جهانی‌شدن و امپریالیسم فرهنگی از منظر نظریه انتقادی

در طی سه دهه اخیر، صنعت فرهنگ‌ها، بیش از پیش قدرتمندتر و برجسته‌تر شده‌اند. یکی از ویژگی‌های بارز صنعت فرهنگ‌های مذکور این است که بخش اعظم آن‌ها در شمار معدودی از کشورهای جهان به ویژه کشورهایی همانند آمریکا، انگلیس، آلمان و فرانسه تولید می‌شوند. یکی از محورهای اصلی مباحث جهانی‌شدن که در تداوم اندیشه‌های آدورنو[1] و هورکهایمر[2] قرار می‌گیرد، این است که امروزه تولید فرهنگی به «امپریالیسم فرهنگی»[3] انجامیده است.هم اینک به نظر می‌رسد که این باور نادرست که جهانی‌شدن فرهنگ به شناخت جهانی بیشتر منجر می‌شود، به طور گسترده‌ای پذیرفته شده است. از سوی دیگر ادعا می‌شود که این فرایند مردم را از تفاوت‌ها آگاه ساخته، اختلاط فرهنگی غنی را موجب گردیده و حتی می‌تواند احتمال بدفهمی و منازعات فرهنگی را نیز کاهش دهد. حتی عده‌ای ممکن است استدلال کنند که طی این فرایند فرهنگ جهانی نوینی ظهور می‌یابد. از سوی دیگر گفته می‌شود که این امر می‌تواند به افول رویه‌ها و ارزش‌های فرهنگی خاصی بیانجامد ولی نباید ضرورتا آن را مورد نکوهش قرار داد. علاوه بر این، کسانی که از نظریه نوسازی داد سخن سر می‌دهند، ممکن است از این رهگذر استدلال نمایند که افول سنت و اشاعه جهانی‌شدن فرهنگی به سردمداری غرب، فراگیر شدن فردگرایی، آزادی، دموکراسی و رفاه بیشتر را به دنبال خود می‌آورد. شماری از تحلیل‌گران نیز به همین منوال اصرار دارند که این فرایند نوعی تحمیل از سوی غرب نیست؛ بلکه ساکنان کشورهای کمترتوسعه‌یافته، غرب را به عنوان یک آرمان‌شهر می‌بینند و به دنبال حفظ آداب و ارزش‌های فرهنگی خود نیستند. افزون بر این، اغلب استدلال می‌شود که فاصله‌گیری از سنت‌های خاص به واسطه جهانی‌شدن- با دوری از احساس تعلق و تعهد شدید به اشکال خاص زندگی و اعتقادات- شاید به خودی خود پدیده مثبتی نیز باشد. به عبارت دیگر، تعلق خاطر کمتر افراد به بعضی باورها می‌تواند به معنای کاهش احتمال منازعه و احساسات کینه‌توزانه قلمداد گردد.
ولی در مقابل این مباحثات نیز اغلب استدلال می‌گردد که یکی از ویژگی‌های اساسی جهانی‌شدن فرهنگی معاصر، عبارت است از انتشار بیش از حد پوچ‌ترین و ویران‌گرترین ایده‌های غربی به واسطه صنعت فرهنگ‌های غربی که این امر خود به افول اجباری فرهنگ‌های دیگر منجر می‌شود. از این رو، گونه‌ای امپریالیسم را می‌توان در پیوند با جهانی‌شدن کنونی در سپهر فرهنگی مشاهده نمود. ماکای[4] این امپریالیسم فرهنگی را بدین گونه تعریف می‌کند: «کالاهای فرهنگی با جریان یافتن به بقیه نقاط جهان، ارزش‌های آمریکایی یا غربی را به ملت‌های دریافت کننده آن کالاها القا می‌نمایند. این فرایند، زمینه را برای وارد کردن دیگر کالاهای غربی هموار می‌سازد».
بحث درباره امپریالیسم فرهنگی، در دهه 1960 آغاز و در دهه‌های 1970 و 1980 گسترش بیشتری یافت. گفته می‌شد که غرب و یا به ویژه آمریکا، نه تنها قدرت فرهنگی را توزیع می‌کند؛ بلکه آن را در اختیار خود نیز دارد. از این رو، در نتیجه جریان جهان پُرحجم فرهنگی، «هم‌سنخ شدن فرهنگی» و نوعی «استاندارد شدن جهان‌گستر سبک زندگی» نیز پدید خواهد آمد.
این هم‌سنخ شدن فرهنگی، به نوعی نظم اجتماعی می‌انجامد که بنیامین باربِر[5] آن را «جهانِ مَک[6]» می‌نامد. بنا به استدلال وی، این نظم اجتماعی جدید، یعنی اقتصادهای بی‌روح منفعت‌طلب، بر همه جای جهان سیطره خواهد یافت. در این جهان، سودآوری به کارکرد اصلی سازمان اجتماعی تبدیل شده و فرد قبل از هر چیزی به عنوان یک مصرف کننده قلمداد می‌گردد. در نتیجه، هر مفهومی همانند نفع دسته‌جمعی یا خیر مشترک رخت برمی‌بندد و شهروندی، جامعه مدنی و دموکراسی از درون تهی می‌شود.
ابتنای اقتصاد فرهنگی بر خدمات، دانش، ارتباطات، سبک زندگی و سرگرمی، یکی از ستون‌های اصلی جهانِ مک به شمار می‌آید. در این اثنا، نوعی چرخش از تاکید بر «کالاهای سخت معطوف بر بدن» به سوی «فن‌آوری‌های نرم معطوف به روح» را شاهد هستیم که باربِر آن را «بخش تِلِه سرگرمی اطلاعاتی» می‌نامد که روح بشر به عنوان مناظر آن در نظر گرفته شده است. بنا به اذعان باربِر کسانی که بر این بخش سلطه دارند، قدرتمداران اقتصادی قرن بیست و یکم خواهند بود. دنیای تبلیغات تجاری که از دهه 1950 به بعد رشد چشمگیری داشته، یکی از نمونه‌های بارز این بخش محسوب می‌شود. در سال 1950، در سرتاسر جهان قریب به 45 میلیارد دلار برای تبلیغات تجاری هزینه شد. در سال 1988، این رقم با یک افزایش نه برابری و نرخ رشدی سه برابر سریع‌تر از کل اقتصاد جهان به 413 میلیارد دلار افزایش یافت. در اثر این رشد، مردم روزانه در معرض حجم عظیمی از تبلیغات و آگهی‌های تجاری قرار می‌گیرند- به طور میانگین 254 آگهی در هر روز برای یک فرد معمولی آمریکایی. آمریکا خود بر این بخش سلطه دارد، زیرا سازمان‌های آمریکایی در صدر فهرست 20 شرکت تبلیغات‌چی جهانی قرار دارند. دامنه این تبلیغات بسیار گسترده است. به عنوان مثال، تصاویر نوشابه‌های پپسی‌کولا در 40 کشور جهان به نمایش درآمده و از این رو، در معرض تماشای تقریبا یک پنجم جمعیت جهان بوده است.
باربِر اذعان دارد که گسترش تبلیغات تجاری، سلطه ایماژ (تصویر) در جهانِ مک را نشان می‌دهد. از نظر وی، شرکت‌هایی همانند نایک[7] با تلفیق محصولات خود با احساسات، اوهام و سبک‌های زندگی، به جای اینکه مصنوعات ورزشی باشند، بیشتر شبیه نوعی ایدئولوژی دولتی هستند. کارکرد تبلیغات و بازاریابی به مثابه «کارخانجات نیاز» با سرعتی سرسام‌آور، امیال و خواسته‌های جدیدی را تولید کرده و آن‌ها را به کالاهایی خاص مرتبط می‌سازند.
«فقط این را انجام بده» نه فقط شعار تبلیغات تجاری به شمار می‌آید؛ بلکه همچنین از تنها شیوه بودن که نیازها و امیال مسلم افراد را معین می‌سازد، حکایت می‌کند. از نظر باربِر، این نیازها و امیال نیز عمدتا آمریکایی هستند. تلویزیون، سینما و موسیقی آمریکایی در همه جای این کره خاکی حضور دارند. حتی اگر فیلمی در خارج از آمریکا نیز ساخته شود، باز هم آمریکایی است. زیرا به قول باربِر، تثلیث آمریکایی مسائل جنسی، خشونت و پول بر درونمایه آن حکمفرمایی می‌کند. باربِر اذعان دارد که پیامدهای بصری‌سازی فرهنگ در جهانِ مک، نامطلوب است. طی این روند، استدلال، بردباری و تخیل همراه با جهان مکتوب رو به افول می‌گذارند و به جای مباحثات آگاهانه و تحلیل‌های دقیق، مسائل حیاتی به ایماژهای ساده و به شدت سیاسی شده، معطوف می‌گردند. از سوی دیگر، تمایز بین تبلیغات تجاری و سرگرمی نیز به تدریج از بین می‌رود. علاوه بر این، هم‌شکلی تولید و انحصار صنعت فرهنگ (توتالیتاریسم تجاری)، ادعاهای نئولیبرال درباره گسترش تکثرگرایی و انتخاب فردی توسط بازار آزاد را به شدت بی‌اعتبار می‌سازد.
در این بخش اجازه دهید تا شماری از استدلال‌های ارائه شده توسط باربِر را بسط دهیم. اولا، وی بر این باور است که مردم در سرتاسر جهان هر چه بیشتر به مصرف‌کنندگانی بی‌فکر تبدیل می‌شوند. علاوه بر این تعدادی از نظریه‌پردازان انتقادی استدلال می‌کنند که مسائل مرتبط با خیر عام- مثلا توجه به فقر یا تهدیدات زیست‌محیطی- به تدریج از دستور کار خارج شده‌اند. به جای آرمان‌شهر قدیمی ملهم از آزادی، برابری و هماهنگی متقابل، هم اینک ناکجاآباد مصرف‌گرایی فردی جایگزین شده است. نظریه‌پردازان انتقادی به همین منوال، از این ایده مارکس[8] که سرمایه‌داری همه چیز را کالایی می‌سازد، پیروی نموده‌اند. به بیان باربِر، رفته رفته چیزهای بیشتر و بیشتری- همانند احساسات، عواطف، افکار و تخیلات- نیز تجاری‌سازی می‌شوند. این نوع کالایی‌سازی، اصالت فردی و پیوندهای ناب بین افراد را نیز مورد تهدید قرار می‌دهد؛ چرا که همه ارزش‌ها دیگر صرفا با ارزش پولی سنجیده می‌شوند. از نگاهی دیگر، همه کالاها به نوعی بت تبدیل می‌شوند. خواسته‌ها و امیدهای فوق‌العاده‌ای در این کالاها سرمایه‌گذاری می‌شوند و از این رو، کالاهای مذکور قدرتی جادویی به دست می‌آورند و این نکته کلیدی را که خود ما آن‌ها را ساخته‌ایم و اینکه کالاها مستقل از افراد سازنده‌شان، هیچ گونه حیاتی ندارند را از اذهان پنهان می‌سازند. همان طور که مارکس اذعان داشت در این بت‌وارگی کالاها، ما انسان‌ها دچار ازخودبیگانگی شده و در برابر مصنوعات دست‌سازِ خود، زانو می‌زنیم.
با ابداع مصرف‌گرایی و کالایی شدن غربی یا آمریکایی، به نظر می‌رسد که شاهد ظهور یک فرهنگ انحصاری جهان‌گستر شده‌ایم که در آن، رویاها و تخیلات جهانی پیرامون بِرَندهای آمریکایی و غربی- همانند نایک، مک دونالد، جنگ ستارگان، برینتی اِسپی ِیرز و …- و ارزش‌ها و سبک‌های زندگی مرتبط با آنان سیر می‌کنند. در واقع، مروری بر جریان کالاهای فرهنگی، نظریه امپریالیسم فرهنگی را مورد پشتیبانی قرار می‌دهد. جریان کالاهای فرهنگی به شدت ناهموار و یکطرفه است. بیش از چهار پنجم از کل صادرات کالاهای فرهنگی جهان، فقط از دوازده کشور صورت می‌گیرد. ایالات متحده، آلمان، انگلیس، فرانسه و ایتالیا کشورهایی هستند که بر صادرات ادبیات مکتوب سلطه دارند. صادرات موسیقی نیز در اختیار ژاپن، ایالات متحده، ایرلند، آلمان و انگلیس است. در هنرهای دیداری نیز انگلیس، ایالات متحده، سوئد، آلمان و فرانسه پیشتاز هستند. در فن‌آوری‌های سینمایی، عکاسی، رادیویی و تلویزیونی، عرصه کمی فراخ‌تر می‌شود و کشورهایی همانند مکزیک، چین و مالزی نیز در کنار ژاپن و ایالات متحده قرار می‌گیرند؛ و چین، ایالات متحده، ژاپن، آلمان و ایتالیا، بازار بازی[9] و کالاهای ورزشی را زیر سیطره خود دارند. افزون بر این، چهار تولید کننده بزرگ- یعنی ایالات متحده، انگلیس، آلمان و فرانسه- تا مدت‌ها بر تجارت فرهنگی سلطه داشتند؛ تا این که اخیرا چین نیز به مجموعه پنج تولید کننده بزرگ پیوسته است.
هم اینک، به داده‌هایی در مورد صنعت فرهنگ‌هایی اشاره می‌کنیم که غرب بر آنها استیلای کامل دارد. در صنعت فیلم‌سازی، تولیدات آمریکایی حدود 85 درصد از مخاطبین فیلم در سرتاسر جهان، 35 درصد درآمدهای این صنعت را در اختیار داشته و برای بسیاری از کشورهای جهان، اولین یا دومین منبع فیلم‌های وارداتی به شمار می‌آید. در مورد اینترنت، بخش اعظم ترافیک اینترنتی در خطوط آمریکایی جریان دارد. در سال 1999، 69 درصد از دامنه‌های «.com» در ایالات متحده، و 77 درصد از آن‌ها در ایالات متحده، کانادا و انگلیس قرار داشتند و در سال 1997، 94 درصد از 100 سایت برتر جهان نیز مربوط به ایالات متحده بودند. در حوزه کانال‌های تلویزیونی فراملی، ام.تی.وی[10] 282 میلیون خانواده، دیسکاوری[11] 222 میلیون، سی.ان.بی.سی[12] 180 میلیون و سی.ان.ان بین‌المللی[13] 172 میلیون خانواده را تحت پوشش قرار داده است. شرکت‌هایی همچون گروه موسیقی برتلزمن[14]، ای.ام.آی[15]، گروه موسیقی وارنر[16]، سونی[17] و موسیقی یونیورسال[18]، 80 درصد از فروش محصولات موسیقی در سرتاسر جهان را در اختیار خود گرفته‌اند.

برگرفته از کتاب:

Hayden, Patrick and Chamsy el-Ojeili (2006), Critical Theories of Globalization, PALGRAVE MACMILLAN, Pp 139 –143.

——————————————————————————–

* کارشناس ارشد علوم سیاسی پژوهشکده امام خمینی (ره) و انقلاب اسلامی
[1] Adorno
[2] Horkheimer
[3] cultural imperialism
[4] Mackay
[5] Benjamin Barber
[6] Mc World
[7] Nike
[8] Marx
[9] Game
[10] MTV
[11] Discovery
[12] CNBC
[13] CNN International
[14] Bertelsmann Music Group
[15] EMI
[16] Warner Music Group
[17] Sony
[18] Universal Music

منبع: سیاست ما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *