نویسنده: مرتضى مطهرى
خلاصه كتاب: قانون جذب و دفع: قانون (جذب و دفع) يك قانون عمومى است كه بر سرتاسر نظام آفرينش حكومت مى كند. از نظر جوامع علمى امروز بشر مسلم است كه هيچ ذره اى از ذرات جهان هستى از دائره حكومت جاذبه عمومى خارج نبوده و همه محكوم آنند. از بزرگترين اجسام و اجرام عالم تا كوچكترين ذرات آن داراى اين نيروى مرموز به نام نيروى جاذبه هستند و هم به نحوى تحت تأثير آن مى باشند.
بشر دورانهاى باستان به جاذبه عمومى جهان پى نبرده بود و ليكن به وجود جاذبه در برخى اجسام پى برده بود و بعضى از اشياء را سمبل آن مى دانست، چون مغناطيس و كهربا. تازه، ارتباط جاذبى آنها را نسبت به همه چيز نمى دانست بلكه به يك ارتباط خاصى رسيده بود، ارتباط مغناطيس و آهن.
از اينها كه بگذريم نيروى جاذبه را در مورد ساير جمادات نمى گفتند و فقط درباره زمين كه چرا در وسط افلاك وقوف كرده است سخنى داشتند
معتقد بودند كه زمين در وسط آسمان معلق است و جاذبه از هر طرف آنرا مى كشد و چون اين كشش از همه جوانب است قهرا در وسط ايستاده و به هيچ طرف متمايل نمى گردد. بعضى معتقد بودند كه آسمان، زمين را جذب نمى كند بلكه آن را دفع مى كند، و چون نيروى وارد بر زمين از همه جوانب متساوى است در نتيجه زمين در نقطه خاصى قرار گرفته و تغيير مكان نمى دهد.
جاذبه و دافعه در جهان انسان
در اينجا غرض از جذب و دفع، جذب و دفعهاى جنسى نيست اگر چه آن نيز خود نوع خاصى از جذب و دفع است اما با بحث ما ارتباط ندارد و خود موضوعى مستقل است. بلكه مراد آن جذب و دفعهائى است كه در ميان افراد انسان در صحنه حيات اجتماعى وجود دارد. در جامعه انسانى نيز برخى همكاريها است كه بر اساس اشتراك منافع است. البته اينها نيز از بحث ما خارج است
قسمت عمده اى از دوستيها و رفاقتها، و يا دشمنيها و كينه توزيها، همه مظاهرى از جذب و دفع انسانى است. اين جذب و دفعها براساس سنخيت و مشابهت و يا ضديت و منافرت پى ريزى شده است و در حقيقت علت اساسى جذب و دفع را بايد در سنخيت و تضاد جستجو كرد، همچنانكه از نظر بحثهاى فلسفى مسلم است كه: السنخية علة الانضمام گاهى دو نفر انسان يكديگر را جذب مى كنند و دلشان مى خواهد با يكديگر دوست و رفيق باشند. اين رمزى دارد و رمزش جز سنخيت نيست. اين دو نفر تا در بينشان مشابهتى نباشد همديگر را جذب نمى كنند و متمايل به دوستى با يكديگر نخواهند شد و به طور كلى نزديكى هر دو موجود دليل بر يك نحو مشابهت و سنخيتى است در بين آنها
انسان موجودى نيازمند است و ذاتا محتاج آفريده شده، با فعاليت هاى پى گير خويش مى كوشد تا خلاءهاى خود را پر كند و حوائجش را برآورد و اين نيز امكان پذير نيست بجز اينكه به دسته اى بپيوندد و از جمعيتى رشته پيوند را بگسلد تا بدينوسيله از دسته اى بهره گيرد و از زيان دسته ديگر خود را برهاند و ما هيچ گرايش و يا انزجارى را در وى نمى بينيم مگر اينكه از شعور استخدامى او نضج گرفته است. و روى اين حساب، مصالح حياتى و ساختمان فطرى، انسان را جاذب و دافع پرورده است تا با آنچه در آن خيرى احساس مى كند بجوشد و آنچه را با اهداف خويش منافر مى بيند از خود دور كند و در مقابل آنچه غير از اينهاست كه نه منشأ بهره اى هستند و نه زيانبارند بى احساس باشد، و در حقيقت جذب و دفع دوركن اساسى زندگى بشرند و به همان مقدارى كه از آنها كاسته شود در نظام زندگيش خلل جايگزين مى گردد و بالاخره آنكه قدرت پر كردن خلاءها را دارد ديگران را به خود جذب مى كند و آنكه نه تنها خلاءى را پر نمى كند بلكه بر خلاءها مى افزايد انسانها را از خود طرد مى كند و بى تفاوتها هم همچوسنگى در كنارى.
اختلاف انسانها در جذب و دفع
افراد از لحاظ جاذبه و دافعه نسبت به افراد ديگر انسان، يكسان نيستند بلكه به طبقات مختلفى تقسيم مى شوند:
افرادى كه نه جاذبه دارند و نه دافعه، نه كسى آنها را دوست و نه كسى دشمن دارد، نه عشق و علاقه و ارادت را بر مى انگيزند و نه عداوت و حسادت و كينه و نفرت كسى را، بى تفاوت در بين مردم راه مى روند مثل اين است كه يك سنگ در ميان مردم راه برود
مردمى كه جاذبه دارند اما دافعه ندارند، با همه مى جوشند و گرم مى گيرند و همه مردم از همه طبقات را مريد خود مى كنند، در زندگى همه كس آنها را دوست دارد و كسى منكر آنان نيست
غالبا خيال مى كنند كه حسن خلق و لطف معاشرت و به اصطلاح امروز(اجتماعى بودن) همين است كه انسان همه را با خود دوست كند. اما اين براى انسان هدفدار و مسلكى كه فكر و ايده اى را در اجتماع تعقيب مى كند و درباره منفعت خودش نمى انديشد ميسر نيست. چنين انسانى خواه ناخواه يك رو و قاطع و صريح است مگر آنكه منافق و دورو باشد. زيرا همه مردم يك جور فكر نمى كنند و يك جور احساس ندارند و پسندهاى همه يكنواخت نيست. در بين مردم دادگر هست، ستمگر هم هست، خوب هست، بد هم هست. اجتماع منصف دارد، متعدى دارد، عادل دارد، فاسق دارد، و آنها همه نمى توانند يك نفر آدم را كه هدفى را به طور جدى تعقيب مى كند و خواه ناخواه با منافع بعضى از آنها تصادم پيدا مى كند دوست داشته باشند. تنها كسى موفق مى شود دوستى طبقات مختلف و صاحبان ايده هاى مختلف را جلب كند كه متظاهر و دروغگو باشد و با هر كسى مطابق ميلش بگويد و بنماياند. اما اگر انسان يك رو باشد و مسلكى، قهرا يك عده اى با او دوست مى شوند و يك عده اى نيز دشمن. عده اى كه با او در يك را هند به سوى او كشيده مى شوند و گروهى كه در راهى مخالف آن راه مى روند او را طرد مى كنند و با او مى ستيزند. بعضى از مسيحيان كه خود را و كيش خود را مبشر محبت معرفى مى كنند، ادعاى آنها اينست كه انسان كامل فقط محبت دارد و بس، پس فقط جاذبه دارد و بس، و شايد برخى هندوها نيز اين چنين ادعائى را داشته باشند
در فلسفه هندى و مسيحى از جمله مطالبى كه بسيار به چشم مى خورد محبت است. آنها مى گويند بايد به همه چيز علاقه ورزيد و ابراز محبت كرد و وقتى كه ما همه را دوست داشتيم چه مانعى دارد كه همه نيز ما را دوست بدارند، بدها هم ما را دوست بدارند چون از ما محبت ديده اند
اما اين آقايان بايد بدانند تنها اهل محبت بودن كافى نيست، اهل مسلك هم بايد بود و به قول گاندى در (اينست مذهب من) محبت بايد با حقيقت توأم باشد و اگر با حقيقت توأم بود بايد مسلكى بود و مسلكى بودن خواه ناخواه دشمن ساز است و در حقيقت دافعه اى است كه عده اى را به مبارزه بر مى انگيزد و عده اى را طرد مى كند
اسلام نيز قانون محبت است. قرآن، پيغمبر اكرم را رحمة للعالمين معرفى مى كند
و ما ارسلناك الا رحمة للعالمين
نفرستاديم تو را مگر كه مهر و رحمتى باشى براى جهانيان. يعنى نسبت به خطرناكترين دشمنانت نيز رحمت باشى و به آنان محبت كنى
اما محبتى كه قرآن دستور مى دهد آن نيست كه با هر كسى مطابق ميل و خوشايند او عمل كنيم، با او طورى رفتار كنيم كه او خوشش بيايد و لزوما به سوى ما كشيده شود. محبت اين نيست كه هر كسى را در تمايلاتش آزاد بگذاريم و يا تمايلات او را امضاء كنيم. اين محبت نيست بلكه نفاق و دوروئى است
محبت آنست كه با حقيقت توأم باشد. محبت خير رساندن است و احيانا خير رساندنها به شكلى است كه علاقه و محبت طرف را جلب نمى كند. چه بسا افرادى كه انسان از اين رهگذر به آنها علاقه مى ورزد و آنها چون اين محبتها را با تمايلات خويش مخالف مى بينند بجاى قدردانى دشمنى مى كنند. به علاوه و محبت منطقى و عاقلانه آنست كه خير و مصلحت جامعه بشريت در آن باشد نه خير يك فرد و يا يك دسته بالخصوص. بسا خير رساندنها و محبت كردنها به افراد كه عين شر رساندن و دشمنى كردن با اجتماع است
در تاريخ مصلحين بزرگ، بسيار مى بينيم كه براى اصلاح شؤون اجتماعى مردم مى كوشيدند و رنجها را به خود هموار مى ساختند اما در عوض جز كينه و آزار از مردم جوابى نمى ديدند. پس اينچنين نيست كه در همه جا محبت، جاذبه باشد بلكه گاهى محبت به صورت دافعه اى بزرگ جلوه مى كند كه جمعيت هائى را عليه انسان متشكل مى سازد
عبدالرحمن بن ملجم مرادى از سختترين دشمنان على بود. على خوب مى دانست كه اين مرد براى او دشمنى بسيار خطرناك است. ديگران هم گاهى مى گفتند كه آدم خطرناكى است، كلكش را بكن. اما على مى گفت قصاص قبل از جنايت بكنم؟! اگر او قاتل من است من قاتل خودم را نمى توانم بكشم
او قاتل من است نه من قاتل او، و درباره او بود كه على گفت
اريد حياته و يريد قتلى
من مى خواهم او زنده بماند و سعادت او را دوست دارم اما او مى خواهد مرا بكشد. من به او محبت و علاقه دارم اما او با من دشمن است و كينه مى ورزد
و ثالثا محبت تنها داروى علاج بشريت نيست. در مذاقها و مزاجهائى خشونت نيز ضرورت دارد و مبارزه و دفع و طرد لازم است. اسلام هم دين جذب و محبت است و هم دين دفع و نقمت
انسانى بهره مند بودند گروهى و لو عده قليلى طرفدار و علاقه مند داشتند، زيرا در ميان مردم همواره آدم خوب وجود دارد هر چند عددشان كم باشد. اگر همه مردم باطل و ستم پيشه بودند اين دشمنيها دليل حقيقت و عدالت بود اما هيچوقت همه مردم بد نيستند همچنانكه در هيچ زمانى همه مردم خوب نيستند. قهرا كسى كه همه دشمن او هستند خرابى از ناحيه خود اوست و الا چگونه ممكن است در روح انسان خوبيها وجود داشته باشد و هيچ دوستى نداشته باشد. اينگونه اشخاص در وجودشان جهات مثبت وجود ندارد حتى در جهات شقاوت. وجود اينها سر تا سر تلخ است و براى همه هم تلخ است. چيزى كه لااقل براى بعضيها شيرين باشد[در اينها] وجود ندارد
مردمى كه هم جاذبه دارند و هم دافعه. انسانهاى با مسلك كه در راه عقيده و مسلك خود فعاليت مى كنند، گروههائى را به سوى خود مى كشند، در دلهائى به عنوان محبوب و مراد جاى مى گيرند و گروههائى را هم از خود دفع مى كنند و مى رانند، هم دوست سازند و هم دشمن ساز، هم موافق پرور و هم مخالف پرور اينها نيز چند گونه اند، زيرا گاهى جاذبه و دافعه هر دو قوى است و گاهى هر دو ضعيف و گاهى با تفاوت. افراد با شخصيت آنهائى هستند كه جاذبه و دافعه شان هر دو قوى باشد، و اين بستگى دارد به اينكه پايگاههاى مثبت و پايگاههاى منفى در روح آنها چه اندازه نيرومند باشد. البته قوت نيز مراتب دارد، تا مى رسد به جائى كه دوستان مجذوب، جان را فدا مى كنند و در راه او از خود مى گذرند و دشمنان هم آنقدر سرسخت مى شوند كه جان خود را در اين راه از كف مى دهند و تا آنجا قوت مى گيرند كه حتى بعد از مرگ قرنها جذب و دفعشان در روحها كارگر واقع مى شود و سطح وسيعى را اشغال مى كند. و اين جذب و دفعهاى سه بعدى از مختصات اولياء است همچنانكه دعوتهاى سه بعدى مخصوص سلسله پيامبران است
از طرفى بايد ديد چه عناصرى را جذب و چه عناصرى را دفع مى كنند. مثلا گاهى عنصر دانا را جذب و عنصر نادان را دفع [مى كنند] و گاهى بر عكس است. گاهى عناصر شريف و نجيب را جذب و عناصر پليد و خبيث را دفع [مى كنند] و گاهى برعكس است. لهذا دوستان و دشمنان، مجذوبين و مطرودين هر كسى دليل قاطعى بر ماهيت اوست
صرف جاذبه و دافعه داشتن و حتى قوى بودن جاذبه و دافعه براى اينكه شخصيت شخص قابل ستايش باشد كافى نيست بلكه دليل اصل شخصيت است، و شخصيت هيچكس دليل خوبى او نيست. تمام رهبران و ليدرهاى جهان حتى جنايتكاران حرفه اى از قبيل چنگيز و حجاج و معاويه، افرادى بوده اند كه هم جاذبه داشته اند و هم دافعه. تا در روح كسى نقاط مثبت نباشد هيچگاه نمى تواند هزاران نفر سپاهى را مطيع خويش سازد و مقهور اراده خود گرداند. تا كسى قدرت رهبرى نداشته باشد نمى تواند مردمى را اينچنين به دور خويش گرد آورد
نادرشاه يكى از اين افراد است. چقدر سرها بريده و چقدر چشمها را از حدقه ها بيرون آورده است اما شخصيتش فوق العاده نيرومند است. از ايران شكست خورده و غارت زده اواخر عهد صفوى، لشكرى گران به وجود آورد و همچون مغناطيس كه براده ها ى آهن را جذب مى كند، مردان جنگى را به گرد خويش جمع كرد كه نه تنها ايران را از بيگانگان نجات بخشيد بلكه تا اقصى نقاط هندوستان براند و سرزمينهاى جديدى را در سلطه حكومت ايرانى درآورد
بنابر اين هر شخصيتى هم سنخ خود را جذب مى كند و غير هم سنخ را از خود دور مى سا زد. شخصيت عدالت و شرف عناصر خير خواه و عدالتجو را به سوى خويش جذب مى كند و هواپرستها و پول پرستها و منافقها را از خويش طرد مى كند. شخصيت جنايت، جانيان را به دور خويش جمع مى كند و نيكان را از خود دفع مى كند. و همچنانكه اشاره كرديم تفاوت ديگر در مقدار نيروى جذب است. همچنانكه درباره جاذبه نيوتن مى گويند به تناسب جرم جسم و كمتر بودن فاصله، ميزان كشش و جذب بيشتر مى شود، در انسانها قدرت جاذبه و فشار وارد از ناحيه شخص صاحب جاذبه متفاوت است
ممكن است بگوئيم نقمتها نيز مظاهرى از عواطف و محبتها است. در دعا مى خوانيم يا من سبقت رحمته غضبه اى كسى كه رحمت و مهرت بر خشمت پيشى گرفت و چون خواستى رحمت كنى غضب كردى و خشم گرفتى و الا اگر آن رحمت و مهر نبود غضب نيز نمى بود
مانند پدرى كه بر فرزندش خشم مى گيرد چون او را دوست دارد و به آينده او علاقمند است. اگر خلافى را انجام دهد ناراحت مى شود و گاهى كتكش مى زند و حال اينكه چه بسا رفتارى ناهنجارتر را از فرزندان و بچه هاى ديگران ببيند ولى هيچگونه احساسى را در مقابل ندارد. در مورد فرزندش خشمگين شد زيرا كه علاقه داشت ولى در مورد ديگران به خشم نيامد چون علاقه نبود
و از طرفى علاقه ها گاهى كاذب است يعنى احساسى است كه عقل بر آن حكومت ندارد كما اينكه در قرآن مى فرمايد: و لا تأخذكم بهما رأفه فى دين الله
در اجراى قانون الهى رأفت و مهرتان به مجرم گل نكند. زيرا اسلام همانگونه كه نسبت به افراد علاقه مى ورزد به اجتماع نيز علاقمند است. بزرگترين گناه، گناهى است كه در نظر انسان كوچك آيد و بى اهميت تلقى گردد
امير المؤمنين مى فرمايد: (اشد الذنوب ما استهان به صاحبه). (نهج البلاغه، حكمت 340). سخت ترين گناهان گناهى است كه گناهكار آنرا آسان و ناچيز پندارد. شيوع گناه تنها چيزى است كه عظمت گناه را از ديده ها مى برد و آن را در نظر فرد ناچيز جلوه مى دهد
و لذا اسلام مى گويد هنگامى كه گناهى انجام گرفت و اين گناه در خفاء كامل نبود و افرادى بر آن آگاهى يافتند بايد گناهكار مورد سياست قرار گيرد يا حد بخورد و يا تعزير شود. در فقه اسلامى به طور كلى گفته اند ترك هر واجب و انجام هر حرامى اگر حد براى آن تعيين نشده تعزير دارد. (تعزير) كيفر كمتر از مقدار(حد) است كه بر طبق نظريه حاكم تعيين مى گردد
در اثر گناه يك فرد و اشاعه آن، اجتماع يك قدم به گناه نزديك شد و اين از بزرگترين خطرات است براى آن. پس بايد گناهكار را به مقتضاى اهميت گناهش كيفر داد تا باز اجتماع به راه بر گردد و عظمت گناه از ديده ها بيرون نرود
على شخصيت دو نيروئى
على از مردانى است كه هم جاذبه دارد و هم دافعه، و جاذبه و دافعه او سخت نيرومند است. شايد در تمام قرون و اعصار، جاذبه و دافعه اى به نيرومندى جاذبه و دافعه على پيدا نكنيم. دوستانى دارد عجيب، تاريخى، فداكار، با گذشت، از عشق او همچون شعله هائى از خرمنى آتش، سوزان و پر فروغ اند، جان دادن در راه او را آرمان و افتخار مى شمارند و در دوستى او همه چيز را فراموش كرده اند. از مرگ على ساليان بلكه قرونى گذشت اما اين جاذبه همچنان پرتو مى افكند و چشمها را به سوى خويش خيره مى سازد
در دوران زندگيش عناصر شريف و نجيب، خدا پرستانى فداكار و بى طمع، مردمى با گذشت و مهربان، عادل و خدمتگزار خلق گرد محور وجودش چرخيدند كه هر كدام تاريخچه اى آموزنده دارند و پس از مرگش در دوران خلافت معاويه و امويان جمعيتهاى زيادى به جرم دوستى او در سختترين شكنجه ها قرار گرفتند اما قدمى را در دوستى و عشق على كوتاه نيامدند و تا پاى جان ايستادند. ساير شخصيتهاى جهان با مرگشان همه چيزها مى ميرد و با جسمشان در زير خاكها پنهان مى گردد اما مردان حقيقت خود مى ميرند ولى مكتب و عشقها كه بر مى انگيزند با گذشت قرون تابنده تر مى گردد. ما در تاريخ مى خوانيم كه سالها بلكه قرنها پس از مرگ على افرادى با جان از ناوك دشمنانش استقبال مى كنند
از جمله مجذوبين و شيفتگان على، ميثم تمار را مى بينيم كه بيست سال پس از شهادت مولى بر سر چوبه دار از على و فضائل و سجاياى انسانى او سخن مى گويد. در آن ايامى كه سرتاسر مملكت اسلامى در خفقان فرو رفته، تمام آزاديها كشته شده و نفسها در سينه زندانى شده است و سكوتى مرگبار همچون غبار مرگ بر چهره ها نشسته است، او از بالاى دار فرياد بر مىآورد كه بيائيد از على برايتان بگويم. مردم از اطراف براى شنيدن سخنان ميثم هجوم آوردند. حكومت قداره بند اموى كه منافع خود را در خطر مى بيند دستور مى دهد كه بر دهانش لجام زدند و پس از چند روزى هم به حياتش خاتمه دادند. تاريخ از اين قبيل شيفتگان براى على بسيار سراغ دارد
اين جذبه ها اختصاصى به عصرى دون عصرى ندارد. در تمام اعصار جلوه هائى از آن جذبه هاى نيرومند مى بينيم كه سخت كارگر افتاده است
مردى است به نام ابن سكيت. از علما و بزرگان ادب عربى است و هنوز هم در رديف صاحبنظران زبان عرب مانند سيبويه و ديگران نامش برده مى شود. اين مرد در دوران خلافت متوكل عباسى مى زيسته – در حدود دويست سال بعد از شهادت على – در دستگاه متوكل متهم بود كه شيعه است اما چون بسيار فاضل و برجسته بود متوكل او را به عنوان معلم فرزندانش انتخاب كرد. يك روز كه بچه هاى متوكل به حضورش آمدند و ابن سكيت هم حاضر بود و ظاهرا در آن روز امتحانى هم از آنها به عمل آمده بود و خوب از عهده برآمده بودند متوكل ضمن اظهار رضايت از ابن سكيت و شايد [به خاطر] سابقه ذهنى كه از او داشت كه شنيده بود تمايل به تشيع دارد، از ابن سكيت پرسيد اين دوتا (دو فرزندش) پيش تو محبوبترند يا حسن و حسين فرزندان على؟ ابن سكيت از اين جمله و از اين مقايسه سخت برآشفت. خونش به جوش آمد. با خود گفت كار اين مرد مغرور به جائى رسيده است كه فرزندان خود را با حسن و حسين مقايسه مى كند! اين تقصير من است كه تعليم آنها را بر عهده گرفته ام
در جواب متوكل گفت: (به خدا قسم قنبر غلام على به مراتب از اين دوتا و از پدرشان نزد من محبوتر است). متوكل فى المجلس دستور داد زبان ابن سكيت را از پشت گردنش درآورند. تاريخ افراد سر از پا نشناخته زيادى را مى شناسد كه بى اختيار جان خود را در راه مهر على فدا كرده اند
اين جاذبه را در كجا مى توان يافت ؟ گمان نمى رود در جهان نظيرى داشته باشد
على به همين شدت دشمنان سرسخت دارد، دشمنانى كه از نام او به خود مى پيچيدند. على از صورت يك فرد بيرون است و به صورت يك مكتب موجود است، و به همين جهت گروهى را به سوى خود مى كشد و گروهى را از خود طرد مى نمايد. آرى على شخصيت دو نيروئى است
بخش اول: نيروى جاذبه على عليه السلام
جاذبه هاى نيرومند
در مقدمه جلد اول (خاتم پيامبران) درباره (دعوتها) چنين مى خوانيم: دعوتهائى كه در ميان بشر پديد آمده، همه يكسان نبوده و شعاع تأثير آنها يكنواخت نيست. بعضى از دعوتها و سيستمهاى فكرى يك بعدى است و در يك سو پيش رفته است. در زمان پيدايشش قشر وسيعى را فرا گرفته، ميليونها جمعيت پيرو پيدا كرده است اما بعد از زمان خويش ديگر بساط هستيش برچيده شده و به دست فراموشى سپرده شده است. و بعضى دو بعدى است. شعاعشان در دو سو پيش رفته است. همچنانكه قشر وسيعى را فرا گرفته، در زمانها نيز پيشروى كرده. برد آن تنها در بعد مكانى نبوده است، بعد زمان را نيز فرا گرفته است. و بعضى ديگر در ابعاد گوناگون پيشروى كرده اند. هم سطح وسيعى از جمعيتهاى بشر را فرا گرفته و تحت نفوذ خويش قرار داده اند و در هر قاره اى از قاره ها اثر نفوذ آنها را مى بينيم، و هم بعد زمان را فرا گرفته يعنى مخصوص يك زمان و يك عصر نبوده، قرنهاى متمادى در كمال اقتدار حكومت كرده اند، و هم تا اعماق روح بشر ريشه دوانده و سر ضمير افراد را در اختيار قرار داده و بر عمق قلبها حكومت كرده و زمام احساسها را در دست گرفته اند. اينگونه دعوت هاى سه بعدى مخصوص سلسله پيامبران است. كدام مكتب فكرى و فلسفى را مى توان پيدا كرد كه مانند اديان بزرگ جهان، بر صدها ميليون نفر، در مدت سى قرن و بيست قرن و حداقل چهارده قرن حكومت كند و به سر ضمائر افراد چنگ بيندازد؟! جاذبه ها نيز اينچنين اند، گاهى يك بعدى و گاهى دو بعدى و گاهى سه بعدى هستند
جاذبه على از قسم اخير است. هم سطح وسيعى از جمعيت را مجذوب خويش ساخته و هم به يك قرن و دو قرن پيوسته نيست بلكه در طول زمان ادامه يافته و گسترش پيدا كرده است. حقيقتى است كه بر گونه قرون و اعصار مى درخشد و تا عمق و ژرفاى دلها و باطنها پيش رفته است، آنچنانكه بعد از قرنها كه به يادش مى افتند و سجاياى اخلاقيش را مى شنوند اشك شوق مى ريزند و به ياد مصائبش مى گريند تا جائى كه دشمن را نيز تحت نفوذ قرار داده است و اشكش را جارى ساخته است. و اين قدرتمندترين جاذبه هاست
از اينجا مى توان دريافت كه پيوند انسان با دين از سبك پيوندهاى مادى نيست بلكه پيوند ديگرى است كه هيچ چيز ديگر چنين پيوندى با روح بشر ندارد
على اگر رنگ خدا نمى داشت و مردى الهى نمى بود فراموش شده بود. تاريخ بشر قهرمانهاى بسيار سراغ دارد: قهرمانهاى سخن، قهرمانهاى علم و فلسفه، قهرمانهاى قدرت و سلطنت، قهرمان ميدان جنگ، ولى همه را بشر از ياد برده است و يا اصلا نشناخته است. اما على نه تنها با كشته شدنش نمرد بلكه زنده تر شد
خود مى گويد: هلك خزان الاموال و هم احياء و العلماء باقون ما بقى الدهر، اعيانهم مفقوده و امثالهم فى القلوب موجود (گردآورندگان دارائيها در همان حال كه زنده اند مرده اند و دانشمندان (علماء ربانى) پايدارند تا روزگار پايدار است. جسم هاى آنها گمشده است اما نقش هاى آنها بر صفحه دلها موجود است)
درباره شخص خودش مى فرمايد: غدا ترون ايامى و يكشف لكم عن سرائرى و تعرفوننى بعد خلو مكانى و قيام غيرى مقامى. فردا روزهاى مرا مى بينيد و خصائص شناخته نشده من برايتان آشكار مى گردد و پس از تهى شدن جاى من و ايستادن ديگرى به جاى من، مرا خواهيد شناخت
و در حقيقت على همچون قوانين فطرت است كه جاودانه مى مانند. او منبع فياضى است كه تمام نمى گردد بلكه روزبروز زيادتر مى شود و به قول جبران خليل جبران از شخصيتهائى است كه در عصر پيش از عصر خود به دنيا آمده اند. بعضى از مردم فقط در زمان خودشان رهبرند و بعضى اندكى بعد از زمان خويش نيز رهبرند و به تدريج رهبريشان رو به فراموشى مى رود. اما على و معدودى از بشر هميشه هادى و رهبرند
تشيع، مكتب محبت و عشق
از بزرگترين امتيازات شيعه بر ساير مذاهب اين است كه پايه و زيربناى اصلى آن محبت است. از زمان شخص نبى اكرم كه اين مذهب پايه گذارى شده است زمزمه محبت و دوستى بوده است. آنجا كه در سخن رسول اكرم جمله على و شيعته هم الفائزون را مى شنويم، گروهى را در گرد على مى بينيم كه شيفته او و گرم او و مجذوب او مى باشند. از اينرو تشيع مذهب عشق و شيفتگى است. تولاى آن حضرت مكتب عشق و محبت است. عنصر محبت در تشيع دخالت تام دارد. تاريخ تشيع با نام يك سلسله از شيفتگان و شيدايان و جانبازان سر از پا نشناخته توأم است. على همان كسى است كه در عين اينكه بر افرادى حد الهى جارى مى ساخت و آنها را تازيانه مى زد و احيانا طبق مقررات شرعى دست يكى از آنها را مى بريد بازهم از او رو بر نمى تافتند و از محبتشان چيزى كاسته نمى شد
او خود مى فرمايد: لو ضربت خيشوم المؤمن بسيفى هذا على ان يبغضنى ما ابغضنى، ولو صببت الدنيا بجماتها على المنافق على ان يحبنى ما أحبنى، و ذلك انه قضى فانقضى على لسان النبى الامى انه قال: يا على لا يبغضك مؤمن، و لا يحبك منافق. اگر با اين شمشيرم بينى مؤمن را بزنم كه با من دشمن شود، هرگز دشمنى نخواهد كرد و اگر همه دنيا را بر سر منافق بريزم كه مرا دوست بدارد هرگز مرا دوست نخواهد داشت، زيرا كه اين گذشته و بر زبان پيغمبر امى جارى گشته كه گفت: يا على ! مؤمن تو را دشمن ندارد و منافق تو را دوست نمى دارد
على مقياس و ميزانى است براى سنجش فطرتها و سرشتها. آنكه فطرتى سالم و سرشتى پاك دارد از وى نمى رنجد ولو اينكه شمشيرش بر او فرود آيد. و آنكه فطرتى آلوده دارد به او علاقمند نگردد ولو اينكه احسانش كند، چون على جز تجسم حقيقت چيزى نيست. مردى است از دوستان اميرالمؤمنين، با فضيلت و با ايمان. متأسفانه از وى لغزشى انجام گرفت و بايست حد بر وى جارى گردد. اميرالمؤمنين پنجه راستش را بريد. آن را به دست چپ گرفت. قطرات خون مى چكيد و او مى رفت. ابن الكواء خارجى آشوبگر، خواست از اين جريان به نفع حزب خود و عليه على استفاده كند، با قيافه اى ترحم آميز جلو رفت و گفت دستت را كى بريد؟ گفت
قطع يمينى سيد الوصيين و قائد الغر المحجلين و اولى الناس بالمؤمنين على بن ابى طالب، امام الهدى… السابق الى جنات النعيم، مصادم الابطال، المنتقم من الجهال، معطى الزكاة… الهادى الى الرشاد و الناطق بالسداد، شجاع مكى، جحجاح وفى (پنجه ام را بريد سيد جانشينان پيامبران، پيشواى سفيدرويان قيامت، ذيحق ترين مردم نسبت به مؤمنان، على بن ابى طالب، امام هدايت… پيشتاز بهشت هاى نعمت، مبارز شجاعان، انتقام گيرنده از جهالت پيشگان، بخشنده زكات… رهبر راه رشد و كمال، گوينده گفتار راستين و صواب، شجاع مكى و بزرگوار با وفا
ابن الكواء گفت: واى بر تو! دستت را مى برد و اينچنين ثنايش مى گوئى؟! گفت: چرا ثنايش نگويم و حال اينكه دوستيش با گوشت و خونم درآميخته است؟! به خدا سوگند كه نبريد دستم را جز به حقى كه خداوند قرار داده است. اين عشقها و علاقه ها كه ما اينچنين در تاريخ على و ياران وى مى بينيم ما را به مسئله محبت و عشق و آثار آن مى كشاند….
اكسير محبت
كيمياگران معتقد بودند كه در عالم، ماده اى وجود ارد به نام (اكسير) (1) يا (كيميا) كه مى تواندماده اى را به ماده ديگرى تبديل كند
از جمله آثار عشق نيرو و قدرت است. محبت نيرو آفرين است، جبان را شجاع مى كند
يك مرغ خانگى تا زمانى كه تنهاست بالهايش را روى پشت خود جمع مى كند، آرام مى خرامد، هى گردن مى كشد كرمكى پيدا كند تا از آن استفاده نمايد، از مختصر صدائى فرار مى كند، در مقابل كودكى ضعيف از خود مقاومت نشان نمى دهد، اما همين مرغ وقتى جوجه دار شده، عشق و محبت در كانون هستيش خانه كرد، وضعش دگرگون مى گردد، بالهاى بر پشت جمع شده را به علامت آمادگى براى دفاع پائين مى اندازد، حالت جنگى به خود مى گيرد، حتى آهنگ فريادش قويتر و شجاعانه تر مى گردد. قبلا به احتمال خطرى فرار مى كرد اما اكنون به احتمال خطرى حمله مى كند، دليرانه يورش مى برد. اين محبت و عشق است كه مرغ ترسو را به صورت حيوانى دلير جلوه گر مى سازد
عشق و محبت، سنگين و تنبل را چالاك و زرنگ مى كند و حتى از كودن، تيزهوش مى سازد
پسر و دخترى كه هيچكدام آنها در زمان تجردشان در هيچ چيزى نمى انديشيدند مگر در آنچه مستقيما به شخص خودشان ارتباط داشت، همينكه به هم دل بستند و كانون خانوادگى تشكيل دادند براى اولين بار خود را به سرنوشت موجودى ديگر علاقه مند مى بينند، شعاع خواسته هاشان وسيعتر مى شود، و چون صاحب فرزند شدند به كلى روحشان عوض مى شود. آن پسرك تنبل و سنگين اكنون چالاك و پرتحرك شده است و آن دختركى كه به زور هم از رختخواب بر نمى خواست اكنون تا صداى كودك گهواره نشينش را مى شنود، همچون برق مى جهد. كدام نيروست كه لختى و رخوت را برد و جوان را اينچنين حساس ساخت؟ آن، جز عشق و محبت نيست. عشق است كه از بخيل، بخشنده و از كم طاقت و ناشكيبا متحمل و شكيبا مى سازد.
اثر عشق است كه مرغ خودخواه را كه فقط به فكر خود بود دانه اى جمع كند و خود را محافظت كند به صورت موجودى سخى در مىآورد كه چون دانه اى پيدا كرد جوجه ها را آواز دهد، يا يك مادر را كه تا ديروز دخترى لوس و بخور و بخواب و زودرنج و كم طاقت بود با قدرت شگرفى در مقابل گرسنگى و بى خوابى و ژوليدگى اندام، صبور و متحمل مى سازد، تاب تحمل زحمات مادرى به او مى دهد
توليد رقت و رفع غلظت و خشونت از روح، و به عبارت ديگر تلطيف عواطف، و همچنين توحد و تأحد و تمركز و از بين بردن تشتت و تفرق نيروها و در نتيجه قدرت حاصل از تجمع، همه از آثار عشق و محبت است اثر عشق از لحاظ روحى در جهت عمران و آبادى روح است و از لحاظ بدن در جهت گداختن و خرابى
اثر عشق در بدن درست عكس روح است. عشق در بدن باعث ويرانى و موجب زردى چهره و لاغرى اندام و سقم و اختلال هاضمه و اعصاب است. شايد تمام آثارى كه در بدن دارد آثار تخريبى باشد ولى نسبت به روح چنين نيست، تا موضوع عشق چه موضوعى، و تا نحوه استفاده شخص چگونه باشد ؟ بگذريم از آثار اجتماعيش، از نظر روحى و فردى غالبا تكميلى است، زيرا توليد قوت و رقت و صفا و توحد و همت مى كند، ضعف و زبونى و كدورت و تفرق و كودنى را از بين مى برد، خلطها كه به تعبير قرآن(س) ناميده مى شود از بين برده و غشها را زايل و عيار را خالص مى كند
محبت و ارادت به اولياء
گفتيم كه عشق و محبت تنها منحصر به عشق حيوانى جنسى و حيوانى نسلى نيست بلكه نوع ديگرى از عشق و جاذبه هست كه در جوى بالاتر قرار دارد و اساسا از محدوده ماده و ماديات بيرون است و از غريزه اى ماوراء بقاء نسل، سرچشمه مى گيرد و در حقيقت فصل مميز جهان انسان و جهان حيوان است و آن عشق معنوى و انسانى است، عشق ورزيدن به فضائل و خوبيها و شيفتگى سجاياى انسانى و جمال حقيقت
آياتى كه در وصف مؤمنان است و از دوستى و محبت عميق آنان نسبت به حضرت حق، يا نسبت به مؤمنان سخن گفته است: و الذين آمنوا اشد حبا لله. (آنان كه ايمان آورده اند در دوستى خدا سختترند). و الذين تبوؤا الدار و الايمان من قبلهم يحبون من هاجر اليهم و لا يجدون فى صدورهم حاجة مما اوتوا و يؤثرون على انفسهم و لو كان بهم خصاصة. (و آنان كه پيش از مهاجران در خانه (دار الهجرة، خانه مسلمانان) و در ايمان (خانه روحى و معنوى مسلمانان) جايگزين شده، مهاجرانى را كه به سوى ايشان مىآيند دوست دارند و در دل خودشان از آنچه به آنها داده شده است احساس ناراحتى نمى كنند و آنها را بر خويش مقدم مى دارند هر چند خود نيازمند بوده باشند
نيروى محبت در اجتماع
نيروى محبت از نظر اجتماعى نيروى عظيم و مؤثرى است. بهترين اجتماعها آن است كه با نيروى محبت اداره شود: محبت زعيم و زمامدار به مردم و محبت و ارادت مردم به زعيم و زمامدار
علاقه و محبت زمامدار عامل بزرگى است براى ثبات و ادامه حيات حكومت ، و تا عامل محبت نباشد رهبر نمى تواند و يا بسيار دشوار است كه اجتماعى را رهبرى كند و مردم را افرادى منضبط و قانونى تربيت كند ولو اينكه عدالت و مساوات را در آن اجتماع برقرار كند. مردم آنگاه قانونى خواهند بود كه از زمامدارشان علاقه ببينند و آن علاقه هاست كه مردم را به پيروى و اطاعت مى كشد
قرآن خطاب به پيغمبر مى كند كه اى پيغمبر ! نيروى بزرگى را براى نفوذ در مردم و اداره اجتماع در دست دارى: فبما رحمة من الله لنت لهم و لو كنت فظا غليظ القلب لانفضوا من حولك فاعف عنهم و استغفر لهم و شاورهم فى الامر. (به موجب لطف و رحمت الهى، تو برايشان نرمدل شدى كه اگر تندخوى سختدل بودى از پيرامونت پراكنده مى گشتند. پس، از آنان در گذر و برايشان آمرزش بخواه و در كار با آنان مشورت كن
در اينجا علت گرايش مردم به پيغمبر اكرم را علاقه و مهرى دانسته كه نبى اكرم نسبت به آنان مبذول مى داشت. باز دستور مى دهد كه ببخششان و برايشان استغفار كن و با آنان مشورت نما. اينها همه از آثار محبت و دوستى است، همچنانكه رفق و حلم و تحمل، همه از شئون محبت و احسانند
نمونه هائى از تاريخ اسلام
در تاريخ اسلام از علاقه شديد و شيدائى مسلمين نسبت به شخص رسول اكرم نمونه هائى برجسته و بى سابقه مى بينيم. اساسا يك فرق بين مكتب انبياء و مكتب فلاسفه همين است كه شاگردان فلاسفه فقط متعلم اند و فلاسفه نفوذى بالاتر از نفوذ يك معلم ندارند، اما انبياء نفوذشان از قبيل نفوذ يك محبوب است، محبوبى كه تا اعماق روح محب راه يافته و پنجه افكنده است و تمام رشته هاى حياتى او را در دست گرفته است. از جمله افراد دلباخته به رسول اكرم، ابوذر غفارى است
پيغمبر براى حركت به تبوك (در صد فرسخى شمال مدينه، مجاور مرزهاى سوريه) فرمان داد. عده اى تعلل ورزيدند. منافقين كارشكنى مى كردند. بالاخره لشكرى نيرومند حركت كرد. از تجهيزات نظامى بى بهره اند و از نظر آذوقه نيز در تنگى و قحطى قرار گرفته اند كه گاهى چند نفر با خرمائى مى گذرانند، اما همه با نشاط و سر زنده اند. عشق، نيرومندشان ساخته و جذبه رسول اكرم قدرتشان بخشيده است
ابوذر نيز در اين لشكر به سوى تبوك حركت كرده است. در بين راه سه نفر يكى پس از ديگرى عقب كشيدند. هر كدام كه عقب مى كشيدند، به پيغمبر اكرم اطلاع داده مى شد، و هر نوبت پيغمبر مى فرمود: (اگر در وى خيرى است خداوند او را برمى گرداند و اگر خيرى نيست بهتر كه رفت). شتر لاغر و ضعيف ابوذر از رفتن بازماند. ديدند ابوذر نيز عقب كشيد. يا رسول الله! ابوذر نيز رفت. حضرت باز جمله را تكرار كرد: (اگر خيرى در او هست خداوند او را به ما باز مى گرداند و اگر خيرى در او نيست بهتر كه رفت). لشكر همچنان به سير خويش ادامه مى دهد و ابوذر عقب مانده است، اما تخلف نيست، حيوانش از رفتار مانده. هر چه كرد حركت نكرد. چند ميلى را عقب مانده است. شتر را رها كرد و بارش را به دوش گرفت و در هواى گرم بر روى ريگهاى گدازنده به راه افتاد. تشنگى داشت هلاكش مى كرد. به صخره اى در سايه كوهى برخورد كرد. در ميانش آب باران جمع شده بود. چشيد. آن را بسيار سرد و خوشگوار يافت. گفت هرگز نمىآشامم تا دوستم رسول الله بياشامد. مشكش را پر كرد. آن را نيز به دوش گرفت و به سوى مسلمين شتافت. از دور شبحى ديدند. يا رسول الله! شبحى را مى بينيم به سوى ما مىآيد.
فرمود بايد ابوذر باشد. نزديكتر آمد، آرى ابوذر است، اما خستگى و تشنگى سخت او را از پا در آورده است. تا رسيد افتاد. پيغمبر فرمود: زود به او آب برسانيد. با صدائى ضعيف گفت (آب همراه دارم) پيغمبر گفت آب داشتى و از تشنگى نزديك به هلاكتى؟! آرى يا رسول الله! وقتى كه آب را چشيدم، دريغم آمد كه قبل از دوستم رسول الله از آن بنوشم. راستى در كدام مكتبى از مكتب هاى جهان، اينچنين شيفتگی ها و بى قراريها و از خود گذشتگی ها مى بينيم؟
حب على در قرآن و سنت
بحثهاى گذشته ارزش و اثر محبت را روشن ساخت و ضمنا معلوم گشت كه عشق پاكان وسيله اى است براى اصلاح و تهذيب نفس نه اينكه خود هدف باشد
اكنون بايد ببينيم اسلام و قرآن محبوبى را براى ما انتخاب كرده اند يا نه؟
قرآن سخن پيامبران گذشته را كه نقل مى كند مى گويد همگان گفتند ما از مردم مزدى نمى خواهيم تنها اجر ما بر خداست
اما به پيغمبر خاتم خطاب مى كند
قل لا اسالكم عليه اجرا الا المودة في القربى سوره شورى، آيه 23)
(بگو از شما مزدى را درخواست نمى كنم مگر دوستى خويشاوندان نزديكم)
اينجا جاى سئوال است كه چرا ساير پيامبران هيچ اجرى را مطالبه نكردند و نبى اكرم براى رسالتش مطالبه مزد كرد، دوستى خويشاوندان نزديكش را به عنوان پاداش رسالت از مردم خواست؟
قرآن خود به اين سئوال جواب مى دهد
قل ما سالتكم من اجر فهو لكم ان اجري الا على الله)
(بگو مزدى را كه درخواست كردم چيزى است كه سودش عايد خود شماست
مزد من جز بر خدا نيست)
يعنى آنچه را من به عنوان مزد خواستم عايد شما مى گردد نه عايد من. اين دوستى كمندى است براى تكامل و اصلاح خودتان. اين، اسمش مزد است و الا در حقيقت خير ديگرى است كه به شما پيشنهاد مى كنم، از اين نظر كه اهل البيت و خويشان پيغمبر مردمى هستند كه گرد آلودگى نروند و دامنى پاك و پاكيزه دارند: حجور طابت و طهرت
محبت و شيفتگى آنان جز اطاعت از حق و پيروى از فضائل نتيجه اى نبخشد و دوستى آنان است كه همچون اكسير، قلب ماهيت مى كند و كامل ساز است
مراد از (قربى) هر كه باشد مسلما از برجسته ترين مصاديق آن، على است
فخر رازى مى گويد
زمخشرى در كشاف روايت كرده: (چون اين آيه نازل گشت، گفتند يا رسول الله! خويشاوندانى كه بر ما محبتشان واجب است كيانند؟ فرمود على و فاطمه و پسران آنان)
از اين روايت ثابت مى گردد كه اين چهار نفر (قرباى) پيغمبرند و بايست از احترام و دوستى مردم برخوردار باشند و بر اين مطلب از چند جهت مى توان استدلال كرد
آيه الا المودة فى القربى
بدون شك پيغمبر فاطمه را بسيار دوست مى داشت و مى فرمود: فاطمه پاره تن من است
بيازارد مرا هر چه او را بيازارد و نيز على و حسنين را دوست مى داشت، همچنانكه روايات بسيار و متواتر در اين باب رسيده است. پس دوستى آنان بر همه امت واجب است زيرا قرآن مى فرمايد: و اتبعوه لعلكم تهتدون از پيغمبر پيروى كنيد شايد راه يابيد و هدايت شويد. و باز مى فرمايد: لقد كان لكم فى رسول الله اسوة حسنة از براى شماست در فرستاده خدا سرمشقى نيكو. و اينها دلالت مى كند كه دوستى آل محمد – كه على و فاطمه و حسنين هستند – بر همه مسلمين واجب است
رمز جاذبه على
سبب دوستى و محبت على در دلها چيست؟
رمز محبت را هنوز كسى كشف نكرده است، يعنى نمى توان آنرا فورموله كرد و گفت اگر چنين شد چنان مى شود و اگر چنان شد چنين، ولى البته رمزى دارد. چيزى در محبوب هست كه براى محب از نظر زيبائى خيره كننده است و او را به سوى خود مى كشد. جاذبه و محبت در درجات بالا عشق ناميده مى شود. على محبوب دلها و معشوق انسانهاست
چرا؟ و در چه جهت؟ فوق العادگى على در چيست كه عشقها را برانگيخته و دلها را به خود شيفته ساخته و رنگ حيات جاودانى گرفته است و براى هميشه زنده است؟ چرا دلها همه خود را با او آشنا مى بينند و اصلا او را مرد ه احساس نمى كنند بلكه زنده مى يابند؟
مسلما ملاك دوستى او جسم او نيست زيرا جسم او اكنون در بين ما نيست و ما آن را احساس نكرده ايم. و باز محبت على از نوع قهرماندوستى كه در همه ملتها وجود دارد نيست. هم اشتباه است كه بگوئيم محبت على از راه محبت فضيلتهاى اخلاقى و انسانى است، و حب على حب انسانيت است. درست است على مظهر انسان كامل بود و درست است كه انسان نمونه هاى عالى انسانيت را دوست مى دارد اما اگر على همه اين فضائل انسانى را كه داشت مى داشت، آن حكمت و آن علم، آن فداكاريها و از خود گذشتگيها، آن تواضع و فروتنى، آن ادب، آن مهربانى و عطوفت، آن ضعيف پرورى، آن عدالت، آن آزادگى و آزاديخواهى، آن احترام به انسان، آن ايثار، آن شجاعت، آن مروت و مردانگى نسبت به دشمن، و به قول مولوى
در شجاعت شير ربا نيستى
در مروت خود كه داند كيستى؟
دافعه علی ع
دشمن سازى على
بحث خود را اختصاص مى دهيم به دوران خلافت چهار ساله و اند ماهه او. على همه وقت شخصيت دو نيروئى بوده است. على هميشه هم جاذبه داشته است و هم دافعه. مخصوصا در دوره اسلام از اول گروهى را مى بينيم كه به گرد على بيشتر مى چرخند و گروهى ديگر را مى بينيم كه با او چندان ميانه خوبى ندارند و احيانا از وجود او رنج مى برند
ولى دوران خلافت على و همچنين دوره هاى بعد از وفاتش، يعنى دوران ظهور تاريخى على، دوره تجلى بيشتر جاذبه و دافعه او است. به همان نسبت كه قبل از خلافت تماسش با اجتماع كمتر بود تجلى جاذبه و دافعه اش كمتر بود
على مردى دشمن ساز و ناراضى ساز بود. اين يكى ديگر از افتخارات بزرگ او است. هر آدم مسلكى و هدفدار و مبارز و مخصوصا انقلابى كه در پى عملى ساختن هدفهاى مقدس خويش است و مصداق قول خدا است كه: يجاهدون فى سبيل الله و لا يخافون لومة لائم)
(در راه خدا مى كوشند و از سرزنش سرزنشگرى بيم نمى كنند)
دشمن ساز و ناراضى درست كن است
لهذا دشمنانش مخصوصا در زمان خودش اگر از دوستانش بيشتر نبوده اند كمتر هم نبوده و نيستند
اگر شخصيت على، امروز تحريف نشود و همچنانكه بوده ارائه داده شود، بسيارى از مدعيان دوستيش در رديف دشمنانش قرار خواهند گرفت
على در راه خدا از كسى ملاحظه نداشت بلكه اگر به كسى عنايت مى ورزيد و از كسى ملاحظه مى كرد به خاطر خدا بود. قهرا اين حالت دشمن ساز است و روحهاى پرطمع و پر آرزو را رنجيده مى كند و به درد مىآورد.در ميان اصحاب پيغمبر هيچكس مانند على دوستانى فداكار نداشت، همچنانكه هيچكس مانند او دشمنانى اينچنين جسور و خطرناك نداشت. مردى بود كه حتى بعد از مرگ، جنازه اش مورد هجوم دشمنان واقع گشت. او خود از اين جريان آگاه بود و آن را پيش بينى مى كرد و لذا وصيت كرد كه قبرش مخفى باشد و جز فرزندانش ديگران ندانند، تا آنكه حدود يك قرن گذشت و دولت امويان منقرض گشت، خوارج نيز منقرض شدند و يا سخت ناتوان گشتند، كينه ها و كينه توزيها كم شد و به دست امام صادق تربت مقدسش اعلان گشت
ناكثين و قاسطين و مارقين
على در دوران خلافتش سه دسته را از خود طرد كرد و با آنان به پيكار برخاست: اصحاب جمل كه خود آنان را ناكثين ناميد و اصحاب صفين كه آنها را قاسطين خواند و اصحاب نهروان يعنى خوارج كه خود آنها را مارقين مى خواند
ناكثين از لحاظ روحيه پول پرستان بودند، صاحبان مطامع و طرفدار تبعيض. سخنان او درباره عدل و مساوات بيشتر متوجه اين جمعيت است. اما روح قاسطين روح سياست و تقلب و نفاق بود. آنها مى كوشيدند تا زمام حكومت را در دست گيرند و بنيان حكومت و زمامدارى على را درهم فرو ريزند. عده اى پيشنهاد كردند با آنها كنار آيد و تا حدودى مطامعشان را تأمين كند. او نمى پذيرفت زيرا كه او اهل اين حرفها نبود. او آمده بود كه با ظلم مبارزه كند نه آنكه ظلم را امضا كند. و از طرفى معاويه و تيپ او با اساس حكومت على مخالف بودند. آنها مى خواستند كه خود مسند خلافت اسلامى را اشغال كنند، و در حقيقت جنگ على با آنها جنگ با نفاق و دوروئى بود
دسته سوم كه مارقين هستند روحشان روح عصبيتهاى ناروا و خشكه مقدسيها و جهالتهاى خطرناك بود. على نسبت به همه اينها دافعه اى نيرومند و حالتى آشتى ناپذير داشت
يكى از مظاهر جامعيت و انسان كامل بودن على اينست كه در مقام اثبات و عمل با فرقه هاى گوناگون و انحرافات مختلف روبرو شده است و با همه مبارزه كرده است. گاهى او را در صحنه مبارزه با پول پرستها و دنياپرستان متجمل مى بينيم، گاهى هم در صحنه مبارزه با سياست پيشه هاى ده رو و صد رو، گاهى با مقدس نماهاى جاهل و منحرف
بحث خود را معطوف مى داريم به دسته اخير يعنى خوارج. اينها، ولو اينكه منقرض شده اند اما تاريخچه اى آموزنده و عبرت انگيز دارند. افكارشان در ميان ساير مسلمين ريشه دوانيده و در نتيجه در تمام طول اين چهارده قرن با اينكه اشخاص و افرادشان و حتى نامشان از ميان رفته است ولى روحشان در كالبد مقدس نماها همواره وجود داشته و دارد و مزاحمى سخت براى پيشرفت اسلام و مسلمين به شمار مى رود
عقيده خوارج درباره خلفا
خلافت ابوبكر و عمر را صحيح مى دانستند به اين خيال كه آن دو نفر از روى انتخاب صحيحى به خلافت رسيده اند و از مسير مصالح نيز تغيير نكرده و خلافى را مرتكب نشده اند. انتخاب عثمان و على را نيز صحيح مى دانستند منتهى مى گفتند عثمان از اواخر سال ششم خلافتش تغيير مسير داده و مصالح مسلمين را ناديده گرفته است و لذا از خلافت معزول بوده و چون ادامه داده است كافر گشته و واجب القتل بوده است، و على چون مسئله تحكيم را پذيرفته و سپس توبه نكرده است او نيز كافر گشته و واجب القتل بوده است و لذا از خلافت عثمان از سال هفتم و از خلافت على بعد از تحكيم تبرى مى جستند
از ساير خلفا نيز بيزارى مى جستند و هميشه با آنان در پيكار بودند
انقراض خوارج
اين جمعيت در اواخر دهه چهارم قرن اول هجرى در اثر يك اشتباهكارى خطرناك به وجود آمدند و بيش از يك قرن و نيم نپائيدند. در اثر تهورها و بى باكيهاى جنون آميز مورد تعقيب خلفا قرار گرفتند و خود و مذهبشان را به نابودى و اضمحلال كشاندند و در اوائل تأسيس دولت عباسى يكسره منقرض گشتند. منطق خشك و بى روح آ نها و خشكى و خشونت رفتار آنها، مباينت روش آنها با زندگى، و بالاخره تهور آنها كه (تقيه) را حتى به مفهوم صحيح و منطقى آن كنار گذاشته بودند آنها را نابود ساخت. مكتب خوارج مكتبى نبود كه بتواند واقعا باقى بماند، ولى اين مكتب اثر خود را باقى گذاشت. افكار و عقائد خارجيگرى در ساير فرق اسلامى نفوذ كرد و هم اكنون (نهروانى) هاى فراوان وجود دارند و مانند عصر و عهد على خطرناكترين دشمن داخلى اسلام همينها هستند، همچنانكه معاويه ها و عمر و عاص ها نيز همواره وجود داشته و وجود دارند و از وجود (نهروانى) ها كه دشمن آنها شمرده مى شوند به موقع استفاده مى كنند
شعار يا روح؟
بحث از خارجيگرى و خوارج به عنوان يك بحث مذهبى، بحثى بدون مورد و فاقد اثر است، زيرا امروز چنين مذهبى در جهان وجود ندارد. اما در عين حال بحث درباره خوارج و ماهيت كارشان براى ما و اجتماع ما آموزنده است ، زيرا مذهب خوارج هر چند منقرض شده است اما روحا نمرده است. روح(خارجيگرى) در پيكر بسيارى از ما حلول كرده است
لازم است مقدمه اى ذكر كنم: بعضى از مذاهب ممكن است از نظر شعار بميرند ولى از نظر روح زنده باشند، كما اينكه بر عكس نيز ممكن است مسلكى از نظر شعار، زنده ولى از نظر روح به كلى مرده باشد و لهذا ممكن است فرد يا افرادى از لحاظ شعار تابع و پيرو يك مذهب شمرده شوند و از نظر روح پيرو آن مذهب نباشند و به عكس ممكن است بعضى روحا پيرو مذهبى باشند و حال آنكه شعارهاى آن مذهب را نپذيرفته اند
مثلا چنانكه همه مى دانيم، از بدو امر بعد از رحلت نبى اكرم مسلمين به دو فرقه تقسيم شدند: سنى و شيعه. سنيها در يك شعار و چهارچوب عقيده هستند و شيعه در شعار و چهارچوب عقيده اى ديگر
شيعه مى گويد خليفه بلا فصل پيغمبر على است، و آن حضرت على را براى خلافت و جانشينى خويش به امر الهى تعيين كرده است و اين مقام حق خاص اوست پس از پيغمبر، و اهل سنت مى گويند اسلام در قانونگزارى خود، در موضوع خلافت و امامت پيش بينى خاصى نكرده است بلكه امر انتخاب زعيم را به خود مردم واگذار كرده است. حداكثر اينست كه از ميان قريش انتخاب شود
شيعه بسيارى از صحابه پيغمبر را كه از شخصيتها و اكابر و معاريف به شمار مى روند مورد انتقاد قرار مى دهد و اهل سنت، درست در نقطه مقابل شيعه از اين جهت قرار گرفته اند، به هر كس كه نام (صحابى) دارد با خوشبينى افراطى عجيبى مى نگرند. مى گويند صحابه پيغمبر همه عادل و درستكار بوده اند. بناى تشيع بر انتقاد و بررسى و اعتراض و مو را از ماست كشيدن است و بناى تسنن بر حمل به صحت و توجيه و انشاء الله گر به بوده است
در اين عصر و زمان كه ما هستيم كافى است كه هر كس بگويد: على خليفه بلا فصل پيغمبر است، ما او را شيعه بدانيم و چيز ديگرى از او توقع نداشته باشيم. او داراى هر روح و هر نوع طرز تفكرى كه هست باشد
ولى اگر به صدر اسلام برگرديم به يك روحيه خاصى برمى خوريم كه آن روحيه، روحيه تشيع است و تنها آن روحيه ها بودند كه مى توانستند وصيت پيغمبر را در مورد على، صد درصد بپذيرند و دچار ترديد و تزلزل نشوند. نقطه مقابل آن روحيه و آن طرز تفكر يك روحيه و طرز تفكر ديگرى بوده است كه وصيت هاى پيغمبر اكرم را با همه ايمان كامل به آن حضرت با نوعى توجيه و تفسير و تأويل ناديده مى گرفتند
و در حقيقت اين انشعاب اسلامى از اينجا به وجود آمد كه يك دسته كه البته اكثريت بودند فقط ظاهر را مى نگريستند و ديدشان آنقدر تيز بين نبود و عمق نداشت كه باطن و حقيقت هر واقعه اى را نيز ببينند. ظاهر را مى ديدند و در همه جا حمل به صحت مى كردند. مى گفتند عده اى از بزرگان صحابه و پيرمردها و سابقه دارهاى اسلام راهى را رفته اند و نمى توان گفت اشتباه كرده اند. اما دسته ديگر كه اقليت بودند در همان هنگام مى گفتند شخصيتها تا آن وقت پيش ما احترام دارند كه به حقيقت احترام بگذارند. اما آنجا كه مى بينيم اصول اسلامى به دست همين سابقه دارها پايمال مى شود، ديگر احترامى ندارند. ما طرفدار اصوليم نه طرفدار شخصيت ها. تشيع با اين روح به وجود آمده است
ما وقتى در تاريخ اسلام به سراغ سلمان فارسى و ابوذر غفارى و مقداد كندى و عمار ياسر و امثال آنان مى رويم و مى خواهيم ببينيم چه چيز آنها را وادار كرد كه دور على را بگيرند و اكثريت را رها كنند؟، مى بينيم آنها مردمى بودند اصولى و اصول شناس، هم ديندار و هم دين شناس. مى گفتند ما نبايد درك و فكر خويش را به دست ديگران بسپريم و وقتى آنها اشتباه كردند ما نيز اشتباه كنيم. و در حقيقت روح آنان روحى بود كه اصول و حقايق بر آن حكومت مى كرد نه اشخاص و شخصيتها! مردى از صحابه اميرالمؤمنين در جريان جنگ جمل سخت در ترديد قرار گرفته بود. او دو طرف را مى نگريست. از يك طرف على را مى ديد و شخصيتهاى بزرگ اسلامى را كه در ركاب على شمشير مى زدند و از طرفى نيز همسر نبى اكرم عايشه را مى ديد كه قرآن درباره زوجات آن حضرت مى فرمايد: و ازواجه امهاتهم (همسران او مادران امتند)، و در ركاب عايشه، طلحه را مى ديد از پيشتازان در اسلام، مرد خوش سابقه و تيرانداز ماهر ميدان جنگهاى اسلامى و مردى كه به اسلام خدمتهاى ارزنده اى كرده است، و باز زبير را مى ديد، خوش سابقه تر از طلحه، آنكه حتى در روز سقيفه از جمله متحصنين در خانه على بود. اين مرد در حيرتى عجيب افتده بود كه يعنى چه؟! آخر على و طلحه و زبير از پيشتازان اسلام و فداكاران سخت ترين دژهاى اسلامند، اكنون رو در رو قرار گرفته اند؟ كداميك به حق نزديكترند؟ در اين گيرودار چه بايد كرد؟! توجه داشته باشيد! نبايد آن مرد را در اين حيرت زياد ملامت كرد. شايد اگر ما هم در شرائطى كه او قرار داشت قرار مى گرفتيم شخصيت و سابقه زبير و طلحه چشم ما را خيره مى كرد
ما الان كه على و عمار و اويس قرنى و ديگران را با عايشه و زبير و طلحه روبرو مى بينيم، مردد نمى شويم چون خيال مى كنيم دسته دوم مردمى جنايت سيما بودند يعنى آثار جنايت و خيانت از چهره شان هويدا بود و با نگاه به قيافه ها و چهره هاى آنان حدس زده مى شد كه اهل آتشند. اما اگر در آن زمان مى زيستيم و سوابق آنان را از نزديك مى ديديم شايد از ترديد مصون نمى مانديم
امروز كه دسته اول را بر حق و دسته دوم را بر باطل مى دانيم از آن نظر است كه در اثر گذشت تاريخ و روشن شدن حقايق، ماهيت على و عمار را از يك طرف و زبير و طلحه و عايشه را از طرف ديگر شناخته ايم و در آن ميان توانسته ايم خوب قضاوت كنيم. و يا لااقل اگر اهل تحقيق و مطالعه در تاريخ نيستيم از اول كودكى به ما اين چنين تلقين شده است. اما در آن روز هيچكدام از اين دو عامل وجود نداشت
به هر حال اين مرد محضر اميرالمؤمنين شرفياب شد و گفت: ايمكن ان يجتمع زبير و طلحه و عائشة على باطل ؟ آيا ممكن است طلحه و زبير و عايشه بر باطل اجتماع كنند؟ شخصيت هائى مانند آنان از بزرگان صحابه رسول الله چگونه اشتباه مى كنند و راه باطل را مى پيمايند آيا اين ممكن است؟ على در جواب سخنى دارد كه دكتر طه حسين دانشمند و نويسنده مصر مى گويد سخنى محكمتر و بالاتر از اين نمى شود. بعد از آنكه وحى خاموش گشت و نداى آسمانى منقطع شد سخنى به اين بزرگى شنيده نشده است. فرمود: سرت كلاه رفته و حقيقت بر تو اشتباه شده. حق و باطل را با ميزان قدر و شخصيت افراد نمى شود شناخت. اين صحيح نيست كه تو اول شخصيت هائى را مقياس قرار دهى و بعد حق و باطل را با اين مقياسها بسنجى: فلان چيز حق است چون فلان و فلان با آن موافقند و فلان چيز باطل است چون فلان و فلان با آن مخالف. نه، اشخاص نبايد مقياس حق و باطل قرار گيرند. اين حق و باطل است كه بايد مقياس اشخاص و شخصيت آنان باشند
يعنى بايد حقشناس و باطل شناس باشى نه اشخاص و شخصيت شناس، افراد را – خواه شخصيت هاى بزرگ و خواه شخصيت هاى كوچك – با حق مقايسه كنى. اگر با آن منطبق شدند شخصيتشان را بپذيرى و الا نه. اين حرف نيست كه آيا طلحه و زبير و عايشه ممكن است بر باطل باشند؟ در اينجا على معيار حقيقت را خود حقيقت قرار داده است و روح تشيع نيز جز اين چيزى نيست. و در حقيقت فرقه شيعه مولود يك بينش مخصوص و اهميت دادن به اصول اسلامى است نه به افراد و اشخاص. قهرا شيعيان اوليه مردمى منتقد و بت شكن بار آمدند
على بعد از پيغمبر جوانى سى و سه ساله است با يك اقليتى كمتر از عدد انگشتان. در مقابلش پيرمردهاى شصت ساله با اكثريتى انبوه و بسيار. منطق اكثريت اين بود كه راه بزرگان و مشايخ اينست و بزرگان اشتباه نمى كنند و ما راه آنان را مى رويم. منطق آن اقليت اين بود كه آنچه اشتباه نمى كند حقيقت است بزرگان بايد خود را بر حقيقت تطبيق دهند. از اينجا معلوم مى شود چقدر فراوانند افرادى كه شعارشان شعار تشيع است و اما روحشان روح تشيع نيست
مسير تشيع همانند روح آن، تشخيص حقيقت و تعقيب آن است و از بزرگترين اثرات آن جذب و دفع است اما نه هر جذبى و هر دفعى – گفتيم گاهى جذب، جذب باطل و جنايت و جانى است و دفع، دفع حقيقت و فضائل انسانى – بلكه دفع و جذبى از سنخ جاذبه و دافعه على، زيرا شيعه يعنى كپيه اى از سيرتهاى على، شيعه نيز بايد مانند على دو نيروئى باشد
اين مقدمه براى اين بود كه بدانيم ممكن است مذهبى مرده باشد ولى روح آن مذهب در ميان مردم ديگرى كه به حسب ظاهر پيرو آن مذهب نيستند بلكه خود را مخالف آن مذهب مى دانند زنده باشد. مذهب خوارج امروز مرده است . يعنى ديگر امروز در روى زمين گروه قابل توجهى به نام خوارج كه عده اى تحت همين نام از آن پيروى كنند وجود ندارد، ولى آيا روح مذهب خارجى هم مرده است؟ آيا اين روح در پيروان مذاهب ديگر حلول نكرده است؟ آيا مثلا خداى نكرده در ميان ما، مخصوصا در ميان طبقه به اصطلاح مقدس ماب ما اين روح حلول نكرده است؟ اينها مطلبى است كه جداگانه بايد بررسى شود. ما اگر روح مذهب خارجى را درست بشناسيم شايد بتوانيم به اين پرسش پاسخ دهيم. ارزش بحث درباره خوارج از همين نظر است. ما بايد بدانيم على چرا آنها را (دفع) كرد، يعنى چرا جاذبه على آنها را نكشيد و برعكس، دافعه او آنها را دفع كرد؟ مسلما چنانكه بعدا خواهيم ديد تمام عناصر روحى كه در شخصيت خوارج و تشكيل روحيه آنها مؤثر بود از عناصرى نبود كه تحت نفوذ و حكومت دافعه على قرار گيرد. بسيارى از برجستگيها و امتيازات روشن هم در روحيه آنها وجود داشت كه اگر همراه يك سلسله نقاط تاريك نمى بود آنها را تحت نفوذ و تأثير جاذبه على قرار مى داد، ولى جنبه هاى تاريك روحشان آنقدر زياد نبود كه آنها را در صف دشمنان على قرار داد
دموكراسى على
اميرالمؤمنين با خوارج در منتهى درجه آزادى و دموكراسى رفتار كرد. او خليفه است و آنها رعيتش، هر گونه اعمال سياستى برايش مقدور بود اما او زندانشان نكرد و شلاقشان نزد و حتى سهميه آنان را از بيت المال قطع نكرد، به آنها نيز همچون ساير افراد مى نگريست. اين مطلب در تاريخ زندگى على عجيب نيست اما چيزى است كه در دنيا كمتر نمونه دارد. آنها در همه جا در اظهار عقيده آزاد بودند و حضرت خودش و اصحابش با عقيده آزاد با آنان روبرو مى شدند و صحبت مى كردند، طرفين استدلال مى كردند، استدلال يكديگر را جواب مى گفتند
شايد اين مقدار آزادى در دنيا بى سابقه باشد كه حكومتى با مخالفين خود تا اين درجه با دموكراسى رفتار كرده باشد. مىآمدند در مسجد و در سخنرانى و خطابه على پارازيت ايجاد مى كردند. روزى على اميرالمؤمنين بر منبر بود. مردى آمد و سئوالى كرد. على بالبديهة جواب گفت. يكى از خارجيها از بين مردم فرياد زد: قاتله الله ما افقهه (خدا بكشد اين را، چقدر دانشمند است)، ديگران خواستند متعرضش شوند اما على فرمود رهايش كنيد او به من تنها فحش داد.
خوارج در نماز جماعت به على اقتدا نمى كردند زيرا او را كافر مى پنداشتند. به مسجد مىآمدند و با على نماز نمى گذاردند و احيانا او را مىآزردند. على روزى به نماز ايستاده و مردم نيز به او اقتدا كرده اند
يكى از خوارج به نام ابن الكواء فريادش بلند شد و آيه اى را به عنوان كنايه به على بلند خواند: و لقد اوحى اليك و الى الذين من قبلك لئن اشركت ليحبطن عملك و لتكونن من الخاسرين
اين آيه خطاب به پيغمبر است كه به تو و همچنين پيغمبران قبل از تو وحى شد كه اگر مشرك شوى اعمالت از بين مى رود و از زيانكاران خواهى بود. ابن الكواء با خواندن اين آيه خواست به على گوشه بزند كه سوابق تو را در اسلام مى دانيم، اول مسلمان هستى، پيغمبر تو را به برادرى انتخاب كرد، در ليلة المبيت فداكارى درخشانى كردى و در بستر پيغمبر خفتى، خودت را طعمه شمشيرها قراردادى و بالاخره خدمات تو به اسلام قابل انكار نيست، اما خدا به پيغمبرش هم گفته اگر مشرك بشوى اعمالت به هدر مى رود، و چون تو اكنون كافر شدى اعمال گذشته را به هدر دادى
على در مقابل چه كرد؟! تا صداى او به قرآن بلند شد سكوت كرد تا آيه را به آخر رساند. همين كه به آخر رساند، على نماز را ادامه داد. باز ابن الكواء آيه را تكرار كرد و بلا فاصله على سكوت نمود
على سكوت مى كرد چون دستور قرآن است كه: اذا قرىء القرآن فاستمعوا له و انصتوا
هنگامى كه قرآن خوانده مى شود گوش فرا دهيد و خاموش شويد. و به همين دليل است كه وقتى امام جماعت مشغول قرائت است مأمومين بايد ساكت باشند و گوش كنند
بعد از چند مرتبه اى كه آيه را تكرار كرد و مى خواست وضع نماز را به هم زند، على اين آيه را خواند: فاصبر ان وعد الله حق و لا يستخفنك الذين لا يوقنون. (صبر كن وعده خدا حق است و خواهد فرا رسيد. اين مردم بى ايمان و يقين، تو را تكان ندهند و سبكسارت نكنند). ديگر اعتنا نكرد و به نماز خود ادامه داد
قيام و طغيان خوارج
خارجيها در ابتدا آرام بودند و فقط به انتقاد و بحثهاى آزاد اكتفا مى كردند. رفتار على نيز درباره آنان همانطور بود كه گفتيم، يعنى به هيچ وجه مزاحم آنها نمى شد و حتى حقوق آنها را از بيت المال قطع نكرد. اما كم كم كه از توبه على مأيوس گشتند روششان را عوض كردند و تصميم گرفتند دست به انقلاب بزنند. در منزل يكى از هم مسلكان خود گرد آمدند و او خطابه كوبنده و مهيجى ايراد كرد و دوستان خويش را تحت عنوان امر به معروف و نهى از منكر دعوت به قيام و شورش كرد.
خطاب به آنان گفت: اما بعد فوالله ما ينبغى لقوم يؤمنون بالرحمن و ينيبون الى حكم القرآن ان تكون هذه الدنيا آثر عندهم من الامر بالمعروف و النهى عن المنكر و القول بالحق و ان من و ضر فانه من يمن و يضر فى هذه الدنيا فان ثوابه يوم القيامة رضوان الله و الخلود فى جنانه، فأخرجوا بنا اخواننا من هذه القرية الظالم اهلها الى كور الجبال او الى بعض هذه المدائن منكرين لهذه البدع المضلة
پس از حمد و ثنا، خدا را سوگند كه سزاوار نيست گروهى كه به خداى بخشايشگر ايمان دارند و به حكم قرآن مى گروند دنيا در نظرشان از امر به معروف و نهى از منكر و گفته به حق محبوبتر باشد اگر چه اينها زيان آور و خطر زا باشند كه هر كه در اين دنيا در خطر و زيان افتد پاداشش در قيامت خشنودى حق و جاودانى بهشت اوست. برادران! بيرون بريد ما را از اين شهر ستمگرنشين به نقاط كوهستانى يا بعضى از اين شهرستانها تا در مقابل اين بدعتهاى گمراه كننده قيام كنيم و از آنها جلوگيرى نمائيم
با اين سخنان روحيه آتشين آنها آتشين تر شد. از آنجا حركت كردند و دست به طغيان و انقلاب زدند. امنيت راهها را سلب كردند، غارتگرى و آشوب را پيشه كردند. مى خواستند با اين وضع دولت را تضعيف كنند و حكومت وقت را از پاى درآورنداينجا ديگر جاى گذشت و آزاد گذاشتن نبود زيرا مسئله اظهار عقيده نيست بلكه اخلال به امنيت اجتماعى و قيام مسلحانه عليه حكومت شرعى است. لذا على آنان را تعقيب كرد و در كنار نهروان با آنان رودررو قرار گرفت. خطابه خواند و نصيحت كرد و اتمام حجت نمود. آنگاه پرچم امان را به دست ابوايوب انصارى داد كه هر كس در سايه آن قرار گرفت در امان است. از دوازده هزار نفر، هشت هزارشان برگشتند و بقيه سرسختى نشان دادند. به سختى شكست خوردند و جز معدودى از آنان باقى نماند
مميزات خوارج
روحيه خوارج، روحيه خاصى است. آنها تركيبى از زشتى و زيبائى بودند و در مجموع به نحوى بودند كه در نهايت امر در صف دشمنان على قرار گرفتند و شخصيت على آنها را (دفع) كرد نه جذب
ما هم جنبه هاى مثبت و زيبا و هم جنبه هاى منفى و نازيباى روحيه آنها را كه در مجموع روحيه آنها را خطرناك بلكه و حشتناك كرد ذكر مى كنيم
روحيه اى مبارزه گر و فداكار داشتند و در راه عقيده و ايده خويش سرسختانه مى كوشيدند. در تاريخ خوارج فداكاريهائى را مى بينيم كه در تاريخ زندگى بشر كم نظير است، و اين فداكارى و از خود گذشتگى، آنان را شجاع و نيرومند پرورده بود
ابن عبدربه درباره آنان مى گويد: وليس فى الافراق كلها أشد بصائر من الخوارج، و لا أشد اجتهادا، و لا أوطن أنفسا على الموت منهم الذى طعن فأنفذه الرمح فجعل يسعى الى قاتله و يقول: و عجلت اليك رب لترضى در تمام فرقه ها معتقدتر و كوشاتر از خوارج نبود و نيز آماده تر براى مرگ از آنها يافت نمى شد. يكى از آنان نيزه خورده بود و نيزه سخت در او كارگر افتاده بود، به سوى قاتلش پيش مى رفت و مى گفت خدايا! به سوى تو مى شتابم تا خشنود شوى
معاويه شخصى را به دنبال پسرش كه خارجى بود فرستاد تا او را برگرداند. پدر نتوانست فرزند را از تصميمش منصرف كند. عاقبت گفت فرزندم! خواهم رفت و كودك خردسالت را خواهم آورد تا او را ببينى و مهر پدرى تو بجنبد و دست بردارى. گفت به خدا قسم من به ضربتى سخت مشتاقترم تا به فرزندم
مردمى عبادت پيشه و متنسك بودند. شبها را به عبادت مى گذراندند. بى ميل به دنيا و زخارف آن بودند. وقتى على، ابن عباس را فرستاد تا اصحاب نهروان را پند دهد، ابن عباس پس از بازگشتن آنها را چنين وصف كرد: لهم جباه قرحة لطول السجود، و أيد كثفنات الابل، عليهم قمص مرحضة و هم مشمرون
دوازده هزار نفر كه از كثرت عبادت پيشانيهايشان پينه بسته است . دستها را از بس روى زمينهاى خشك و سوزان زمين گذاشته اند و در مقابل حق به خاك افتاده اند همچون پاهاى شتر سفت شده است. پيراهن هاى كهنه و مندرسى به تن كرده اند اما مردمى مصمم و قاطع
خوارج به احكام اسلامى و ظواهر اسلام سخت پايبند بودند. دست به آنچه خود آن را گناه مى دانستند نمى زدند. آنها از خود معيارها داشتند و با آن معيارها خلافى را مرتكب نمى گشتند و از كسى كه دست به گناهى زد بيزار بودند. زياد بن ابيه يكى از آنان را كشت سپس غلامش را خواست و از حالات او جويا شد. گفت نه روز برايش غذائى بردم و نه شب برايش فراشى گستردم. روز را روزه بود و شب را به عبادت مى گذرانيد
هر گامى كه بر مى داشتند از عقيده منشأ مى گرفت و در تمام افعال مسلكى بودند. در راه پيشبرد عقائد خود مى كوشيدند
قبل از آنكه ساير خصيصه هاى خوارج را بيان كنيم لازم است يك نكته را در اينجا كه سخن از قدس و تقوا و زاهدمابى خوارج است يادآورى كنيم، و آن اينكه يكى از شگفتيها و برجستگيها و فوق العادگيهاى تاريخ زندگى على كه مانند براى آن نمى توان پيدا كرد همين اقدام شجاعانه و تهورآميز او در مبارزه با اين مقدس خشكه هاى متحجر و مغرور است
على بر روى مردمى اينچنين ظاهر الصلاح و آراسته، قيافه هاى حق به جانب ، ژنده پو ش و عبادت پيشه، شمشير كشيد و همه را از دم شمشير گذرانده است. ما اگر به جاى اصحاب او بوديم و قيافه هاى آنچنانى را مى ديديم مسلما احساساتمان برانگيخته مى شد و على را به اعتراض مى گرفتيم كه آخر شمشير به روى اينچنين مردمى كشيدن؟!.
از درسهاى بسيار آموزنده تاريخ تشيع خصوصا، و جهان اسلام عموما، همين داستان خوارج است
على خود به اهميت و فوق العادگى كار خود از اين جهت واقف است و آن را بازگو مى كند
مى گويد: فانا فقأت عين الفتنة و لم يكن ليجترى عليها احد غيرى بعد ان ماج غيهبها و اشتد كلبها. چشم اين فتنه را من درآوردم
غير از من احدى جرأت چنين كارى را نداشت پس از آنكه موج درياى تاريكى و شبهه ناكى آن بالا گرفته بود و(هارى) آن فزونى يافته بود.
اميرالمؤمنين عليه السلام دو تعبير جالب دارد در اينجا: يكى شبهه ناكى و ترديدآورى اين جريان. وضع قدس و تقواى ظاهرى خوارج طورى بود كه هر مؤمن نافذ الايمانى را به ترديد وامى داشت. از اين جهت يك جو تاريك و مبهم و يك فضاى پر از شك و دودلى به وجود آمده بود
تعبير ديگر اينست كه حالت اين خشكه مقدسان را به (كلب) تشبيه مى كند. كلب يعنى هارى. هارى همان ديوانگى است كه در سگ پيدا مى شود. به هر كس مى رسد گاز مى زند و هر اتفاقا حامل يك بيمارى (ميكروب) مسرى است. نيش سگ به بدن هر انسان يا حيوانى فرو رود و از لعاب دهان آن چيزى وارد خون انسان يا حيوان بشود آن انسان يا حيوان هار پس از چندى به همان بيمارى مبتلا مى گردد. او هم هار مى شود و گاز مى گيرد و ديگران را هار مى كند. اگر اين وضع ادامه پيدا كند، فوق العاده خطرناك مى گردد. اينست كه خردمندان بلا فاصله سگ هار را اعدام مى كنند كه لااقل ديگران از خطر هارى نجات يابند
على مى فرمايد اينها حكم سگ هار را پيدا كرده بودند، چاره پذير نبودند، مى گزيدند و مبتلا مى كردند و مرتب بر عدد هارها مى افزودند
واى به حال جامعه مسلمين از آن وقت كه گروهى خشكه مقدس يك دنده جاهل بى خبر، پا را به يك كفش كنند و به جان اين و آن بيفتند. چه قدرتى مى تواند در مقابل اين مارهاى افسون ناپذير ايستادگى كند؟ كدام روح قوى و نيرومند است كه در مقابل اين قيافه هاى زهد و تقوا تكان نخورد؟ كدام دست است كه بخواهد براى فرود آوردن شمشير بر فرق اينها بالا رود و نلرزد؟ اينست كه على مى فرمايد: و لم يكن ليجترىء عليها احد غيرى. يعنى غير از من احدى جرأت بر چنين اقدامى نداشت
غير از على و بصيرت على و ايمان نافذ على احدى از مسلمانان معتقد به خدا و رسول و قيامت به خود جرأت نمى داد كه بر روى اينها شمشير بكشد. اينگونه كسان را تنها افراد غير معتقد به خدا و اسلام جرأت مى كنند بكشند، نه افراد معتقد و مؤمن معمولى
اينست كه على به عنوان يك افتخار بزرگ براى خود مى گويد: اين من بودم، و تنها من بودم كه خطر بزرگى كه از ناحيه اين خشكه مقدسان به اسلام متوجه مى شد درك كردم. پيشانيهاى پينه بسته اينها و جامه هاى زاهد مابانه شان و زبانهاى دائم الذكرشان و حتى اعتقاد محكم و پابرجايشان نتوانست مانع بصيرت من گردد. من بودم كه فهميدم اگر اينها پا بگيرند همه را به درد خود مبتلا خواهند كرد و جهان اسلام را به جمود و ظاهرگرايى و تقشر و تحجرى خواهند كشانيد كه كمر اسلام خم شود. مگر نه اينست كه پيغمبر فرمود دو دسته پشت مرا شكستند: عالم لا ابالى، و جاهل مقدس ماب
على مى خواهد بگويد اگر من با نهضت خارجيگرى در دنياى اسلام مبارزه نمى كردم ديگر كسى پيدا نمى شد كه جرأت كند اين چنين مبارزه كند. غير از من كسى نبود كه ببيند جمعيتى پيشانيشان از كثرت عبادت پينه بسته، مردمى مسلكى و دينى اما در عين حال سد راه اسلام، مردمى كه خودشان خيال مى كنند به نفع اسلام كار مى كنند اما در حقيقت دشمن واقعى اسلامند، و بتواند به جنگ آنها بيايد و خونشان را بريزد. من اين كار را كردم
عمل على راه خلفا و حكام بعدى را هموار كرد كه با خوارج بجنگند و خونشان را بريزند. سربازان اسلامى نيز بدون چون و چرا پيروى مى كردند كه على با آنان جنگيده است، و در حقيقت سيره على راه را براى ديگران نيز باز كرد كه بى پروا بتوانند با يك جمعيت ظاهرالصلاح مقدس ماب ديندار ولى احمق پيكار كنند. خوارج مردمى جاهل و نادان بودند. در اثر جهالت و نادانى حقايق را نمى فهميدند و بد تفسير مى كردند و اين كج فهميها كم كم براى آنان به صورت يك مذهب و آئينى در آمد كه بزرگترين فداكاريها را در راه تثبيت آن از خويش بروز مى دادند. در ابتدا فريضه اسلامى نهى از منكر، آنان را به صورت حزبى شكل داد كه تنها هدفشان احياى يك سنت اسلامى بود
در اينجا لازم است بايستيم و در يك نكته از تاريخ اسلام دقيقا تأمل كنيم: ما وقتى كه به سيره نبوى مراجعه مى كنيم مى بينيم آن حضرت در تمام دوره سيزده ساله مكه به احدى اجازه جهاد و حتى دفاع نداد، تا آنجا كه واقعا مسلمانان به تنگ آمدند و با اجازه آن حضرت گروهى به حبشه مهاجرت كردند، اما سايرين ماندند و زجر كشيدند. تنها در سال دوم مدينه بود كه رخصت جهاد داده شد
در دوره مكه مسلمانان تعليمات ديدند، با روح اسلام آشنا شدند، ثقافت اسلامى در اعماق روحشان نفوذ يافت. نتيجه اين شد كه پس از ورود در مدينه هر كدام يك مبلغ واقعى اسلام بودند و رسول اكرم كه آنها را به اطراف و اكناف مى فرستاد خوب از عهده بر مىآمدند. هنگامى هم كه به جهاد مى رفتند مى دانستند براى چه هدف و ايده اى مى جنگند. به تعبير اميرالمؤمنين عليه السلام: و حملوا بصائرهم على اسيافهم. همانا بصيرتها و انديشه هاى روشن و حساب شده خود را بر شمشيرهاى خود حمل مى كردند
چنين شمشيرهاى آبديده و انسانهاى تعليمات يافته بودند كه توانستند رسالت خود را در زمينه اسلام انجام دهند. وقتى كه تاريخ را مى خوانيم و گفتگوهاى اين مردم را كه تا چند سال پيش جز شمشير و شتر چيزى را نمى شناختند مى بينيم، از انديشه بلند و ثقافت اسلامى اينها غرق در حيرت مى شويم
در دوره خلفا با كمال تأسف بيشتر توجهات به سوى فتوحات معطوف شد غافل از اينكه به موازات باز كردن در واژه هاى اسلام به روى افراد ديگر و رو آوردن آنها به اسلام كه به هر حال جاذبه توحيد اسلام و عدل و مساوات اسلام، عرب و عجم را جذب مى كرد، مى بايست فرهنگ و ثقافت اسلامى هم تعليم داده شود و افراد دقيقا با روح اسلام آشنا شوند
خوارج بيشتر عرب بودند و غير عرب هم كم و بيش در ميان آنها بود، ولى همه آنها اعم از عرب و غير عرب جاهل مسلك و نا آشنا به فرهنگ اسلامى بودند. همه كسريهاى خود را مى خواستند با فشار آوردن بر روى ركوع و سجودهاى طولانى جبران كنند. على عليه السلام روحيه اينها را همينطور توصيف مى كند، مى فرمايد: جفاة طغام و عبيد اقزام، جمعوا من كل اوب و تلقطوا من كل شوب، ممن ينبغى ان يفقه و يؤدب و يعلم و يدرب و يولى عليه و يؤخذ على يديه، ليسوا من المهاجرين و الانصار الذين تبوؤا الدار و الايمان
مردمى خشن، فاقد انديشه عالى و احساسات لطيف، مردمى پست، برده صفت، او باش كه از هر گوشه اى جمع شده اند و از هر ناحيه اى فراهم آمده اند. اينها كسانى هستند كه بايد اول تعليمات ببينند. آداب اسلامى به آنها تعليم داده شود، در فرهنگ و ثقافت اسلامى خبرويت پيدا كنند. بايد بر اينها قيم حكومت كند و مچ دستشان گرفته شود نه اينكه آزاد بگردند و شمشيرها را در دست نگه دارند و راجع به ماهيت اسلام اظهار نظر كنند. اينها نه از مهاجرينند كه از خانه هاى خود به خاطر اسلام مهاجرت كردند و نه از انصار كه مهاجرين را در جوار خود پذيرفتند
پيدايش طبقه جاهل مسلك مقدس ماب كه خوارج جزئى از آنها بودند براى اسلام گران تمام شد. گذشته از خوارج كه با همه عيبها از فضيلت شجاعت و فداكارى بهره مند بودند، عده اى ديگر از اين تيپ متنسك به وجود آمد كه اين هنر را هم نداشت. اينها اسلام را به سوى رهبانيت و انزوا كشاندند، بازار تظاهر و ريا را رائج كردند. اينها چون آن هنر را نداشتند كه شمشير پولادين بر روى صاحبان قدرت بكشند شمشير زبان را بر روى صاحبان فضيلت كشيدند. بازار تكفير و تفسيق و نسبت بى دينى به هر صاحب فضيلت را رائج ساختند
به هر حال يكى از بارزترين مميزات خوارج جهالت و نادانيشان بود. از مظاهر جهالتشان، عدم تفكيك ميان ظاهر يعنى خط و جلد قرآن و معنى قرآن بود. لذا فريب نيرنگ ساده معاويه و عمر و عاص را خوردند
در اين مردم جهالت و عبادت توأم بود. على مى خواست با جهالت آنها بجنگد، اما چگونه ممكن بود جنبه زهد و تقوا و عبادت اينها را از جنبه جهالتشان تفكيك كرد، بلكه عبادتشان عين جهالت بود. عبادت توأم با جهالت از نظر على كه اسلام شناس درجه اول است ارزشى نداشت. لهذا آنها را كوبيد و وجهه زهد و تقوا و عبادتشان نتوانست سپرى در مقابل على قرار گيرد: خطر جهالت اينگونه افراد و جمعيت ها بيشتر از اين ناحيه است كه ابزار و آلت دست زيركها قرار مى گيرند و سد راه مصالح عاليه اسلامى واقع مى شوند. هميشه منافقان بيدين، مقدسان احمق را عليه مصالح اسلامى بر مى انگيزند. اينها شمشيرى مى گردند در دست آنها و تيرى در كمان آنها.
چقدر عالى و لطيف، على عليه السلام اين وضع اينها را بيان مى كند. مى فرمايد: ثم انتم شرار الناس و من رمى به الشيطان مراميه و ضرب به تيهه. همانا بدترين مردم هستيد. شما تيرهائى هستيد در دست شيطان كه از وجود پليد شما براى زدن نشانه خود استفاده مى كند و به وسيله شما مردم را در حيرت و ترديد و گمراهى مى افكند
گفتيم: در ابتدا حزب خوارج براى احياء يك سنت اسلامى به وجود آمد اما عدم بصيرت و نادانى، آنها را بدينجا كشانيد كه آيات قرآن را غلط تفسير كنند و از آنجا ريشه مذهبى پيدا كردند و به عنوان يك مذهب و يك طريقه موادى را ترسيم نمودند. آيه اى است در قرآن كه مى فرمايد: ان الحكم الا لله يقص الحق و هو خير الفاصلين. در اين آيه (حكم) از مختصات ذات حق بيان شده است، منتهى بايد ديد مراد از حكم چيست؟
بدون ترديد مراد از حكم در اينجا قانون و نظامات حياتى بشر است. در اين آيه، حق قانونگزارى از غير خدا سلب شده و آنرا از شئون ذات حق (يا كسى كه ذات حق به او اختيارات بدهد) مى داند. اما خوارج حكم را به معناى حكومت كه شامل حكميت نيز مى شد گرفتند و براى خود شعارى ساختند و مى گفتند لا حكم الا لله
مرادشان اين بود كه حكومت و حكميت و رهبرى نيز همچون قانونگزارى حق اختصاصى خدا است و غير از خدا احدى حق ندارد كه به هيچ نحو حكم يا حاكم ميان مردم باشد همچنانكه حق جعل قانون ندارد
گاهى اميرالمؤمنين مشغول نماز بود و يا سر منبر براى مردم سخن مى گفت، ندا در مى دادند و به او خطاب مى كردند كه لا حكم الا لله لا لك و لاصحابك يا على حق حاكميت جز براى خدا نيست. تو را و اصحابت را نشايد كه حكومت يا حكميت كنيد
او در جواب مى گفت: كلمة حق يراد بها الباطل، نعم انه لا حكم الا لله و لكن هؤلاء يقولون لا امره الا لله، و انه لابد للناس من امير بر او فاجر، يعمل فى امرته المؤمن، و يستمتع فيها الكافر، و يبلغ الله فيها الاجل، و يجمع به الفىء، و يقاتل به العدو، و تأمن به السبل، و يؤخذ به للضعيف من القوى، حتى يستريح بر و يستراح من فاجر. سخنى به حق است اما آنان از آن اراده باطل دارند. درست است قانونگزارى از آن خداست اما اينها مى خواهند بگويند غير از خدا كسى نبايد حكومت كند و امير باشد. مردم احتياج به حاكم دارند خواه نيكوكار باشد و خواه بدكار (يعنى حداقل و در فرض نبودن نيكوكار). در پرتو حكومت او مؤمن كار خويش را (براى خدا) انجام مى دهد و كافر از زندگى دنياى خويش بهره مند مى گردد، و خداوند مدت ر ا به پايان مى رساند. به وسيله حكومت و در پرتو حكومت است كه مالياتها جمع آورى مى گردد، با دشمن پيكار مى شود، راهها امن مى گردد، حق ضعيف و ناتوان از قوى و ستمكار گرفته مى شود تا نيكوكار آسايش يابد و از شر بدكار آسايش به دست آيد
خلاصه آنكه قانون خودبخود اجرا نمى گردد، فرد يا جمعيتى مى بايست تا براى اجراء آن بكوشند
مردمى تنگ نظر و كوته ديد بودند. در افقى بسيار پست فكر مى كردند. اسلام و مسلمانى را در چهار ديوارى انديشه هاى محدود خود محصور كرده بودند. مانند همه كوته نظران ديگر مدعى بودند كه همه بد مى فهمند و يا اصلا نمى فهمند و همگان راه خطا مى روند و همه جهنمى هستند. اينگونه كوته نظران اول كارى كه مى كنند و اينست كه تنگ نظرى خود را به صورت يك عقيده دينى در مىآورند، رحمت خدا را محدود مى كنند، خداوند را همواره بر كرسى غضب مى نشانند و منتظر اينكه از بنده اش لغزشى پيدا شود و به عذاب ابد كشيده شود. يكى از اصول عقائد خوارج اين بود كه مرتكب گناه كبيره مثلا دروغ يا غيبت يا شرب خمر، كافر است و از اسلام بيرون است و مستحق خلود در آتش است. عليهذا جز عده بسيار معدودى از بشر همه مخلد در آتش جهنمند. تنگ نظرى مذهبى از خصيصه هاى خوارج است اما امروز آن را باز در جامعه اسلامى مى بينيم. اين همان است كه گفتيم خوارج شعارشان از بين رفته و مرده است اما روح مذهبشان كم و بيش در ميان بعضى افراد و طبقات همچنان زنده و باقى است
بعضى از خشك مغزان را مى بينيم كه جز خود و عده اى بسيار معدود مانند خود، همه مردم جهان را با ديد كفر و الحاد مى نگرند و دائره اسلام و مسلمانى را بسيار محدود خيال مى كنند
در فصل پيش گفتيم كه خوارج با روح فرهنگ اسلامى آشنا نبودند ولى شجاع بودند. چون جاهل بودند تنگ نظر بودند و چون تنگ نظر بودند زود تكفير و تفسيق مى كردند تا آنجا كه اسلام و مسلمانى را منحصر به خود مى دانستند و ساير مسلمانان را كه اصول عقائد آنها را نمى پذيرفتند كافر مى خواندند و چون شجاع بودند غالبا به سراغ صاحبان قدرت مى رفتند و به خيال خود آنها را امر به معروف و نهى از منكر مى كردند و خود كشته مى شدند و گفتيم در دوره هاى بعد جمود و جهالت و تنسك و مقدس مابى و تنگ نظرى آنها براى ديگران باقى ماند اما شجاعت و شهامت و فداكارى از ميان رفت.
خوارج بى شهامت، يعنى مقدس مابان ترسو، شمشير پولادين را به كنارى گذاشتند و از امر به معروف و نهى از منكر صاحبان قدرت كه برايشان خطر ايجاد مى كرد صرف نظر كردند و با شمشير زبان به جان صاحبان فضيلت افتادند. هر صاحب فضيلتى را به نوعى متهم كردند به طورى كه در تاريخ اسلام كمتر صاحب فضيلتى را مى توان يافت كه هدف تير تهمت اين طبقه واقع نشده باشد. يكى را گفتند منكر خدا، ديگرى را گفتند منكر معاد، سومى را گفتند منكر معراج جسمانى و چهارمى را گفتند صوفى، پنجمى را چيز ديگر و همينطور، به طورى كه اگر نظر اين احمقان را ملاك قرار دهيم هيچوقت هيچ دانشمند واقعى مسلمان نبوده است. وقتى كه على تكفير بشود تكليف ديگران روشن است
به هر حال، يكى از مشخصات و مميزات خوارج تنگ نظرى و كوته بينى آنها بود كه همه را بيدين و لامذهب مى خواندند. على، عليه اين كوته نظرى آنان استدلال كرد كه اين چه فكر غلطى است كه دنبال مى كنيد؟ فرمود: پيغمبر جانى را سياست مى كرد و سپس بر جنازه او نماز مى خواند و حال آنكه اگر ارتكاب كبيره موجب كفر بود پيغمبر بر جنازه آنها نماز نمى خواند زيرا بر جنازه كافر نماز خواندن جايز نيست و قرآن از آن نهى كرده است. شرابخوار را حد زد و دست دزد را بريد و زنا كار غير محصن را تازيانه زد و بعد همه را در جرگه مسلمانها راه داد و سهمشان را از بيت المال قطع نكرد و آنها با مسلمانان ديگر ازدواج كردند. پيغمبر مجازات اسلامى را در حقشان جارى كرد اما اسمشان را از اسامى مسلمانها بيرون نبرد
فرمود فرض كنيد من خطا كردم و در اثر آن، كافر گشتم ديگر چرا تمام جامعه اسلامى را تكفير مى كنيد؟ مگر گمراهى و ضلال كسى موجب مى گردد كه ديگران نيز در گمراهى و خطا باشند و مورد مؤاخذه قرار گيرند؟! چرا شمشيرهايتان را بر دوش گذارده و بى گناه و گناهكار – به نظر خودتان – هر دو را از دم شمشير مى گذرانيد! در اينجا اميرالمؤمنين از دو نظر بر آنان عيب مى گيرد و دافعه او از دو سو آنان را دفع مى كند: يكى از اين نظر كه گناه را به غير مقصر نيز تعميم داده اند و او را به مؤاخذه گرفته اند و ديگرى از اين نظر كه ارتكاب گناه را موجب كفر و خروج از اسلام دانسته يعنى دائره اسلام را محدود گرفته اند كه هر كه پا از حدود برخى مقررات بيرون گذاشت از اسلام بيرون رفته است
على در اينجا تنگ نظرى و كوته بينى را محكوم كرده و در حقيقت پيكار على با خوارج، پيكار با اين طرز انديشه و فكر است نه پيكار با افراد، زيرا اگر افراد اين چنين فكر نمى كردند على نيز اين چنين با آنها رفتار نمى كرد. خونشان را ريخت تا با مرگشان آن انديشه هاى نيز بميرد، قرآن درست فهميده شود و مسلمانان، اسلام و قرآن را آنچنان ببينند كه هست و قانونگزارش خواسته است
در اثر كوته بينى و كج فهمى بود كه از سياست قرآن به نيزه كردن گول خوردند و بزرگترين خطرات را براى اسلام به وجود آوردند و على را كه مى رفت تا ريشه نفاقها را بر كند و معاويه و افكار او را براى هميشه نابود سازد، از جنگ بازداشتند و به دنبال آن چه حوادث شومى كه بر جامعه اسلامى رو آورد خوارج در اثر اين كوته نظرى ساير مسلمانان را عملا مسلمان نمى دانستند، ذبيحه آنها را حلال نمى شمردند، خونشان را مباح مى دانستند، با آنها ازدواج نمى كردند
حوادثى كه بر عالم اسلام رو آورد آنچه در ارزيابى بيشتر جلب توجه مى كند ضربه هاى روحى و معنوى است كه بر مسلمين وارد آمد. قرآن كريم زير بناى دعوت اسلامى را بر بصيرت و تفكر قرار داده بود و قرآن خود راه اجتهاد و درك عقل را براى مردم باز گذاشته بود.
فلولا نفر من كل فرقه منهم طائفة ليتفقهوا فى الدين . (پس چرا از هر گروهى از ايشان دسته اى كوچ نمى كنند تا در دين تفقه كنند؟). درك ساده چيزى را (تفقه در آن) نمى گويند بلكه تفقه درك با اعمال نظر و بصيرت است.).
و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا / آنانكه در راه ما كوشش كنند ما راههاى خود را به آنها مى نمايانيم). خوارج درست در مقابل اين طرز تعليم قرآنى كه مى خواست فقه اسلامى براى هميشه متحرك و زنده بماند جمود و ركود را آغاز كردند، معارف اسلامى را مرده و ساكن درك كردند و شكل و صورتها را نيز به داخل اسلام كشاندند
اسلام هرگز به شكل و صورت و ظاهر زندگى نپرداخته است. تعليمات اسلامى همه متوجه روح و معنى، و راهى است كه بشر را به آن هدفها و معانى مى رساند. اسلام هدفها و معانى و ارائه طريقه رسيدن به آن هدفها را در قلمرو خود گرفته و بشر را در غير اين امر آزاد گذاشته است و به اين وسيله از هر گونه تصادمى با توسعه تمدن و فرهنگ پرهيز كرده است.
در اسلام يك وسيله مادى و يك شكل ظاهرى نمى توان يافت كه جنبه (تقدس) داشته باشد و مسلمان وظيفه خود بداند كه آن شكل و ظاهر را حفظ نمايد. از اين رو، پرهيز از تصادم با مظاهر توسعه علم و تمدن يكى از جهاتى است كه كار انطباق اين دين را با مقتضيات زمان آسان كرده و مانع بزرگ جاويد ماندن را از ميان بر مى دارد.
اين همان درهم آميختن تعقل و تدين است. از طرفى اصول را ثابت و پايدار گرفته و از طرفى آنرا از شكلها جدا كرده است. كليات را به دست داده است. اين كليات مظاهر گوناگونى دارند و تغيير مظاهر، حقيقت را تغيير نمى دهد
اما تطبيق حقيقت بر مظاهر و مصاديق خود هم آنقدر ساده نيست كه كار همه كس باشد بلكه نيازمند دركى عميق و فهمى صحيح است و خوارج مردمى جامد فكر بودند و ماوراء آنچه مى شنيدند ياراى درك نداشتند و لذا وقتى اميرالمؤمنين، ابن عباس را فرستاد تا با آنها احتجاج كند به وى گفت: لا تخاصمهم بالقرآن فان القرآن حمال ذو وجوه تقول و يقولون و لكن حاججهم بالسنة فانهم لن يجدوا عنها محيصا. (نهج البلاغه، نامه 77). با قرآن با آنان استدلال مكن زيرا كه قرآن احتمالات و توجيهات بسيار مى پذيرد، تو مى گوئى و آنان مى گويند، و لكن با سنت و سخنان پيغمبر با آنان سخن بگو و استدلال كن كه صريح است و از آن راه فرارى ندارند
يعنى قرآن كليات است. در مقام احتجاج، آنها چيزى را مصداق مى گيرند و استدلال مى كنند و تو نيز چيز ديگرى را، و اين در مقام محاجه و مجادله قهرا نتيجه بخش نيست. آنان، آن مقدار درك ندارند كه بتوانند از حقايق قرآن چيزى بفهمند و آنها را با مصاديق راستينش تطبيق دهند بلكه با آنها با سنت سخن بگو كه جزئى است و دست روى مصداق گذاشته است. در اينجا حضرت به جمود و خشك مغزى آنان در عين تدينشان اشاره كرده است كه نمايشگر انفكاك تعقل از تدين است
خوارج تنها زائيده جهالت و ركود فكرى بودند. آنها قدرت تجزيه و تحليل نداشتند و نمى توانستند كلى را از مصداق جدا كنند. خيال مى كردند وقتى حكميت در موردى اشتباه بوده است ديگر اساس آن باطل و نادرست است و حال آنكه ممكن است اساس آن محكم و صحيح باشد اما اجراء آن در موردى ناروا باشد. و لذا در داستان تحكيم سه مرحله را مى بينيم
على به شهادت تاريخ راضى به حكميت نبود، پيشنهاد اصحاب معاويه را (مكيده) و (غدر) مى دانست و بر اين مطلب سخت اصرار داشت و پافشارى مى كرد
مى گفت اگر بناست شوراى تحكيم تشكيل شود، ابوموسى مرد بى تدبيرى است و صلاحيت اين كار را ندارند، بايست شخص صالحى را انتخاب كرد و خودش ابن عباس و يا مالك اشتر را پيشنهاد مى كرد
اصل حكميت صحيح است و خطا نيست. در اينجا نيز على اصرار داشت . ابوالعباس مبرد در (الكامل فى اللغة و الادب) ج 2، ص 134 مى گويد: (على شخصا با خوارج محاجه كرد و به آنان گفت: شما را به خدا سوگند! آيا هيچكس از شما همچون من با تحكيم مخالف بود؟ گفتند: خدايا! تو شاهدى كه نه.گفت: آيا شما مرا وادار نكرديد كه بپذيرم؟ گفتند: خدايا! تو شاهدى كه چرا. گفت: پس چرا با من مخالفت مى كنيد و مرا طرد كرده ايد؟ گفتند: گناهى بزرگ مرتكب شده ايم و بايد توبه كنيم. ما توبه كرديم، تو نيز توبه كن. گفت: (استغفر الله من كل ذنب) آنها هم كه در حدود شش هزار نفر بودند برگشتند و گفتند كه على توبه كرد و ما منتظريم كه فرمان دهد و به طرف شام حركت كنيم. اشعث بن قيس در محضر او آمد و گفت: مردم مى گويند شما تحكيم را گمراهى مى دانيد و پايدارى بر آن را كفر. حضرت منبر رفت و خطبه خواند و گفت: هر كس كه خيال مى كند من از تحكيم برگشته ام دروغ مى گويد و هركس كه آن را گمراهى شمرد خود گمراهتر است. خوارج نيز از مسجد بيرون آمدند و دوباره بر على شوريدند
حضرت مى فرمايد اين مورد اشتباه بوده است از اين نظر كه معاويه و اصحابش مى خواستند حيله كنند و از اين نظر كه ابوموسى نالايق مى بوده و من هم از اول مى گفتم، شما نپذيرفتيد، و اما اين دليل نيست كه اساس تحكيم باطل باشد.
از طرفى ما بين حكومت قرآن و حكومت افراد مردم فرق نمى گذشتند. قبول حكومت قرآن اينست كه در حادثه اى به هر چه قرآن پيش بينى كرده است عمل شود و اما قبول حكومت افراد پيروى كردن از آراء و نظريات شخص آنان است و قرآن كه خود سخن نمى گويد بايد حقايق آن را با اعمال نظر به دست آورد و آن هم بدون افراد مردم امكان پذير نيست. حضرت خود در اين باره مى فرمايد: انا لم نحكم الرجال و انما حكمنا القرآن، و هذا القرآن انما هو خط مسطور بين الدفتين، لا ينطق بلسان و لابد له من ترجمان، و انما ينطق عنه الرجال، و لما دعانا القوم الى ان نحكم بيننا القرآن لم نكن الفريق المتولى عن كتاب الله، و قد قال سبحانه: (فان تنازعتم فى شىء فردوه الى الله و الرسول) فرده الى الله ان نحكم بكتابه، و رده الى الرسول ان نأخذ بسنته، فاذا حكم بالصدق فى كتاب الله فنحن احق الناس به، و ان حكم بسنة رسول الله فنحن أولاهم به. (نهج البلاغه، خطبه 125). (ما حاكم قرار نداديم مردمان را بلكه قرآن را حاكم قرار داديم و اين قرآن خطوطى است كه در ميان جلد قرار گرفته است، با زبان سخن نمى گويد و بيان كننده لازم دارد و مردانند كه از آنان سخن مى گويند و چون اهل شام از ما خواستند كه قرآن را حاكم قرار دهيم ما كسانى نبوديم كه از قرآن روگردان باشيم و حال آنكه خداوند سبحان خود در قرآن مى فرمايد: (اگر در چيزى نزاع داشتيد آنرا به خدا و پيغمبرش برگردانيد) رجوع به خدا اين است كه كتابش را حاكم قرار دهيم و به كتابش حكم كنيم و رجوع به پيغمبر اين است كه از سنتش پيروى كنيم. و اگر به راستى در كتاب خدا حكم شود ما سزاوارترين مردميم به آن و اگر به سنت پيغمبرش حكم شود، ما بدان اولى هستيم)
در اينجا اشكالى است كه مطابق اعتقاد شيعه و شخص اميرالمؤمنين، (نهج البلاغه، خطبه 2، قسمت آخر)
زمامدارى و امامت در اسلام انتصابى و بر طبق نص است پس چرا حضرت در مقابل حكميت تسليم شد و سپس سخت از آن دفاع مى كرد؟ جواب اين اشكال را ما به خوبى از ذيل كلام امام مى فهميم، زيرا همچنانكه مى فرمايند اگر در قرآن درست تدبر و قضاوت شود جز خلافت و امامت او را نتيجه نمى دهد و سنت پيغمبر نيز به همين منوال است
تأثير فرق اسلامى در يكديگر
مطالعه در احوال خوارج از اين نظر براى ما ارزنده است كه بفهميم چقدر در تاريخ اسلامى از لحاظ سياسى و از لحاظ عقيده و سليقه و از لحاظ فقه و احكام اثر گذاشته اند. فرق مختلف و دسته ها هر چند در چهارچوب شعارها از يكديگر دورند، اما گاهى روح يك مذهب در يك فرقه ديگر حلول مى كند و آن فرقه در عين اينكه با آن مذهب مخالف است روح و معناى آنرا پذيرفته است. طبيعت آدمى دزد است. گاهى اشخاصى پيدا مى شوند كه مثلا سنى هستند اما روحا و معنا شيعى هستند و گاهى برعكس. گاهى شخصى طبيعتا متشرع و ظاهرى است و روحا متصوف، و گاهى برعكس. همچنين بعضى انتحالا و شعارا ممكن است شيعى باشند اما روحا و عملا خارجى. اين، هم در مورد افراد صادق است و هم درباره امتها و ملتها
و هنگامى كه نحله ها با هم معاشر باشند هر چند شعارها محفوظ است اما عقائد و سليقه ها به يكديگر سرايت مى كند همان طورى كه مثلا قمه زنى و بلند كردن طبل و شيپور از ارتدوكس هاى قفقاز به ايران سرايت كرد و چون روحيه مردم براى پذيرفتن آنها آمادگى داشت همچون برق در همه جا دويد. بنابراين بايد به روح فرقه هاى مختلف پى برد. گاهى فرقه اى مولود حسن ظن و (ضع فعل اخيك على احسنه) هستند مثل سنيها كه مولود حسن ظن به شخصيتها هستند، و فرقه اى مولود يك نوع بينش مخصوص و اهميت دادن به اصول اسلامى نه به افراد و اشخاص، و قهرا مردمى منتقد خواهند بود، مثل شيعه صدر اول، فرقه اى مولود اهميت دادن به باطن روح و تأويل باطن مثل متصوفه و فرقه اى مولود تعصب و جمود هستند مثل خوارج
وقتى كه روح فرقه ها و حوادث تاريخى اول آنها را شناختيم بهتر مى توانيم قضاوت كنيم كه در قرون بعد چه عقائدى از فرقه اى به فرقه ديگر رسيده و در عين حفظ شعارها و چهار چوب نامها، روح آنها را پذيرفته اند. از اين جهت عقائد و افكار نظير لغتها هستند كه بدون آنكه تعمدى در كار باشد لغتهاى قومى در قوم ديگر سرايت مى كند. مثل اينكه بعد از فتح ايران به وسيله مسلمين كلمات عربى وارد لغت فارسى شد و برعكس كلمات فارسى هم چند هزار در لغت عربى وارد شد. همچنين تأثير تركى در زبان عربى و فارسى، مثل تركى زمان متوكل و تركى سلاجقه و مغولى، و همچنين است ساير زبانهاى دنيا، و همچنين است ذوقها و سليقه ها
طرز تفكر خوارج و روح انديشه آنان – جمود فكرى و انفكاك تعقل از تدين – در طول تاريخ اسلام به صورتهاى گوناگونى در داخل جامعه اسلامى رخنه كرده است. هر چند ساير فرق خود را مخالف با آنان مى پندارند اما باز روح خارجيگرى را در طرز انديشه آنان مى يابيم و اين نيست جز در اثر آنچه كه گفتيم: طبيعت آدمى دزد است و معاشرتها اين دزدى را آسان كرده است.
همواره عده اى خارجى مسلك بوده و هستند كه شعارشان مبارزه با هر شيىء جديد است. حتى وسائل زندگى را كه گفتيم هيچ وسيله مادى و شكل ظاهرى در اسلام رنگ تقدس ندارد، رنگ تقدس مى دهند و استفاده از هر وسيله نو را كفر و زندقه مى پندارند
در بين مكتبهاى اعتقادى و علمى اسلامى و همچنين فقهى نيز مكتبهائى را مى بينيم كه مولود روح تفكيك تعقل از تدين است و درست مكتبشان جلوه گاه انديشه خارجيگرى است، عقل را در راه كشف حقيقت و يا استخراج قانون فرعى به طور كلى طرد شده است، پيروى از آن را بدعت و بيدينى خوانده اند و حال اينكه قرآن در آياتى بسيار، بشر را به سوى عقل خوانده و بصيرت انسانى را پشتوانه دعوت الهى قرار داده است
معتزله كه در اوائل قرن دوم هجرى به وجود آمده اند – و پيدايششان در اثر بحث و كاوش در تفسير معناى كفر و ايمان بود كه آيا ارتكاب كبيره موجب كفر است يا نيست و قهرا پيدايش آنان با خوارج پيوند مى خورد – مردمى بودند كه تا اندازه اى مى خواستند آزاد فكر كنند و يك حيات عقلى به وجود آورند. هر چند از مبادى و مبانى علمى بى بهره بودند اما مسائل اسلامى را تا حدى آزادانه مورد بررسى و تدبر قرار مى دادند، احاديث را تا حدودى نقادى مى كردند، تنها آراء و نظرياتى را كه به عقيده خود تحقيق و اجتهاد كرده بودند متبع مى شناختند
اين مردم از اول با مخالفتها و مقاومتهاى اهل حديث و ظاهر گرايان روبرو بودند، آنهائى كه تنها ظواهر حديث را حجت مى دانستند و به روح و معنى قرآن و حديث كارى نداشتند، براى حكم صريح عقل ارزشى قائل نبودند. هر چه معتزله براى انديشه قيمت قائل بودند آنان قيمت را تنها براى ظواهر مى پنداشتند
در طول يك قرن و نيمى كه از حيات مكتب عقلى اعتزال گذشت با نوسانهاى عجيبى دست به گريبان بودند تا عاقبت مذهب اشعرى به وجود آمد و يكباره ارزش تفكر و انديشه هاى عقلى محض و محاسبات فلسفى خالص را منكر شدند. مدعى بودند كه بر مسلمانان فرض است كه به آنچه در ظاهر تعبيرات نقلى رسيده است متعبد باشند و در عمق معانى تدبير و تفكر نكنند، هر گونه سئوال و جواب چون و چرائى بدعت است. امام احمد حنبل كه از ائمه چهار گانه اهل سنت است سخت با طرز تفكر اعتزالى مخالفت مى كرد آنچنانكه به زندان افتاد و در زير ضربات شلاق واقع گشت و باز به مخالفت خويش ادامه مى داد. بالاخره اشعريان پيروز شدند و بساط تفكر عقلى را برچيدند و اين پيروزى ضربه بزرگى بر حيات عقلى عالم اسلام وارد آورد
اشاعره، معتزله را اصحاب بدعت مى شمردند. يكى از شعراى اشعرى پس از پيروزى مذهبشان مى گويد: ذهبت دوله اصحاب البدع و وهى حبلهم ثم انقطع و تداعى بانصراف جمعهم
حزب ابليس الذى كان جمع
هل لهم يا قوم فى بدعتهم
من فقيه او امام يتبع
(المعتزلة، تأليف زهدى جاء الله، ص 185)
دوران قدرت صاحبان بدعت از ميان رفت و ريسمانشان سست شد و سپس منقطع گشت و حزبى كه شيطان جمعشان كرده بود همدگر را خواندند تا جمعشان را متفرق كنند هم مسلكان ! آيا آنان در بدعتهايشان فقيه يا امام قابل اتباعى داشتند؟ مكتب اخباريگرى نيز – كه يك مكتب فقهى شيعى است و در قرنهاى يازدهم و دوازدهم هجرى به اوج قدرت خود رسيد و با مكتب ظاهريون و اهل حديث در اهل سنت بسيار نزديك است و از نظر سلوك فقهى هر دو مكتب سلوك واحدى دارند و تنها اختلافشان در احاديثى است كه بايد پيروى كرد – يك نوع انفكاك تعقل از تدين است.
اخباريها كار عقل را به كلى تعطيل كردند و در مقام استخراج احكام اسلامى از متون آن، درك عقل را از ارزش و حجيت انداختند و پيروى از آن را حرام دانستند و در تأليفات خويش بر اصوليين – طرفداران مكتب ديگر فقهى شيعى – سخت تاختند و مى گفتند فقط كتاب و سنت حجتند. البته حجيت كتاب را نيز از راه تفسير سنت و حديث مى گفتند و در حقيقت قرآن را نيز از حجيت انداختند و فقط ظاهر حديث را قابل پيروى مى دانستند
ما اكنون در صدد نيستيم كه طرزهاى مختلف تفكر اسلامى را دنبال كنيم و مكتبهاى پيرو انفكاك تعقل از تدين را كه همان روح خارجيگرى است بحث كنيم – اين بحثى است كه دامنه اى بسيار وسيع دارد بلكه تنها غرض اشاره اى به تأثير فرق در يكديگر بود و اينكه مذهب خارجيگرى با اينكه ديرى نپائيد اما روحش در تمام قرون و اعصار اسلامى جلوه گر بوده است تا اكنون كه عده اى از نويسندگان معاصر و روشنفكر دنياى اسلام نيز طرز تفكر آنان را به صورت مدرن و امروزى درآورده اند و با فلسفه حسى پيوند داده اند
سياست قرآن بر نيزه كردن
سياست(قرآن بر نيزه كردن) سيزده قرن است كه كم و بيش ميان مسلمين رائج است. مخصوصا هر وقت مقدس مابان و متظاهران زياد مى شوند و تظاهر به تقوا و زهد بازار پيدا مى كند، سياست قرآن بر نيزه كردن از طرف استفاده چى ها رائج مى گردد. درسهائى كه از اينجا بايد آموخت:
الف – درس اول اينست كه هر وقت جاهلها و نادانها و بى خبرها مظهر قدس و تقوا شناخته شوند و مردم آنها را سمبل مسلمان عملى بدانند وسيله خوبى به دست زيركهاى منفعت پرست مى افتد. اين زيركها همواره آنها را آلت مقاصد خويش قرار مى دهند و از وجود آنها سدى محكم جلو افكار مصلحان واقعى مى سازند. بسيار ديده شده است كه عناصر ضد اسلامى رسما از اين وسيله استفاده كرده اند يعنى نيروى خود اسلام را عليه اسلام به كار انداخته اند. استعمار غرب تجربه فراوانى در استفاده از اين وسيله دارد و در موقع خود از تحريك كاذب احساسات مسلمين خصوصا در زمينه ايجاد تفرقه ميان مسلمين بهره گيرى مى نمايد. چقدر شرم آور است كه مثلا مسلمان دلسوخته اى درصدد بيرون راندن نفوذ خارجى برآيد و همان مردمى كه او مى خواهد آنها را نجات دهد با نام و عنوان دين و مذهب سدى در مقابل او گردند. آرى اگر توده مردم جاهل و بى خبر باشند و منافقان از سنگر خود اسلام استفاده مى نمايند. در ايران خودمان كه مردم افتخار دوستى و ولايت اهل بيت اطهار را دارند، منافقان از نام مقدس اهل بيت و از سنگر مقدس(ولاء اهل بيت) سنگرى عليه قرآن و اسلام و اهل البيت به نفع يهود غاصب مى سازند و اين، شنيعترين اقسام ظلم به اسلام و قرآن و پيغمبر اكرم و اهل بيت آن بزرگوار است. رسول اكرم فرمود: انى ما اخاف على امتى الفقر و لكن اخاف عليهم سوء التدبير. (من از هجوم فقر و تنگدستى بر امت خودم بيمناك نيستم. آنچه از آن بر امتم بيمناكم كج انديشى است. آنچه فقر فكرى بر امتم وارد مى كند فقر اقتصادى وارد نمى كند
ب – درس دوم اينست كه بايد كوشش كنيم طرز استنباطمان از قرآن صحيح باشد. قرآن آنگاه راهنما و هادى است كه مورد تدبير صحيح واقع شود، عالمانه تفسير شود، از راهنمائيهاى اهل قرآن كه راسخين در علم قرآنند بهره گرفته شود. تا طرز استنباط ما از قرآن صحيح نباشد و تا راه و رسم استفاده از قرآن را نياموزيم از آن بهره مند نخواهيم گشت. سودجويان و يا نادانان گروهى قرآن را مى خوانند و احتمال باطل را دنبال مى كنند همچنان كه از زبان نهج البلاغه شنيديد آنها كلمه حق را مى گويند و از آن باطل را اراده مى كنند. اين، عمل به قرآن و احياء آن نيست بلكه اماته قرآن است. عمل به قرآن آنگاه است كه درك از آن دركى صحيح باشد
قرآن همواره مسائل را به صورت كلى و اصولى طرح مى كند ولى استنباط و تطبيق كلى بر جزئى بسته به فهم و درك صحيح ماست. مثلا در قرآن ننوشته در جنگى كه در فلان روز بين على و معاويه در مى گيرد حق با على است. در قرآن همين قدر آمده است كه: و ان طائفتان من المؤمنين اقتتلوا فاصلحوا بينهما فان بغت احديهما على الاخرى فقاتلوا التى تبغى حتى تفىء الى امر الله اگر دو گروه از مؤمنان كارزار كردند، آشتى دهيد آنان را و اگر يكى بر ديگرى سر كشى و ستمگرى كند با آنكه ستمگر است نبرد كنيد تا به سوى فرمان خدا برگردد
اين قرآن و طرز بيان قرآن. اما قرآن نمى گويد در فلان جنگ فلان كس حق است و ديگرى باطل
قرآن يكى يكى اسم نمى برد، نمى گويد بعد از چهل سال يا كمتر و يا بيشتر مردى به نام معاويه پيدا مى شود و با على جنگ مى كند شما به نفع على وارد جنگ شويد.
و نبايد هم وارد جزئيات بشود
قرآن نبايد موضوعات را شماره كند و انگشت روى حق و باطل بگذارد. چنين چيزى ممكن نيست. قرآن آمده است تا جاودانه بماند پس بايد اصول و كليات را روشن كند تا در هر عصرى باطلى رودرروى حق قرار مى گيرد مردم با معيار آن كليات عمل كنند. اين ديگر وظيفه خود مردم است كه با ارائه اصل ( و ان طائفتان من المؤمنين اقتتلوا)… چشمشان را باز كنند و فرقه طاغى را از فرقه غير طاغى تشخيص دهند و اگر واقعا فرقه سركش دست از سركشى كشيد بپذيرند و اما اگر دست نكشيد و حيله كرد و براى اينكه خود را از شكست نجات دهد تا فرصت جديدى براى حمله به دست آورد و دوباره سركشى كند و به ذيل آيه كه مى فرمايد: فان فائت فاصلحوا بينهما. متمسك شود، حيله او را نپذيرند
تشخيص همه اينها با خود مردم است. قرآن مى خواهد مسلمانان رشد عقلى و اجتماعى داشته باشند و به موجب همان رشد عقلى مرد حق را از غير مرد حق تميز دهند. قرآن نيامده است كه براى هميشه با مردم مانند ولى صغير با صغير عمل كند، جزئيات زندگى آنها را با قيموميت شخصى انجام دهد و هر مورد خاص را با علامت و نشانه حسى تعيين نمايد. اساسا شناخت اشخاص و ميزان صلاحيت آنها و حدود شايستگى و وابستگى آنها به اسلام و حقايق اسلامى خود يك وظيفه است و غالبا ما از اين وظيفه خطير غافليم
على عليه السلام مى فرمود: انكم لن تعرفوا الرشد حتى تعرفوا الذى تركه
هرگز حق را نخواهيد شناخت و به راه راست پى نخواهيد برد مگر آن كس كه راه راست را رها كرده بشناسيد. يعنى شناخت اصول و كليات به تنهائى فائده ندارد تا تطبيق به مصداق و جزئى نشود، زيرا ممكن است با اشتباه درباره افراد و اشخاص و با نشناختن مورد، با نام حق و نام اسلام و تحت شعارهاى اسلامى بر ضد اسلام و حقيقت و به نفع باطل عمل كنيد
در قرآن ظلم و ظالم و عدل و حق آمده است اما بايد ديد مصداق آنها كدام است؟ ظلمى را حق، و حقى را ظلم تشخيص ندهيم و بعد به موجب همين كليات و به حكم قرآن – به خيال خودمان – سر عدالت و حق را نبريم
لزوم پيكار با نفاق
مشكل ترين مبارزه ها مبارزه بانفاق است كه مبارزه با زيركهائى است كه احمقها را وسيله قرار مى دهند. اين پيكار از پيكار با كفر به مراتب مشكلتر است زيرا در جنگ با كفر مبارزه با يك جريان مكشوف و ظاهر و بى پرده است و اما مبارزه با نفاق، در حقيقت مبارزه با كفر مستور است . نفاق دورو دارد، يك رو ظاهر كه اسلام است و مسلمانى و يك رو باطن، كه كفر است و شيطنت، و درك آن براى توده ها و مردم عادى بسيار دشوار و گاهى غيرممكن است و لذا مبارزه با نفاقها غالبا به شكست برخورده است زيرا توده ها شعاع دركشان از سرحد ظاهر نمى گذرد و نهفته را روشن نمى سازد و آنقدر برد ندارد كه تا اعماق باطنها نفوذ كند
اميرالمؤمنين (ع) در نامه اى كه براى محمد بن ابى بكر نوشت مى گويد: و لقد قال لى رسول الله: انى لا اخاف على امتى مؤمنا و لا مشركا، اما المؤمن فيمنعه الله بايمانه و اما المشرك فيقمعه الله بشركه، و لكنى اخاف عليكم كل منافق الجنان عالم اللسان، يقول ما تعرفون و يفعل ما تنكرون پيغمبر به من گفت من بر امتم از مؤمن و مشرك نمى ترسم. زيرا مؤمن را خداوند به سبب ايمانش باز مى دارد و مشرك را به خاطر سركش خوار مى كند، و لكن بر شما از هر منافق دل دانا زبان مى ترسم كه آنچه را مى پسنديد مى گويد و آنچه را ناشايسته مى دانيد مى كند
در اينجا رسول الله از ناحيه نفاق و منافق اعلام خطر مى كند، زيرا عامه امت بى خبر و ناآگاهند و از ظاهرها فريب مى خورند. و بايد توجه داشت كه هر اندازه احمق زياد باشد بازار نفاق داغ تر است. مبارزه با احمق و حماقت، مبارزه با نفاق نيز هست زيرا احمق ابزار دست منافق است. قهرا مبارزه با احمق و حماقت خلع سلاح كردن منافق، و شمشير از دست منافق گرفتن است
و لذا در طول تاريخ اسلام مى بينيم هر وقت مصلحتى به خاطر مردم و اصلاح وضع اجتماعى و دينى آنان قيام كرده است و منافع سودجويان و بيداد گران به مخاطره افتاده است، آنها بلا فاصله لباس قدس پوشيده اند و به تقوى و دين تظاهر كرده اند
مأمون الرشيد، خليفه عباسى كه عياشيها و اسرافهاى او در تاريخ زمامداران معروف و مشهور است، چون علويان را مى بيند كه دست به نهضت زده اند، جبه اش را وصله مى زند و با لباس وصله دار در اجتماعات ظاهر مى گردد كه ابوحنيفه اسكافى كه از درهم و دينار او نيز استفاده نكرده و بهره اى نبرده است، مأمون را بر اين كار مى ستايد و مدح مى گويد
مأمون، آن كز ملوك دولت اسلام
هرگز چون او نديد تازى و دهقان
جبه اى از خز بداشت برتن و چندان
سوده و فرسوده گشت بر وى و خلقان
مر ندما را از آن فزود تعجب
كردند از وى سؤال از سبب آن
گفت زشاهان حديث ماند باقى
در عرب و در عجم نه توزى و كتان
و ديگران هر كدام به نحوى سياست مخرب و كوبنده (قرآن بر نيزه) را پيش گرفتند و تمام زحمتها و فداكاريها را درهم كوبيدند و نهضتها را در نطفه خفه كردند و اين نيست جز از جهالت و نادانى مردم كه ما بين شعارها و واقعيات، تميز نمى د هند و از اينرو راه نهضت و اصلاح را به روى خويش بستند و آنگاه بيدار گشتند كه مقدمات همه خنثى گشته و بايد راه را باز از سرگرفت
از جمله نكته هاى بزرگى كه از سيرت على مىآموزيم اين است كه اين چنين مبارزه اى اختصاص به جمعيتى خاص ندارد بلكه در هر جا كه عده اى از مسلمانان و آنان كه در زى دين قرار گرفته اند آلت پيشرفت بيگانگان و پيشبرد اهداف استعمارى شدند و استعمارگران براى تضمين منافع خود به آنان تترس كردند و آنان را براى خويش سپر گرفتند كه مبارزه آنان بدون از بين بردن آن سپرها امكان پذير نيست بايد ابتدا با سپرها مبارزه كرد و آنها را از بين برد تا سد راه برطرف گردد و بتوان بر قلب دشمن حمله برد. شايد تحريكات معاويه در خرابكارى خوارج مؤثر بوده و بنابراين آن روز هم معاويه و يا دست كم امثال اشعث بن قيس، عناصر خرابكار و ناراحت به خوارج تترس كرده بودند. داستان خوارج اين حقيقت را به ما مىآموزد كه در هر نهضتى اول بايد سپرها را نابود كرد و با حماقتها جنگيد، همچنانكه على پس از جريان تحكيم، اول به خوارج پرداخت و سپس خواست تا باز به سراغ معاويه رود
على امام و پيشواى راستين
سراسر وجود على، تاريخ و سيرت على، خلق و خوى على، رنگ و بوى على، سخن و گفتگوى على درس است و سرمشق است و تعليم است و رهبرى است. همچنان كه جذبهاى على براى ما آموزنده و درس است، دفعهاى او نيز چنين است. ما معمولا در زيارتهاى على و ساير اظهار ادبها مدعى مى شويم كه ما دوست دوست تو، و دشمن دشمن تو هستيم. تعبير ديگر اين جمله اينست كه ما به سوى آن نقطه مى رويم كه در جو جاذبى تو قرار دارد و تو جذب مى كنى و از آن نقاط دورى مى گزينيم كه تو آنها را دفع مى كنى.
آنچه در بحثهاى گذشته گفتيم گوشه اى از جاذبه و دافعه على بود. مخصوصا در مورد دافعه على به اختصار برگزار كرديم، اما از آنچه گفتيم معلوم شد كه على دو طبقه را سخت دفع كرده است
منافقان زيرك
زاهدان احمق
گردآوري: حبيب عباسيان اسكويي
حميد رضا ورديان