اخلاق فردی و ضرورت های خودسازی

نویسنده: رضا حسینی فر

انسان از نگاه دین

نگاهی از بالا
انسان سرگشته عصر فن‏آوری، با همه پیشرفت‏های مادی و امکانات رفاهی، هر از چندگاهی که فارغ از هیاهوهای بیرونی، به درون خویش سری می‏زند و از خویشتن احوالی می‏جوید، یا آن‏گاه که از چرخه تکراری خوردن برای کار و کار برای خوردن می‏رهد و از بلندای هستی، به خود نظری می‏اندازد، غمی جانکاه، جانش را می‏فشارد و اندوهی سترگ را بر قلبش می‏نشاند؛ چیزی شبیه احساس ناخرسندی از خویش یا دور افتادن از حقیقت خود.
به هر حال، این احساس، طعم شیرین خوشی‏های ظاهری را از ذائقه جانش می‏زداید و به اندیشه‏اش وا می‏دارد. گویی هر قدر هم که دنیا به کام باشد، مشکل او حل نمی‏شود. او از خود توقعی بیش از زندگی کردن و کام جُستن دارد و ارزش خویش را با چنین گذرانی برابر نمی‏داند.
انسان از نگاه دین
شاید برخی بتوانند به خود بقبولانند که همینی هستند که در نگاه نخست به نظر می‏آید و نه بیش از آن؛ انسانی که به هر دلیل، چند روزی مهمان عالم خاک است و پس از چندی سر به خاک می‏گذارد و در این مدت باید تا می‏تواند، خوش باشد و گذران عمر را تسهیل بخشد.
در این میان، کسانی هم هستند که حجم وسیع دل‏مشغولی‏ها و گرفتاری‏ها، فرصت اندیشه را از آنها می‏ستاند و در گرداب روزمرگی‏ها و دویدن‏های بی‏حاصل، از خود و از جهان غافلشان می‏سازد و پس از مدتی به کام مرگ می‏کشاند.

اینان کسانی هستند که قرآن کریم، بی پرده، درباره آنان چنین می‏گوید:
بگذار تا بخورند و بهره گیرند و آرزوها آنان را غافل سازد، ولی به زودی خواهند فهمید. (حجر: 3)
آنکه انسان را آفرید و بیش از هر کس دیگر، نگران حال او است، آنکه قدر و قیمت انسان و ارزش آن همه انرژی و استعداد او را به خوبی می‏شناسد، هرگز از چنان تعریفی یا چنین دل‏مشغولی و گرفتاری، خرسند و راضی نیست. او ارزش آدمی را بسی بیشتر و برتر از چنین زیستی می‏داند. او «حیوان متمدن» نیافرید؛ او «انسان» آفرید؛ بهترین موجودی که دستگاه آفرینش به خود دید؛ خلیفه خدا. خداوند از روح خود در او دمید، نام‏ها را به او آموخت و آن گاه فرشتگان را به سجده او فراخواند.

آفریننده این موجود بی نظیر، داستان آفرینش او را چنین شرح می‏دهد:
هنگامی که پروردگارت به فرشتگان گفت: من در روی زمین جانشینی قرار خواهم داد… پروردگار فرمود: من حقایقی را می‏دانم که شما نمی‏دانید. سپس «علم اسماء» را همگی به انسان آموخت… خداوند فرمود: ای آدم، آنان (فرشتگان) را از اسامی این موجودات آگاه کن… و (یاد کن) هنگامی را که به فرشتگان گفتیم: برای آدم سجده کنید. (بقره: 31 – 34)
آری، او آیینه‏ای آفرید که توانست تمامی صفات زیبا و پرشکوه خالق هستی را به نمایش گذارد. آدمی، گوهر یگانه و دُردانه هستی است؛ موجودی بی همتا و حیرت‏انگیز که در درون خود، شگفتی‏های فراوانی نهفته دارد.

امیر مؤمنان علی علیه‏السلام در سروده‏ای زیبا به این شگفتی‏ها چنین اشاره می‏فرماید:

أتزعم أنّک جرم صغیر     و فیک انطوی العالم الاکبر

آیا گمان کرده‏ای که همین جرم کوچکی، حال آنکه جهانی بس بزرگ در درون تو است.
او جهانی را به بزرگی جهان بیرون، بلکه جهانی پهناورتر از جهان بیرون را در درون آدمی معرفی می‏کند و از او می‏خواهد که خود را دستِ کم نگیرد و ارزش خود را باز یابد.
این گوهر، مانند معدن ارزشمندی است که باید کشف شود تا از آن بهره برد؛ در غیر این صورت، به هیچ کاری نمی‏آید:
«اَلنّاسُ مَعادنٌ کَمعادِنِ الذَّهَبِ وَ الفضَّةِ؛ انسان‏ها، معدن‏هایی همچون معدن‏های طلا و نقره‏اند».

اوج انسانیت
آدمی آن‏گاه که پا به عرصه وجود نهاد، در چنان اوجی بود که میان او و خدایش هیچ کس حایل نبود؛ یعنی کسی را یارای واسطه‏گری نبود. خدا بود و انسان بود و دیگر هیچ. در آن بلندا، حتی ملک نیز پر نمی‏زد و با حضور در آن وادی، هستی می‏باخت. انسان به حریم خلوت خدا راه یافته و محرم رازهای سر به مُهر او شده بود.
در آن خلوت، امانتی به او سپرده و باری به دوشش نهاده شد و شاید هم درسی به او آموخته شد. هر چه بود، همان امانت، بار یا درس، با او چنان کرد که او را از همه کس و همه چیز برتر و بهتر ساخت و خداوند نیز به خود، به دلیل چنین آفرینشی آفرین گفت: «وَ تَبَارَکَ اللّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِینَ؛ پس آفرین بر خداوند که بهترین آفریننده است. (مؤمنون: 14)
به هر حال، دوران خوشی را با خدای خویش گذراندیم و لذت‏های نابی را درک کردیم.

یاد آن دوران که در گلشن صفایی داشتیم     در میان لاله و گل ماجرایی داشتیم

هزار افسوس که آن دوران خوش به سر آمد و زمان جدایی فرا رسید. رسالتی بزرگ بر دوش انسان نهاده شده بود و می‏بایست آن امانت را به مقصد رساند. این شد که در چشم به هم زدنی، از آن اوج قدس و طهارت، به سرزمین خاک و گناه فرستاده شد و در قفس تنگ و نفس‏گیر تن و ماده گرفتار آمد.
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد     باقی همه بی‏حاصلی و بلهوسی بود
شاید برای این نزول ناگهانی، تعبیری رساتر از گفته خداوند نتوان یافت: «لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم ثم رددناه اسفل سافلین؛ ما انسان را در بهترین صورت آفریدیم. آن‏گاه او را به پایین‏ترین مرحله فرستادیم». (تین: 4 و 5)

گرفتار قفس
این داستان، داستان انسان است؛ داستان من و داستان تو. همه ما آن دوران خوش را پشت سر گذاشته و اینک چنین گرفتار آمده‏ایم. اینکه چرا آن دوران را به خاطر نمی‏آوریم، ماجرای دیگری دارد.
هرگز توجه کرده‏ای آن‏گاه که نشانه‏های پیشامد ناگواری رخ می‏نماید – مثلاً اتومبیلی را شتابان و در چند قدمی عزیزی می‏بینی – چه‏سان تمام فکر و ذکرها و استدلال‏ها به فراموشی سپرده می‏شود؟ حتی گویی نام آن عزیز را نیز فراموش می‏کنی و از صدا کردن و توجه دادن او هم عاجز می‏شوی!
درد جدایی از یار، به همراه وحشت برخاسته از این نزول سریع و ناگهانی، چنان اندیشه ما را به هم ریخت که همه چیز را فراموش کرده‏ایم، حتی دوران خوش با او بودن را. تنها چیزی که از آن دوران خوش برایمان به جا مانده، رابطه‏ای است درونی با یاری مهربان و صمیمی که هر از گاهی، چون نسیمی بر جانمان می‏وزد و دل را به آشوب می‏کشد؛ چنان که پیام آور رحمت و هدایت فرمود:
آگاه باشید! از سوی خداوند، هرچندگاه، نسیم‏های رحمتی به سوی شما می‏وزد؛ به هوش باشید تا از آنها بهره بگیرید.
به هر حال، از یاری مهربان جدا شدیم و پا به این سرای خاکی گذاشتیم. آنچه بر درد جدایی می‏افزاید، عالمی است که در آن پای گذاشته‏ایم؛ جهانی سراسر غربت و تنهایی و بی خبری. سرایی که در آن نه تنها از خلوت با خدا خبری نیست، که حتی گاه وجود خدا هم انکار می‏شود. منزلگاهی که همان خلوتیان دیروز و غافلان امروز، با فراموش کردن پیشینه گران‏بهای خود، آرام آرام به آن دل می‏بندند و به داشته هایش دل می‏سپارند و چونان گیاهی، در خاک زمین ریشه می‏زنند و خود را گرفتار آن می‏سازند.
این دل بستن و دل سپردن، آغاز ماجرایی بس دردآور است؛ آخر این دنیای کوچک و کم‏ارزش کجا و آن منزلگاه نخست کجا! آنچه مشکل این وابستگان به خاک را دوچندان می‏کند، این است که چنین کسانی هرچه از اقامتشان می‏گذرد، از پیشینه و اصل خود بیگانه‏تر می‏شوند. مشغله‏های خاکی، اندیشه‏های آسمانی‏شان را محو می‏کند و پرده‏های چرکین دنیایی امکان دیدن نور را از چشمانشان می‏ستاند. به تدریج، دل در این خاکدان ریشه می‏زند و آن را وطن و اقامتگاه دائم خویش می‏انگارد… و هزار درد دیگر که هرکدام از پیِ دیگری چهره می‏نماید و شقاوت را می‏افزاید. در آخر، کار به آنجا می‏رسد که ماجرای آسمانی بودن آدمی، دوران خوش با خدا بودن، حتی وجود خدا و…، همه و همه را افسانه می‏انگارد. با جسارت تمام، فرمان خالقش را نادیده می‏گیرد و بر آن پای می‏کوبد. و این همه، پرده‏های سیاهی و پلیدی را بر دل و دیدگان او ضخیم‏تر می‏سازد تا آن‏گاه که اجل دررسد و زمان جدایی از آنچه وطن انگاشته و همه آنچه بدان دل سپرده است، فرا رسد. در این وقت، با خاطری تلخ از خدایی که چنین خواسته و ای بسا با خشم و دشمنی او، این جهان فانی را وداع گوید. آری، این راه، پایان ننگین دل سپردن به این تیره خاکدان است.

تمام قصه
آنان که چنین فرجام تلخی می‏یابند، کسانی هستند که قصه آفرینش آدمی را نیمه کاره رها کرده‏اند، ولی این قصه امتداد می‏یابد. آدمی به این سرای خاکی نیامد تا یا گرفتار غم غربت و تنهایی شود یا به خطا، آن را وطن انگارد و بدان دلخوش شود. او به دنیا آمد تا شگفت‏انگیزترین پدیده هستی و زیباترین هنر آفرینش را به نمایش گذارد؛ چیزی شبیه معجزه. او آمد تا ثابت کند حتی در خاک هم می‏توان افلاکی بود و می‏توان زیباترین جلوه‏های خدا را حتی در دورافتاده‏ترین درجات هستی، در دنیا نیز به نمایش گذاشت. او آمد تا راز برتری خویش بر فرشتگان را برملا سازد. آمد تا بگوید به مدد برترین نام‏های الهی، از خاک پر می‏گشاید و به عرش خدا، بلکه به حریم امن او راه می‏یابد.

 

بار دیگر از ملک پرّان شوم     آنچه اندر وهم ناید، آن شوم
پس عدم گردم عدم چون ارغنون     گویدم انّا الیه راجعون

آری، او آمد تا به تمام هستی ثابت کند قداست و یک‏رنگی عشق خدایی‏اش را. آمد تا بگوید اگر معشوق، به هر دلیلی، او را به قعر آفرینش، به دنیای فراموشی و گناه هم براند، معجزه عشق ناب و خالص، او را بار دیگر به وصال معشوق می‏رساند.
بیداری و رهایی
زمانی که از خواب سنگینی که ما را از اصل و نسب‏مان به کلی دور انداخته بود، برخیزیم؛ آن‏گاه که دلمان – دست کم گه‏گاه – از خاکی و اینجایی بودن به ستوه آید و هوای خدایی شدن کند؛ از همان زمان، قصه جدیدی آغاز می‏شود؛ همان که اهل راه با واژگانی چون تهذیب نفس، تزکیه، خودسازی یا سیر و سلوک، از آن یاد می‏کنند.
«خودسازی»؛ یعنی خود را افلاکی دانستن و در خاک دیدن؛ یعنی غم جدایی داشتن و در اندیشه وصال بودن؛ یعنی خواندن قصه انسانیت تا انتها؛ تا رسیدن به خدا.
«تهذیب نفس»، دغدغه آنانی است که گرچه خود را در خاک دیدند، ولی نتوانستند خود را مجاب سازند که تنها همین‏اند و همین جا وطن و اقامت‏گاهشان است؛ نتوانستند به خود بقبولانند که «حیوان متمدنی» بیش نیستند!
حقیقت آن است که ما به دنیا فرستاده شدیم. به تدریج، سرگرم بازیچه‏های آن شدیم. به اشتباه در آن ریشه دواندیم و اینک خود را گرفتار و پابند این ریشه‏ها یافته‏ایم و در پیِ راهی تا خود را وارهانیم.
«تزکیه»، همان که خداوند با یازده قسم پیاپی، اهمیت فراوان آن را به ما گوشزد می‏کند،از همان جایی آغاز می‏شود که آدمی وجود نور را باور می‏کند، ولی خود را در تاریکی می‏بیند؛ اینجا ابتدای راه تزکیه است.
ابتدا باید پذیرفت که نوری هست، هرچند ما از دیدن آن بی‏بهره باشیم. سپس باید از تهمت نابینایی رهید. ما نابینا نیستیم، بلکه پرده هایی کدر در مقابل دیده‏گانمان قرار گرفته است؛ پرده‏هایی از جنس غفلت، فراموشی یا از آن بدتر، از جنس گناه.

 

چشم آلوده نظر از رخ جانان دور است     بر رخ او نظر از آینه پاک انداز
غسل در اشک زدم که اهل طریقت گویند     پاک شو اول و پس دیده بر آن پاک انداز

و آن‏گاه که به کار کنار زدن این پرده‏ها همتی می‏گماریم، «سیر و سلوک» را آغاز کرده‏ایم. آری، باید این پرده‏ها را کنار زد و شاهد زیباترین جلوه‏های هستی و ناب‏ترین صحنه‏های آفرینش شد، چنان که مولای عارفان، در نجوایی صمیمی با خالق خویش چنین می‏فرماید:
الهی هَبْ لی کمالَ الانقطاعِ إلیک، و أنِرْ أبصارَ قلوبِنا بضیاءِ نظرِها إلیک؛ حتّی تَخرِق أبصارُ القلوبِ حُجُبَ النور، فتَصلَ‏إلی معدِنِ العظمةِ و تَصیرَ أرواحُنا مُعلَّقةً بِعزِّ قُدسک.
ای خدای من، مرا انقطاع کامل به سوی خود عطا فرما و دیده‏های دل ما را به نوری که با آن، تو را مشاهده کنیم، روشن ساز؛ تا آنکه دیده بصیرت ما، پرده‏های نور را پاره کند و به نور عظمت واصل گردد و جان‏های ما به مقام قدس عزّتت بپیوندد.
خداوند، دل را آینه‏ای آفرید که با نگاه به آن، عکس رخ یار را می‏توان دید. این آینه هنوز هم هست، ولی کدر و غبارآلود. دستی مهربان باید تا این غبار بزداید و دل را مدهوش زیباترین گرداند و در آن زمان، فریادی از سر شوق و شگفتی شنیده می‏شود که: «به راستی، خدا زیباست؛ انّ الله جمیل».
وای از آن زمان که چشم دل، به یک نظر، اسیر آن زیباروی بی همتا شود! که دیگر هیچ کس و هیچ چیز نمی‏تواند دل را آرام کند و به خود مشغول سازد. این دل، گرفتار دلبری شده که خواب و خیال را از او می‏ستاند و اندیشه غیر را از جانش محو می‏کند.

 

در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند     تا ابد سر نکشد وز سر پیمان نرود
هرچه جز بار غمت، بر دل مسکین من است     برود از دل من وز دل من آن نرود
آنچنان مهر توأم در دل جان جای گرفت     که اگر سر برود، از دل و از جان نرود

حافظ

و از پسِ چنین نگاهی، این آینه پاک و نورانی، خود، راه وصال را می‏نمایاند.
*http://www.hawzah.net/HAWZAH/Magazines/MagArt.aspx?MagazineNumberID=%204723&id=37713

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *