان دشمن ابتدا مکث کردند سپس سلاح های خود را در آوردند و در گودالی انداختند.
دستوردادم پیش خدمت های دشمن حاضرشوند، گفتم: آقایان، اگرشما می خواهید همچنان که سزاوارش هستید با شما رفتارشود، باید از خوراک ها و نوشیدنی هایی که به سرمداران شکست خورده ی خود میدادید، به ما بدهید.
سپس به افرادم گفتم: دوستان من، ما میتوانیم از بهترین خوراک ها و نوشیدنی ها بخوریم ولی فراموش نکنید که که بعضی از افرادمان هنوز برای ما درحال جنگیدن هستند؛ اگر اکنون خود را مشغول لذایذ کنیم، فرصت بستن پیمان برادری با دوستانمان را ازدست خواهیم داد.
و ادامه دادم: موفقیت همیشه برای بخشش بیشتر ندا می دهد. درحالی که بیشتر مردم با گم شدن در خودخواهی، از موفقیت به عنوان وسیله ای برای حرص و آز استفاده میکنند.
طولی نکشید که مادها و هیرکانیان با بدن های زخمی و اسب های خسته بازگشتند، با غنایمی مثل واگن های اسلحه و ارابه هایی با تزئینات باشکوه؛ هنگامی که آنان را دیدم خودم را سرزنش کردم که اکنون من باید شاهد بازگشت آنها به خانه و همراه بردن غنایم آنها باشم!!!
پس از لحظه ای حسادت، به خودم یادآوری کردم که حسادت،این دشمن اصلی را نابودکن. من همواره دلم میخواست والاترین افراد را داشته باشم نه بیشترین ثروت را…
نکته ای از مدیریت: همیشه با دوستانم درمورد تصمیمات مهم مشورت میکردم، زیرا به عقیده ی من مشورت سه مزیت دارد: نخست اینکه از خرد و تجربیات دیگران استفاده میکنم و اشتباهاتم به حداقل میرسد. دوم، بیم خیانت گروهی را این گونه کاهش می دهم. سوم، دوستی بین افرادم استوار میشود.
برخی معتقدند که پارسیان قابلیت سوارکار شدن را ندارند. البته من پارسی هستم و سوارکار ماهری نیز هستم وشما افسران نیز همینطور.
آیا ما برپشت زین اسب ناپایداریم؟ این نکته را که بسیاری ازسپاهیان ما پیاده هستند، می پذیرم. اما آیا بقیه ی سوارکاران نیز روزی پیاده نبودند؟
برخی میگویند آنها از زمان کودکی سوارکاری را آموختند. اگر چنین باشد کودکان، سوارکاران بهتری نسبت به بزرگسالان هستند؟؟؟
دوستان من، شما با تلاش میتوانید سوارکاری مانند قنطورس (موجودی افسانه ای که نیم تنه ی بالای او انسان است، و نیم تنه ی پایین او مانند اسب است) باشید.
بخش هفتم: پیوند دلها و نیروها
هنگامی که صبح دمید و هوخشتره مشاهده کرد که هیچ یک از سواره نظام هایش نیستند، دریافت که اردوگاهش همچون کویری سوت و کور شده است. او از این موضوع احساس تنفر کرد و در پی سرکوب مردان سپاه خود و من برآمد. چطور ممکن بود پادشاهی بزرگ چون او تنها و بدون پیرو بماند؟؟؟ هوخشتره هرگز گمان نمیکرد که افرادش تا این حد به من ملحق شوند.
پیکی برایم فرستاد که: من هوخشتره، شاید در خواب فرورفته بودم، اما هرگز فکر نمیکردم کوروش چنین رفتاری را با من بکند؛ اکنون چه کوروش بخواهد و چه نخواهد، از تمام ارتش خود میخواهم که بدون تاخیر نزد ما برگردند.
فرستاده ای را به سوی پدرم فرستادم تا برای ما نیروی کمکی بفرستد. سپس مردان ماد را نزد خود فراخواندم، سخنان هوخشتره را به گوش آنها رساندم، قدرت سرپیچی از فرمان او را نداشتند، اما درعین حال از تندخویی او نیز آگاه بودند و تمایل چندانی برای بازگشت نداشتند.
برای آرام کردن مردان ماد، گفتم: هوخشتره از پیروزی ما بی اطلاع است، اگر از فتوحات ما آگاه شود، ترس او خواهد ریخت. فراموش نکنید که ما با رضایت او دراین راه قدم نهاده ایم. احساس کردم مردان ماد آرام شدند.
پس از آن مردان ماد را مرخص کردم و پارسیان گفتم: ما اکنون با سپاهی ازهم پاشیده روبه رو هستیم، آشوریان نه توان جنگ دارند نه تسلیم می شوند؛ پیشنهاد میکنم که با قدرت آنها را به تسلیم وادار کنیم، اینگونه خونی ریخته نخواهد شد.
سپس فرمانده ی هیرکانی را فراخواندم و گفتم: آشوریان اکنون هم دشمن شما هستند و هم دشمن ما، ولی شاید از شما تنفر بیشتری داشته باشند. این بدین معنی است که باید بیش از پیش با یکدیگر متحد شویم.
برای دایی ام هوخشتره نامه ای نوشتم: دایی عزیزم، دوری ما از اردوگاه شما برای شما بسیار سودمند است؛ چراکه ما در دوردست ها مشغول جنگ با دشمن دیرینه تان، آشوریان هستیم. اکنون نیز از سرزمین خود لشکری درخواست کرده ام که با آن، آوریان را درهم شکنم. ولی اگر شما نیاز به سپاه دارید تمام سپاهی که هم اکنون بامن است، در خدمت شما خواهد بود. به محض تمام شدن ماموریت هایی وظیفه ی انجام آن را بر عهده دارم، به نزد شما باز می گردم. شما همیشه دریاد و دعای ما خواهید بود؛ خداحافظ.
سپس شروع به تجدید قوای ارتش خود کردم. مادهاف ارمن ها، هیرکانیان و پارسیان را با سلاح کامل آرایش نظامی دادم. مردم دهکده های آشوری کم کم خود را تسلیم کردند و اسب ها و سلاح هایشان را تحویل ما دادند.
افراد هم پیمان خود را خواستم و به آنها گفتم: میبینید که غنایم بسیاری در اختیار ماست، میخواهم تفکیک آنها رابه شما واگذار کنم و شما درمورد آن تصمیم بگیرید. و از آنها خواستم اسب ها را به سپاه پارس بدهند تا آنها نیز بتوانند سوارکاری بیاموزند.
سرانجام نوبت به برده ها رسید، از میانشان قوی ترین و سالم ترین آنها را برگزیدم و با مژده ی آزادی آنها، پیشنهاد فعالیت در ارتش خود را دادم و به آنها ساز و برگ اهداء کردم.
همیشه این را در نظر داشته باشید: تا آنجا که امکان دارد مانند یک آزادمنش رفتارکنید. سه چیز است که وفاداری افراد را برای شما تضمین می کند: آزادی، سربلندی و بی نیازی. با به کاربردن این سه امر مهم، افراد وفادار و سپاس گزار شما خواهند بود.
بخش هشتم: به کارگیری تعادل
یک اشراف زاده از قوم آشور تسلیم افراد من شد و از آنها خواست تا با من ملاقات کند. از چادر بیرون آمدم و او را به چادرم دعوت کردم، او چنین شروع کرد: سرورم، من نجیب زاده ی آشوری هستم، درمکانی نه چندان دور صاحب یک دژ و ملکی بزرگ، و دارای دوهزاروسیصد سواره نظام هستم. من با پادشاه سابق آشور دوست بودم اما اکنون با پسرش دشمن هستم و تصمیم گرفتیم تا تسلیم شما شویم به شما پناه بیاوریم. من اکنون آماده هستم تا با شما پیوند هکاری و هم پیمانی ببندم. پسرم را شاهزاده ی سابق و پادشاه اکنون به قتل رسانده است و من خواستار انتقام هستم و طاقت ندارم که قاتل پسرم به تخت پادشاهی بشیند.
من به او گفتم: من تو را به دوستی می پذیرم، اما تو در مقابل حمایت های ما برایمان چه میکنی؟
او پاسخ داد: دژ من که در نزدیکی اینجاست از آن شما خواهد بود. انچه ما تا کنون به پادشاه آشوری می پرداختیم ازاین پس به شما می پردازیم. ودر هنگام نبرد با پادشاه آشور، افراد من همراه شما خواهند بود.
با او دست یاری دادم…
شما اکنون با روحیات من تا حدی آشنا هستید و باید بدانید من دروغ را بسیار پست میدانم، ما در جنگ دست به نیرنگ میزدیم و حریف نیز انتظارآن را داشت. این روشی طبیعی است که همه ی مخلوقات برای پیشبرد هدف خود از آن استفاده میکنند. ولی من دروغ گفتن برای منظور شخصی را مردود میدانم.
مردان ماد را خواستم و به آنها گفتم: ای مردان ماد، ازشما برای وفاداری تان به خودم تشکر میکنم و اکنون نمی توانم پاداشی شایسته به شما بدهم، ولی برای خودم و شما متاسف خواهم شد اگر بفهمم که صرفا برای طلا و پاداش درکنار من هستید. با این حال اگر هریک ازشما قصد بازگشت به هوخشتره را داشته باشد من آن را می پذیرم و هیچ گاه دلاوری های شما را فراموش نخواهم کرد.
شخصی از مادها برخاست و گفت: ای پادشاه! تو اینک برای ما خیلی بیشتر از یک شاهزاده هستی. آرزوی ما این است که تو برما فرمانروایی کنی. ما اکنون درسرزمین دشمن احساس امنیت میکنیم، زیرا تورا حامی خود میدانیم. بدون تو حتی از بازگشت به سرزمین خودمان میترسیم. من از طرف خود و همراهانم به تو این ضمانت را می دهم که تا زمانی که تو بخواهی همراهت خواهیم بود. زیرا تو کوروش بزرگ هستی.
با وارد شدن به سرزمین آشوری، من روش فرمانداری خود را تغییر دادم و به افرادم فرمان دادم که اگر فردی را دیدند که سلاح در دست دارد و تسلیم نمی شود، او را به قتل برسانند؛ چرا که ما اکنون در سرزمین دشمن بودیم.
پس از اجرای فرمان من، من و سردارانم به سمت بابل حرکت کردیم. از آنجا که آشوریان از دیدار ما خودداری کردند، من به نجیب زاده ی آشوری (گوبریاس) فرمان دادم تا پیغامی از سپاه ما برای پادشاه ببرد و در آن نامه از قول گوبریاس نوشته شده بود که اگر پادشاه آشور از پایگاه خود خارج شده و با پارسیان روبرو شود، او در کنارش خواهد جنگید، ولی اگر چنین نکند او مجبور خواهد بود در کنار کوروش شاهزاده ی سرزمین پارس به جنگ با او بپردازد.
پاسخ پادشاه آشوری به او چنین بود: من به عنوان مقام عالی آشوریان به تو (گوبریاس) میگویم که از کشتن پسرت به هیچ عنوان پشیمان نیستم، و افسوس میخورم که چرا جان خود تو را نگرفتم و این را بدان پس از رسیدن به حساب شاهزاده ی پارسی، نوبت تو نیز میرسد.
سرانجام سپاهیان آشور پدیدار شدند واز آنجا که آرایش نظامی ما به اندازه کافی منظم بود، بلافاصله توانستیم محور مبارزه را در دست بگیریم سپاهیان دشمن از گسترش سپاه ما ترسیده بودند واز حمله دست برداشتند.
بخش پایانی: محبت یاران
در سخنرانی ام چنین بیان کردم: دوستان من، اتفاقی که افتاده است طبیعی است؛ چرا که انسان مرتکب اشتباه می شود. اما این به شما درس بزرگی داده است و آن اینکه هیچ گاه نباید بخش ضعیف تر از دشمن را ازارتش تفکیک کرد و به قلب دشمن فرستاد. منظورم این نیست که گروه های ضعیف تر نباید هیچ گاه وارد عمل شوند، بلکه باید قبل از هرچیزی با رهبر اصلی خود مشورت کنند و دستورات لازم را بگیرند.
با این حال، ما پس از استراحتی کوتاه به مکانی که دوستانمان کشته شدند می رویم و آنها را دفن می کنیم. مطمئن باشید که انتقام آنها را خواهیم گرفت.
سرانجام پس از جان فشانی ها و نبرد و خستگی بسیار، شهر سارد سقوط کرد.
هنگامی که کروزوس به اسارت افتاد، دستور دادم با او مانند یک پادشاه رفتار شود و اورا به اردوگاه دعوت کنند. با توجه به غرور خاصی که داشت دریافتم ویژگی های اخلاقی خاصی نیز دارد.
ای برادران من، ما فاتح سرزمین بابل شدیم اما نه با نیرنگ و خونخواری. هنوز خطراتی درکمین ما هستند و باید این را بدانیم که نباید اجازه دهیم این قدرت و سعادت مندی موجب تنبلی و غرق شدن ما در تجملات شود. باید همیشه مراقب وسوسه هایی که پیش رویمان است، باشیم. باید همواره یکدیگر را هدایت کنیم تا مبادا کسی ازما در دام هوس و حرص بیفتد. به فکرخدمت به مردمی که به ما نیاز دارند، باشید. درغیر اینصورت نه تنها به مردم بلکه به خودمان نیز خیانت کرده ایم. و مطمئن باشید که دیری نمی پاید که به نابودی کشیده خواهیم شد.همیشه من را زیر نظر بگیرید که آیا به آنچه می گویم عمل میکنم یا نه؟
عقیده ی من احترام به ادیان مختلف و طرز فکرهای گوناگون بود، با اینکه خودم خداوند یگانه را می پرستیدم هیچ گاه بر هیچ بت خانه و معبدی تعرض نکردم. و حتی به بسیاری از پیروان ادیان مختلف کمک کردم، تا بناهای مذهبی خود را بازسازی کنم. چرا که اعتقاد داشتم هرکس ار هر فرقه ای که باشد راه خود را انتخاب کرده و من هرگز نباید کسی را وادار کنم راهی را که من به آن اعتقاد دارم، باور داشته باشد.
یکی از خدماتی که من انجام دادم، و درتمام تاریخ ثبت شد؛ نجات یهودیان از بند بابل بود. من آنها را آزاد کردم و برای انتخاب محل زندگی و بنای معابدشان آزاد گذاشتم. و بدین ترتیب پس از آن من را فرستاده ی خداوند، خواندند.
من، کوروش بزرگ، پادشاه پارسی، همیشه تلاش کردم خودم را به عنوان نمونه ی بارز عدالت معرفی کنم و برایتان الگوی مناسبی باشم. امیدوارم تمامی شما کم کم عقاید و منش من را سرمشق قرار دهید.
سخن آخر: سالها از پی هم گذشت، شبی احساس کردم وقت رفتن فرا رسیده است، دو پسرم و دوستانم را نزد خود خواندم و به آنها گفتم: عزیزانم، نشانه هایی دیدم که احساس کردم پایان عمرم نزدیک است. من هیچ باکی از مرگ ندارم، و از شما می خواهم که پس از جداشدن روح از بدنم، مرا در تابوت پر زرق و برق نگذارید و ظاهری شاهانه برایم نسازید، بدنم را مومیایی نکنید، مرا به خاک بسپارید تا اجزای پیکرم ذرات خاک ایران را تشکیل دهد.