با نگاهی به منطقالطير عطار
بر همين مبنا، پيرمردگزارشات داستاني كاستاندا به بيان قانوني ميپردازد كه به آن «مكان اقتدار» لقب داده است و معتقد است دستيابي به اين مكان ميتواند سرنوشت انسان را دگرگون نمايد:
«هر انساني يك مكان اقتدار دارد؛ مكاني كه اگر آنجا بنشيند در بهترين وضعيت ممكن خواهد بود، مثل جاي خود من(دون خوان) كه در واقع براي من مكان اقتدار است، تو مريد نوآموز بايد بتواني در محدوده اين ايوان(محلي كه حضور دارند) جايي براي خودت پيدا كني كه در آنجا بيش از هر جاي ديگري احساس قدرت و نشاط كني؛ جايي كه مكان اقتدار توست. بهخاطر داشته باش كه فقط يك نقطه وجود دارد كه ميتواند مكان اقتدار تو باشد، من آن نقطه را ميشناسم.1»
اينگونه اعتقاد و تفكري كه به نقاط خاصي تقدس و تمركز ميبخشد البته كشف و نقل تازهاي نيست و در تمامي اديان و نحلهها و شاخههاي عرفاني و آييني نيز ميتوان ردپايي از آن يافت. بدين شيوه در اساطير يونان، مصر، بينالنهرين و000 مكانهايي چون غارها، كوهها، رودخانهها و درختان تعيين و تقدس يافته، و مامن و ملجا تجمع، برگزاري آيينها و تزكيه انفاس بودهاند. در عرفان و شريعت اسلامي نيز مكانهاي مقدسي چون كعبه كه برخي متفكران اسلامي معتقدند در مركزيت قطب جهان قرار دارد، غارحرا، بيتالمقدس و000 آنچنان جايگاه و مركزيت يگانهاي دارند كه تقريباً تمامي انديشه و قلوب مسلمانان را به شيوهاي خاص و عاشقانه به يكديگر پيوند ميزنند و به ايجاد پلي مستحكم در ميان آنان منجر گرديدهاند. آنچه دونخوان در خصوص نقطه اقتدار هر انساني در جهان هستي از آن سخن ميگويد وضعيت پيچيده و ويژهاي را رقم ميزند كه انديشه به آن همچون ورود به يك لابيرنت، پرپيچ و خم و دست نايافتني مينمايد، بدين معنا كه اگر جهان سرشار از نقاط خوب و بد و نقاط اقتدار باشد و هر نقطه اقتداري براي يك فرد خاص نسبت به ديگري نقطه ضعف، ناكافي يا خنثي قرار گيرد وضعيت فوقالعاده ويژهاي جهت چينش و قرارگيري مطلوب هر جمع فراهم خواهد آورد. به حدي اين گونه چينشها و تعيين اجتماعات آن هم فقط در يك نقطه كوچك از كره خاكي براي ايجاد تعادل، تناسب و تفاهم داري پيچيدگي و تكثر است كه ذهن از پيگيري بخشي از آن نيز عاجز خواهد ماند.
اينكه انساني حقيقتاً در مكان اقتدار خود قرار گيرد و بتواند از آن جايگاهي كه در آن قرار دارد نهايت توان و انرژي پتانسيل خود را با هدفمندي بكار گيرد، شايد كمي سادهلوحانه و فكري دم دستي باشد و روشن است كه منظور كاستاندا از طرح مكان اقتدار نيز بدين سادگي قابل دستيابي نيست، بلكه موضوع پيچيدهتري كه در پس اين ايده پنهان است دريافت انرژي احيا، نوزايي و خلاقيت در بهرهگيري از مكاني مناسبتر و با تمركز و درايتي فراوانتر است؛ بدين معنا كه قرار يافتن انسان در مكاني متناسب با چينش ديگر مخلوقات، موجودات و امكانات پيراموني خود، ميتواند واسطهاي باشد براي قرار گرفتن در گردونهاي كه بتوان از آن بعنوان خرده دستگاه و مداري فرعي انرژي گرفت و اعتلا يافت. قرار گرفتن در مكان اقتدار، به ديگر معنا، راه يافتن امكانات قابل توجه و بهرهبرداري انسان به لحاظ معنوي و دروني در چرخه توليد و يا تعالي هستي است. بدين سان وقتي انساني در مكان ويژه خود قرار ميگيرد، چون ديگر منفرد و متكي به نفس مجرد خود نيست، طبعاً به بخش پرانرژي ديگري از هستي خواهد پيوست كه امكان فعاليت او را مضاعف و حتي غيرقابل تصور خواهد نمود.
اما بخش پيچيدهتر اين تصور قرار گرفتن جمعي انساني با هدف و انگيزهاي يكسان در چرخه اقتداري يكپارچه است؛ به گونهاي كه دريافت متناسب جايگاه هريك در مكان اقتدار مناسب خود، منجر به ايجاد زنجيرهاي پيوسته وهدفمند باشد و هر بخش از انرژي يكي، به تزايد انرژي و انگيزه جمع بيفزايد و به شكل ايدهآل خود، جمع را در ايجاد مركزي قدرتمند براي دستيابي به مكان اقتدار جمعي همراهي نمايد. ايجاد چنين زنجيره مستحكمي آنچنان بينظير خواهد بود كه قطعاً تصور اثرگذاري آن تنها با قالب اسطوره قابل تبيين خواهد شد.
مكانهاي مرغان منطقالطير
در منطقالطير عطار آنچه رخ ميدهد، پروسه و سفري معنوي است كه به يافتن يك «مكان اقتدار جمعي» منجر ميشود و اين معنا كه آن «مكان جمعي» در حقيقت چيزي نيست جز يگانگي و وحدت اقتدار «جمعي از انفاس» كه هفت وادي طلب، عشق، معرفت، استغنا، توحيد، حيرت و خودفراموشي را طي ميكنند و خالق مكاني مقدس ميشوند كه مكان وحدت و اقتدار است.
اما آغاز اين سفر يك اتفاق ساده و بيهدف نيست. تنها موجود داستان منطقالطير كه از ابتداي قصه عطار، مكان اقتدار خود را يافته و آرزومند يافتن جايگاهي هميشگي و جاودانه است، هدهدميباشد.
مرحبا اي هدهد هاديشده
در حقيقت پيك هر وادي شده
و اوست كه با يافتن شيريني اين مكان فردي، تلاش دارد تا ضمن درك لذت راهيابي به وادي حقيقت، اقتدار معنوي جمعي را نيز بازيابد. اين ميل به يافتن آن جايگاه قدرتمندانه، نه يك ميل تنها، بلكه الهامي خارج از خود است.
بدينسان هدهد بعنوان نقطهاي شاخص،آغازگر خطي است كه در انتها بايد به دايرهاي پيوسته ختم شود، دايرهاي كه نقطه نقطه آن مكمل يكديگر باشند. ابتدا مرغان جمعي را تشكيل ميدهند تا براي خود پادشاهي را انتخاب كنند.
مجمعي كردند مرغان جهان
هر چه بودند آشكارا و نهان
جمله گفتند اين زمان و روزگار
نيست خالي هيچ شهر از شهريار
از چه رو اقليم ما را شاه نيست
بيش از اين بيشاه بودن راه نيست
اين اجتماع، جمعي مقتدر نيست چرا كه لوازم اقتدار را دارا نميباشد؛ اولاً هيچيك از مرغان جز در زبان چيزي را طلب نميكنند. ثانياً هريك از مرغان در جايگاهي سخت سست بنياد و بيمار قرار دارند و چنان كه بعداً هدهد اشاره ميكند هريك به مصيبت و ضعف و افتي گرفتار هستند. در نتيجه روشن است كه آنان تنها به دليل سستي بنيان زندگي خود و گرفتار شدن به روزگار پريشاني و نااميدي كه ناشي از ضعف وگرفتار شدن آنان درروزمرگي و تنهايي است، تن به خواستن يك پادشاه ميدهند.
اما در اين ميان هدهد كه به جهت قرارگرفتن در پايگاه انديشه و تعقل و چرخهاي از بينش و انديشه، به آگاهي اسرار دستيافته، قدم پيش مينهد تا بتواند جمع پريشان و آشفته مرغان را به سمت و سويي راهبري كندكه ميتوان در آن جايگاه به توحيد و يگانگي و يكدلي دست يافت.
دستيابي هدهد به اين مكان اقتدار بيدليل و آسان نبوده است، او مسير سخت و پر خطري را در راه رسيدن به اين جايگاه طي كرده، چنان كه ميگويد:
سالها در بحر و بر ميگشتهام
پاي اندر ره به سر ميگشتهام
وادي و كوه و بيابان رفتهام
عالمي در عهد طوفان رفتهام
با سليمان در سفرها بودهام
عرصه عالم بسي پيمودهام
انرژي و تلاش هدهد براي اقناع ديگر پرندگان كه هريك در وضعيتي نفساني و ناآگاهانه قرار دارند بسيار است. هريك از طيور در جايگاهي از بيثباتي و ناامني قرار گرفتهاند و اين موقعيتهاي فراوان بيهدفي، هرگز، در مسيري اقتدارآفرين و واحد حركت نميكند. بلبل نماينده انسانهاي شيفته و عاشق پيشه است كه به عشقي كوچك و زميني دلخوشند و به واقعيتي فراتر نميانديشند.
طاقت سيمرغ نارد بلبلي
بلبلي را بس بود عشق گلي
اين جايگاه سست و كممقدار اگر چه همچنان شوق ماندن و زندگي كردن را هر از گاهي در وجود زنده ميكند اما پايدار و باثبات نيست، از اينرو سيمرغ به ضعف اين موقعيت خيالي و كماثر اشاره ميكند.
در گذر از گل كه گل هر نوبهار
بر تو ميخندد نه در تو شرم دار
طوطي سمبل آدمهاي خطيب و شاعرپيشه است و در جايگاهي قرار دارد كه به ارائه كلامي در وصف عشقي كه آن را بلند ميپندارد دلخوش است و خود را به آنچه كه هست دلخوش كرده است.
من نيارم در بر سيمرغ تاب
بس بود از چشمه خضرم يك آب
اما هدهد از او ميخواهد تا موقعيت خود را ارتقا بخشد و در جايگاه مردان جانباز راه قرار گيرد.
جان چه خواهي كرد؟ بر جانان فشان!
در ره جانان چون مردان، جان فشان
طاووس سمبل آدمهاي مغرور و متكبر است و در آن مكان قرار گرفته كه جز جلوهگري خود هيچچيز نميبيند، لذا احساس او اين است كه بازگشت به بهشت برين با عبادت درگاه حق كافي است و به وصال جايگاهي قدرتمند در جهان دل نميبندد.
كي بود سيمرغ را پرواي من
بس بود فردوس اعلي جاي من
من ندارم در جهان كار دگر
تا بهشتم ره دهد بار دگر
هدهد تلاش ميكند جايگاهي والاتر را كه دستيابي به صاحبخانه(بهشت) است براي او تبيين كند.
گو بيا نزديك او اين ز آن به است
خانه كي از حضرت سلطان به است
حضرت حق است درياي عظيم
قطره خرد است جنات نعيم
به همين منوال هريك از مرغان در موقعيتي همنشين با ضعف و عدم تثبيت قرار دارند.«بط» مبتلا به وسواس ظاهري در تطهير و شستوشوي ظاهر است.كبك در جايگاه گوهر پرستان و دوستدار جواهر و ثروت قرار دارد. هماي شيفته موقعيت اجتماعي و نفوذ و اقتدار ظاهريست و همچنين با زهد و گوشهنشيني جهت نفوذ در ارباب حكومت تلاش دارد.«باز» ميكوشد همنشين پادشاهان و بزرگان باشد. بوتيمار اندوه زده و افسرده است،«بوف» عزلت طلب و گوشهگير است و كنج ويرانهها را ميجويد، دل از جامعه بريده و غرق در خويش است، و صعوه (گنجشك) توانايي خود را براي قرار گرفتن در جايگاهي كه ديدار حق ميسور شود انكار ميكند. اين جايگاههاي متزلزل كه در نتيجه اتكا به آن، مرغان دچار انفعال، عدم تحرك و تدبر شدهاند، يكيك با استدلالهاي عقلاني و حكايات و روايات داستاني هدهد تا اندازهاي براي طيور آشكار ميشود. آنها در مييابند در موقعيتي كه قرار گرفتهاند، دچار مشكلاتي هستند كه در صورت عدم گذر از موقعيت ثابت خود امكان يافتن جايگاه و موقعيتي فراتر را نخواهند داشت.
جايگاه اقتدار جمعي در فلسفه و عرفان
«لايبنيتس» از بزرگترين فيلسوفان عقلگراي قرن هفدهم و بنيانگذار نظريه مونادولوژي ميگويد: «هرچيز مادي قابل آن است كه به چيزي غير مادي منحل يا برگردانده شود.2»
اين ديدگاه كه نشأت گرفته از نظريهاي علمي و فلسفي است، قابليت ايجاد فضايي متافيزيكي در امكانات مادي و روابط ما بين آنان را تصديق ميكند. به واقع اين نظريه به شكلي تكميلكننده يا توجيهكننده يك ديدگاه عرفاني در فرهنگاسلامي است كه از ابنعربي نشأت گرفته و توسط فيلسوف متقدم بر لايبنيتس يعني اسپينوزا به شكلي جهانيتر بازگو شده است. از نظر ملاصدرا «وجود حقيقتي است واحد لكن داراي مراتب شدت و ضعف، بدين نحو كه از واجبالوجود تا هيولا يك وجود بيش نيست كه در عين حال بدليل شدت و ضعف، به مراتب مشخص و متمايز منقسم گرديده است.3»
اسپينوزا نيز كل وجود را «جوهريكتا» ميداند كه اين كل مطلق شامل همهچيز، در واقع همه طبيعت، يعني دنياي مادي و زمان است كه در عين حال همان خداست.4
بر مبناي همين نگرش به جهان هستي يعني كلبودن يكسره آن و تكميلكنندگي اجزا است كه تمامي موجودات حاضر در جهان خلقت در فلسفه و عرفان با اين رويكرد جايگاهي ويژه و منحصر به خود را دارا خواهند بود. اين نقاط در كنار يكديگر بوجودآورنده روح و ذاتي قدرتمند هستند كه هگل از آن با عنوان geist (روح) نام ميبرد.
لايبنيتس جهان را حقيقتي ميداند كه از نقاطي فلسفي متمايل به روح شكل گرفتهاند و آن را موناد مينامند. او ميگويد«جهان حقيقتي از بينهايت نقطههاي فلسفي ساخته شده و چون اين نقاط بدون بعد و بخشناپذير، مادي نيستند، پس لاجرم بايد روحي باشند، پس جهان عبارت از بينهايت امور نقطه مانند روحي است.5»
اين موضوع را باركلي فيلسوف متاخر از لايبنيتس در قرن هيجدهم اينگونه تكميل ميكند كه«روح نامتناهي و ناكرامندي وجود دارد كه همان خداست، روحهاي متناهي و كرانمندي هم وجود دارند كه ما باشيم. خدا ما را آفريده و از طريق جهان خودش با ما در ارتباط است. خداست كه همه تجربههايي را كه براي ما حاصل ميشود به ما ميدهد، بنابراين آنچه ما اسمش را جهان گذاشتهايم در حقيقت به منزله زبان خداست و نظمهاي قابل فهم در جهان به مثابه قواعد صرف و نحو آن زبان است؛ يعني ساخت سخناني كه خدا خطاب به اذهان انساني ما ميگويد.6»
در واقع آنچه موجب قدرتمند شدن و اقتدار جمع ميشود چيزي نيست جز وجودي نامتناهي و متافيزيك كه در پس هر ذره پنهان است و همچون قانون متعارف فيزيكي كه از جمع و حجم بيشتر تراكمي افزونتر ميآفريند از پيوند و پيوستگي ما بين عناصر بسيط نيز پيوندي قدرتمند و در نتيجه پر اقتدارتر را رقم ميزند. توانمندي و انرژي معطوف و متمركز در پس يك جمعيت و تكثر همسو آن چنان است كه نه تنها موجبات ايجاد انرژي مضاعف و غيرقابل توصيفي را در ارتباط با فضاي خارجي خود ايجاد ميكند، بلكه در هريك از اجزا و اعضاي به هم پيوسته و متمركز گروه پيونديافته نيز اعتماد و انرژي يكسان و متمركزي را فراهم مينمايد. در حقيقت در اين وضعيت است كه ديگر مكانمندي براي يك جمع چيزي نيست جز قرارداشتن در يك زنجيره بهم پيوسته و منتزع از محيط پيراموني و در نتيجه بيمكان، و اگر بتوان شمايي هندسي را براي اين انرژي متمركز در نظر گرفت چيزي نخواهد بود جز شكلي دايرهوار كه به تساوي هر نقطه از اين دايره در گردونه انرژي زائي خود هماهنگ و همسو خواهد بود. اما در اين ميان اين تنها مكان نيست كه در پيوستگي جميع اجزاي يك روح پنهان در پس ظاهري مادي از ميان خواهد رفت، بلكه زمان نيز در اين پايگاه چيزي جز توالي و ترتيب اجزا و انجام حوادث نخواهد بود؛ چرا كه در كنش و واكنش ميان اجزا و اعضا ديگر چيزي به نام فاصله و تلاقي معنايي نخواهد داشت. بدين جهت است كه«هيوم» زمان را تنها ترتيب خاصي ميداند كه بر ادراك ما حاكم است. او ميگويد«اگر بگويم پنج نتي كه كسي روي فلوت ميزند در زمان حادث ميشوند، غرضمان براستي جز اين نيست كه اين پنج نت بتوالي يا پشتسرهم زده شده است.7»
با از ميان رفتن معني زمان و مكان در ميان ذرات به هم پيوسته و تمركز يافته در يك جمع كه در جايگاه اقتدار قرار گرفتهاند در حقيقت عناصر از روح و ذاتي كاملاً بسيط و همگون بهرهمند خواهند بود كه در ميان آنان هيچگونه منيت و شاخصهاي براي زمانمند شدن و مكان يافتن خلق نخواهد گرديد، لذا آنچه باقي ميماند يكي شدن معنا و اراده و در نتيجه تبديل شدن به وحدت است.
راههاي اقتدار
راهي كه پرندگان عطار براي رسيدن به كوه قاف و يافتن سيمرغ طي ميكنند مسيري پرخطر، هولناك و ديريافت است و بدين گونه است كه هفت وادي طي شده، توسط هزاران هزار راهرو در نهايت با سي پرنده پايان مييابد. «سي» مرغي كه سرانجام به مرحله خودفراموشي و فنا ميرسند و خود را در ديگري و ديگري را در خود مييابند.
حركتي كه پرندگان عطار آغاز ميكنند در ابتدا حركتي مادي است كه بر مبناي تعقل و تفكر شكل ميگيرد؛ يعني جستجو در احوال مادي روزگار خود و تلاش براي دستيابي به زندگي و اجتماعي بهتر. هر پرنده از جايگاه فردي و موجود بودن خود با توجه به قوه تعقل و تميزش در پي آن است كه ساماني برتر را بر احوال مادي خود حاكم كند و اين طبيعتي است كه در وجود هر موجود قابل بازيافت و مشاهده است. حتي هيوم اين مطلب را واضح فرض ميكند كه جانوران ميتوانند استدلال كنند، البته نه استدلال رياضي، بلكه درست به همان نحو كه ما معمولاً در زندگي روزانه استدلال ميكنيم؛ مثلاً وقتي صداي مخصوصي به گوشمان ميخورد نتيجه ميگيريم كه اتوبوس در حال نزديك شدن است. به عقيده او اين نشان ميدهد كه اينگونه استنتاجها به وسيله ساز وكارهاي ساده رواني امكانپذير ميشوند نه به كمك روشهاي پر طول و تفصيل منطقي. پس در نتيجه اتفاقي كه در ابتدا براي مرغان خلقشده توسط عطار ميافتد اتفاق خارقالعادهاي نيست؛ تعدادي موجودات زندگي تلاش ميكنند به وسيله عقل خود سروساماني به زندگيشان بدهند. اما آنچه موجب ميشود اين سازوكار ساده رواني به شكلي پيچيده و عميق بطرف تكامل حركت كند وجود راهنمايي است كه مكان اقتدار فردي خود را يافته است و در نتيجه جمع را از فضايي متكي به محاسبات ساده و پيشپا افتاده به سمتوسوي انديشهاي برتر و فراتر سوق ميدهد. اينكه چگونه بتوان جماعتي از موجودات را با تدبير و سخنوري راهبري كرد و ظرافت پيچيده را براي آنان تبيين و آنان را وادار به حركت نمود هنر و معجزهاي است كه تنها از قدرتي ماورايي نشأت ميگيرد.كانت ميگويد:اخلاق، سلوك و رفتار ما را به شرطهايي مقيد ميكند كه قبولشان نزد هر جماعتي از موجودات متعقل واجب است و فقط يك مجموعه از چنين شرطهاي مشخص هست كه از بوته آزمايش قابليت قبول نزد عقل، موفق بيرون ميآيد.8
پس بنابراين زمينههاي لازم براي درك در ما وجود دارد و هر سخن و هر بازي زباني نميتواند اثرمند باشد. بدين جهت است كه نقل حكايات توسط هدهد در هر وضعيت متناسب با مجلس و جايگاه و در نتيجه در جهت اثرگذاري بيشتر انتخاب و عنوان ميشود. ويليام جيمز روشنايي بخشيدن به قلب و دروننگري را در تعالي روح مؤثر ميداند: «كمي به قلب خود روشنايي بدهيد، ميبينيد كه بديها و زشتيها از ميان ميرود. ساعتي در خود بنگر، باطن و درون خود را تقويت كن و روح خود را استعلا بخش.9»
راهكار و پيشنهاد هدهد براي تغيير جايگاه مرغان و درك آنان از مراتب عشق در خصوص هر مرغ متفاوت است و يك پيشنهاد جمعي نيست. هريك از مرغان به تناسب كاستيهاي خود بايد راهي را در جهت ترقي و تحول در پيش گيرند. گرچه مسير كلي حركت يكي است، اما قبل از اين حركت جمعي بايد حركتي در درون هر يك از اجزا به تناسب حال خودشان صورت پذيرد. در آثار كاستاندا راهكار كلي مريدان براي دستيابي به حقيقت و جايگاه برتر،گذر از راههاي چهارگانهاي است كه به ترتيب شامل موارد زير است:
– رهايي از ترس
– بصيرت
– رهايي از قدرت
– رهايي از كهولت و پيري
هر مريدي كه اين مسير را به سلامت طي طريق كند به بالاترين مرتبه از كمال خود دست يافته است. اما در شيوه عطار قبل از آنكه طي طريق جمعي آغاز شود ترميم نقاط آسيبپذير فردي مريدان آغاز ميشود. يكي بايد از ترس رهايي يابد و ديگري طمع را رها كند، پرنده ديگر به صبر و بردباري دعوت ميشود و ديگر مرغ بايد از گوشهنشيني و عزلتطلبي رها شود. و بدينگونه به جاي ارائه راهحلي كلي و جمعي براي هريك از مرغان به تناسب بيماري روح و روان آنان درماني پيشنهاد ميشود.
“هگل” معتقد است كه آنچه به عنوان بيماري و ضعف در درون انسان رخ مينمايد در حقيقت به طريقي«ازخودبيگانگي» است. مقصود او از اين موضوع اين است كه چيزي كه در واقع خود ماست يا جزئي از ماست خارجي و بيگانه و معاند به نظرمان برسد. او تصويري ارائه ميدهد از آنچه اسمش را«جان ناخوش» ميگذارد كه شكل بيگانه شدهاي از دينداري است.«جان ناخوش» به معناي(جان) كسي است كه به درگاه خدايي كه به نظر او توانايمطلق و دانايمطلق و خيرمطلق است دعا ميكند و به خودش به چشم موجودي ناتوان و نادان و پست و حقير مينگرد. اين شخص خوش نيست چون خودش را خوار و خفيف ميكند وهمه آن صفات خوب را به ذاتي نسبت ميدهد كه ميپندارد جدا از خود اوست.
هگل ميگويد اين درست نيست. ما در واقع جزئي از خدا هستيم يا به تعبير ديگر، صفات خودمان را به او نسبت ميدهيم. راه فائق آمدن بر اينگونه بيگانگي پيبردن به اين است كه ما و خدا يكي هستيم و صفاتي كه به خدا نسبت ميدهيم صفات خود ماست، نه چيزي جدا و بيگانه از ما.
اين نظرگاه هگل اشاره به اين اعتقاد اسلامي است كه صفات رحماني خداوند را به نحوي در بندگان متجلي ميبيند. بندگاني كه خود را يافتهاند و دست به خودشناسي زدهاند در واقع انوار حق را در درون خود متجلي يافته و خود را جزئي منتسب به صفاتي از ذات باري تعالي ميبينند.
عطار بر همين طريق، مرغان را وقتي به خود ميرسند و خود را مييابند مستهظر به صفات رحماني ميداند.
جان آن مرغان ز تشويش و حيا
شد فناي محض و تن شد توتيا
چون شدند از كلكل پاك آن همه
يافتند از نور حضرت جان همه
و حتي تا بدانجا پيش ميرود كه حضرت حق را آيينهاي از وجود كماليافته انسان ميداند،كما اينكه خداوند متعال نيز روح خود را تجلي يافته در جسم انسان ميداند.
بيزبان آمد از آن حضرت جواب
كآينه است آن حضرت چون آفتاب
هركه آيد، خويشتن بيند درو
جان و تن هم جان و تن بيند درو
چون شما «سي»مرغ اينجا آمديد
سي در اين آيينه پيدا آمديد
بر همين راستا هگل انسان دست يافته به خود و دور شده از خودناشناسي و خودبيگانگي را كاملترين انسان ميداند. معرفت مطلق از نظر هگل هنگامي است كه ذهن به معناي مطلق به خودش به عنوان واقعيت قصوا دست پيدا كند و به اين ترتيب ميبينيد كه هر چيزي كه بيگانه و معاند با خودش انگاشته شده در واقع بخشي از خودش بوده است و آنگاه در حقيقت حالت آزادي مطلق هم براي انسان حادث ميشود چون اكنون ذهن به جاي اينكه مهارش به دست نيرويي خارجي باشد قادر است خودش جهان را به شيوه عقلاني نظم و سامان بدهد. اين كار ممكن نيست مگر وقتي كه ذهن به معناي مطلق متوجه شود كه جهان در واقع خود اوست در آن زمانه تنها كاري كه ذهن براي سامان دادن جهان به نحو عقلي بايد بكند اجراي اصول عقلاني خودش در دنياست.10
از نظر هگل درنهايت معرفت به ذات يا خودشناسي مبدل به آزادي ميشود، چون به نظر او ذهن در معناي مطلق خود واقعيت قصواي جهان است.
پرندگان دربند منطقالطير عطار گرچه يكي يكي در مسير رسيدن به حقيقت قرباني ميشوند اما سرانجام آنان كه باقي ميمانند به آزادي دست مييابند؛ آزاديي كه آن را در وجود آيينه تمامنماي حق پيدا ميكنند. دستيابي مرغان به آزادي ناشي از يكي شدن آنان و عدم تعارض آنان در درك معناي حقيقي جهان است. لذا چون تبديل به يك كل ميشوند به هنر حقيقي دست مييابند؛ چنان كه كييركگور ميگويد:
آنگاه كه مرد اخلاقي وظيفه خود را انجام داد، ميرسد به اينكه انسان يگانه بشود، يعني هيچكس مانند او نباشد و در عين حال انسان عام و كلي باشد. البته انسان يگانه بودن به خودي خود حالت چنان برتري نيست و هركس مانند ساير فرآوردههاي طبيعت داراي اين خصوصيت است، اما در زندگاني، هنر حقيقي همان عام و كلي بودن در عين خاص و يگانه بودن است.11
آيتالله جواديآملي در خصوص مرحوم علامه سيدحسينطباطبايي و در مقدمه ترجمه كتاب نهايهالحكمه او مينويسد كه علامه كليات[كلي منطقي در مقابل جزئي] را بدون تمثل مصاديق خارجي آن درك كرده بود؛ اين درك از كلي در حقيقت موجب ميشود انسان در جايگاه مجردات قرار گيرد، يعني از كالبد و تختهبند تن رها شده و به آزادي مطلق برسد. دستيابي به اين تكامل در دوران حيات سعادتي است كه بسيار بعيد اما لذتبخش و خواستني و نهايت آرزوي انسان است.
شيخالرئيس ابوعليسينا نيز در يكي از رسائل خود در بيان عشق نفوس الهيه مينويسد:
«نفوس به طريق مطلق اعم از اينكه بشريه باشد يا ملكيه، شايسته و سزاوار نيست كه بر آنها صفت الهيت گفته شود مگر آنكه فائز شوند به معرفت حقتعالي، زيرا كه اتصاف اين نفوس به صفت كمال وقتي است كه احاطه نمايند به معقولات معلومه. راهي نيست به شناسايي معقولات معلومه مگر پس از اينكه شناخته باشند علل حقيقيه را، خصوصاً علت اولي.»12
در همين معنا كييركگور بين سه نوع ديدگاه استحساني، اخلاقي و مذهبي وجه تمايز ويژهاي به وجود ميآورد. اين شيوه نگرش شيوههاي زيست سهگانه و متفاوتي را نيز براي انسان متصور ميشود كه «كگور» آنها را نواحي وجود مينامد. از نظر او انسانها در سه مرحله زيباييپرستي، اخلاقي و مذهبي نيز ميتوانند زندگي كنند و هريك از مراحل را در صورت دريافت و درك حقيقت والاتر به سوي تكامل طي نمايند«زيباپرست براي «آنو دم» به سر ميبرد، فرد اخلاقي براي طول زمان زندگي ميكند و فرد مذهبي در ارتباط پراميد براي ابديت ميزيد.»13
والاترين درجهاي كه كييركگور براي زندگي و نفوس انساني قائل است همان مرحله زندگي مذهبي است كه انسان در آن به حقيقت جهان دست يافته و براي ابديت زندگي ميكند.
بدين طريق ميبينيم كه آنچه عطار در منطقالطير در جهت دستيابي موجودات به مراحل تكاملي برتر به تصوير درآمده، حقيقتي كتمانناپذير است كه آن را ميتوان در انديشه متفكران و عرفا و فيلسوفان هر دورهاي نيز جستجو كرد.
حتي انديشمندان اگزيستانسياليسم(اصالت وجود) نيز توانايي انسان را به لحاظ دارا بودن قابليتهاي تعالي و تغيير موقعيت انكار نميكند. گابريل مارسل يكي از فلاسفه اين نحله فكري ميگويد: از لحاظ داشتن انسان «همسطح» اشيا ميگردد و حال آنكه آدمي از اين سطح تعالي ميجويد و يك هست و يك وجود است.14 و هست بودن جايگاهي است كه از نظر متفكران با گرايش ديني اصالت وجود از جمله ياسپرس، مارسل و كييركگور انسان در آن ميتواند فرايندي را براي جداشدن از شيءوارگي و جمود طي نمايد.
حتي هايدگر نيز براي انسان موقعيتي را قائل است كه هم ميتواند بعنوان موجودي انساني بر يك كل دلالت كند و هم بر يك موجود مصداقي. و درباره ما گاهي با اين عنوان صحبت ميكند كه بكلي در موقعيت مشترك جذب شدهايم، و گاهي به اين عنوان كه در مقام فرد عقب ايستادهايم و آنچه را ميگذرد مشاهد و نظاره ميكنيم.15
البته هايدگر هرلحظه ما را بر اساس شرايط خود در پس زمينهاي مشترك از عادات و ارتباطات ميبيند، اما منكر امكان تغيير در فرديت انسان بسوي تكامل و تعالي نيست. آنچنان كه افلاطون كلي را در خارج از جهان محسوسات تصور ميكند كه مصاديق، جزئي نامتكامل و مثالي از آن هستند. انديشه امروزين و مدرن نيز نميتواند منكر معنايي فراتر از آنچه در عالم مشاهدات حاضر است باشد. اگرچه متفكران پسامدرن سعي دارند با قراردادن همه چيز در حيطه عناصر زباني، به معنازدايي از بسياري از حقايق برسند. اما واقعيت اين است كه همين گريز آنان از قالب معني هم در حيطه كلي جاي خواهد گرفت كه ميتوان به آن عنوان گريز انساني از عادت و هنجار را داد.
سير تكاملي كه عطار براي دستيابي انسان از موقعيتي متزلزل و نااستوار به جايگاه اقتدار فردي و سپس موقعيت اقتدار جمعي و كلي ارائه ميكند، از جهاتي ويژه و منحصر به فرد است.گرچه شايد گاهي مطلقنگرانه و تكبعدي متصور شود اما حقيقت اين است كه موجودي بنام هدهد كه مسئوليت آگاهيبخشي و تعالي ديگران را به دوش ميكشد يك فرد و يك انديشه فردي نيست كه با استناد به سخنان و دستورات و نظرگاههاي او بتوان وي را متهم به همهچيز داني و خودپرستي كرد. هدهد در حقيقت شكل متعالي معنويتي است كه از جايگاهي فراتر از انسان-گرچه در موقعيتي پايينتر از حقيقت مطلق- سخن ميگويد. مريدان هدهد و مرغان سرگشته براي دستيابي به آرامش و اطمينان نه از روي اجبار و سلطه بلكه با پيروي از مغناطيس و گرايش درون است كه در سخنان هدهد حقيقت و تعالي را مييابند. خود هدهد نيز در مسير هدفي مشترك با ديگر مرغان در حركت است و در نتيجه خود پيشتاز و پرچمدار اين مسير پرخطر گرديده است.
ديگر ويژگي منطقالطير عطار كه پيش از اين به آن اشاره رفت تفكيك شخصيت هريك از مرغان است. عطار يك راهحل كلي را براي همهطيور پيشنهاد نميكند. او به تناسب خلقوخو، عادات و ذات دروني مرغان است كه براي آنان دست به تدبير و توضيح ميزند. حكايات و تمثيلهايي كه به تناسب سؤال هر مرغي ارائه ميكند ويژه و منحصر به فرد است و با درايت و ريزبيني خاصي براي تدبر و تامل سؤالكننده انتخاب شده است. بنابراين ميتوانيم هوشمندي عطار را در تفكيك قائل شدن ميان صفات و ذات اجزا مشاهده كنيم.آنچه امروزه بعنوان ظرافت هنر پسامدرن از آن ياد ميشود چيزي نيست جز تشخص بخشيدن به هريك از عناصر و موجودات، و قدرت تاويل و تفسير خلاق قائل شدن براي انسانها، و ما در هنر عطار اين حقيقت را به عينه مشاهده ميكنيم. هنر ديگر عطار ايجاد موقعيتي نمايشي و اثرگذار در كل مجموعه منطقالطير است. اگر چه اجماع مرغان و گفتگوي آنان نمونههايي در ادبيات فارسي دارد كه از جمله آنها ميتوان به كليلهودمنه- باب البوم والغراب- و رساله اخوانالصفا و همچنين داستان مرغان احمدغزالي، رسالهالطير امام محمدغزالي و همچنين نوشته ابنسينا اشاره كرد. اما آنچه در منطقالطير اتفاق ميافتد طراحي داستان براي رسيدن به وضعيتي است كه تصور آن درابتدا ناممكن بنظر ميرسد يا لااقل انتهاي آن شكلگيري يك حماسه را به نمايش ميگذارد كه خواسته يا ناخواسته موجبات نوعي تزكيه و تامل را فراهم خواهد نمود.
قرار گرفتن مرغان در جايگاهي كه پيش از اين با وامگرفتن از نظرگاه كارلوس كاستاندا به آن عنوان و جايگاه اقتدار جمعي را دادم، يك راهبرد فيزيكي و متافيزيكي را براي گشايشي در حيطه اضطراب و ناآرامي بشري پيشنهاد ميكند. اين راهبرد دستيابي به عقلجمعي و توافق هوشمندانه نفوس انساني را در جايگاه سياست و اجتماع بشري و در قلمرو فيزيكي مورد توجه قرار ميدهد و از سوي ديگر نيز به معنايي فراتر از خود نااستوار اشاره دارد؛ جايگاهي كه بشر امروز بيش از هر زمان ديگري آرزومند دستيابي به آن است و هر روز با پافشاري بر اشتباهات و نقاط ضعف خود از آن دورتر ميشود. و در اول اين جمع را تعقلي بايد و هدهدي000
پينوشتها:
1- ناوال، كارلوس كاستاندا، ص18
2- فلاسفه بزرگ، برايان مگي، سترجمه عزت الله فولادوند، ص182
3- رساله سه اصل، به تصحيح حسين نصر
4- فلاسفه بزرگ، برايان مگي، ترجمه عزتالله فولادوند، ص162
5- همان، ص 174
6- همان، ص 226
7- همان، ص253
8- تاريخ فلسفه غرب، برتراند راسل، ص988
9- دين و روان، ويليام جيمز، مهدي قائني، ص111
10- فلاسفه بزرگ، برايان مگي، ترجمه عزتالله فولادوند ص318، پديدارشناسي، ص128
11- ترجمه نهايه الحكمه، علامه طباطبايي، مقدمه
12- رسائل ابن سينا، ترجمه ضياءالدين دري، ص128
13- كييركگور، زندگي و آثار، فريتهوف براندات
14- نگاهي به پديدارشناسي و فلسفه هست بودن، يحيي مهدوي، ص140
15- فلاسفه بزرگ، برايان مگي، ترجمه عزتالله فولادوند، ص432