⛱ ناخودآگاه چشمانت را می بندی و در زمستانی سرد و ناتمام با دیدگانی بسته زیر بهمنی از مشکلات و سختی ها حس می کنی در آخر خطی و باید در انتظار مرگ باشی. همان لحظه که غریبانه و تنها، نالان و گریان، ناامید از همگان به خواب عمیق فرو می روی ندایی باشکوهِ عشق از درون دل تو را خطاب می کند؛ دیدی کسی جز من هوایت را ندارد، دیدی تا نیازهایشان را پاسخ دادی رهایت کردند، دیدی به کسانی امید داشتی که ناامیدت کردند؟ هر چند تو از ما دور شدی و فاصله گرفتی ولی ما هوایت را داشتیم و هیچ گاه رهایت نکردیم. اکنون تو را در آغوش گرفته ایم، آرام بخواب، کمی استراحت کن! چشمانت را که باز کنی همه چیز تمام شده، دردهایت درمان شده و دوباره طلوع خورشید را خواهی دید و در خواهی یافت ما همواره فرای سیاهیِ شب، سپیدی صبح و پس از زمستانی سخت، بهاری دل انگیز را آفریدیم.