نگين تخريب

خلاصه كتاب: سمانه غمخوار: در پاييز سال 1341 مصادف با روز اول ماه رجب در شهر كوچك كاشمر، شهر شهيد آزاده آيه الله سيد حسن مدرس، كودكي به دنيا آمد كه نام عليرضا را بر او نهادند. « عليرضا عاصمي‌» پسر بزرگ خانواده دردامان پدر و مادري مؤمن نهال زندگيش بارورگشت. درشش سالگي به مدرسه  رفت و از آنجا كه پدرش معلم بود ودر درس و اخلاق فرزند بسيار حساس و اهل دقت، در مدارسي تحصيل كرد كه مقيد به آداب اسلامي‌بودند، در يك سال، چهار بار مدرسه علي را عوض كردند تا در مدرسه‌اي از هر جهت مناسب ثبت نام نمايد و والدينش از درس و اخلاق او آسوده خاطر باشند. دوستان دوران مدرسه او پس از سالها هنوز وي را باتحرك و جنب و جوش و لبخندي نمكين برلب به خاطر مي‌آورند، دانش آموزي كه بيش از سن خود مي‌فهميد و فعاليت داشت.

نشر ستاره ها
نگين تخريب
نويسنده:مجيد جعفر آبادى
ويراستار:مجتبى سالارى
نوبت چاپ:هفتم 1385
شمارگان: 3000 نسخه
ليتوگرافى: ستاره ها
ناشر: نشر ستاره ها

به مرور، علي با بهره گيري از جلسات مذهبي كه در منزلشان برگزار مي‌شد، با معارف ديني و تا حدي اوضاع سياسي و اجتماعي آشنا گرديد. در سالهاي پيش از انقلاب، علاوه بر جلسات هفتگي پرسش و پاسخ در خصوص مسائل اعتقادي، جلسه‌اي كاملا محرمانه و با افراد محدود درمنزل پدري ايشان برگزار مي‌شد.در آن سالها « آيت الله مشكيني» و « آيت الله رباني شيرازي » هم به كاشمر تبعيد شده بودند كه درخدمت آنها بوديم و به خاطر اين كه ماشين خود را در اختيار ايشان گذاشته بوديم، باز به شهرباني احضار شديم».در مهر ماه سال 1357 به همت علي و دوستان، اولين راهپيمايي دانش آموزي در كاشمر برگزار شد كه خود سر آغاز حركتهاي مردمي‌در اين شهر گرديد.
با پيروزي انقلاب اسلامي‌عرصه ديگري در مقابل او گشوده شد و فعاليتها را در قالب انجمن اسلامي‌دبيرستان، فراگيري آموزش نظامي‌و گشت زني شبانه در شهر ادامه داد. او خوب مي‌دانست كه بايد از همه آنچه به دست آمده پاسداري كرد و اگر هوشياري وتلاش نباشد طوفانها، دستاوردهاي انقلاب اسلامي‌را از بين خواهد برد. همزمان با تأسيس جهاد سازندگي به امر امام راحل ( ره ) علي، برخي از اوقات خود را نيز صرف حضور در بخش فرهنگي و نمايش فيلم در روستاهاي اطراف نمود. با اين همه خود علي معتقد بود كه كار چنداني براي انقلاب نكرده است.
« دوران انقلاب متاسفانه به علت كمي‌سني كه داشتيم وبه علت اين كه داخل اجتماع نبوديم چيزي حاليمان نبود و نتوانستيم آن خدمتي كه مي‌بايست به انقلاب بكنيم و آن بار مسؤوليت را احساس نمي‌كرديم. تا مدتي بعد تعدادي از برادران حزب اللهي و فعال، ما را متوجه مسووليتمان كردند  و كم كم در جلساتي شركت كرديم تا انقلاب پيروز شد. نقشي به آن صورت توي انقلاب نداشتيم. فقط كارهاي مختصري كه پخش اعلاميه بود و اذيت كردن يك سري آدمهاي منافق يا شاه دوست. در سال دوم نظري داخل مدرسه انجمن اسلامي‌را به ياري برادران شكل داديم. آنجا مسؤول گروره هنري بودم».
از همان سالها اخلاق و رفتار علي دلنشين بود، خصوصاً درمقابل والدين خود : « خيلي احترام پدر و مادر را داشت، هر كلمه‌اي كه مي‌گفتند او اجرا مي‌كرد؛ بس كه مظلوم و نجيب بود، احترام زيادي را هم به خود جلب مي‌كرد».[5]
بچه بسیجی
با شروع رسمي‌جنگ تحميلي در آخرين روز شهريور 59 شور و نشاط خاصي در وجود علي براي دفاع از حريم انقلاب شعله ور بود، يك هفته بعد سپاه كاشمر اعلام نمود كه آماده اعزام نيرو به جبهه هاست. غروب هفتم مهر دو اتوبوس در مقابل رابط عمومي‌سپاه آماده حركت شده بود.
علي كه حس و حال حضور در كلاس درس را در آن روزهاي بحراني از دست داده بود، از ساعتها قبل اطراف اتوبوسها مي‌چرخيد ولي مسؤول اعزام، همان حرف قبلي را تكرار مي‌كرد كه « فقط 18 سال به بالا را مي‌بريم» سن علي كمتر بود و هر چه اصرار مي‌كرد فايده‌اي نداشت گاهي كه از سن او ايراد نمي‌گرفتند جثه كوچكش را بهانه مي‌كردند، حدود 200نفر ثبت نام كرده بودند ولي فقط نصف آنها شرايط لازم را داشتند و هيچ كدام از افراد ردشده هم سماجت علي را نداشتند، او عشق و  علاقه اش اين بود كه با همين كاروان راهي شود و همين طور هم شد :
« ما اولين گروهي بوديم كه پس از جنگ اعزام شديم؛ دو اتوبوس شب در جلوي روابط عمومي‌سپاه كاشمر ايستاده بودند. تعداد 96 نفر از برادران بسيجي در داخل محوطه سپاه آماده رفتن به جبهه بودند ولي من هر چه اصرار كردم كه من را هم ببرند، قبول نكردند. هر چه گريه كردم كسي نبود كه به من جواب مثبت بدهد، همه مي‌گفتند كه تو كوچك هستي، آن موقع من 17 سال داشتم و مي‌گفتند از 18 سال به بالا اعزام مي‌كنيم اتوبوسها آماده رفتن شدند. بچه‌ها سوار شدند و من هنوز گريه مي‌كردم، ولي جواب رد مي‌شنيدم در آخرين لحظه ها كه ما شين ها در حال حركت بودند. من سوار اتوبوس شدم وسطهاي راه خودم را به مسؤول بچه‌ها معرفي كردم. گفت تو اينجا چه كارمي‌كني؟گفتم حالا كه آمدم ديگر، گفت :بايد برگردي، گفتم :دلم را نشكن و با اصرار زياد و پافشاري، برادر جواد را راضي كردم، كه اسم من را هم نفر نود و هفتم بنويسد و ليست را بست».[6]
آن شب، نقطه آغاز مرحله جديد زندگي علي بود و آنقدر درجبهه ها ماند تا مزد جهاد خود را گرفت. او حتي از همين يك هفته تاخير در حضور در جبهه خود را مقصر مي‌دانست. كاروان اعزامي، نيمه شب به مشهد رسيد، شهر كاملاً در خاموشي به سرمي‌برد اتوبوسها وارد ستاد بسيج در خيابان نخريسي شدند و از صبح فرداي آن شب، آموزش شروع شد.
يك هفته طول كشيد تا نوبت اعزام نيروهاي كاشمر برسد. از نفرات اوليه تنها 50 نفر باقي مانده بودند. اين عده همراه بقيه نيروهاي استان در حالي كه هر كدام يك اسلحه ( ام يك ) گرفته بودند، راهي اهواز شدند.
« در مسير راه خيلي خوشحال بوديم كه به زودي به خط مقدم جبهه مي‌رسيم، به اهواز كه رسيديم، شهر خالي از مردم بود؛ فقط منافقين مانده بودند كه گراي نيروهاي اعزامي ‌را مي‌دادند تاعراقي ها كه نزديك « نورد اهواز » بودند، با خمپاره محل آنها را بزنند. با اين وضعيت، شب بعد در تاريكي مطلق چند اتوبوس به خارج شهر رفتيم و پس از چند جابجايي در يك هفته، در مدرسه شهيد جلالي در حصيرآباد مستقر شديم در اين يك هفته، خورديم و خوابيديم وخبري از خط نبود، بچه‌ها كه به اميد جبهه از منزل خارج شده بودند پس از گذشت يك ماه هنوز رنگ جبهه را نديده بودند. صبح ها پس از صبحانه، منتظر ظهر بوديم، كه نهار بخوريم، و پس از نهار، منتظر شب كه شام بخوريم، از بيكاري، بعضي ها فوتبال، بعضي واليبال و عده‌اي هم سه به سه قطار بازي مي‌كردند، غافل از اينكه توطئه بني‌صدر همين خسته كردن بسيج است. حالا بچه‌ها يك ماه بود كه از خانه هايشان دور شده بودند و خستگي و بيكاري،باعث شد تعداد ما هر روز كمتر شود به حدي كه كاشمري‌ها به 18 نفر رسيده بودند، يك روز ما را با وعده پيوستن به گروه چمران به ارودگاه درب خزينه بردند آنجا چادرهايي بود و نيروهای خراساني «ام يك » و قمي‌ها « برنو » داشتند. آب اردوگاه بسيار شور بود كه موقع وضو چشمانمان به شدت مي‌سوخت غذا بسيار كم بود كه به 18 نفر گروه ما فقط دوكاسه آن هم خرما پلو مي‌دادند در اين مدت، يك وعده غذاي كافي نخورديم.كم  كم داشتيم متوجه مي‌شديم كه هدف اين خائن ها چيست؟ ماهم كه تعدادمان به شش نفر رسيده بود، هم قسم شديم كه هر چه اذيتمان كردند، از اين جا نرويم تا اين كه به جبهه اعزام شويم. يك روز خبر دار شديم كه سپاه خراسان در اهواز اقدام تشكيل يك ستاد كرده است. لذا من و يكي از برادران رفتيم و ستاد را پيدار كرديم و با برادر رستمي‌[11] كه آن زمان فرمانده آنجا بود، صحبت كرديم خيلي ناراحت شد و گفت بچه‌هاي ما در جبهه ها از كمبود نيرو هر شب 4تا 6 ساعت نگهباني مي‌دهند و اين خائن ها اين همه نيرو را در آنجا خوابانده‌اند. برويد بقيه برادرانتان را هم بياوريد. رفتيم بچه‌ها را بياوريم، مانع شدند و همان «ام يك»ها را هم ما از ما گرفتند و دست خالي به ستاد رفتيم. در ستاد هم مجهز به «ام يك» شديم ولي از شانس بد ما هنوز جبهه نصيبمان نشده بود و گفتند بايد برويد در پليس راه سربندر يك هفته باشيد و سپس به جبهه برويد. ما هم كه هم قسم شده بوديم كه تا جبهه با هم باشيم. به آنجا هم رفتيم. مدت يك هفته در آنجا نگهباني داديم. پليسها هم بودند ولي وقتي ديدند ما هستيم، آنها نگهباني نمي‌دادند….» [12]
بالاخره پس از هفته‌هاي مديد و ملال آور و همراه با بيگاري و تحمل سختي‌ها و بي اعتنايي ها، علي و 6 نفر از نيروهاي با قي مانده كاشمر راهي خط سوسنگرد شدند. در آن زمان سوسنگرد براي دومين بار از اشغال ازاد شده بود :
«خط مقدم، همان جاده سوسنگرد اهواز بود، وارد خط كه شديم، تمام ذهنيات ما اشتباه از كار در آمد ما از جبهه و جنگ و سنگر چيز ديگري در ذهنمان بود، فكر مي‌كرديم سنگر جايي است يا سوراخي است در زمين كه بايد داخل  آن بنشينيم و مواظب باشيم ببينيم كي عراقي سرش را از سنگرش بيرون مي‌اورد و ما شليك كنيم، ولي وقتي كه وارد شديم نه تنها سنگرها آن طور نبود، بلكه اصلاً عراقي ديده نمي‌شد فقط مي‌گفتند آن روبرو 7 كيلومتر آن طرفتر عراقي ها هستند از خاكريز كه خبري نبود، بگذرد از هيچ چيز خبري نبود، همه مان با «ام يك » بوديم‌به جز پنج پاسدار كه در گروهان « ژ3» داشتند، سنگرها همچون قبرهايي بي سقف بود، اگر هم سقفي داشت، خار بود، براي اولين دفعه بودكه خمپاره‌اي در نزديكي‌هاي ما به زمين خورد و تازه متوجه شديم كه نخير جنگ، جنگ نامردي است و از دور يكديگر را مي‌كوبند، كم كم داشتيم متوجه مي‌شديم كه جنگ يعني چه آموزش هايي كه ديده ايم، هيچ به دردمان نمي‌خورد و هم اكنون هم من بر اين اعتقادم كه جنگ را بايد در جنگ آموخت».
صبح يكي از روزها با بچه‌ها تصميم گرفتيم حدود 2 كيلومتر جلوتر برويم وسنگر بكنيم، زيرا از اين فاصله هيچ نمي‌ديديم، حتي اگر جنگ تمام مي‌شد و عراق عقب نشيني مي‌كرد، شايد ما هنوز همان جا نگهباني مي‌داديم.
صبح ساعت 10 رفتيم جلو سنگر كنديم ارتش هم وقتي ديد ما جلوهستيم، آمد و در كنار ما مستقر شد. گروهان ما 35 نفر بوديم، زيرا گردان در آن وقت 100 نفر بود.
