نویسنده: حسن جوادي
در طول تاريخ ايران تا شروع نهضت آزاديخواهي-و آنهم براي مدتي کوتاه- باستثناء دوران کوتاه صدر اسلام تا بر روي کار آمدن بني اميه، سلاطين و يا امراء محلي مالک جان و مال مردم بودند. البته درجه ي تقوا و پارسايي آنها در موارد مختلف فرق ميکرد و در نتيجه درجه ي فاعل مايشائي کم و زياد ميشد. ولي بهرحال آن کس که زمام را بدست داشت از مطلق العناني بي نظيري بهره مند بود.سعدي در گلستان واقعيت امر را بيان ميکند.هر چند که گفته اش ممکنست خالي از طنزي تلخ نبوده باشد:
خلاف راي سلطان راي جستن بخون خويش باشد دست شستن
اگر خود روز را گويد شب است اين ببايد گفت آنک ماه و پروين (1)
با اين وصف رابطه شاعر و امير ممدوح در چه ميتوانست باشد جز خوش آمدگويي و اطاعت محض؟ در مواقعي که امير خشم ميگرفت يکي از وظايف شاعر آرام ساختن او بود و اغلب اين منظور بوسيله ي شعري في البداهه حاصل ميگرديد. چنانکه نظامي عروضي گويد:”اما در خدمت پادشاه هيچ بهتر از بديهه گفتن نيت که به بديهه طبع پادشاه خرم شود و مجلسها برافروزد، و شاعر به مقصود رسد، و آن اقبال که رودکي در آل سامان ديد به بديهه گفتن و زود شعري کس نديده است.”(2)باز نظامي نقل ميکند که هنگام نردبازي طغانشاه بن آلپ ارسلان چون در آستانه ي باختن بود.بيم آن ميرفت که دست به شمشير برد و سر نديم خود از تن جدا سازد، ولي ارزقي با با سرودن شعري في البداهه جان او را نجات ميدهد.هکذا سلطان محمود در عالم مستي زلفان اياز را کوتاه ميکند.ولي وقتيکه بيدار ميشود سخت مغموم و پشيمان است.و درباريان از ترس چون بيد بخود مي لرزند.عنصري با سرودن اين رباعي ملالت سلطان را از ميان مي برد.
گر عيب سرزلف بت از کاستن است چه جاي بغم نشستن و کاستن است
جاي طرب و نشاط و مي خواستن است کاراستن سرو ز پيراستن است(4)
بهمين جهت است که عنصر العمالي قابوس بن وشمگير مي نويسد:”اما بر شاعر واجب است که از طبع ممدوح آگاه بودن و بدانستن که ويرا چه خوش آيد، آنکه ويرا (چنان)ستودن که وي خواهد که تا آن نکويي که خواهد ترا آن ندهد که تو خواهي”.(5)رابطه ي شاعر با ممدوح او بصورت دادوستدي درآمده بود و شاعر در مقابل پاداشي که مي گرفت مي بايست نام ممدوح را مخلد سازد.نظامي عروضي بر شاعر واجب مي داند که تمام علوم بلاغت و فصاحت را فرا گيرد:”تا آنچه از مخدوم و ممدوح بستاند حق آن بتواند گزارد در بقاء اسم.و اما بر پادشاه واجب است که چنين شاعر را تربيت کند تا در خدمت او پديدار آيد و نام از مدحت او هويدا شود، اما اگر ازين درجه کم باشد نشايد بدو سيم ضايع کردن و به شعر او التفات نمودن”.(6)در واقع شعرا با مديحه سرايي و چاپلوسي بحدي ارج خود را پائين آورده بودند که مي خواستند با گفتن اين مطلب که سلاطين از آنها بي نياز نيستند، مقام اجتماعي خود را تحکيم بخشند.چنانکه باز نظامي عروضي مي گويد.
بسا کاخا که محمودش بنا کرد که از رفعت همي با مه مرا کرد
نبيني زان همه يک خشت برپاي مديح عنصري ماندست برجاي(7)
متأسفانه بسياري از شعرا مناعت طبع نداشتند و پايه خود را تا حد خوش آمدگويي و ثنا خواني محض پائين مي آوردند. ظهير فاريابي خشوع و خضوع را بجايي ميرساند که مي گويد:
نه کرسي فلک نهد انديشه زير پاي تا بوسه بر رکاب قزل ارسلان نهد
يکي از شعراي دربار شاه عباس اول هنگاميکه آن پادشاه بشکار رفته بود، دير مي کند و به موکب شاهي نميرسد و در عوض اين شعر را مي نويسد:
سحر آمدم بکويت بشکار رفته بودي تو که سگ نبرده بودي بچکار رفته بودي؟(8)
پادشاهان در بعضي موارد مطربان و دلقکان را دوستتر ميداشتند تا شاعران، مي گويند در آغاز کار عبيد زاکاني رساله اي در معاني و بيان بنام شاه ابواسحق تصنيف کرده خواست از نظر شاه بگذارند ميسرنشد، چند بار که خواست بحضور او برسد نگذاشتند و گفتند که بواسحق با دلقک خود مشغول است، عبيد منصرف گشته اين شعر را سرود:
اي خواجه مکن تا بتواني طلب علم کاندر طلب را تب هر روزه بماني
رو مسخرگي پيشه کن و مطربي آموز تا کام دل از کهتر و مهتر بستاني(9)
لطف الله نيشابوري، که از شعراي دوره ي شاهرخ بود، در انتقاد از اوضاع روزگار خود مي گويد:
بر صدور زمان زان نه جاي دارم و جاه که کنک و سخره و شوخ وزن بمزد نيم
نيم دو روي و منافق چو ماه و تيراز آن بعيش و قدر چو ناهيد و اورمزد نيم
از آن زکسب فضائل نه سيم دارم و زر که رشوه گير و رباخوار و وقف دزد نيم(10)
گاهي دلقکان درباري چنان مقامي مي يافتند که مي خواستند با گستاخي سخن بگويند، و بعلت لطف خاصي که اميران و شاهان در حق شان داشتند از مجازات مصون ميماندند.داستانهاي متعددي که عبيد زاکاني از سلطان محمود و طلحک نقل مي کند، و يا در زمانهاي نزديک تر بما شوخيهاي کريم شيره اي با ناصرالدين شاه نشان دهنده ي اين مدعاست.مثلاً توجه کنيد با چه ظرافتي طلحک در داستاني که عبيد زاکاني نقل مي کند به بزرگان قوم و رفتار بيرويه آنها مي تازد:
“زن طلحک فرزندي زائيد.سلطان محمود او را پرسيد که چه زاده است؟ گفت از درويشان چه زايد پسري يا دختري، گفت مگر از بزرگان چه زايد؟ گفت اي خداوند چيزي زايد بي هنجار کوي و خانه برانداز!”(11)
ولي متأسفانه دلقکان و يا نديمان خاص نيز هميشه از قدرت انتقاد برخورد نبودند، و بنظر ميرسد کساني که گاهي حقايق تلخ را گوشزد اميران ميکردند جزو استثنائات بودند.عنصرالمعالي محتاطانه نصحيت مي کند:”…و هر چند عزيز باشي از خويشتن شناسي غافل مباش و سخن جز بر مراد خداوند مگوي و با وي لجاج مکن که هر که با خداوند خويش لجاج کند پيش از اجل بميرد که با درفش مشت زدن احمقي بود.”مولوي در تأئيد اين مطلب با لحني طنزآلود، بنحوي زيبائي داستان نرد باختن شاه و دلقک را نقل مي کند:
شاه با دلقک همي شطرنج باخت مات گردش زود خشم شه بتافت
گفت شه شه و آن شه کبر آورش يکيک آن شطرنج ميزد بر سرش
که بگير اينک شهت اي قلتبان صبر کرد و گفت دلقک الامان
دست ديگر باختن فرمود مير او چنان لرزان که عوراز زمهرير
باخت دست ديگر و شه مات شد وقت شه شه گفتن و ميقات شد
برجهيد آن دلقک و در گنج رفت شش نمد برخود فکند از بيم تفت
زير بالشها و زير شش نمد خفت پنهان تا زخشم شه رهد
گفت شه هي هي چه کردي چيست اين گفت شه شه شه ايشاه گزين
کي توان حق گفت جز زير لحاف با چو تو خشم آور آتش سجاف(13)
شاعراني که جرأت ميکردند و در مقام انتقاد امراء برمي آمدند معمولاً سرنوشت غم انگيزي داشتند.هلالي استرابادي متهم شد که يک رباعي در حق سفاکيهاي عبيدالله خان ازبک گفته است و جان خود را بر سر اين شعر نهاد:
تا چند از پي نالان باشي تاراجگر ملک يتيمان باشي
غارت کني و مال مسلمان ببري کافر باشم اگر مسلمان باشي(14)
بگفته ي هدايت در مجمع الفصحاء اختر گرجي از غلامان دولت صفويه و از گرجيان آن سلسله بود.و بخاطر “زبان درازيهاي”که کرد زبانش را سليمان خان فاجار بريد.(15)از مثالهاي اخير اين گونه مجازاتها فرخي يزدي بود که در عنفوان جواني در سال 1904 شعري بنام “مسمط وطني”سرود و سخت به حکومت قاجاريه حمله کرد، ضيعم الدوله قشقايي، حاکم يزد بحدي از اينکار شاعر عصباني شد که دستور داد دهان او را با نخ و سوزن دوختند.جاي اين زخمها تا آخر بر اطراف دهان فرخي باقي بود. قسمت آخر اين مسمط که در آنجا حاکم مذکور مورد خطاب قرار مي گيرد چنين است:
خود تو ميداني نيم از شاعران چاپلوس کز بسراي سيم بنمايم کسي را پاي بوس
يا رسانم چرخ نخ ريسي را بچرخ آبنوس من نمي گويم توئي درکاه هيجا همچو طوس
ليک گويم گر بقانون مجري قانون شوي بهمن و کيخسرو و جمشيد و افريدون شوي(16)
کم بودند شعرايي که جرأت انتقاد پيدا مي کردند و از گزند خشم امرا مصون ميماندند.بگفته ي شبلي نعماني در ميان شعراي هندوستان ملاشيري و شيدا از همه بي باکتر بودند.ملاشيري در هجو اکبر شاه شعر زير را گفته است و در آن اشاره به “دين الهي “مي کند که اکبر بوجود آورده بود:
شاه ما امسال دعوي نبوت کرده است گر خدا خواهد پس از سالي خدا خواهد شدن(17)
ولي اکثر شعرا مانند ملاشيري نمي توانستند از خشم اميران و پادشاهان در امان باشند و ترجيح ميدادند که پس از مرگ با برافتادن آنها اشعار طنزآميز يا انتقادآميز خود را بنويسند.مثلاً اخطي نام اميري بود حاکم ترمذ در ستمگري بيداد مي کرد. روزي در مجلس بزم گلوگيري مي شود ميميرد.اديب صابر ترمذي (متوفي 551 هجري)اين شعر را در حق او مي گويد:
روز مي خوردن بدوزخ رفتي اي اخطي زبزم
صد هزاران آفرين بر روز مي خوردنت باد
تا تو رفتي عالمي از رفتن تو زنده شد گرچه اهل لعنتي زحمت بر اين مردنت باد (18)
همين طور هنگاميکه حاج ميرزا آقاسي از صدارت افتاد شعراي زيادي از او انتقاد کردند، حتي کساني مانند قاآني که سابقاً او را مدح گفته بودند.(19)در رباعي زير،که منسوب است به يغماي جندقي دو اصل مشهور سياستمداري حاجي يعني ساختن توپ و قنات مورد انتقاد قرار مي گيرد:
نگذاشت به ملک شاه حاجي درمي شد صرف قنات و توپ هر بيش و کمي
نه مزرع دوست را از آن آب نمي نه لشگر خصم را از آن توپ غمي(20)
هجويه فردوسي درباره ي سلطان محمود نيز يکي از موارد خاصي است که در آن سلطاني بي ملاحظه مورد انتقاد قرار مي گيرد.از چهار مقاله چنين برمي آيد که فردوسي پس از اينکه شاهنامه را توسط خواجه احمد حسن ميمندي وزير سلطان عرضه مي کند،بعلت سعايت درباريان،که ميانه ي خوبي با خواجه ميمندي نداشتند، و اينکه شاعر مذهب تشيع داشته، چندان مورد عنايت قرار نمي گيرد، و برخلاف انتظارش فقط بيست هزار درهم دريافت ميدارد، و آنرا بقول مشهور بين حمامي و فقاعي تقسيم مي نمايد.فردوسي شبانه از عزنين فرار مي کند و به هرات پناه مي برد، و مدت شش ماه در خانه ي اسمعيل وراق، پدر ازرقي شاعر، پنهان ميشود، ولي قبل از رفتن هجويه ي مشهور خود را نوشته بوسيله ي يکي از دوستان درباري خود براي سلطان ميفرستد.سلطان محمود عده اي را براي دستگيري فردوسي به طوس مي فرستد که دست خالي بازميگردند.فردوسي شاهنامه را به طبرستان به نزد سپهبد شهريار از آل باوند مي برد و بگفته ي نظامي عروضي، هجويه ي مشهور خود را در آنجا مي نويسد، و يا شايد بتوان گفت قسمت اعظم آنرا در طبرستان مي نويسد، ولي سپهبد مذکور از ترس سلطان محمود از پذيرفتن شاهنامه امتناع مي نمايد.او فردوسي را راضي مي سازد تا هجونامه را بشويد. باز نظامي مي گويد که آن هجو مندرس گشت”(21)و فقط شش بيت از آن باقيماند که آنها را نقل مي نمايد، در صورتيکه تعداد ابيات هجويه ي موجود بمراتب بيشتر است.بعض از ابيات در جاهاي ديگر شاهنامه بچشم ميرسند و ظاهراً بعدها آنها را داخل هجويه کرده اند.ولي در هر صورت قدر مسلم ين است که قسمت اعظم اين ابيات توسط فردوسي بقصد انتقاد از محمود سروده شده است. در اينجا بي مناسبت نيست اگر قسمتي از هجويه ي جالب نقل شود:
ايا شاه محمود کشور گشاي ز من گر نترسي بترس از خداي
که پيش از تو شاهان فراوان بدند همه تاجداران کيهان بدند
فزون از تو بودند يکسر به جاه به گنج و سپاه و به تخت و کلاه
نکردند جز خوبي و راستي نگشتند گرد کم و کاستي
همه داد کردند بر زير دست نبودند جز پاک يزدان پرست
نبيني تو اين خاطر تيز من نينديشي از تيغ خون ريز من
که بد دين و بد کيش خواني مرا منم شير نر، ميش خواني مرا
مرا غمز کردند کان بد سخن به مهر نبي و ولي شد کهن
هر آنکس که در دلش کين علي است ازو در جهان خوارتر گو که کيست
منم بنده ي هر دو تا رستخيز اگر پيکرم شه کند ريز ريز
نکردي درين نامه ي من نگاه به گفتار بدگوي گشتي ز راه
هر آنکس که شعر مرا کرد پست نگيردش گردون گردنده دست
بناهاي آباد گردد خراب ز باران و از تابش آفتاب
پي افکندم از نظم کاخي بلند که از باد و باران نيابد گزند
بدين نامه بر، عمرها بگذرد بخواند هر آنکس که دارد خرد
بسي رنج بردم درين سال سي عجم زنده کردم بدين پارسي
به دانش نبد شاه را دستگاه وگرنه مرا بر نشاندي به گاه
سر ناسزايان برافراشتن و زايشان اميد بهي داشتن
سر رشته ي خويش گم کردن است به جيب اندرون مار پروردن است
درختي که تلخست وي را سرشت گرش بر نشاني به باغ بهشت
وراز جوي خلدش به هنگام آب به بيخ انگبين ريزي و شهد ناب
سرانجام گوهر به کار آورد همان ميوه ي تلخ بار آورد
سراسر بزرگي به گفتار نيست دو صد گفته چون نيم کردار نيست
از آن گفتم اين بيت هاي بلند که تا شاه گيرد از اين کار پند
دگر شاعران را نيازارد او همان حرمت خود نگهدار او
که شاعر چو رنجد بگويد هجا بماند هجا تا قيامت به بسا
چنانکه ملاحظه ميشود فردوسي با غروري در خور تمجيد، محمود بر قدرت را مي کوبد و او را تازه بدوران رسيده اي بي اصل و نسب مي خواند که ارزش هنر شاعر را نمي داند.و چون در تبارش بزرگي نيست حرف بزرگان را نمي تواند بشنود.عليرغم مدحهايي که فردوسي در شاهنامه از محمود مي نمايد، شايد بتوان گفت که اين نظر نهايي او درباره ي جهانگشايي نوخاسته ترک مي باشد.اگر شاهنامه را بطور کلي در نظر بگيريم، گذشته از کساني چون کيکاوس و افراسياب و غيره، اکثريت پهلوانان و پادشاهان آن، خصوصياتي ايده آلي و بزرگورانه دارند، و شايد بتوان گفت يکي از هدفهاي فردوسي در سرودن اين حماسه ي بزرگ دادن تصويري از کارهاي بزرگ منشانه و شايسته ي فرمانروايان گذشته باشد تا نمونه اي براي معاصرين و آيندگان گردد. بهمين جهت بي دليل نيست که تأکيد زياد بر روي صفات پهلواني رستم، محمود را عصباني ساخته و گفته است:شاهنامه خود هيچ نيست مگر حديث رستم و اندر سپاه من هزار مرد چون رستم هست.(22)اين همان شيوه ايست که بسياري از نويسندگان و شعرا خواسته اند با ذکر مکارم اخلاقي گذشتگان گردن فرازان عصر خود را متنبه سازند و براه انسانيت و مروت بکشانند.اعتقاد به تبار پادشاهي بر تمامي شاهنامه سايه انداخته است و در اينجا نيز نبودن آن محمود را نامزدي ناشايست براي قبول و درک شاهنامه مي نمايد.نکته ي دومي که باعث بوجود آمدن اين هجويه شده است اختلاف مذهبي بين سلطان و شاعر مي باشد.ايمان فردوسي به حقانيت خاندان علي (ع)بحدي ثابت و راسخ است که مثل هر مؤمن ديگر هنگاميکه پاي مذهبش در ميان باشد با مقتدرترين مردان روزگار بمبارزه برمي خيزد.هجويه ي او با در هم آميختن اين دو اصل از معتقدات او قدرت شاعر را توجيه مي نمايد، و از لحاظ صلابت و شيوايي با بهترين مدائح او برابري مي کند.در واقع قدرت فردوسي در هجويه شبيه قدرت اعجاب آميز هجونويسان اوليه ي اعراب و يا ايرلندي مي باشد که با شعر خود الي الابد شهرت فرمانروايي را بمخاطره مي انداختند.
از مثالهاي داده ي شعر برمي آيد که انتقاد مستقيم از صاحبان قدرت مشکل بود و زماني امکان داشت که قدرت دست بدست مي گشت و يا شاعر فرار ميکرد و به دربار ديگري پناه مي برد.بطور کلي شاعري که وابسته به درباري بود جز مديحه سرايي و خوش آمد گويي چاره ديگري نداشت.با وجود اينکه شاعر جهت امرار معاش اغلب متکي به ممدوح خود بود.ولي تعميم اين مطلب که همه در چاپلوسي و جبهه سايي مبالغه ميکردند صحيح نيست.مناعت طبع عده اي از شعرا، که البته هميشه در اقليت بودند، اجازه نميداد بيهوده مدح کسي را بگويند. ابن يمين با بزرگ منشي خاص خود مي گويد:
اگر دو گاو بدست آوري و مزرعه يي يکي امير و يکي را وزير نام کني
بدان قدر چو کفاف معاش تو ندهد روي و نان جوي از جهود وام کني
هزار مرتبه بهتر که از پي خدمت کمر ببندي و بر چون خودي سلام کني
پيدايش تصوف در شعر فارسي تحولي بزرگ بوجود آورد و يکي از نتايج آن انتقاد از شعر گفتن بخاطر اميال دنيوي و صله ي ممدوح بود.اکثر صوفيان اوليه مردماني رنجبر و زحمت کش بودند، و از حاصل دسترنج خود امرار معاش ميکردند و طفيل بارگاههاي امرا نبودند، و قناعت و بي نظري نسبت بامور دنيوي را واقعاً رعايت ميکردند.در ثاني عده اي از نويسندگان متصوف احساس نوعي تعهد نسبت بمردم ميکردند.و ارائه ي طريق و ارشاد براه راست را وظيفه ي خود مي دانستند.و شايد بهمين جهت بود که عده اي نوشته هاي خود را بزبان ساده و حتي بلهجه ي محلي تحرير کرده اند.(23) بهمين جهت هم بود که مي خواستند قرب و منزلت شعر محفوظ بماند تا وسيله اي براي پند و اندرز و ابراز عقايد متعالي آنان باشد.سنايي از شاعري انتقاد مي نمايد و “شرع”را بر “شعر”ترجيح ميدهد، ولي چنانکه از قسمت آخر قصيده اش برمي آيد و حمله ي شديدي که بامرا و سلاطين وقت مي کند، بنظر ميرسد که منظورش شعراي مديحه سرا مي باشد:
شاعري بگذار و گرد شرع گرد از آنک شرعت آرد در تواضع، شعر در مستکبري
خود گرفتم ساحري شد شاعريت اي هرزه گوي
چيست جز لا يفلح الساحر نتيجه ي ساحري(24)
رمز بي غمزست تأويلات نطق انبيا غمز بي رمزست تخييلات شعر و شاعري.
هرگز اندر طبع يک شاعر نبيني حذق و صدق
جز گدايي و دروغ و منکري و منکري
هر کجا زلف ايازي ديد خواهي در جهان عشق محمود بيني، گپ زدن بر عنصري
……………….
چند گويي گرد سلطان گرد تا مقبل شوي رو تو و اقبال سلطان، ماودين و مدبري(25)
عطار نظر ديگري دارد و بشعر مقام بسيار والايي مي بخشد و تحسر او از اينست که مديحه سرايان آنرا تا درجه ي ابتذال پائين آورده اند:
شعر را کردند بهتر چيز نام کي تواند بود ازين برتر مقام
شعر چون در عهد ما بدنام ماند پختگان رفتند و باقي خام ماند
لاجرم اکنون سخن بي قيمتست
مدح منسوخ است، وقت حکمتست
دل ز منسوخ و زممدوحم گرفت
ظلمت ممدوح در روحم گرفت
تا ابد ممدوح من حکمت بس است
در سر جان من اين همت بس است(26)
اعتقاد ديني امرا و سلاطين باعث ميشد که عرفا و علما و مقدسين از امتيازي خاص برخوردار شوند.و سنتي وجود داشت که اغلب اينگونه اشخاص سپر بلاي مردم ميشدند و جان آنها را از ظلم و تعدي صاحبان قدرت نحات ميدادند.مي گويند تيمور لنگ در يکي از لشکرکشيهاي خود که ده هزار نفر را اسير گرفته بود به اردبيل رسيد و بخدمت شيخ صفي الدين اردبيلي شتافت، و از شيخ خواست تا تقاضايي از او بکند.شيخ صفي الدين آزادي آن اسرا را خواستار گرديد.براي سفاکي چون تيمور چنين گذشتي نامعقول آمد.ولي بخاطر شيخ موافقت کرد هر چند نفر را که در خانقاه او جاي بگيرند آزاد سازد.از قضا خانقاه دو در داشت.و اسراء از دري وارد و از در ديگر خارج شدند. بدين ترتيب تيمور مطابق قولي که داده بود مجبور به آزاد کردن آنها گرديد.
گاهي شعرا نيز از جنبه ي تقدس برخوردار بودند، و در ادبيات فارسي تعداد اينگونه کم نيست.سعدي در اواخر عمر چنين جنبه ايي بخود گرفته بود و حکمرانان وقت از انتقادات و اندرزهاي او نمي رنجيدند.در ملاقاتي که شيخ با اياقاخان مي کند پادشاه مغول از او راهنمايي مي خواهد و او در ضمن نصيحت به عدل و داد، اين شعر را انشاء مي کند:
شهي که پاس رعيت نگاه ميدارد حلال باد خراجش که مزد چوپانيست
وگرنه راعي خلق است زهر مارش باد که هر چه مي خورد او،جزيت مسلمانيست(27)
مؤلف راحة الصدور همين نکته را ضمن داستاني درباره ي باباطاهرعريان نشان ميدهد.راوندي مي نويسد:
“شنيدم که چون سلطان طغرل بيک به همدان آمد از اوليا سه پير بودند: باباطاهر و باباجعفر و شيخ جمشاد. کوهکي است بر در همدان آن را خضر خوانند.بر آنجا ايستاده بودند.نظر سلطان برايشان آمد کوکبه ي لشکر بداشت.پياده شد و با وزير ابونصر الکندري پيش ايشان آمد.دستهاشان ببوسيد.باباطاهر پاره ي شيفته گونه بودي.او را گفت:اي ترک با خلق خدا چه خواهي کرد؟ گفت:آنچ تو فرمائي.بابا گفت:آن کن که خدا فرمايد، (آيه)ان الله يأمر بالعدل و الاحسان.سلطان بگريست و گفت: چنين کنم.بابا دستش بستد و گفت:از من پذيرفتي؟ سلطان گفت:آري.بابا سر ابريقي شکسته که سالها از آن وضو کرده بود در انگشت و دست بيرون کرد و در انگشت سلطان کرد و گفت:مملکت عالم چنين در دست تو کردم بر عدل باشد.سلطان پيوسته آن (را)در ميان تعويذها داشتي و چون مصافي پيش آمدي آن در انگشت کردي.اعتقاد پاک و صفاي عقيدت او (چنين بود).”(28)
صفت “شيفته گونه “در اينجا حائز اهميت خاص است.اين حالت “شيفتگي” يا “ديوانگي”در بعضي از عرفا و اوليا وجود داشت و آنها را “عقلاي مجانين”خوانده اند.(29)اين خود پديده ي جالبي است که از يک سو اعتقاد جوامع ابتدايي را منعکس ميسازد که داشتن قدرت فوق العاده و ارتباط با مابعدالطبيعه را با نوعي حالت عدم تعادل و “شيفته گي “مربوط ميدانستند.و از سوي ديگر بنا بمصداق “ليس علي المجنون خرج”هرگونه انتقادي از اينگونه اشخاص پسنديده و قابل قبول مي نمود. چنانکه مولوي مي گويد:
سخن راست تو از مردم ديوانه شنو تا نميرم مپندار که مردانه شويم(30)
در ضمن بايد گفت هنگاميکه شاعري نکته اي انتقادآميز در دهان باصطلاح “ديوانه” اي قرار ميدهد، طنز مطلب در اينست که عقل عاقلان باين نميرسد و بايد ديوانه اي آنرا بر زبان آورد.ابن يمين مثالي زيبا در ديوان خود دارد:
ز ديوانه اي کرد روزي سئوال سليمان مرسل عليه السلام
که چون بيني اين سلطنت کز پدر
مرا ماند با اين همه احتشام
چه خوش داد ديوانه وي را جواب
که چون نيست اين مملکت مستدام
پدر مدتي آهن سرد کوفت تو در باد پيمودني صبح و شام(31)
اين گونه جنون توأم با عقل درجات و انواع مختلف داشته است.از سويي ميتوانست بصورت شيفتگي و از خود بيخودي عارفان باشد و از سوي ديگر مي توانست شوخيهاي جنون آميز و در عين حال بيان کننده ي حقايق تلخ زندگي باشد که به کساني چون جحي، بهلول و ملانصرالدين نسبت داده اند.عطار داستان بهلول و هارون الرشيد را بنحو جالبي به نظرم درآورده است:
رفت يک روزي مگر بهلول مست در بر هارون و بر تختش نشست
خيل او چندان زدندش چوب و سنگ کز تن او خون روان شد بيدرنگ
چون بخورد آن چوب بگشاد او زبان گفت هارون را که اي شاه جهان
يک زمان کاين جايگه بنشسته ام از قفا خوردن ببين چون خسته ام
تو که اينجا کرده اي عمري نشست بس که يک يک بند خواهندت گسست
يک نفس را من بخوردم آن خويش واي بر تو زانچه خواهي داشت پيش
(دنباله دارد)
حاشيه ي مقاله ي طنز و انتقاد اجتماعي
پي نوشت:
1-گلستان، باهتمام دکتر محمدجواد مشکور، تهران 1344، ص 50 (باب اول).
2-چهار مقاله نظامي عروضي، چاپ کتابفروشي طهوري، 1345، ص 45.
3-ايضاً، ص 63-62.
4-ايضاً، ص 51.
5-قابوس نامه-چاپ دکتر غلامحسين يوسفي، تهران 1345، ص 191.
6-چهار مقاله، ص 44.
7-چهار مقاله، ص 41.
8-اين شعر را عده اي به شاطر عباس صبوحي و عده اي ديگر به سگ لوند نسبت داده اند.
9-مقدمه عبيد زاکاني، ص 194.
10-شعر فارسي در عهد شاهرخ يا آغاز انحطاط در شعر فارسي، تأليف احسان يار شاطر، تهران 1334، ص 204.
11-حکايت فارسي-کليات عبيد زاکاني، ص 337، هم چنين نگاه کنيد به صفحات 311، 318، 338، 340، 443.
12-قابوسنامه، ص 198.
13-به نقل از کاوش در امثال حکم فارسي-سيد يحيي برقعي، ص 212.
14-مجله يادگار، ج 3، ص 68.
15-مجمع الفصحا، چاپ مظاهر مصفا، ج 2، ص 104.
16-
17-شعرالعجم، شبلي نعماني، ج 4، ص 160- ترجمه جواهر کلام.
18-ديوان اديب صابر ترمذي باهتمام محمدعلي ناصح، ص 10.
19-رجوع کنيد به ديوان قاآني، چاپ محجوب، صفحات 48، 95، 96، 97.
20-
21-چهار مقاله، ص 71.
22-تاريخ سيستان.
23-مانند تذکرة الاوليا عطار و طبقات الصوفيه تأليف ابوعبدالرحمن محمد بن حسين سلمي نيشابوري که آنرا خواجه عبدالله انصاري به لهجه هروي ترجمه کرد.فهلويات باباطاهر نيز مثال ديگري مي تواند باشد.در اين باره رجوع کنيد بکتاب جالب آقاي دکتر عبدالحسين زرين کوب بنام:
ersian Sufism in its historical perspective.Islamic Sudies, vol I p. 177.
24-والق ما في يمينک تلقف ما صنعوا انما صنعوا کيد ساحرو لا يفلح الساحر حيث اني، سوره طه، آيه 71.
25-ديوان سنائي،ص 8- 337.
26-مصيبت نامه، ص 47 (چاپ دکتر نوراني وصال).
27-کليات سعدي- تقريرات ثلاثه، ص 79.
28-ديوان کامل باباطاهر عريان، باهتمام وحيد دستگردي 1347، ص 16-15.
29- Idris shan: Wisdom of the idiots,Masud Farzan: Another way of Lianghter.1937.
30-ديوان شمس تبريزي، چاپ فروزانفر، غزل 1649.
31-ديوان ابن يمين فريومدي باهتمام حسينعلي باستاني راد، تهران 1344، ص 470.
32-مصيبت نامه، ص 117.
منبع:نشريه پايگاه نور،شماره 17
http://rasekhoon.net/article/show-59563.aspx