از نكات جالب توجه و بعضا شبيه به امور غير قابل باور در آن روزها، امكانات و تجهيزات برادران رزمنده بوده است»
« گروهان ما يك لندور قراضه داشت كه هم آمبولانس بود و هم ماشين تداركات و هم ماشين غذا، يك روز كه پنچر شده بود، نه آب داشتيم و نه غذا چون خاكريز نداشتيم و در وسط دشت بوديم، هر روز چند تا از برادران از تير مستقيم كاليبر عراقي ها در امان نبودند. عباس سر توالت نشسته بود كه پايش تير خورد. به مسؤولين مي‌گفتيم بولدوزر براي زدن خاكريز بدهيد، مي‌گفتند طرحي داريم كه لودرها وبولدوزرها روي آن كار مي‌كنند و ما هم حرفي براي زدن نداشتيم.
در گروهان 35 نفره ما فقط يك فانوس وجود داشت، آن هم در سنگر فرماندهي كه مثلاً بهترين سنگر بود كه ظرفيت 3 نفر دراز كش را داشت، بچه‌ها شيشه مربا را نفت مي‌كردند و بند اسلحه هم به عنوان فتيله آن كه خيلي هم دود داشت كه بعد از مدتي يك شيشه ديگر روي آن گذاشتند كه دود نكند، برانكار حمل مجروح اصلا نداشتيم، درهاي منازل روستائيان كه روستاها را خالي كرده بودند مثل روستاهاي جلاليه را تبديل به برانكار كرده بوديم…
در آن ايام علي به خاطر توان بالا و استعدادي كه از خود نشان داده بود فرمانده گروهان شده بود، روحياتش به گونه‌اي بود كه مرتب در تلاش براي يادگيري فنون مختلف نظامي‌ از قبيل ديده باني آشنايي با موشك تاو و رانندگي تانك بود، او خاطره  جالبي از آشنايي با ديده‌بانی دارد :
«يك روز كه از جلوي سنگرهاي خودي مي‌گذشتم، متوجه ديده بان خمپاره ارتش شدم با وجود اينكه هيچ چيز از عراقي‌ها به جز شبحي از دور پيدا نبود، ولي ديده بان مرتب دستور مي‌داد خمپاره بزنند، هر روز هم پس شليك 50-40 گلوله به سنگر برمي‌گشت. به فكر افتادم ديده باني ياد بگيرم، چون فرمانده گروهان بودم، پيش سروان مسؤول خمپاره رفتم و گفتم چون هر روز با ديده بان شما يك محافظ هم مي‌رود اين محافظ را ازبرادران بسيج بگيريد، او هم كه از خدا مي‌خواست سربازانش جلونروند، قبول كرد وگفت فردا صبح يكي از بچه‌ها را بفرست. فردا صبح خودم با اين سرباز جلو رفتم، ولي چون من با او بودم، خجالت كشيد آنجا بنشيند، لذا كمي‌جلوتر آمد فرداي آن روز مي‌خواست جاي ديروز بنشيند من مانع شدم، گفتم :از اينجا چه مي‌بيني كه اينقدر گلوله‌هاي بيت المال را هدر مي‌دهي؟ اسلحه را ازضامن خارج كردم و گفتم :جلومي‌روي يا شليك كنم؟ خلاصه جلو رفت ولي زود برگشت فردا به سروان گفتم كه من مي‌توانم ديده باني كنم اگر خواستيد من بجاي آن سرباز مي‌روم. اول باورش نمي‌شد، ولي وقتي چند سؤال كرد متوجه شد كه بلد هستم صبح به اتفاق يكي از برادران گروه چمران جلو رفتيم ولي آن روز بعدر از شليك، 20 گلوله، ديگر نزدند، روز بعد هم شايد 5 گلوله هم بر اساس گراي ما نزدند، براي دفعه بعد تصميم گرفتيم با استفاده از تاريكي بيشتر جلو برويم، به فاصله 500 متري عراقي ها كه رسيديم، باران شديدي شروع شد، صبح شده بود ولي مه غليظي تشكيل شده بود، از داخل شيار كه به اتفاق برادر افشار از نيروهاي نا منظم مي‌رفتيم، كاملا خيس وگلي شده بوديم، خيلي مشكل بودو سخت، ولي از اين كه چند لحظه ديگر  در نزديك ترين فاصله آنها هستيم، سختي ها را تحمل مي‌كرديم تا به آخرين نقطه رسيديم باران هنوزمي‌باريد و با لباسهاي خيس مي‌لرزيديم و ايستاده بوديم تا هوا صاف شود. هوا صاف شد ولي باران مي‌آمد شروع كردم به ديده باني و از آن فاصله نزديك با چشم بدون دوربين بهتر مي‌شد ديد. گرا گرفتيم وبا بيسيم به عقب گفتم. ولي بر خلاف انتظار، ناگهان از بيسيم اين جمله را شنيديم، «اي بابا شما هم حال داريد توي اين هوا رفته ايد، من كه حال ندارم از سنگر بيايم بيرون و شليك كنم». اين جمله چنان تيري زهر آگين بر قلبمان فرو نشست. بعد هم بيسيم ها را خاموش كردند، ما هم دو پا از دو دست دراز تر برگشتيم و لباسها را پهن كرديم فردا صبح دوباره رفتيم جلو به حدي كه توانستيم ماشين غذا و آمبولانس و 20 مزدور را به هلاكت برسانيم و برگشتيم، البته روز از داخل بيسيم به ما خيلي فحش دادند كه مگر شما جانتان را دوست نداريد؟ چرا آن قدر جلو رفتيد؟
بعداً تشويق نامه‌اي به من دادند كه آن را پاره كردم مسائل ديگر پيش آمد كه من را از ديده باني اخراج كردند اگر چه مدتها اين دوستان در جبهه سوسنگرد مستقر شده بودند
تخریبچی
در همان ماههاي اول جنگ كه علي در جبهه سوسنگرد بود، با ادوات مختلف جنگي آشنا شد. اما اولين برخورد او با مين و علاقه‌اي كه به تخريب پيدا كرد، از زبان خودش شنيدني است.
« داخل سنگر بودم كه يكي آمد و گفت: علي !در 200 متري ما جعبه‌هاي سفيدي است كه در سبز دارد، عكس تاج هم روي آن است، يك مقدار خاك روي آنها ريخته‌اند و اگر نزديك آنها بشويم، منفجر مي‌شود، از سنگر بيرون آمديم، مقداري جلو رفتيم، ولي از ترس نزديك نشديم، رفتيم به ارتشي ها گفتيم. گفتند اسم اينها مين[20] است شما هم طرف آن نرويد، گفتيم خوب اگر اين طوري است، بدهيد ببريم جلوي عراقي ها بگذاريم، چرا جلوي سنگرهاي خودمان گذشته ايد؟ شهيد هلالي خيلي ناراحت بود كه چرا اينها را به مانمي‌دهند؟ من مسؤول بچه‌ها بودم، دوباره با ارتشي ها صحبت كردم. جناب سروان به من گفت، :بچه بسيجي اينها دو سال دوره دارد، آمدم به بچه‌ها گفتم. باز هلالي اعتراض كرد كه چرا خودشان نمي‌برند جلوي عراقي ها؟ آنقدر آنروز به سنگر ارتش رفتيم و برگشتيم كه قرار شد مين ها را از جلوي خودمان بردارند. البته فقط تعدادي از آنها را از جلوي سنگرهاي ما برداشتند. فردا صبح ساعت 10دو تا تويوتا از اهواز آمده بودند، از خط ما كه رد شدند تا بچه‌ها خواستند جلويشان را بگيرند، كه يك دفعه صداي انفجار آمد و بچه‌هاي سپاه روي مين رفتند. دست و پاي قطع شده و پيكرهاي متلاشي آنها مرا تحريك كرد كه دنبال آموزش مين بروم».
مدتي بعد در دوره هاي آموزشي جنگ مين كه توسط «علي خياط ويس»[21] در گلف[22] اهواز برگزار مي‌شد، شركت كرد.
پس از گذشت حدود يك سال از جنگ كه بسيج مردمي‌شكل گرفته بود و مانع بزرگي مثل بني صدر به عنوان فرماندهي نيروهاي مسلح از سر راه برداشته شد ه بود، ابتكار عمل در دست رزمندگان اسلام افتاد و طرح ريزي براي بيرون  راندن دشمن از مناطق تحت اشغال سرلوحه كار قرار گرفت. متقابلاً نيروهاي دشمن براي در امان ماندن از حملات، به استقرار در پشت موانع ( ميدان مين و سيم خاردار) اقدام نمودند.
هر مين درواقع حكم يك سرباز را براي دشمن داشت، مضافا اين كه از مزيت استتار هم برخوردار بود. اولين موانع دشمن در تپه‌هاي الله اكبر در يك ميدان مين با عرض بسيار كم و يك رشته سيم خاردار خلاصه مي‌شد.[24]
درهمان ايام، نيروهاي اولين سازمان تخريب كه توسط شهيد چمران در قالب نيروهاي چريكي در اهواز تشكيل شده بود، به راحتي اين ميادين ساده را خنثي مي‌كردند.
درنيمه دوم سال 60 دشمن با بهره گيري از تجارب خود واطلاع از روش رزم سپاه اسلام، عمق ميادين را چند برابر كرد، به حدي كه در عمليات طريق القدس ( آذر 60) عرض ميدان به حدود 100 متر رسيد. پس از اين عمليات و معبر زني نيروهاي تخريب كه در آن ايام به« گروه مين» معروف بودند، موانع بيشتر شد و عبور از ميادين، تبديل به يك مسأله جدي شد، بر اين اساس، گروههاي تخريب براي عمليات بعدي ( فتح المبين، فروردين 61) به فرماندهي شهيد خياط ويس سازماندهي شدند كه حدود 40 معبر دراين عمليات زده شد. از آن مقطع به بعد، با توجه به نوع تخصصها و حجم گسترده نياز جبهه ها، در هر يك از يگانهاي سپاه، گردان تخريب تشكيل شد كه عناصر عمده آن از نيروهاي بسيج بودند.
به مرور زمان موانع دشمن، بيشتر و پيچيده تر شد به حدي كه كميت موانع به سالهاي آخر جنگ نسبت به اوايل جنگ، رشد 500 درصدي داشت. علاوه بر مين كاري با عمق بيش از 1000 متر، سنگرهاي متعدد كمين با تيربار ضد هوايي، بشكه‌هاي اتش زا و كانالهاي متعدد از ديگر موانع دشمن بودند. [25]
براي نمونه در علميات والفجر مقدماتي، رزمندگان اسلام از سمت جبهه خودي تا خاكريز دشمن با اين موانع روبرو بودند :
ميادين قديم مين، سيم خاردار حلقوي، كمين، سيم خاردار، سيم خاردار وكانال، ميدان مين، خط اول دشمن وكانال كشاورزي.
حجم زياد موانع در اين عمليات باعث شد برخي از نفرات تخريب از ابتداي غروب كار را شروع كنند و در هنگام طلوع خورشيد به خاكريز دشمن برسند‍!
بر اساس آمار در طول 8 سال جنگ بيش از 7000 معبر توسط گردانهاي تخريب ايجاد گرديده.
پس از ايجاد معبر در ساعات اوليه عمليات، نيروهاي تخريب وظيفه عريض كردن معابر براي عبور ادوات زرهي و مهندسي را برعهده داشتند. وظيفه ديگري كه از عمليات خيبر به بعد در حد وسيع بر عهده تخريب گذارده شد، انهدام راه ها و پل ها براي جلوگيري از پاتك‌هاي سنگين دشمن در روزهاي بعد از عمليات بود.[26]
ازديگر اموري كه تعدادي از نيروهاي تخريب د رآن فعا لتر بودند حضور در خطوط عملياتي يا مناطق مسكوني براي خنثي سازي بمبهاي عمل نكرده دشمن بود. در اين عرصه، علي عاصمي‌ا زجمله نيروهاي كار آزموده بود كه گاهي به اين مهم در خاطراتش اشاره مي‌كند :
« قبل از راهپيمايي روز قدس سال 63 دهها هواپيما ايلام را بمباران كردند، تعدادي از بمبها عمل نكرده بود كه برادران ما در 3 هفته تمام شهر را پاك سازي كردند، حدود 50 بمب از 100 تا 500 كيلويي خنثي شدند».
از جمله فعاليتهاي تخريب، پاك سازي كامل ميادين مين بعد از هر عمليات بود كه داستان پاكسازي هاي كيلومتري جنوب شنيدني است:
« اوايل سال 61 كه با عمليات فتح المبين و بيت المقدس كيلومترها از خاك ما آزاد شد، سريعاً پاك سازي منطقه هويزه را شروع كرديم، به قول معروف، داغ داغ كار انجام شد، اتفاقاً هوا هم خيلي گرم شده بود. [27]»
« پاكسازي،علاوه بر روحيه بالا، نوعي شم و درك براي شناسايي ميدان و علاوه بر همه اينها سازماندهي درست نيرو در سطح ميدان نياز دارد كه با دقت بالا و آرامش، كار انجام شود، اينها را علي كاملا با خود داشت.
كاري كه او ونيروهايش درآن گرماي فوق العاده جنوب كردند هم خيرو بركت و اميد براي مردم بومي‌منطقه داشت، كه زندگي را با آرامش از سر بگيرند و هم اين كه نيروهاي تخريب از بيكاري در بين دو عمليات خلاص مي‌شدند ».[28]
« مدتي كه در هويزه بوديم، ساعت 5/4 صبح از مقرمان كه در هويزه بود، حركت مي‌كرديم، حدود 80 كيلومتر تاميدان راه بود كه اول، كار مي‌كرديم بعد صبحانه مي‌خورديم.
گرماي هوا خيلي وحشتناك بود و عملاً از ساعت10 به بعد كاري نمي‌شد كرد.
آماري كه علي در يكي از مصاحبه ها ذكر كرده بود، حكايت از خنثي سازي حدود يك ميليون و هفتصد هزار مين در دمدت دو سال درمناطق بستان، سوسنگرد، هويزه و خرمشهر دارد. نكته قابل توجه اين كه بسياري از ميادين به مرور زمان پوشيده از رمل يا بوته‌هاي بلند شده بودند كه كار پاك سازي را مشكل كرده بود وبعضاً براي ديدن مين چاره‌اي جز آتش زدن انبوهي از بوته ها نبود. در طول مدت پا كسازي اتفاقات جالبي رخ مي‌داد :
حسن صادق آبادي با تجربه‌اي كه در تخريب داشت، علاوه بر پاك سازي، در شناسايي ميادين هم به علي كمك مي‌كرد، وي خاطرات جالبي از آن ايام دارد:
آنقدر حجم كار بالا بود كه خيلي از چيزها شايد آن موقع براي ما نمود نداشت، مثلا هوا به شدت گرم بود، به حدي كه بدنه مين گوشكوبي داغ بود و دست ما براي برداشتن آن اذيت مي‌شد، ولي وقفه‌اي در كار نمي‌داديم، در يك مقطعي كه كار خيلي سريع و فشرده شد و درمدت يك هفته 10 كيلومتر ميدان مين را پاكسازي كرديم كه عمق آن هم 7 رديف مين بود؛ آن هم در بيابان برهوت كه نه جاده‌اي براي عبور ماشين بود، نه آمبولانس در آن مقطع داشتيم ونه امدادگر، زماني بود كه نيروها همه مرخصي رفته بودند، و 6ـ 5 سرگروه ماندند و خودشان كار سرعتي را شروع كردند.
مدتي بعد كه به بستان رفتيم، گاهي تا 3 متر روي مين را رمل پوشانده بود، پيدا كردن مين خيلي مشكل وخسته كننده ولي علي مقيد بود كه حتماً مين گم شده را پيدا كند و گاهی تا سه متر با بيل رمل را جابه جا می کرديم يک بار مين ام 19 زير پاي من قرار گرفت، سوزن آن هم زد، ولي عمل نكرد».
مقام جانبازی
عمليات طريق اقدس ( بستان ) در آذر ماه 60 اولين عملياتي بود كه علي هم به عنوان نيروي تخريب در آن شركت كرد :
«از چند شب پيش از عمليات، من و علي يكي از معبرها را باز كرديم. من جلو بودم، علي پشت سر من، سه چهار نوار مانده به خاكريز عراق، روي دو زانو از جا بلند شدم، سرباز عراقي هم بالاي خاكريز زل زده بود به ميدان ولي من را نديد. كار كه تمام شد با علي برگشتيم بيرون و خبر آماده شدن معبر را به «مرتضي تيموري»[37]داديم، قبول نكرد و گفت :برويد دستتان را به خاكريز دشمن بزنيد و مطمئن شويد. گفتم دست زديم.قبول نکرد که علی را فرستادم رفت ودست زد شب عمليات براي اطمينان دوباره علي وارد ميدان شد و معبر را چك كرد، من از شدت خستگي بيرون ميدان چرتي زدم كه وقتي بيدار شدم خبر مجروحيت علي را شنيدم».
بعدها علي وقايع آن شب را براي دوستان تعريف كرد :
«براي نيروهاي تخريب ارتش مشكل پيش آمده بود، من تنها ماندم، زمان هم خيلي كم بود گريه ام گرفته بود كه خدايا چه كنم؟ درگوشه‌اي قرآن را باز كردم و گفتم :خدايا خودت هدايتم كن، اين آيه آمدكه «ما آتش رابر ابراهيم سرد كرديم، گريه‌ام سخت تر شد مثل اين كه بايد تنها وارد ميدان مي‌شدم كار را شروع كردم. مي‌خواستم معبر را عريض كنم تا تانكها بتوانند وارد شوند، نيمه‌هاي كار بود كه متوجه شدم تانكها در حال حركت هستند. دويدم و هر چه فرياد مي‌كردم، صدايم را نمي‌شنيدند، يك لحظه يكي از تانكها روي مين رفت  از شدت انفجار، شني تانك متلاشي شد و به صورت تركش در آمد. آنقدر انفجار شديد بود كه مثل توپي گلوله شدم و بيهوش افتادم، بر اثر باران شديد به هوش آمدم، خودم راكمي‌حركت دادم تا مين ديگري را خنثي كنم ولي درد اجازه نمي‌داد صداي خرد شدن استخوانهاي دستم را مي‌شنيدم. دو نفر برانكار آوردند مرا حمل كنند ، يك خمپاره نزديك ما فرود آمد، اين دو نفر مجروح شدند، من هم يك تركش خوردم، باز بيهوش شدم، بعد از مدتي كه به هوش آمدم دستم را كمي‌بلند كردم كه تيري به دستم خورد. بعد از چند ساعت مرا به  عقب بردند كه از آنجا به اهواز و شيراز منتقل شدم».
آثار اين مجروحيت تا لحظه شهادت همراه علي بود، به حدي كه به خاطر آسيب ديدگي استخوانهاي پشت او، راه رفتن وي شكل خاصي داشت و اثر قطع عصب هم در چند انگشت او مشهود بود، گاهي كه علي با اصرار دوستان اشاره مختصري به اين حادثه مي‌كرد،  لبخندي مي‌زد و مي‌گفت :
« در يكي از جلسات، فردي با اشاره به علميات بستان، مجروحيت شديد يكي از برادان تخريب را ذكر كرد و اين كه با اين جراحات اين برادر حتما به شهادت رسيده، كه من خود را به او معرفي كردم».
« وقتي پدر و مادر و دايي ما براي ديدن علي به بيمارستان شيراز رفتند، علي آنقدر ضعيف شده بود كه كه اول او را نشناختند، و دو ماه كامل در شيراز و مشهد بستري بود، بعد هم به منزل آمد، بعدها كه يك دستگاه مين ياب آورده بود، روي بدن خودش كشيديم، به خاطر تركشهاي زيادي كه در بدن داشت، دستگاه مرتب بوق مي‌زد».[38] 
امام
« نسبت به امام بلكه روحانيت اعتقاد و تعبد خاصي داشت، يك بار صحبت از شهادت شد، متواضعانه گفت : « اين فقاهت است كه خط سرخ شهادت را مشخص مي‌كند»[46]
دريكي از نامه‌هاي خود به خانواده، امام رابه تعبيراتي چون عزيرتر از جان، استواتر از كوه وخروشانتر از دريا ياد كرده بو. دربحبوحه عمليات بدر كه جريان حمله با مشكل مواجه شده بود، علي با شوق خاصي خبر به جمع نيروها آورد كه امام پيامي‌حسيني داده اند.[47]
« خيلي آرزوي ديدار امام راداشت ولي مشغله كاري كه جبهه به او اجازه نمي‌داد تا اين كه در ماه مبارك رمضان سال 65 به افطاري امام دعوت شد و نماز را هم پشت سر امام خواند، بعد از آن بارها مي‌گفت كه اگر در عمرم يك نماز مقبول داشته باشم همان نماز است كه اگر لقمه خيلي حلال خورده باشم، همان لقمه سفره امام بوده است»[48]
علي با استفاده از فرصتهايي كه گهگاه به دست مي‌آورد ديپلم خود را در سال 61 گرفت و در سال 63 درمركز تربيت معلم شهيد باهنر تهران پذيرفته شد، ولي طاقت دوري از جبهه را نداشت، خواهر او مي‌گويد :
« به او مي‌گفتم : علي جان ! تو در جنوب و غرب وخليج فارس هستي، اين همه زحمت وتلاش تو را خسته نمي‌كند؟ گفت : « خسته مي‌شوم اما جور كساني را مي‌كشم كه به جبهه نمي‌آيند و درخانه هايشان نق مي‌زنند، اگر آنهايي كه توانايي دارند بيايند كه اين اندازه جبهه به من نمي‌رسد».
مرخصي كه مي‌آمد، چند روز بيشتر نمي‌ماند، گاهي هنوز به كاشمر نرسيده از باختران، تهران يا اهواز تماس مي‌گرفتند كه زود بيا، يك بار هنوز وارد كاشمر نشده بود كه از باختران اوراخواستند، مادرم خيلي ناراحت شد كه آخر بي انصافها من هم مادرم، دوست دارم علي عزيزم را ببينم، اگر چند روزي هم اينجا بود، يا مهمانهاي زيادي براي ديدن علي مي‌آمدند و يا در مجالس عمومي‌ومدارس وبنياد و جهاد براي جذب نيرو سخنراني مي‌كرد…
تحصيل درتربيت معلم را رها كرد و معتقد بود اگر كسي به من مي‌گفت مامخالف رفتن به جبهه نيستيم ولي معلمي‌هم خودش يك خدمت است مي‌گويم اين از مخالفت هم بدتر است چون حالت منافقانه دارد، خودمان را گول نزنيم، امام مي‌گويد مسأله اصلي جنگ است ولي ما فكر خدمتهاي ديگر مي‌كنيم.
اولين شبي كه در تربيت معلم خوابيد، صبح به  كاشمر تلفن زد كه سخت ترين شب عمرم ديشب بود كه راحت روي تخت خوابيدم ولي دوستانم زير خمپاره ها بودند، همان روز عازم شد و تعدادي استاد و دانشجو را هم با خود به جبهه برد».
يكي از دوستان علي نقل مي‌كند كه پس از دو ترم تحصيلي در دانشگاه خبردار شدم، كه علي و نيروهاي او براي عمليات برون مرزي عازم غرب هستند وماهيت عمليات هم به گونه اي است كه نيروي 3 ماه كمتر به درد آنها نمي‌خورد. از امير گلپيرا[50] خواستم از علي سؤال كند كه فلاني بيشتر از 50روز تعطيلي دانشگاهي ندارد، ايا او را مي‌پذيرد؟ امير پيغام را رسانده بود، علي با عصبانيت گفته بود كه درس توي سر او بخورد، چرا جنگ را مساله اصلي نمي‌داند؟
عباس[51] كه شهيد شد بعد از هفتم او علي عازم جبهه شد، همه اقوام به جز خانواده او را منع كردند كه حالا بعد از عباس لازم نيست به جبهه برگردي. جواب علي اين بود كه مگر رفتن به جبهه كوپني است كه  عباس رفت و تمام شد، هر كسي وظيفه اي دارد».
علي عاشق جبهه بود حتي اگر در حال عمليات هم نباشد
« به هر كس كه مي‌توانست به جبهه خدمت كند، پيشنهاد مي‌كرد كه شما بياييد من امكانات را براي شما جور مي‌كنم، همه مي‌دانند كه علي از هفته اول جنگ به جبهه آمد و ديگر برنگشت.
يك هفته قبل از شهادتش، شب ساعت 11 باهم صحبت مي‌كرديم و چون خبر رسيده بود كه عملياتي در جنوب در پيش است، پيشنهاد كردم يك هفته به تهران برويم وبعد به جنوب، پرسيد براي چه برويم؟ بعد جمله اي گفت كه هرگز از يادم نمي‌رود :« من بيكار ماندن در جبهه را بر رئيس جمهور بودن پشت جبهه ترجيح مي‌دهم».[52]
يك بار پدر علي نام او را براي حج عمره نوشت وتاريخ اعزام هم مشخص شد، ولي هر چه به علي اصرار كردند، پاسخش اين بود كه تا جبهه ها نياز به نيرو دارد، من مكه نمي‌روم، اگر جنگ تمام شد وزنده بودم، شايد بروم، دوبار هم از طرف قرارگاه او را براي سفر سوريه معرفي كردند، ولي اعتنا نكرد.
براي او حيات و عبادت وشور و نشاط، همه و همه در جبهه بود و اگر از بحبوحه جنگ و عرصه خطر به دور مي‌افتاد، غم و غصه او را فرا مي‌گرفت.
«در عمليات والفجر 8 چند بار براي علي حادثه پيش آمد كه نتوانست در خط مقدم حاضر شود، دفعه اخر كه پيش ما آمد، در راه به خاطر بمباران شديد، خود را در باتلاق انداخته بود و سر و صورت وبدن او گلي شده بود، بر خلاف هميشه لبخند نزد، مرا صدا زد و در گوشه اي با صداي بغض آلود به  من گفت كه آيه «من اعرض عن ذكري فان له معيشه ضنكا[53]؛ براي من مصداق پيدا كرده چون اجازه و توفيق حضور در خط را ندارم. علي، زندگي سخت را در اين مي‌ديد كه در خط مقدم حاضر نشده است.[54]
موارد ديگري از روحيه بسيجي علي و اصرار او بر شركت اعضاي خانواده وحتي زنها در قضيه جنگ درخاطر نزديكان او مانده است :
« علي وعباس مدتها با هم جبهه بودند و حدود 2 ماه بود كه به كاشمر نيامدند، در يكي از روزها علي تنها آمد، گفتيم، :چرا عباس را نياوردي؟ گفت :اتفاقاً دوست داشت بيايد، ولي نخواستم كه در آن واحد دونيرو از جبهه اسلام كم شود…
مي‌گفت :خواهرم اگر كسي در مورد جنگ ايرادي گرفت و نق زد، بگو شما كه براي انقلاب زحمت نكشيديد ولي آنها كه زحمت كشيده اند، راضي هستند، شما در خانه بنشينيد و نق بزنيد..
يك دفعه با ما تماس گرفت و توصيه كرد كه شورتهاي پلاستيكي آماده كنيم تا رزمنده ها از آسيب شيميايي در امان بمانند، ما هم با 8ـ7 تا خانم در كاشمر كار را شروع كرديم.
يا در عمليات فتح يك، جوراب پشمي‌و شال ودستكش سفارش داد…بعد از شهادت عباس كه همرزمان او با سه اتوبوس به كاشمر آمدند[55] به من اصرار كرد كه براي اينها سخنراني كن تا احساس كنند كه مردم پشت جبهه چه روحيه اي دارند…
حتي 10 روز قبل از شهادتش نامه اي براي ما نوشت كه در آخر آن باز دعوت به حضور در جنگ كرده بود، نوشته بود كه اگر كسي غرض و مرضي نداشته باشد، با توجه به سخنان امام درمورد اعزام به جبهه بايد حتماً متحول شود، بگوييد خودشان رابه تغافل نزنند، نگويند ما مقلد فلاني هستيم، انشاء الله در آنهايي كه مسلمان بودن را در نماز خواندن خلاصه مي‌كنند اثر بگذارد».[56]
در اولين نامه به خانواده پس از شهادت برادرش عباس هم چنين نوشته است :
«نامه اي از طرف قرار گاه خاتم الانبياء نوشتم آقاي قريشي، خباز و عرفانيان» را براي مهندسي ، رزمي‌قرارگاه كربلا در خواست كردم، چون در نظر دارم براي برادراني كه به تخريب مي‌آيند، همراه با كارهاي جبهه، كلاس درس هم بگذاريم و در رابطه با تخريب يا درس دادن و اصول اعتقادات نيز مي‌توانند فعاليت داشته باشند…
آقا بزرگ وزهرا و هادي و مهدي و مصطفي و مرتضي را سلام برسانيد، آنها را زود بزرگ كنيد تا به جبهه بيايند مخصوصاً داداش كوچولوي ما عباس آقاي تخريبچي را».[57]
ويژگيهاي جنگي
اگر چه اطلاعات وعملكرد علي در زمينه جنگ مين و انفجارات كم نظير بود و بسياري از تخريبچي هاي زبده از شاگردان او بودند و يا اين كه اطلاعاتشان را در كنار او تكميل كرده بودند، ولي علي در رشته هاي ديگر رزمي‌نيز مهارت خاصي داشت، كاركردن با انواع سلاحهاي سنگين و سبك، ديده باني، دفاع شخصي، نقشه خواني و … با همه اين اوصاف، او تنها يك شخص مطلع از فنون نظامي‌نبود، بلكه نيرويي كاملاً رزمي‌و علمياتي و درعين حال برخوردار از خصلتهاي فرماندهي مانند روحيه سازماندهي و تسلط بركار در بحبوبه درگيريها و فشارهاي عملياتي بود.
پس از چند سال فرماندهي گردان تخريب، درسال آخر قبل از شهادت، عضو شوراي فرماندهي و مسؤول تخريب تيپ ويژه پاسداران شد.
« علي وتوانايي هاي او را خيلي از فرماندهان سپاه و حتي ارتش مي‌شناختند و يك بار در سال 63 به طور جدي به او فرماندهي يا قائم مقامي‌لشكر 5 نصر خراسان پيشنهاد شد، چون حقيقتاً توان اين كار را داشت، منتها دغدغه علي اين بود كه اگر استعداد و قابليت تخريب درانجام عمليات و پدافند را خوب تفهيم كنم، به هدفم رسيده ام، او به طور جد معتقد بود كه از نيروهاي تخريب بخوبي مي‌توان درحفظ نتايج عمليات استفاده كرد، بارها مي‌گفت : « مين در واقع سربازي است كه خواب ندارد، اگر مين كاري به عنوان يك اصل جا بيفتد، نياز به پدافند با نيروي انساني نيست…
در تسلط او بركار همين بس كه در سال 64 در دوره دافوس سپاه براي تدريس جنگ مين و انفجارات از او دعوت كردند كه اتفاقاً كلاسهاي او خيلي هم پر طرفدار شده بود…»[58]
او دايره المعارف كاملي از جنگ بود كه آخرين دانسته هايش مربوط به خنثي سازي انواع بمب هاي چند تني بود.
به محض اين كه شهر بمباران مي‌شود، بازار ماهم گرم مي‌شود و در شهر به دنبال بمبهاي عمل نكرده مي‌گرديم تا خنثي كنيم، جديداً منافقين هم بسيج شده اند و اين بمبهاي خوشه اي عمل نكرده را جمع مي‌كنند يا از مردم مي‌خرند. چهار تا بمب بزرگ تاكنون خنثي كرده ايم كه حدود 7 الي 9 متر داخل زمين بود، يكي از آنها را وزن كرديم، حدود 400 كيلو بود، نمي‌دانيد وقتي اينها را خنثي مي‌كنيم، مردم چقدر خوشحال مي‌شوند و دعا مي‌كنند.»[59]
اعتقاد علي اين بود كه در جبهه بايد عمليات كرد و درغير اين صورت يا آموزش داد يا آموزش ديد. لذا با تمام وجود در صدد انتقال تجربيات و دانسته هاي رزمي‌به نيروها بود.
« تقريباً همه كساني كه علي را ديده اند، يكي از ويژگيهايي كه از او ذكر مي‌كنند اين است كه اگر يك چيز كوچك هم بلد بود، سعي داشت آن را به ديگران هم آموزش دهد، دائم در تلاش براي يادگيري وياد دادن و از بيكاري و اتلاف وقت بي زار بود.
در تابستان سال 64 براي پاكسازي ميدانهاي مين منطقه پاوه و جوانرود رفته بوديم و من مسؤوليت يك منطقه را داشتم، علي گاهي به ما سر مي‌زد، يك بار از او خواستم كه بيشتر بماند، خصوصاً كه مناظر طبيعي منطقه ديدن داشت. صريحاً به من گفت كه اگر كار هست بمانم والا وقت براي چيزهاي ديگر ندارم»[60]
«حسن صادق آبادي از نوجواناني بود كه بعد از عمليات والفجر مقدماتي از تخريب لشكر 27 محمد رسول الله به قرار گاه آمد و شنيده بود كه نيروهاي علي هيچ وقت بي كار نيستند، از همان روزهاي اول، علي استعداد او را فهميد وبه او مسؤوليت واگذار كرد، كه معبر زني در شب عمليات از آن جمله بود و نهايتاً در معبري در عمليات خيبر دست او قطع شد كه با همان وضع باز به اردوگاه برگشت.
در جريان انهدام جاده اي در فاو به نيروهاي تخريب كه متشكل از بچه‌هاي اردوگاه ويكي از لشگرها بودند، اعلام شد كه عقب بروند تا يكي از نيروهاي اردوگاه مدار بندي كند، بعداً بچه‌هاي لشگر اظهار كردند كه يك نفر كه يك دست بيشتر نداشت، فتيله ها را بست ومدار را خيلي منظم و مرتب آماده كرد، كه آن فرد، همين صادق آبادي بود.
براي خود من دراوايل كار كه سن كمي‌داشتم، يكي دوبار پيش آمد كه از طرف علي مسوول شناسايي ميدان مين شدم، در حالي كه از همه كم تجربه تر و جديد تر بودم.
در جريان پاكسازي ميادين بستان، عده‌اي به علي گفتند كه محمد توان اين كار را ندارد، ولي علي من را فرستاد  و كار هم انجام شد».[63]
« 6ـ 5 ماه بود كه به اردوگاه آمده بودم و نيروي تازه كار به حساب مي‌آمدم، در يكي از روزهاي خرداد سال 63 علي طبق عادتي كه داشت و براي كارها به نيرو مراجعه مي‌كرد نه اين كه نيرو را به اتاق يا سنگر خود دعوت كند، به طرفم آمد و اول لبخندي زد و بعد خواست كه وسايلم را جمع كنم و با «خدا مراد زارع»[64] به تهران بروم براي ديدن آموزش انفجارات، تا اين راگفت جا خوردم كه چرا من؟ اين همه نيروي قديمي‌هست، ولي اصرار كرد و ما به تهران رفتيم و در پادگان خاتم الانبياء آموزش ديديم، يك ماه بعد هم همين آموزشها در اردوگاه توسط حسن صادق آبادي برگزار شد.
رشد دادن نيروها از خصلتهاي علي بود، فراموش نمي‌كنم كه پيش از علميات بدر، «مصطفي جعفرپوريان»[65] كه آن موقع 19 سال بيشتر نداشت با حالت خاصي به من گفت كه اين برادر علي دست از سر من برنمي‌دارد، وقتي برای جلسات به قرارگاه مي‌رود، من را هم با خود مي‌برد و به فرماندهان هم معرفي مي‌كند، كه اين برادر مصطفي اميد آينده گردان ماست».[66]
اعتقادات
او معتقد بود كه جبهه به ما نياز ندارد، ما نيازمند حضور در جبهه هستيم و بهترين كارها در جبهه، سخت ترين آنهاست و در همه حال، اصل و اساس كار، رضايت الهي است.
«بايد از خدا بخواهيم لحظه‌اي ما را به خودمان وانگذارد، اگر كسي تنها مي‌شود، اگر آبرويي ريخته مي‌شود، اين ما هستيم كه بايد خط اصلي را فراموش نكنيم و فقط رضاي خدا برايمان مطرح باشد، بگذار هر كسي ناراحت مي‌شود، بشود ولي خدا راضي باشد، تحمل مصايب و مشكلات سخت است ولي در راه خدا از عسل هم شيرينتر است اري براي كسي كه در اتش درد و غم مي‌سوزد، سوختن، حيات اوست».[67]
«مهمترين چيزي كه ايشان چه در زندگي و چه درمحل كار به آن اهميت مي‌داد، رضاي خدا بود، اكثراً اين جمله را تكرار مي‌كرد :«الهي رضا برضائك وتسليماً لامرك » اين يكي از وصيتهاي او هم بود كه اين جمله را بالاي قبرش بنويسند».[68]
از نظر او، تخريب حقيقتي دارد كه عبارت است از تخريب تمام مظاهر شرك، نفاق و ظلم، و مهمتر از معبرزني و پاك سازي، تخريب نفس ودرون است و اگر معبري هم باز مي‌شود، باور كنيم كه دست خدا در كار است.
«محسن اسماعيلي» كه بيش از ديگران بخصوص در روزهاي آخر با علي هم صحبت بود، از روحيات او مي‌گويد :
«روزهاي آخر، يك روز بعد از نماز صبح، درحالي كه قرآن مي‌خواند از او سؤال كردم كه شما همين طوري قرآن مي‌خوانيد يا آيات خاصي را انتخاب مي‌كنيد؟جواب داد كه هر وقت بخواهم قرآن را باز كنم، نيت مي‌كنم و در پي اين هستم كه چه آياتي بر اساس اين نيت مي‌آيد. نيت امروز من اين بود كه خدايا! من از اول جنگ، درس و خانه را رها كردم و براي رضاي توبه جبهه آمدم، مي‌خواهي با من چه معامله‌اي بكني؟ اين آيات آمد كه كساني كه در راه ما مجاهدت كنندو از شهرشان هجرت نمايند، براي آنها اجري عظيم است».
جنگ در نظر علي از نعمتهاي الهي بود كه ثمره آن پيوند دو گروه زاهدان شب و شيران روز بود.
«در اين جنگ چيزي را به دست آورديم كه نداشتيم وآن وجود دو خصلت در يك شخص بود، نه شيران روز به تنهايي و نه زاهدان شب، بلكه شيران روز وزاهدان شب. در همه جاي جبهه ها از اين نيروها پيدا مي‌كنيد…
وقتي وارد اردوگاه مي‌شويم از بچه‌ها سؤال مي‌كنيم كه ايثار چيست؟ مي‌گويند ايثار اصلاً وجود ندارد، ايثار يعني گذشتن از چيزي كه در  ملكيت خودت است، اما ما از خودمان چيزي نداريم، آيا خودمان را انداختن روي مين و راه براي ديگران باز كردن ايثار است؟ اين دست مال من نبود كه قطع شد.
از او مي‌پرسيم شهادت را تعريف كن مي‌گويد : شهادت يك وظيفه است. خداوند وقتي مي‌فرمايد بهترين افراد شهيد مي‌شوند خوب مگر طي كردن اين مراحل وظيفه ما نيست؟ مگر نبايد صداقت، اخلاص، ايمان و شجاعت داشت؟ وقتي اين مراحل طي شد، انسان به شهادت مي‌رسد».[69]
بارها از زبان او شنيده شد كه اخلاص دركارها رمز پيروزي است و اگر در عملياتي با  مشكل مواجه مي‌شويم، علت آن را بايد دركمبود معنويت جستجو كرد نه كميت سلاح و تعداد نيرو .
علت اين كه ما نمي‌توانيم برويم جلو و مانعهاي جزئي جلوي ما را مي‌گيرد، چيست؟ فكر مي‌كنم فقط در كمبود برنامه ايمان و اعتقادمان باشد، يادم هست در سال 59 درجلسه اي بعد از اين كه مطرح كردند هر كس مشكلاتش را بگويد، خب قاعدتاً اگر ما بوديم، مي‌گفتيم چهار تا دوشيكا كم داريم، نيرو كم داريم، واين مال زماني بود كه بچه‌ها با «ام يك» حمله مي‌كردند واقعاً باور نكردني بود زماني كه كل نيروهاي حمله كننده 90 نفر بودند 30 سپاهي و 60 بسيجي كه 112 «پي ام پي» و خودرو را زدند 400 عراقي را كشتند و 60اسير گرفتند و فقط 3 شهيد دادند . وقتي اولين مسؤول لب به سخن گشود، گفت : هيچ چي كم نداريم جز يك چيز ان هم ايمان.
وقتي مي‌خواهيم عمليات كنيم، چقدر روي كيفيت نيرو كار مي‌كنيم؟ و اين كه چقدر توكل به خدا داريم؟ فكر ما اين است كه هر تيپ چقدر بايد نيرو داشته باشد؟ در حالي كه خدا در قرآن از ما ( ان تنصرو الله) خواسته است حركت از ما باشد تا بركت باشد، ولي اگر غش داشته باشيم ريا كرديم وخلوص نبود، ديگر نبايد انتظار كمك داشت.
مساله كانال و سيم خاردار چيزي نيست كه اين قدر شهيد مي‌دهيم تا پيروز شويم، ولي مسأله اين است كه فلاني جبهه را به عنوان يك شغل انتخاب كرده، ديگري جبهه را به خاطر اين كه وقتي برگشت، بگويند فلاني هم جبهه رفته».[70]
در جمع تعدادي از طلبه هاي مدرسه عالي شهيد مطهري، قبل از عمليات بدر، علي ضمن تشريح اهميت كار تخريب در عمليات آتي به اين نكته اشاره كرد كه هر چه نيرو بيايد، مأموريت وجود دارد ولي آنچه مايه دلگرمي‌است اين وعده قرآن است كه هر نفر شما به قدر چندين نيروي دشمن كارآيي دارد. «روزي از او سؤال كردم كه علي جان كسي هست كه اگر روزي نباشد، جنگ بخوابد؟ گفت :بحمدالله هيچ كس، جنگ ما جز به خدا به احدي بستگي ندارد، گفتم: همه كشورها پشتيبان عراق هستند و ايران تنهاست، خنديد و گفت :خدا بزرگتر است يا آمريكا؟ خداي ما همان خداي موسي است كه فرعونيان را غرق كرد، البته به شرطي كه ما مثل پيروان موسي باشيم».
خستگي ناپذير
از امام صادق (ع) نقل شده، كه :«اگر نيت قوي باشد، بدن احساس ضعف نمي‌كند» و علي حقيقتا اين گونه بود در بسياري از مواقع در زمان انجام ماموريتها درماشين به خواب مي‌رفت تا كمبود استراحت را جبران نمايد، مرور خاطراتش مصداق اين نيت قوي و تحمل وسيع است:
« يك شنبه 11/2/62 در بروجرد جلسه‌اي بود بين مسؤولين مهندسي ارتش و سپاه شنبه ساعت 10 شب از قرار گاه خاتم راه افتاديم، و من و صادق و حسن سه نفري با تويوتا عازم شديم با تمام سختي راه وبدي جاده ساعت 4 صبح رسيديم نماز صبح را در سپاه خوانديم وخوابيديم. ساعت 7 بيدار شديم كه جلسه ساعت 8 بود ظهر يكشنبه به سمت اهواز حركت كرديم و ساعت 5/8 شب رسيديم، چون رمقي نداشتم، با شعار :اول وجود، بعد سجود موافق بودم، شام را خورديم و نماز خواندم و از خستگي خوابم برد.  صبح زود به سمت خط مقدم پاسگاه رشيديه حركت كرديم، از مهندسي اهواز تا آنجا دو ساعت راه بود. ظهر به سمت هويزه حركت كرديم، 30 كيلومتر ديگر طي كرديم، به بستان رسيديم.
16/2/62 صبح به سمت خرمشهر براي بازديد مقر بچه‌ها رفتيم، تا غروب آنجا بوديم بعد به اهوار برگشتيم، در راه خوابم برد كه با صدای ناگهاني ترمز از جا پريدم، ديدم الاغي خيلي باوقار در وسط جاده قدم مي‌زند. صادق اگر چه ماشين را كنترل كرده بود ولي الاغ با آيينه برخورد كرد و آينه شكست، ماشين از جاده خارج و يك طرفه شده بود…
شنبه 17/2 به قصد انفجار تنگه سعده از مهندسي خارج شديم، شب حدود 200  كيلومتر راه تا اهواز برگشتيم، در ماشين خوابم برد، در اهواز بيدار شدم، پس از شام كه تخم مرغ و خيار شور بود، نماز خواندم و خوابيدم …
يكشنبه 18/2 ساعت  5/3 بعدازظهر به سمت سوسنگرد حركت كرديم و از آنجا به سمت خط رفتيم، شب در جنگل امغر خوابيديم، رفتيم به چادر برادران تخريب تيپ امام حسن (ع). داخل چادر از دست پشه نمي‌شد خوابيد آمديم بيرون، ناگهان يكي داد و فرياد كنان مي‌دويد، عقرب نيشش زده بود، اينجا هم از ترس عقربها نمي‌شد خوابيد ناچار شديم رفتيم روي اسبابهاي ماشين، با همه گرما خود را لاي پتو پيچيديم. ولي نمي‌دانم از كجا پشه‌ها راهي پيدا مي‌كردند و مي‌آمدند زير پتو و با ما كشتي مي‌گرفتند نگذاشتند ما بخوابيم.
5 دقيقه مي‌خوابيديم 10 دقيقه دست و پا را مي‌خارانديم، ساعت 12 بيدار شديم، تصميم گرفتيم برگرديم ولي ديديم هر جا برويم همين است، تا صبح دست و پايمان مثل آبله بالا زده بود و سرخ شده بود، صبح كه آفتاب زد، پست نگهباني پشه ها تمام شد وتحويل مگسها دادند، يكي از برادران مي‌گفت :نصف شب در سنگري بودم، ديدم صداي گريه مي‌آيد، فكر  كردم نماز شب مي‌خواند، سرم را از پتو بيرون آوردم يك دفعه پشه ها حمله كردند. بعد ديدم دوستم از دست پشه ها چاره‌اي جز گريه ندارد و در كشتي با پشه شكست خورده است…
عبادت
علاقه زيادي به دعاي «اللهم طهر قلبي من النفاق وعملي من الريا و لساني من الكذب و عيني من الخيانه» داشت و اكثراً در قنوت نمازها[72] آن را مي‌خواند، اهل تلاوت قرآن خصوصاً در تعقيب نماز صبح بود، همسرش اين صحنه‌ها را بخوبي به ياد دارد :
«قرآن زياد مي‌خواند، به ما هم توصيه مي‌كرد، روي معناي آن هم خيلي تاكيد داشت، مدتي با من مسابقه حفظ قرآن گذاشته بود.
بعد از نماز صبح هميشه قرآن مي‌خواند،گاهي بعد از نماز و قرآن به سركارش مي‌رفت و صبحانه نمي‌خورد. يك بار گفتم :خب قرآن را وقت ديگر بخوان تا به صبحانه برسي، گفت :قرآن صبح لذت دارد. خوب است روز را با قرآن شروع كنيم».
يافتن علي در كنج خلوت معنوي كار آساني نبود ولي گاهي عده‌اي با نگاه خود اين لحظات تنهايي علي را صيد كرده بودند.
«يك شب خيلي خسته بوديم، تا ساعت 11 در هويزه بوديم، كاري در اهواز داشتيم كه حتماً بايد به اهواز مي‌آمديم. ساعت 5/1 نصف رسيديم، واقعاً خسته شده بوديم. تا رسيديم، من يك پتو برداشتم وخوابيدم، با اين كه نه رانندگي كرده بودم ونه فشاري روي من بود. ولي ديدم علي كه خسته تر از من بود، رفته بود وضو گرفت و نماز شب را شروع كرد. ترسيده بود بخوابد و بيدار نشود». [73]
«اهل نماز شب بود، چند روز قبل از شهادتشان كه در باختران بوديم، نيمه هاي شب كه بچه گريه مي‌كرد بلند شدم، ديدم گوشه اتاق كه تاريك بود گردنشان را كج كرده و راز و نياز مي‌كنند».[74]
اخلاق
« طوري با نيروها برخورد مي‌كرد كه هر كس احساس مي‌كرد نزديكترين فرد به علي است. جاذبه عجيبي داشت.بي جهت نبود كه ايام عمليات با اشاره او همه بچه‌ها عازم منطقه مي‌شدند،از دانش آموز و دانشجو گرفته تا افراد متاهل، كه نمونه آن حاج آقا صالحي[77] با پنج اولاد بود.
اولين بار كه علي را در تهران ديدم و قرار شد كه اعزام شوم، آن چنان مرا تحويل گرفت كه گويي يكسال است كه رفاقت صميمي‌داريم».[78]
« قبل از عمليات خيبر از نيروهاي تازه وارد بودم و افراد را نمي‌شناختم، يك دفعه عقب استيشن نشسته بوديم و جايي مي‌رفتيم، راننده، سرعت را زياد كرده يا خلاصه كاري كرده كه تكان شديدي خورديم، بلافاصله به راننده اعتراض كردم، ولي او چيزي نگفت، به اردوگاه كه برگشتيم، راننده را به « صادق هلالات » نشان دادم و اين كه خواست حالگيري كند، اما حالش را گرفتم.
صادق گفت كه علي اهل اين چيزها نيست، اينجا بود كه فهميدم به برادر علي تيكه انداخته‌ام ! تا چند روز خودم را به او نشان ندادم تا اين كه يك روز علي به طرفم آمد، دستم را گرفت و گفت كه آن روز تقصير من بود، من بايد عذرخواهي كنم».[79]
هنوز هم پس از سالها، صداي دلنشين و از سر صداقت و اخلاص و نگاه مهربان علي، در ذهن و دل برخي از نيروها مانده و همان شيريني را دارد :
«دو ـ سه ماه بود كه در اردوگاه بودم و مأموريت به من نرسيده بود، ظهر يك جمعه كه از نماز جمعه برگشته بوديم و من شهردار[80] هم بودم، در نماز خانه اردوگاه، برادر علي كنارم نشست وگفت كه اگر علاقه داري، وسايلت را جمع كن كه يك ساعت ديگر، راهي غرب هستيم.
براي من به عنوان يك نيروي جديد گردان خيلي جالب بود كه فرمانده آن مرا صدا نكرد و خودش به سراغم آمد.
در مسير راه وقت غروب، علي به بچه‌ها گفت براي شام جلوي يك رستوران نگه مي‌دارم، وقت شام كه شد ماشين را جلوي يك رستوران نگه داشت و در كنار ماشين كنسروهاي ماهي را باز كرديم و خورديم».[81]
«حدود پنج ماه بود كه از پيش علي به تهران آمده بودم، وقتي كه برگشتم تا چشم علي به من افتاد، با يك حالت خاص و جملاتي كه خيلي به دلم نشست، گفت :«اسرافيل! خيلي دلم برايت تنگ شده بود، اين جمله را ممكن است ما بارها از افراد بشنويم، ولي از زبان علي لطف ديگري داشت و تا علي را كسي نديده باشد، آن را درك نمي‌كند.
علي با صحبتهاي خود، افراد را جذب مي‌كرد، بلكه از اين بالاتر، يك شب در جمع دوستان، يكي از وضع گردان گله كرد و اظهار داشت كه قصد دارد انتقالي خود را بگيرد.
ما پيشنهاد كرديم كه با علي هم مشورت كند، تا اين را گفتيم، جواب داد كه پيش علي نمي‌روم، چون او با حرفهايش جادو مي‌كند، اتفاقاً به خاطر علي از گردان انتقالي نگرفت»
او هيچ گاه خود را جدا از نيروها نمي‌دانست و اگر جلسه يا مأموريت خاصي نداشت، حتماً در كنار نيروها بود و در معمولي‌ترين كارها مثل بازي فوتبال هم با آنان همراهي مي‌كرد، همين باعث شده بودكه برخي افراد فرمانده تخريب را نشناسند.
«در روزهاي اول كه اردوگاه بنا شده بود، گروهي از تلويزيون براي ساخت برنامه‌اي آمده بودند، يكي از روزها فردي از گروه آنها جلوي تويوتا نشسته بود، علي هم عقب ماشين، مدتي كه گذشت، آن شخص، از راننده سؤال كرد كه فرمانده شما چرا نمي‌آيند كه حركت كنيم؟ راننده گفت كه فرمانده ما قبل از شما آمده است».[82]
علي علاوه بر آن كه فرمانده نيروها بود، خود را در قبال انها مسوول هم مي‌دانست لذا هيچ احساس برتري يي نسبت به نيروها نداشت.
«درعمليات فتح 1 در داخل عراق، شبي كه درخانه يكي از كردها مي‌خوابند، هوا خيلي سرد و پتو هم كم بوده است، علي با علم به اينكه اگر بين بچه‌ها باشد حتماً يك پتو به او خواهند داد، به پشت بام مي‌رود و تا ساعتها در سرما و برف قدم مي‌زند.
هنگام برگشت هم هلي كوپتري براي برگرداندن فرماندهان به منطقه رفته بود، ولي علي كه سرما هم خورده بود، سوار نشده بود، گفته بود اين عزيزان در سرما و سنگلاخ وبرف پياده بروند و من سوار شوم، وقتي هم كه به ايران برگشتند، تقدير نامه قرارگاه را پاره كرد، و سكه طلا را پس داد و فقط كتاب اهدايي را برداشت».[85]
علي در عين حال كه به بيت المال بسيار اهميت مي‌داد و اگر پولي هم از قرارگاه به گردان داده مي‌شد، در خرج آن بسيار محتاط بود و معمولاً آخر سال مقدار زيادي اضافه مي‌آورد، با تاسيس قرض الحسنه در گردان و كمكهايي كه از پدرش مي‌گرفت، مشكلات مالي نيروها را هم حل مي‌كرد، در يك نوبت كه به منزل يكي از شهداي گردان در يكي از روستاها رفتيم و علي از وضع نامساعد مالي آنها مطلع شد، دستور داد سريعاً يك يخچال ومقداري وسايل زندگي براي منزل شهيد برديم».
جالب اين كه با وجود صندوق قرض الحسنه در گردان، گاهي علي با وجود داشتن زن و فرزند، مشكل جدي مالي پيدا كرد، وكمتر كسي از ان خبردار مي‌شد، يكي از نيروها تعريف كرد :
«در سال 64علي با دوربين من تعدادي عكس خانوادگي گرفت و بقيه فيلم هم در گردان مصرف شد، موقع ظهور فيلم، قرار شد كه علي اين كار را بكند، مدتها طول كشيد. تا اين كه علت تأخير را سؤال كردم با اكراه و خصوصي جواب داد، كه پول ندارم، در حالي كه در آن زمان هزينه آن حداكثر 250 تومان بود».
فكر خلاق
طراحي جنگ افزارهاي مورد نياز در انجام عمليات از ويژگيهاي ديگر علي بود، تهيه فرش برزنتي براي گستردن روي سيم خاردار، آتش بار آرپي جي، موشك براي انهدام دژ دشمن، سيم خاردار بر هيدروليكي و تهيه انواع تله هاي انفجاري، از آن جمله‌اند، نيروهاي اردوگاه به ياد دارند كه بعضاً فرماندهان ارتش و سپاه از جمله امير سپهبد صياد شيرازي[86] و امير حسني سعدي از نيروي زمينی ارتش، براي ديدن طرحهاي او در اردوگاه حاضر مي‌شدند.
«وقتي به اردوگاه رفتم، به خاطر تجربه اي كه در امور فني داشتم، علي خيلي از طرحها را به من پيشنهاد مي‌كرد. سوله‌اي را هم براي اين كارها اختصاص داده بود. اوايل، برش دادن مينها براي آموزش بهتر آنها را مطرح كرد كه انجام مي‌دادم. بعدها در سال 65 كه قضاياي عمليات برون مرزي مطرح شد، يك بار طرح ساخت بمب ساعتي مخصوصي را به من گفت كه موتور ساعت آن را هم تهيه كرد، ولي به انجام نرسيد، طرح ديگري در مورد نارنجك انداز داشت كه نارنجك در يك محفظه‌اي روي اسلحه، نصب و با فشنگ گازي شليك مي‌شد، در مورد ضد هوايي ها هم خيلي فكر مي‌كرد كه هواپيماها نتوانند روي آنها قفل كنند و امكان شليك به آن از بين برود.
از جمله آخرين طرحهاي او هم تهيه بمب هاي مثلثي شكل براي كار راحت تر روي تاسيسات نفتي بود كه مقداري ورق آلومينيوم آورده بود و من خرجهاي C4 را با همان شكلي كه در نظر داشت، براي نصب روي دكلها و … آماده كردم».[88]
در كنار اين طرحها، با مطالعه منابع متعدد مهندسي ارتش و جمع بندي تجربيات خود جزوات جنگ مين را آماده كرد كه در نوع خود بي نظير بود.[89]
از جمله ويژگيهاي مجموعه تحت امر علي، برخورداري از بخش «اطلاعات رزمي» بود كه نقطه شروع آن از ابتداي سال 62 بود.
«بخش زيادي از خطوط مرزي از نظر وجودمين پاك سازي شده بود، در يكي از جلسات مشترك سپاه و ارتش كه توامان مسووليت پاكسازي جنوب را بر عهده داشتند، صحبت از آمار فعاليت  به ميدان مي‌آيد.
نيروهاي ارتش به واسطه سالها آموزش كلاسيك به نقشه ها وكالكهاي خود در مورد ميادين مين استناد مي‌كنند، ولي علي با وجود فعاليت بسيار گسترده تر، چيزي براي استناد در دست نداشت. همين امر باعث شد كه جرقه اطلاعات رزمي‌در ذهن علي بزند و چند نفر مأمور تهيه نقشه ميدان با ذكر مختصات كامل آن شدند.
براي نيروها خيلي مساله واضح نبود و اهميت آن را نمي‌دانستند، ولي علي توضيح داد كه ميدان، خودي باشد كه تهيه نقشه بسيار ضروري است چون آرايش آن در موقع پاكسازي يا عبور بايد در دست باشد، اگر ميدان دشمن هم باشد براي پاكسازي بايد ارايش ميدان را بدانيم و حداقل فايده آن اين است كه بعدها به عنوان سندي در تاريخ جنگ خواهد ماند».[90]
«هيچ يگان تخريبي در سپاه، اطلاعات رزمي ‌نداشت، بجز يگان علي، در مدت كوتاهي كلي كتاب و جزوه هم گرد اوري شد. يكي ديگر از كارهاي آن، ضبط خاطرات نيروها از عمليات و پاكسازي‌ها بود كه شايد در اين ايام كه سالها از جنگ مي‌گذرد، آنقدر كه در بخش مهندسي و خصوصا تخريب سپاه اسناد از اين دست است، در بخشهاي ديگر نباشد».[91]
«آنقدر اين بخش از كار با كيفيت انجام مي‌شد كه در فاو شاهد بودم نيروهاي ارتش از علي تعدادي نيرو براي ثبت ميدان مين درخواست كردند».[92]
شجاعت
براي اثبات شجاعت علي كافي بود كه يك بار با او در عملياتي شركت كني، او بارها مي‌گفت كه «وقت عمليات هر چه جلوتر مي‌روم، بيشتر احساس ارامش و امنيت مي‌كنم». علت آرامش او در اين عرصه ها، ايمان او به درستی عمل و اداي تكليف الهي و اعتقاد راسخ او به تاثير آيات الهي و ادعيه و ائمه معصومين (ع) بود. او همواره بر حرز امام جواد (ع) به عنوان يكي از عوامل مصونيت در مقابل خطرها تأكيد مي‌كرد و آن را همراه خود داشت.
«سال 64 كه نيروها براي عمليات محدود برون مرزي به قرارگاه رمضان در نقده مأمور شدند، براي سركشي از انها از اهواز راهي نقده شديم يكي دو ساعت قبل از غروب به باختران رسيديم، اولين پليس راه جلوي ما را گرفتند و تأكيد كردند كه تامين جاده وجود ندارد و حركت به سمت نقده ممنوع است، علي گفت كه ما مي‌رويم و مسؤوليت آن هم با خودمان و راه افتاد. وقتي علت را پرسيديم، اظهار داشت كه به نيروها قول داده‌ام امشب به آنها سر بزنم و جلسه‌اي با مسؤولين قرارگاه دارم.
علي با سرعت 150 كيلومتر درجاده كوهستاني حركت مي‌كرد، اسلحه را هم به دست من داده بود كه اگر چيز مشكوكي ديدم معطل نكنم من اضطراب داشتم، ولي علي آرام بود و به توكل به خدا اشاره مي‌كرد الحمدالله اتفاقي نيفتاد و اول شب رسيديم…
يك بار ديگر درمهر سال 63 به اتفاق علي، «خدامراد زارع، رضا بورقاني، جعفر قرباني و مرتضي صالحي، با يك تويوتاي كالسكه‌اي راهي منطقه عمليات ميمك شديم چون به منطقه و موقعيت نيروها آشنا نبوديم، يك لحظه احساس كرديم كه در مقر عراقيها هستيم و پرچمهاي انها را هم كه روي تانك‌ها بود می ديديم شايد به خاطر آنکه آنها هم از اين تويوتا ها داشتند جلب توجه نكرده بوديم راه برگشت نداشتيم، چون دور زدن ماشين بيشتر، جلب توجه مي‌كرد. علي گفت : سريع كالكها را ريز ر يز كنيد و بخوريد، اگر اسير شديم بگوييد كه ما سربازيم، اين هم فرمانده ماست، اين حرفهارا مي‌زد و به سمت جلومي‌رفتيم كه به آخر مقر آنها رسيديم، علي دائم آيه« وجلعنا من بين ايديهم سدا» را مي‌خواند، آخر مقر دو ـ سه رديف مين و المر كاشته بودند كه سريع رضا و خدامراد پياده شدند و مسير چرخ ماشين را پاك كردند، به محض اينكه از مقر خارج شديم، عراقي ها متوجه شدند و تيراندازي شروع شد ولي به لطف خدا و سرعت خيلي زيادي كه علي به ماشين داد، از تپه ماهورها رد شديم و به سنگرهاي خودي رسيديم».[93]
« به اتفاق علي مي‌خواستيم از دو آب به نوسود برويم، حركت كرديم، ولي خبرنداشتيم كه مسير ما درتصرف ضد انقلاب است حدود 5 كيلومتر كه رفتيم، عده‌اي مسلح جلوي ما را گرفتند و عقب تويوتا سوار شدند، كاملا وضع منطقه دستمان آمد، علي قبول نكرد كه برگردد و تأكيد دائم بر توكل به خدا داشت 10 كيلومتر جلوتر اين عده پياده شدند تا به مقرر بروند، از اين جا به بعد، من عقب نشستم كه با كلاش تا حدي بتوانم با حمله احتمالي مقابله كنم، به لطف خدا اتفاقي نيفتاد، وقتي به مقصد رسيديم، باور نمي‌كردند كه ما از اين مسير آمده‌ايم در طول مسير من دلهره داشتم ولي علي خيلي راحت بود».[94]
كاك علي
در اوايل سال 65 شهادت 4 نفر از نيروها كه به منظور انهدام جاده‌اي در جزيره جنوبي مجنون اعزام شده بودند، موجب تاثر شديد نيروهاي گردان و علي گرديد، اگر چه علي در آن ايام در اردوگاه نبود ولي پس از بازگشت، تاكيد زيادي بر تجسس براي يافتن جنازه يوسف و محسن داشت.[154]
براي اين عزيزان مراسم بزرگداشتي در مسجد فاطميه تهران برگزار شد كه علي سخنراني مفصلي در مورد روحيات نيروهاي تخريب و شهادت كرد.
پس از آن خبر رسيد كه علي قصد اعزام به تيپ ويژه پاسداران در باختران را دارد، كه جمع زيادي از نيروها او را همراهي كردند.
«تيپ تازه تأسيس بود كه قصد داشتند تحت امر قرارگاه رمضان سلسله عمليات برون مرزي انجام دهند، فرمانده تيپ يكبار صحبت از نيروي خوب جنگي كرد، به او علي عاصمي ‌را معرفي كردم كه بعد با هم صحبتي كرده بودند و علي راهي تيپ شد».[155]
عمده نيروهاي زبده قديمي‌تخريب دور علي جمع شدند كه مقر آنها هم در « تنگه كنشت» در منطقه كوهستاني طاق بستان در باختران در نظر گرفته شد. در همان ابتدای استقرار تعداد زياد عقربهاي محل توجه نيروها را جلب كرده بود.
علي مجموعه‌اي از آموزشها را براي نيروها در نظر گرفت. بخشي از آن انفجارات، خصوصاً انهدام تأسيسات نفتي بود كه حتي براي چند روز نيروها را از باختران تا فاو در جنوب خوزستان آورد تا آموزشها واقعي تر باشد. بخشي ديگر حركت براساس گرا و با استفاده از قطب نما در ارتفاعات بود كه طراحي3 مسير براي گروههاي سه گانه و انتخاب مقصد براي هر كدام و انجام دادن چند انفجار در مقصد به طور كامل توسط علي انجام شد كه نيروها پس از نماز مغرب حركت كردند و براي نماز صبح به مقر برگشتند.
برنامه معمول هر روز صبح هم راهپيمايي و كوهپيمايي چندين كيلومتري در اطراف بود، تقريباً چند روز پيش از ورود به خاك عراق، راهپيمايي ويژه‌اي برگزار شد كه نكات قابل توجهي داشت :
«غروب يكي از روزهاي شهريور از نقطه رهايي شروع به راهپيمايي كرديم، تصور نمي‌كردم كه تفاوت چنداني با راهپيمايي هاي روز های گذشته داشته باشد چند ساعت اول را هم به راحتي پشت سرگذاشتيم و حدود ساعت 12 شب مسير حركت از ميان قبرستان زباله شهر باختران مي‌گذشت كه از بوي خوش آن! مدتها بهره‌مند شديم !
از آن منطقه روح افزا كه دور شديم، چشم ها كم كم سنگين و پاها و دستها كم قوت شدند، شايد ساعتي راه مي‌رفتيم و علي اجازه فقط پنج دقيقه استراحت مي‌داد. اولين نشانه صبح كه هويدا شد، علي فرمان توقف جهت اقامه نماز داد كه گمان كنم با تيمم بود و البته به جماعت.
صبحانه مقداري نان و خرما و آب بود. گرماي آفتاب كه روي صورتمان نشست، تازه موقع بالا رفتن از ارتفاعات بسيار بلند بود كه اگر از آنها مي‌گذشتيم، سرازيری آن طرف خود به خود ما را به نقطه الحاق مي‌رساند، ديگر رمقي نداشتيم و گاهي پا كه روي سنگي مي‌گذاشتيم، با رغبت تا چند متر پايين تر اسكي مي‌كرديم.
گرسنگي و تشنگي را هم به اين خستگي اضافه كنيد، اما در همان حال به علي كه نگاه مي‌كردم، آرام ولي متين و بدون وقفه بالا مي‌آمد، در حالي كه او تركشها و آسيبهاي متعددي از سالهاي جنگ بر بدن داشت، گاهي او جلوتر مي‌رفت و ما از عقب.
نهايتاً بعد از 24 ساعت به مقر رسيد علي از فرط خستگي در گوشه سوله افتاد آيا علي با ان بدن اصلا نيازي به اين راهپيمايي داشت؟ اگر او با نيروها همراه نمي‌شد، كسي از او خرده مي‌گرفت؟ در آن  24 ساعت حدوداً يك دور شهر باختران را از جاده و بيابان وكوه، طي كرده بوديم»[156]
جالب اينكه در آن ايام با وجود خستگي زيادي كه به نيروها عارض مي‌شد، عقربهاي محل، امكان استراحت با خيال آسوده را هم از آنها سلب كرده بود، گاهي اتفاقات جالبي هم رخ مي‌داد :
«سوله كوچكي در كنار محل استقرار بچه‌ها بود كه به خاطر نگهداري آب ميوه و… خيلي در نظر بچه‌ها عزيز بود! يكي از شبها علي به تنهايي در آنجا خوابيده بود، محسن گردان صرحي[157] هم براي تهجد به اين محل رفته بود. محسن در حين نماز متوجه عقربي در نزديكي علي مي‌شود كه چند بار با حركت پا سعي مي‌كند آن را دور كند، در همين گيرودار، عقرب از علي دور مي‌شود ولي پاي محسن را نيش مي‌زند كه كارش به درمانگاه كشيده مي‌شود».[158]
در همين ايام تعداد محدودي از نيروها براي شناسايي كيلومترها مسير عمليات برون مرزي، روانه داخل عراق شدند.
«ابتدا به سردشت آمدم و عقبه اي براي تيپ ويژه پاسداران درست كرديم و از همان نقطه مزري وارد عراق شديم، از نيروهاي تخريب در اين محور، فقط من بودم، كل منطقه كردستان عراق در اصطلاح خودشان به چهارمال بند تقسيم شده بود، كه كار من به همراه 1000 نفر از كردهاي عراق که همکار من شده بودند در حدود 100 قاطر کرايه کرده بوديم كرايه كرده بوديم كه مهمات را حمل كنند، دائماً ترددهاي چند كيلومتري داشتيم، كه البته عمده آن در شب انجام مي‌شد، در مال بند 4 يك قرارگاه درست كرده بوديم، و يك گروهان هم مسؤوليت حفاظت ما را برعهده داشت. به نحوي هم هر روز گزارش كار را به ايران منتقل مي‌كرديم.
بعد از مدتي به ايران برگشتيم، كه نيروهاي تخريب به فرماندهي علي عازم عمليات فتح 1 بودند. قرار شد براي آنها در مسجد پادگان سردشت صحبت مختصري بكنم تا به حال و هواي داخل عراق و مسائل نظامي‌ و سياسي كردهاي عراق آشنا شوند، البته شناسايي هايي كه گروه ما كرده بود، مقدماتي براي عمليات فتح 4 شد و شناسايي فتح 1 توسط دوستان ديگر انجا شد».[159]
علي به عنوان فرمانده يكي از گردانهاي عمليات فتح 1 ( كه باراصلي عمليات هم بر عهده آنها بود) خاطرات شيريني از كيلومترها پيشروي در خا ك دشمن نقل كرده است.
«از يك سال ونيم پيش بود كه تصميم به نفوذ درخاك عراق گرفته شد. كركوك، گلوگاه دشمن بود، آنها به اقتصاد خود مي‌باليدند و ثروتي هم جز نفت نداشتند، پالايشگاه نفت عراقي ها در شمال است. از صبح تا شب هم انجا گشت هوايي داشتند، دو تا دور كركوك، سايتهاي موشكي مستقر بود و جاسوسهايشان هم جلوتر از خط پدافندي، در شهر ها و روستاها پخش بودند.
ما تجربه عمليات برون مرزي نداشتيم و بچه‌ها هم آموزشهاي پارتيزاني نديده بودند. شناسايي هاي ما از چهارماه پيش‌تر شروع شده بود. در همان ايام وقتی هواپيماي ما را در خاك عراق زدند و خلبان بيرون پريد، نيروهاي بسيجي او را تحويل گرفتند و پناه دادند كه موجب بهت و حيرت خلبان شده بود، بعد هم خلبان را راهي ايران كردند.
بعد از شناسايي، حمل مهمات به منطقه كركوك شروع شد، آن هم نه تفنگ و فشنگ، بلكه خمپاره120 و ادوات پرحجم شما تصور كنيد چه مشكلاتي وجود داشت؟ هر قاطر حداكثر 6 گلوله حمل مي‌كرد، تعدادي از قاطرها هم فقط آذوقه حمل مي‌كردند، مسير نيروها هم از ميان روستا ها بود، راه عبور هم فقط يكي نبود و برخي از مسيرها گاهي 100 كيلومتر باهم  فاصله داشت.
در يكي از محورها بايد از درياچه اي عبور مي‌كرديم كه چندين برابر هور وسعت و عمق  و سرعت داشت و كمترين عرض آن يك ساعت راه با قايق موتوري بود. مسير ديگر رودخانه اي با عمق 5/1 متر بود، ما كه نمي‌توانستيم پل بزنيم، كل مسير هم 400 كيلومتر بود، البته از روي نقشه هوايي 150 كيلومتر بود، ولي در روي زمين حدود 3 برابر مي‌شد، قرار بود از 45 روستا عبور كنيم، آن هم با كلي آدم. قبلاً به نيروها گفته بوديم كه كسي فارسي حرف نزند، در مسير اولين روستا كه مسير كمونيستها بود، خود را كمونيست تركيه معرفي كرديم، دو تا دو تا وارد خانه ها شديم، صاحبخانه تا ما را ديد، گفت كه قيافه شما داد مي‌زند ايراني هستيد، بعد هم گفت كه شما اصلاً اخلاق و رفتارتان به كمونيستها نمي‌خورد، انها به زور وارد خانه اهالي مي‌شوند ومردم را اذيت مي‌كنند، ولي شما…
در برگشت، آنها پذيرايي مفصلي از بچه‌ها كردند، به حدي كه ساعت 3 نصف شب براي ما بوقلمون سرخ كردند.
در يكي از روستاها پير مردي كه فارسي بلد بود، مي‌گفت كه 15 سال است كه اينجا هستم، گفتيم موقع برگشت با ما به ايران بيا، آب و هوايي عوض كن، گفت امام گفته تا صدام هست، جنگ هم هست، اگر صدام رفت، من مي‌آيم.
در 3 كيلومتري سليمانيه، وارد منزل يك روستايي شديم، روي ديوار عكس يك افسر عراقي با سبيلهاي كلفت بود. ترسيديم، به بچه‌ها گفتيم آماده فرار باشيد. قرارشد بعد از شام فرار كنيم صاحبخانه متوجه شد و گفت اين عكس برادرم است كه الحمد الله خدا را صد هزار مرتبه شكر به دست ايراني‌ها اسير شد !
ساعت 2 بعد ازظهر به جاده آسفالته اصلي سليمانيه رسيديم، ديديم اگر 150 قاطر و 6 تراكتور همراه از جاده عبور كنند، ترافيك سنگيني ايجاد مي‌شود و لو مي‌رويم، سر و ته جاده را بستيم و به سرعت عبور كرديم.
هنوز 15 روز به عمليات مانده بود، در منطقه‌اي استقرار پيدا كرديم كه كلي پايگاه كمونيست و مجاهد و حزب كارگر و … وجود داشت.
يكي از مسيرهاي عبوري از داخل يك پادگان مي‌گذشت، پول زيادي به راهنما داديم كه يك ربع آنجا را تخيله كندكه همين كار را كرد و ما رد شديم.
گاهي در طول مسير، منافقين گزارش ما را به عراق مي‌دادند، يكي از آنها به يكي از بچه‌هاي ما گفته بود: ادا در نيار بچه تهروني [160] گاهي سه شبانه روز غذاي كافي نمي‌خوريم.
عراق، از كليات عمليات اطلاع پيدا كرده بود ولي جزئيات را نمي‌دانست، محافظين كركوك را هم زياد كرده بود و اعلام شده بود كه جايزه اسارت هر ايراني 2500000 تومان.
وضع طوري شده بود كه تقريباً يقين كرديم برگشتي در كار نيست مدام دعا و توسل و درخواست از خدا داشتيم و وقتي به قرآن تفأل زديم، دستور به توكل آمد.
تعدادي ماشين در جاده سليمانيه مصادره و حركت كرديم و در روستايي در 5 كيلومتري كركوك مستقر شديم. اهالي آنجا همه طرفدار صدام بودند، لذا با نيروها كل روستا را محاصره كرديم و اجازه نداديم كسي از منازل خارج شود.
هلي كوپتر ها دائماً پرواز مي‌كردند تا ردي از نيروهاي ما به دست آورند.
در طول اين چند هفته، نه نماز جماعت داشتيم، نه صوت قرآن و آن چه به گوش مي‌رسيد، بيشتر موسيقي و آواز بود، ولي درعين حال مردم علاقمند به انقلاب بودند و حتي در خواست مي‌كردند كه دفعه  بعد روحاني با خودتان بياوريد.
در موعد عمليات قرار شد 4 هدف را با دو قبضه ميني كاتيوشا و خمپاره بزنيم، هدفهاي ما هم سايت موشكي و مقر منافقين بود كه اتفاقاً همان شب گرد همايي داشتند، يك هدف ديگر، مقر آموزش قواي خاص عراق بود…
به ايران كه بر مي‌گشتيم، از روي قاطر پاي مصنوعي يكي از برادران افتاد. كردها خيلي تعجب كرده بودند كه اين همه راه چطور آمده است؟
قدر ايران را بيشتر دانستيم وقتي به اينجا رسيديم»[161]
اما خاطرات دوستاني كه باعلي در اين عمليات بودند، در مورد فرمانده خود بسيار شنيدني است :
«پيش از ورود ما به عراق، مقداري مهمات و مواد غذايي از طريق كردها و محلهاي از پيش تعيين شده منتقل شد مواد منفجره وتعدادي نارنجك در لابلاي گوني‌هاي سيب زميني و پياز جاسازي شد و از طريق يك خط به صورت قاچاق منتقل گرديد، هنگام عصر، علي اعلام حركت كرد كه از آخرين نقطه مرزي كه روستايي به نا «بيتوش» درسردشت بود، حركت كرديم و شب به ارتفاع بلندي رسيديم، آن شب بيسكويت و كنسرو لوبيا شام ما بود، هوا بسيار سرد بود و  تا نيمه‌هاي شب بايد منتظر می مانديم علی یک راه ابتکاری خوب جلوی ما گذاشت، به اين ترتيب كه تعداد زيادي از گوني هاي پارچه‌اي روي زمين را به عنوان پتو به ما پيشنهاد كرد، كه پاها را در يك گوني و سر تا كمر در يك گوني ديگر مي‌كرديم، چرت مختصري زديم، نيمه‌هاي شب علي ما را بيدار كرد، به دو گروه تقسيم شديم. گروه اول كه تعداد بيشتري بودند بلافاصله راه افتادند و بقيه قرار شد كه به اتفاق تعدادي از كردهاي عراقي كه متخصص هدايت قاطر بودند، حركت كنند، بردن قاطرها واقعاً مهارت مي‌خواست والا از اوج كوهها به دره ها سقوط مي‌كردند.
علي سفارش كرده بود كه وقتي آنها را در كنار روخانه مرزي ديديم، حركت كنيم. آنها را در حال نماز كنار رود ديديم كه جمع 4 نفره ما، حركت را آغاز كرد. به روخانه كه رسيديم، در حين عبور، تعدادي از قاطرها با بار پتو در قسمت عميق رفتند كه پس از بيرون آمدن به خاطر سنگيني پتوها افتادند و ما مجبور شديم بارها راباز كرده و در زير آفتاب بهن كنيم. يكي از قاطرها را هم آب برد.
مسير بعدي سينه كش عظيمي‌بود كه هم نفس مارا گرفت و هم سه قاطر را به ته دره فرستاد، ساعتها طول كشيد تا به روستايي زيويي رسيديم و كردها با آب گوجه و پياز از ما پذيرايي كردند.
رئيس ـآنها به نام «كاك عمران» خبر داد كه «كاك علي» و نيروها باعنتر[162] به سمت «الاق لو» درمسير سليمانيه حركت كردند و ما بايد پياده به دنبال آنها برويم، مسيررا ادامه داديم. هر دوساعت به محوطه‌اي مي‌رسيديم و بلد ما عوض مي‌شد، آنها تازه نفس بودند و ما دائم در مسير، تا غروب راه رفتيم.
يادم هست كه «جعفر هلالات[163]» ديگر ناي حركت نداشت، بالاخره به «الاق لو» رسيديم، باز اينجا گفتند كه «كاك علي» به سمت باغ «سمر» قرار گاه طالباني رفته است.
احساس كرديم كه نقشه اي برايمان كشيده اند و در اولين شب استقرار در خاك عراق و دور از دوستان، وحشت كرده بوديم جعفر مي‌گفت كه اسلحه ها را آماده كنيد، ماتاكيد كرديم كه حتماً بايد به كاك علي برسيم، بعد از تماس با بي سيم قرار شد به خانه کدخدا برويم. كه من و سه نفر ايراني همراه به منزلش رفتيم و نخود پخته ميل كرديم، يك ساعت بيشتر نمانده بود كه تويوتا لندكروزي آمد و ما را به سمت «كاك علي» برد. در كوره راه‌ها با سرعت و مهارت مي‌رفت و با يك نوار آهنگ ايراني از ما پذيرايي مي‌كرد.
يك ساعت در راه بوديم كه به دوعنتر رسيديم، علي را در زير نور شناختيم كه خسته بر روي يكي از انها نشسته بود و معلوم شد كه سواره رفتن آنها با پياده رفتن ما چندان تفاوتي نداشته است.
ما زودتر به «ياغ سمر» در اتاقي كه به ما دادند، گرمترين و نرمترين جا را برداشتيم، براي نماز صبح كه برخاستيم علي را نديديم، نگران در پي او رفتيم كه او را در گوشه‌اي از محوطه درازكش بر روي چند بلوك سيماني با دو كتاني در زير سر پيدا كرديم.
او به خاطر كمبود جا و راحتي بچه‌ها تمام شب را در سرما گذرانده بود، براستي كه فنون غافلگيري را بخوبي بلد بود شبي ديگر پس از 20 ساعت پياده روي، به روستايي رسيديم كه مسجد كوچك ولي سردي داشت. شام هم نداشتيم، كردها درب منازل را مي‌زدند و اعلام «توزيع» مي‌كردند، يعني اهل خانه بايد ميهمانان كردهاي اتحاديه ميهني را پذيرا باشند، هرچند نفر داخل يك خانه رفتيم كه گرماي آن در قياس با مسجد دلچسب بود، ساعت 3 نيمه شب بود، اهل منزل از خواب بيدار شده بودند و كمي ‌هم از ما مي‌ترسيدند، هنوز نيم ساعت نشده بود كه علي آمد و اعلام كرد كه همگي به مسجد برگرديم، چرا كه دل او رضايت به اين مردم آزاري نمي‌داد. فقط درخواست كرد كه مقداري غذا بدهند كه آنهاهم نان و پياز دادند. تعداد بسيار كمي‌هم پتو رسيد كه اصلاً كفايت نمي‌كرد، علي تا يك ساعت تلاش نمود كه از هر پارچه در دسترس، بستري براي بچه‌ها فراهم كند، خود او هم زيلويي روي دوش انداخت و تا صبح نگهباني داد.
ما يقين داشتيم كه دشمن باتمام قوا در تعقيب ماست، لذاتوقف ما خيلي كم بود.
نيمه شب در نزديكي مرز به جايي رسيديم كه روي تكه چوبي نوشته شده بود «هوتيل كوردستان» علي تا اين را ديد، اظهار كرد كه اينجا 5 ستاره‌ اس و وارد شديم.
هر كدام يك تشك لاغر ابري نيم متري با يك پتوي پاره گرفتيم تا چرتي بزنيم، محسن گردن صراحي خواب ما را به هم زد و به خاطر ماه گرفتگي، همه را به نماز آيات دعوت كرد.
بعد از ان هم به توصيه علي قرار شد به نوبت نگهباني بدهيم. او اظهار كرد كه اول من بيدار مي‌مانم چون اگر خوابم ببرد بيدار شدنم مشكل است خوابيدن ما همان و بيدار شدن در وقت صبح همان همه از هم پرسيدند چرا مرا براي نگهباني بيدار نكردي؟ معلوم شد كه علي تا صبح به تنهايي نگهباني داده است.
صبحانه به اتفاق خورديم البته به قسمت خاويار و راه افتاديم، تا بعد از ظهر در راه بوديم و هيچ غذايي نخورده بوديم. علي پيشاپيش مي‌رفت، متين اما آرام و لنگان، راه رفتني خاص با آن بدن مجروح كه گفتني نيست بايد ديده باشيد.
تا اين جا حدود 300 كيلومتر راه آمده بوديم اما گلوله اي نداشتيم هر جا علي بود همه چيز بود گرسنگي طاقت همه را برده بود علي تصريح كرد تا اولين قرارگاه مرزي خبري از غذا نيست مگر خداوند تفضلی كند.
به دوراهي رسيده بوديم ودر تشخيص راه درست، دچار اشتباه شديم علي يكي از راهها را نشان داد و براه افتاديم هنوز دراول مسير بوديم علي به زمين اشاره كرد روي خاك سفت كوهستان مقدار زيادي پسته ريخته بود ظاهراً اكرادي كه قاچاق از ايران به عراق برده بودند بار پسته شان سوراخ شده بود و به هر حال سد جوع شد و شكم چند رزمنده از قارو قور افتاد.
در وسط رودخانه مرزي بوديم كه هواپيماها و هلي كوپترهاي عراقي براي لحظاتي منطقه را مورد حمله ويژه با كاليبر قرار دادند بالاخره به ايران رسيدم همه به خاك افتاديم و آنرا غرق بوسه كرديم ادامه مسير، سربالايي تندي بود كه به توصيه علي و براي مصونيت در برابر هلي برن احتمالي دشمن، بدون توقف آن را طي كرديم. نهايتاً هنگام شب به پايگاه داخلي مرز رسيديم، غذاي گرمي‌به مادادند كه خيلي چسبيد، هر كدام به اندازه چند نفر خورديم و سريع  به سمت سردشت روانه شديم، هدايايي به مادادند كه عبارت بود از يك گوني محتوي يك پتو و  يك راديو و تقديرنامه با اشتياق تمام به حمام رفتيم تا پس از حدود 40 روز اب گرمي ‌بر تن خسته خود بريزيم و كوهي از چرك را بشويم»[164]
پس از عمليات، بمباران شهرهاي مسكوني بويژه شهرهايي كه نقش پشتيباني از جنگ را داشتند شدت گرفته بود، كه باختران از جمله اين اهداف بود، اولاً دشمن در عمليات فتح 1 علاوه بر اين كه ضربه هاي مهم نظامي‌خورده بود، آبرو و حيثبت ارتش بعث هم به لحاظ حضور رزمندگان اسلام درعمق 300 كيلومتري خاك عراق به شدت خدشه دار شده بود، ثانياً مركز عمليات برون مرزي و پشتياني هاي آن باختران قرار داشت و ثالثاً حمله به پالايشگاه اين شهر، ضررهاي اقتصادي به ايران وارد مي‌نمود.
بخش عمده بمباران ها به وسيله بمبهاي خوشه اي بود كه مزيت آن براي دشمن، گستردگي شعاع انفجارها و فراگيري خسارت و پراكندگي نقاط مورد اصابت بود، حال آنكه بمبهاي عادي تنها در يك نقطه عمل مي‌نمود.
نيروها علي عاصمي ‌در خنثي سازي بمبهاي خوشه اي عمل نكرده در سطح شهر، بسيار خبره شده بودند و پس از هر بمباران سريعاً حركت مي‌كردند.
«در يكي از روزها همزمان با نيروهاي تخريب، عده‌اي از كارشناسان بمب ارتش هم در محل حاضر شدند، قرار شد همه منتظر بمانند تا تيم عملياتي ويژه ارتش تا دقايقي ديگر برسد.
بمبهاي خوشه‌اي در محوطه وسيعي پخش شده بودند و گاهي بچه‌هاي محلي از سر جهالت يا كنجكاوي، دستي به بمبها مي‌زدند.
آمدن گروه ويژه خيلي طول كشيد علي به برادران ارتشي گفت كه خود ما يك گروه متخصص داريم، خوب است كار را شروع كنيم تا آسيبي به كسي نرسد، از علي پرسيدند :
مسؤول گروه شما كيست؟ علي با ا نگشت به احسان كشاوز[165] ( كه آن زمان 19سال بيشتر نداشت) اشاره كرد، ظاهراً برادر ارتشي كمي ‌ناراحت شد و رفت، بلافاصله بچه‌ها دست به كار شدند و در 45 دقيقه كل منطقه را پاكسازي كردند و به اندازه يك تويوتا بمب جمع كردند».[166]
درهمان ايام شايع شده بود كه سازمان ناتو بمبهاي جديدي به عراق داده كه قدرت تخريبي فوق العاده‌اي دارد، پس از مدتي اين خبر رسماً تاييد و در عمل هم مشاهده شد.
اولين محموله اين بمبها در باختران فرود آمد كه برخي از آنها عمل نكرد.
در خلال اين ايام، عمليات فتح 2 و 3 هم در سليمانيه و اربيل عراق انجام شد و همزمان مقدمات عمليات فتح 4 مهيا شده بود.
«براي عمليات فتح 4 به علي عاصمي‌يك گردان رزمي‌سپرده بودند، و يكي از گروهانهاي آن بچه‌هاي تخريب بودند، آذر ماه 65 بود كه به علي خبر رسيد وضع سرما در منطقه مورد شناسايي به حد غير قابل تحمل رسيده و بيش از يك متر برف روي زمين است   و «داود پاك نژاد[170]» هم از شدت سرما در شرف شهادت بوده است. علي نام منطقه را ذكر نكرد ولي صحبت از انهدام رصد خانه واسارت كاركنان فرانسوي بود. اين عمليات به خاطر موانع موجود لغو گرديد…»[171]

بي غسل و بي كفن
نوشته مختصري از او بجا مانده كه بعد از شهادتش، ديگران مطلع شده اند :
« ياد زماني افتادم كه مسجد سوسنگرد10 يا 12 نفر جمع مي‌شديم و زير نور فانوس ، دعاي توسل مي‌خوانديم، يادم هست آخرين باري كه دعا مي‌خوانديم، با شهدا بوديم ولي آن روز، قدر آنها را نمي‌دانستيم و حالا ديگر در بين ما نيستند و كمبودشان را حس مي‌كنيم، آن شب « محمد زارع پور» بود، « مهدي زارع پور» بود، « مختاري» بود و خيلي ديگر كه همه شهيد شدند ولي فقط من مانده ام  و دارم فسيل مي‌شوم».[175]
علي 3 ـ 2 ماه آخر، حال و هواي ديگري داشت و اين را بسياري از كساني كه با او بودند، احساس مي‌كردند.
چند روز بعد كه به غرب رفتيم، يكي از دوستان از  تهران آمد و گفت خيلي نگران علي هستم چون خواب ديده ام كه علي وارد جماران شده و همه درها به روي او باز شده تا به امام رسيد، امام او را بوسيد و پرسيد كه اين بار هم طرح جديد داري؟
علي گفت :طرح هايم تمام شده، آمده ام دعا براي شهادتم بكنيد، خواب را كه براي علي تعريف كرديم خنديد، بعد هم آن را براي همسرش تعريف كرده بود…
آن روزها علي بارها صحبت از شهادت مي‌كرد، در عين حال دلش شورمي‌زد كه تجربياتش منتقل نشود دائماً درخواست مي‌كرد كه بچه‌ها را براي آموزش جمع كنيد…
يكي ديگر از نيروها هم حكايت ديگري از روزهاي آخر دارد :
نيروها به اردوگاه شهداي تخريب در اهواز رسيدند و به نيروهاي ديگر كه حال و هواي عملياتي بزرگ در جنوب را داشتند ملحق شدند، ولي همه منتظر رسيدن علي به اردوگاه بودند.
«غروب بود كه آخرين نيروهاي باختران قصد آمدن به جنوب را داشتند و من براي آخرين ديدار به منزل علي رفتم خداحافظي كردم و برگشتم اعلام شد كه چند دقيقه ديرتر حركت مي‌كنيم. باز به منزل علي برگشتم و نمي‌خواستم از او دل بكنم، در كه باز شد علي مشغول نماز مغرب شده بود و رسول هم كنار او نشسته بود حالت و نماز او طور ديگري بود. جوري كه وقتي نمازش تمام شد، تحت تأثير نماز نمي‌توانست حرف بزند، گفتم :حال شما خيلي عجيب است. گفت، حال نماز است طوري شده بود كه هيچكدام حرف نمي‌زديم علي گفت :خوب است بانگاه حرف بزنيم. از آن خانه و از علي دل نمي‌كندم اشك در چشمان هر دومان جمع شده بود».[177]
اردوگاه تخريب با آن همه نيرو، آموزش‌هاي انفجار و غواصي و اخباري كه درمورد عمليات آتي مي‌رسيد، شور و حال خاصي داشت، همان شور و حال قبل از خيبر و بدر و… منتها آن موقع علي هم بود و اين بار همه چشم انتظار او و همراهان او :«احسان كشاروز، داوود پاك نژاد و محسن گردن صراحي».
صبح روز چهاردهم دي ماه، «صادق هلالات» و «محسن چاووشي» خبر شهادت اين 4 نفر را آوردند. اردوگاه، ساكت و ارام شده بود، كسي با كسي حرف نمي‌زد، عده‌اي در سوله‌ها و عده‌اي در بيابان گريه مي‌كردند.
از بلندگوي نمازخانه صداي قرآن بلند شد، ايات سوره توبه :
«يا ايهاالذين آمنوا مالكم اذا قيل لكم انفروا في سبيل الله اثا قلتم الي الارض ارضيتم بالحيوه الدنيا من الاخره فما متاع الحيوه الدنيا في الاخره الاقليل».[178]
كه اين خلاصه همه پيامهايي بود كه علي در طور 5 سال حضور در جبهه داد.
بعد از نماز مغرب و عشاء «صلواتيان بسم‌الله را كه گفت، نماز خانه اردوگاه ناله و شيون بچه‌هاي تخريب پرشد.
او مي‌گفت كه امروز وقتي خبر را شنيدم، نا خودآگاه واقه كربلا به ذهنم آمد كه اهل مدينه چشم انتظار ورود امام و خاندان ايشان بودند كه قاصدي از راه رسيد «يا اهل يثرب لامقام لكم» ما هم در اينجا چشم انتظار علي و ديگر برادران بوديم، كه خبر آوردند از علي چيزي نمانده است.[179]
شايد آن روزها اگر حال و هواي عمليات كربلاي 5 در گردان نبود، داغ علي بر دل بچه‌ها خيلي سنگين تر خيمه مي‌زد، بچه‌هايي كه حرف دلشان شايد اين بود كه اگر كسي علي را بشناسد و ادعا كند كه بيشتر از آنها او را دوست دارد، دق كنند، اما لحظات شهادت آنها :
« شنبه 13/10/65 ساعت 3 بعد از ظهر شهيد شدند، صبح كه از منزل خارج شد به من گفت ديشب خوابي ديدم كه اگر تعريف كنم، ناراحت مي‌شوي، هر چه اصرار كردم نگفت ».[180]از قرار معلوم محسن و داوود و احسان هم همان شب خوابي ديده بودند، صبح شنبه به طور خاصي به هم نگاه مي‌كردند و مي‌خنديدند، علي كه از راه مي‌رسد، داوود و احسان را مامور خنثي كردن بمب مورد نظر مي‌كند، خودش به ستاد مي‌رود ولي بعد از چند دقيقه با عجله خود را مي‌رساند با آنها راهي مي‌شود، محسن هم به نحوي با آنها همراه مي‌شود، بيرون از شهر باختران در چاله‌اي كه اطراف بمب حفر كرده بودند علي و محسن مشغول كار بودند كه داوود ازنقطه ديگري بالاي سر اين ها مي‌آيد واحسان هم خود را مي‌رساند، راننده بيل مكانيكي كه همراه جمع بود، اظهار مي‌كرد : « تعجب كردم چرا اينها در يك لحظه دور هم جمع شدند و من تنها ماندم».
بمب منفجر مي‌گردد و از پيكر اين چهار عزيز هيچ نمي‌ماند.
پيكر مطهرآنها از محل تحصيل محسن ( مدرسه عالي شهيد مطهري ) در روز دو شنبه در تهران تشييع شد.
«الهي رضا برضائك تسليماً لامرك»[182]
علي، پس از سالها مجاهدت، تلاش شبانه روزي، تحمل درد و رنج جسمي‌ و دروني، مزد جهاد خود را گرفت و در كنار برادر، شهداي كاشمر و شهيد آزاده آيه‌الله مدرس آرام گرفت.
«بعد از شهادت، مرتب به خوابم  مي‌آيد، آن اوايل بيشتر بود، يك بار خواب ديدم كف دستش را نشان داد و گفت :دنيا مثل حباب، ممكن است هر لحظه بشكند، اصلاً ارزش غصه خوردن را ندارد.
بعد از چهلم، او را در خواب ديدم كه لباسي با گلهاي قرمز برايم خريده گفتم اي كاش گلهاي سياه داشت، گفت ديگر لباس سياه نپوش.
يكبار ديگر او را خواب ديدم گفتم مدتي است كه شما را خواب نمي‌بينم، گفت :من هميشه هستم، تو مرا نمي‌بيني، بعد رفت رسول را بغل كرد و بوسيد، گفتم :خوش به حال شما كه در بهشت هستيد، به من گفت :مواظب ريزه گناهانتان باشيد كه نمي‌گذارد آدم به بهشت برسد». [183]
نه فقط رسول او كه برو بچه‌هاي تخريب، همه سايه‌اي تناور و پرثمر را از دست دادند.
رحمت خدا بر او و درود و سلام بر پدر و مادري كه او را پروردند و تسليت به آناني كه در عزاي اين مظهر شرف، غصه دار شدند. خداوندا اين دفتر و كتاب شهادت را همچنان به روي مشتاقان باز و ما را هم از وصول به آن محروم مكن، … و تو خود  اين چراغ پرفروغ را حافظ و نگهبان باش.[184

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *