بونی نورتون پیرس (Bonny Norton Peirce)- موسسهی مطالعات آموزشی اونتاریو: در سال 1994، در بیست و هشتمین کنگرهی سالانهی تِسول (TESOL) در بالتیمور، دربارهی رسالهی دکترای خود با عنوان یادگیری زبان، هویت اجتماعی و زنان مهاجر سخنرانی کردم (Peirce, 1993). در هنگام پرسش و پاسخ یکی از حاضران حضور من را در جریان تحقیق، به عنوان مشارکت کننده ی فعالی که بر نتایج بهدستآمده تاثیر گذاشتهاست، نقد کرد. نقد او فارغ از درستی یا نادرستیاش، مرا با یک مسالهی روششناختی مواجه کرد. پاسخ کوتاهی که در آن زمان دادم این بود که پرسشهای پژوهشی متفاوت روشهای متفاوتی را نیز میطلبند. گرچه که در زمینهی آموزش و یادگیری زبان، پژوهش کمّی جایگاه ویژهای دارد، اما پرسشهایی که من در پژوهشام مطرح کردم امکانی برای بهکارگیری تحلیل آماری فراهم نمیآورد. من تاکید داشتم که آموزش و یادگیری زبان نیازمند بهکارگیری نظریهی روششناختی جامعتری است. مقالهی کنونی به نوعی پاسخ مفصلتر همان پرسش مطرح شده در بالتیمور است.
شش انگارهی پژوهش انتقادی
پرسشهایی که در پژوهشام طرح میکنم، فرضیاتی که میسازم، دادههایی که معتبر میدانم و نتایجی که کسب میکنم از کار پژوهشگران آموزشی در سه حوزهی مرتبط، اما همچنان پراکنده نشأت میگیرد.
– نخستین گروه، که برخی از آنها را ویلر (1988، Weiler) علاقهمندان درجه اولِ «تولید فرهنگی» توصیف میکند، عبارتاند از: بوردیو (1977، Bourdieu)، کانل، اشندون، کسلر و داوست (1982، Connell, Ashendon, Kessler & Dowsett)، هلر (1987، 1992، Heller)، سایمون (1992، Simon)، والش (1989،1987، Walsh) و ویلیس (1977، Willis).
– گروه دوم، که فعالیتهای آموزشی خود را در قالب یک طرح فمینیستی پی میریزند، عبارتاند از: بریسکین و کولتر (1992، Briskin & Coulter)، لاک و گور (1992، Luke & Gore)، راکهیل (1987، Rockhill)، شنکه (1991، Schenke)، اسمیت (1987b، 1987a، Smith) و ویلر(1991 ،1988، Weiler).
-گروه سوم پژوهشهای آموزشی خود را در سنت شناختهشدهی مردمنگاری انتقادی تعریف میکند و عبارتاند از: اندرسون (1989، Anderson)، بریزمن (1990، Britzman)، برودکی (1987، Brodkey)، سایمون و دیپو (1986، Simon & Dippo).
به رغم تفکیکی که میان این سه گروه قایل شدم، لازم است بیدرنگ اضافه کنم که علایق مشترک و همپوشی کارهای آنها به مراتب چشمگیرتر از تفاوتهای آنهاست. برای نمونه، ویلیس از دید ویلر (1988، Weiler) یک نظریهپرداز تولید فرهنگیست و از نظر اندرسون(1989، Anderson) یک مردمنگار انتقادی؛ اندرسون (1989، Anderson) ویلر را یک مردمنگار انتقادی توصیف میکند در حالی که خودش را پژوهشگری فمینیست میداند؛ سایمون از دید ویلر(1988، Weiler) نظریهپرداز تولید فرهنگیست، اما خودش آثارش را در حوزهی مردمنگاری انتقادی تعریف میکند (1986، Simon & Dippo) و دستآخر اسمیت (,1987b Smith) با شکستن این مرزها کارهایش را دارای رویکردی فمینیستی به مردمنگاری میداند. آثار این نظریهپردازان آموزشی در شماری از انگارههای مهم دارای اشتراکاند ـ انگارههایی که در پژوهش خود به آنها نزدیک شدم.
انگارهی نخست: پژوهشگرانِ انتقادی این دیدگاه را، که هر پژوهشی میتواند ادعای عینی بودن و اریب (جانبدارانه) نبودن داشته باشد، رد میکنند. ویلر (1988، Weiler) معتقد است که پژوهش فمینیستی با این فرض آغاز میشود که پژوهشگر در پیشبرد طرح پژوهشی نقشی سازنده دارد. به باور او پژوهشگر باید دانش و تجربههای ذهنی خود را نیز همانند زنانی که در موردشان مطالعه میکند درک کند. همچنین، سایمون و دیپو (1986، Simon & Dippo) عنوان میکنند که تولید دانش را نمیتوان جدای از سرگذشت شخصی پژوهشگران و زمینهی سازمانی گستردهای که در آن کار میکنند درک کرد. به نظر آنها اثرِ مردمنگارانهی انتقادی باید دادهها و شیوههای تحلیل را به گونهای تعریف کند که با طرح آموزش و پرورشی و سیاسیاش سازگار باشد.
انگارهی دوم: پژوهشگرانِ انتقادی میکوشند تا مجموعهی روابط میان ساختار اجتماعی از یک سو و عامل انسانی از سوی دیگر را بررسی کنند، بدون آنکه به تحلیلهای جبرگرایانه یا تقلیلگرایانه متوسل شوند. برای نمونه اندرسون (1989، Anderson) میگوید که مردمنگاری انتقادی از دل نارضایتی از «تعاریف اجتماعی از ساختارهایی همچون طبقه، مردسالاری و نژادپرستی، که در آنها کنشگران انسانی حقیقی هرگز حضور ندارند» و «تعاریف فرهنگی از کنشگران انسانی، که در آنها محدودیتهای پهنساختاری همچون طبقه، مردسالاری و نژادپرستی هرگز حضور ندارند» (ص 249) بیرون آمده است. همچنین، به رغم این که کانل و دیگران(1982) «خشکاندیشی فزاینده»ی (ص 29) نظریهی بازتولید را رد میکنند، پژوهش «خشکی» که در آن پژوهشگران از دیدار یا گفتگو با مردمی که مورد مطالعه قرار میگیرند پرهیز میکنند را نیز نمیپذیرند. به گفتهی ویلر (1988، Weiler)، قانون ویژهی پژوهش فمینیستی مطالعه بر روی رابطهی میان فرد و جامعه است:
بنابراین، تمرکز بر روی دنیای روزمره آشکار میکند که چگونه نیروهای قویتر، چه مادی و چه ایدئولوژیک، کنشهای ما را محدود و مشروط میکنند. همزمان، محوریت دادن به دنیای روزمرهی زنان در پژوهش اجتماعی نشانگر آن است که تمرکز بر حوزه عمومی به تنهایی ناکافیست. پژوهش فمینیستی با آشکار کردن زندگی هرروزهی زنان، دریچهای میگشاید به نیمهی دیگر واقعیت اجتماعی که تاکنون در مطالعهی زندگی عمومی نادیده انگاشته شدهاست (ص 62).
انگارهی سوم: پژوهش انتقادی بر این باور استوار است که نابرابریهای جنسیتی، نژادی، طبقاتی، قومیتی و سوگیری جنسی آفریده و آفرینندهی روابط نابرابر قدرت در جامعه است. در راستای کارِ گرامشی، سایمون و دیپو (Gramsci, Simon and Dippo, 1986) که میگویند «روابط قدرت آنهایی هستند که ساختارهای تعیینکنندهی چگونگی تولید و بازتولیدِ صورتهای اجتماعی را برای محدود و مقید کردن و نیز به چالش کشیدن و بازتعریفِ آنچه که فرد میتواند باشد، شکل میدهند» (ص.197) والش (Walsh, 1989) نیز نظر مشابهی میدهد که «در جهانی که آشکارا نابرابر است، مشارکت و گفتگو به ندرت رخ میدهد. بیگمان روابط قدرت بر سر کارند، زمانی که به شکل ناهمسانی جایگاه شاگردان در ارتباط با یکدیگر، با موضوع درس و با آموزگار تعیین میشود»(ص.139). ویلر (Weiler, 1988) معتقد است که اگرچه زنان در یک تاریخ جنسیتی با یکدیگر شریکاند، نباید آنها را به عنوان یک گروه واحدِ بدون تفاوت به شمار آورد: «نادیده انگاشتن نژاد و طبقه همان قدر به تحریف واقعیت اجتماعی میانجامد که نادیده انگاشتن اهمیت جنسیت»(ص.64).
انگارهی چهارم: پژوهشگران انتقادی علاقهمندند بدانند افراد چگونه با تجربههایشان ارتباط برقرار میکنند. کانل و دیگران (Connell et al, 1982) در پژوهش خود در پی «نزدیک شدن به موقعیتهایی که مردم در آن قرار میگیرند، برای گفتگوی تفصیلی دربارهی تجربههای آنها»(ص.29) بودند. اسمیت (Smith, 1987b) معتقد است که آنچه که او مردمنگاری نهادی مینامد روشی تحلیلی است که پژوهشگر را به «واقعیتهایی از آنچه که مردم در زندگی هرروزه با شرایط معین و در موقعیتهای مشخص انجام میدهند» باز میگرداند؛ روشی که «اشخاص را به عنوان مشارکتکنندگانی قابل در دنیای روزمرهشان کاملا به رسمیت میشناسد»(ص.7). همچنین، به گفتهی ویدون (Weedon, 1987)، «نظریه باید بتواند تجربهی زنان را این گونه بررسد که نشان دهد سرچشمهی آن کجاست و چه ارتباطی با کنشهای اجتماعی مادی و روابط قدرت سازمان دهندهی این کنشها دارد»(ص.8).
انگارهی پنجم: پژوهشگران انتقادی علاقه دارند پژوهش خود را در یک بافت تاریخی جای دهند. همانطور که سایمون و دیپو (Simon and Dippo, 1986) میگویند «تاریخ را نباید به مجموعهای از “دادههای پیشین” فروکاست، بلکه باید به عنوان یک جزء مکمل در تشریح نظمهای یافتشده در هر چیز ویژهای به حساب آورد» (ص.198). والش (Walsh, 1989) معتقد است هدف مطالعهاش بر روی چالشهای دانشآموزان پورتوریکویی در آمریکا روشن کردن این نکته بود که «چگونه گذشته و حال در خواستههای مردم تلاقی پیدا میکنند، بر آموزش و پرورش تاثیر میگذارند و به شرایط و فرآیندهای دخیل در رسیدن به شناخت شکل میدهند»(ص.133). لاک و گور (1992، Luke & Gore) این بحث را پیش میکشند که هویتهایی که دانشمندان فمینسیت برای خود به وجود آوردهاند تحت تأثیر «گذشته و حال» فمینیستها بوده است، چرا که «حجم زیاد ادبیات فمینیستی در دو دههی گذشته بزرگترین کمک را به باز اندیشی دربارهی موضوع زنان، به پرسش کشیدن نظریهها در تمام رشتهها و بحث دربارهی تفاوتها کرد»(ص.4).
انگاره ی ششم: پژوهشگران انتقادی بر این باورند که هدف از پژوهش آموزشی، تغییر در اجتماع و نظام آموزشی است. برای نمونه، برودکی (Brodkey, 1987) میگوید «هدف مردمنگاری انتقادی همواره یک چیز است: کمک به ایجاد امکان دگرگونی نهادهایی همچون مدرسهها» (ص.67). بریسکین و کولتر (1992، Briskin & Coulter) معتقدند که «در رابطه با آزادسازی و دگرگونی اجتماعی، آموزش فمینیستی در میان بحث آموزش ترقیخواهانه و آموزش انتقادی جایگاه محکمی به خود اختصاص داده است» (ص.251). به گفتهی ویلیس (willis, 1977) نیز، «رد کردن چالش هرروزه ـ به دلیل لطمههای قدیمی ناشی از قید و بندهای ساختاری ـ به مثابه انکار تداوم خودِ زندگی و اجتماع است»(ص.186). آثار سایمون و همکاراناش، بر کارهایی متمرکز است که مدرسهها برای پرداختن به نابرابریها در نهادهای آموزشی و اجتماعی میتوانند انجام دهند (Simon, Dippo & Schenke, 1991). تمامی این پژوهشگران موافقند که امکانات زیادی برای کاهش نابرابریها در کل جامعه و به ویژه در نظام آموزشی وجود دارد.
پژوهش انتقادی و یادگیری زبان: مطالعهای موردی
اکنون به این میپردازم که شش انگارهای که پیشتر مطرح شد میتواند به پژوهش کمّی در آموزش و یادگیری زبان کمک کند. با تحلیل کوتاهی از طرحی پژوهشی که به تازگی به پایان رساندهام بحث را آغاز میکنم. در این طرح مطالعهای طولی دربارهی تجربههای یادگیری طبیعی زبان در پنج زن مهاجر در کانادا انجام دادم (Peirce, 1993). هدف پژوهش من بررسی این بود که در چه شرایطی این زبانآموزان به انگلیسی صحبت میکنند و چنین فرصتهایی برای سخن گفتن، چگونه از نظر اجتماعی در زمان و مکان ساخت مییابند. پژوهش بر این فرض استوار بود که یک شرط لازم برای یادگیری زبانِ دوم تمرین در زبانِ مقصد است (Spolsky, 1989).
در پژوهشام همواره به یاد داشتم که پیشینه و تجربههای خودم از راههای متنوع و پیچیدهای با فرآیند پژوهش تلاقی پیدا میکنند (انگارهی 1). در مقام فارغ تحصیلِ یک موسسهی آموزشی پیشرفته، به طیف گستردهای از منابع مادی و انسانی دسترسی داشتم که بر روش من برای گردآوری و تحلیل دادهها تاثیر میگذاشتند. نظارتی که بر رویام صورت میگرفت، منابعی که در اختیارم قرار میگرفت، همآموزانی که با آنها مشورت میکردم و کارگاههایی که در آنها حضور مییافتم، همگی به کار من شکل میبخشیدند. برای نمونه، پیش از آغاز مطالعاتام با آثار بوردیو (Bourdieu, 1977)، کامینز (Cummins, 1986)، هلر (Heller, 1987)، کرس (Kress, 1985)، سایمون (Simon, 1992) و ویدون (Weedon, 1987)، که همگی نه تنها بر پایاننامهی دکترای من، که در دیگر طرحهای پژوهشی که در آنها مشارکت داشتم (برای نمونه Peirce, 1989; Peirce & Stein, 1995) نیز تاثیر بسیار مهمی گذاشتند، آشنایی نداشتم. در زمان و مکانی دیگر، پژوهش من به شکلی متفاوت پذیرفته و به شکلی متفاوت نیز فهمیده میشد.
همچنین، این حقیقت که “من یک انگلیسی زبانِ سفید پوستِ طبقهـ متوسطی هستم” میتوانست پژوهشام را، در نگاه مهاجرانی که در تکاپوی ورود به گروه مسلط در جامعهی کانادا هستند، جذاب جلوه دهد. در چشم مصاحبه شوندهها، من یک پژوهشگرِ بیطرفِ منفعل نبودم. برای شماری از آنها، من تنها دوستِ انگلیسی زبانی بودم که داشتند؛ برایشان معرفینامه مینوشتم و کمک میکردم کار پیدا کنند. من پیوسته در حال تغییر نقش بودم؛ دوست، آموزگار و پژوهشگر. افزون بر این، جایگاه شخصیام به عنوان یک زن و یک مادر به من بینشی میداد تا تجربههای زنان حاضر در پژوهشام را دریابم. میتوانستم دشواریهای روزانهی درسخواندن، بچهداری، کارکردن و خانهداری را (در حالی که همیشه زمان کم میآید) درک کنم. دست آخر، موقعیت من به عنوان یک آموزگار و پژوهشگرِ حوزهی آموزش زبان و تجربههایام از زندگی در جامعههای چند زبانه، مرا به سمت این پرسشها سوق میداد که «همکارانام چه چیز جالبی در پژوهشام خواهند یافت؟» یا «چه جور پژوهشی برای همکارانام جذاب خواهد بود؟»
علاقهام در این پژوهش معطوف بود به رابطهی میان افراد زبانآموز و ساختارهای اجتماعی بزرگتری که زندگی روزانهی آنها و فرصتهای آنها برای انگلیسی سخن گفتن را تحت تاثیر قرار میداد (انگارهی 2). برای نمونه، بررسی کردم که چرا یکی از مصاحبهشوندهها که با همکارانش مکالمههایی منظم و عادی دارد، پس از موجی از تعدیل نیرو در کارخانه، از برهمکنشهای اجتماعی کناره میگیرد. میپرسیدم که چرا یک زبانآموز در یک کلاسِ مهارتهای پایهی انگلیسی رد میشود، در حالی که دیگری، در همان کلاس، تا پایان دوره پیش میرود. نمیتوان چنین پرسشهایی را صرف مشاهدهی زبانآموز، جدای از جامعهاش، بیان کرد. برای پاسخ به این پرسشها باید به تجربههای خود مصاحبهشوندهها و نیز جریانهای بزرگتری در جامعهی کانادا مانند رکود اقتصادی و سیاستهای ملی آموزش زبان توجه میکردم.
من در پی این بودم که هویت جنسی زنانِ حاضر در پژوهش و نیز جایگاه آنها در جامعهی کانادا به عنوان مهاجر تا چه حد به محدود شدن فرصتهای آنها برای یادگیری و تمرین انگلیسی در خانه و محل کار انجامیده است. به زبان دیگر، منظورم این بود که روابط نابرابر قدرت، برآمده از جنسیت، قومیت و طبقه، تا چه حد ممکن است بر یادگیری زبان تاثیر بگذارند (انگارهی 3). برای نمونه، آیا یکی از مصاحبهشوندهها (یک زن مجرد) زیر فشار هشدارهای خانوادهاش بود تا دست از دلمشغولیاش برای یادگیری انگلیسی بردارد و همهی تواناش را برای یافتن یک مرد جوان «پولدار» صرف کند؟ چگونه یادگیری زبان یکی از مصاحبهشوندهها از خشم ابراز شده از سوی شوهرش، که پیشرفت کندتری نسبت به او داشت، تاثیر میپذیرفت؟ چگونه برهمکنشهای اجتماعی مصاحبهشوندهی دیگری تحت تاثیر نگرانیاش از «نگاه تحقیرآمیز کاناداییها به مهاجران» قرار داشت؟ تنها با طرح چنین پرسشهایی میتوانستم بر روی شباهتها و تفاوتهای زنان مهاجری که در کانادا انگلیسی یاد میگیرند دقیق شوم. سن یک زن، قومیتاش، وضعیت زناشوییاش، داشتن فرزند و سابقهی تحصیلیاش، همگی نقش مهمی در میزان فرصتهایی داشتهاند که او در راه یادگیری زبان برای خود به وجود آورده، از آن بهره برده و یا در برابرش مقاومت کرده است.
من قصد داشتم درک کنم که مصاحبه شوندهها چگونه با زبان انگلیسی با تجربههای روزمرهشان ارتباط برقرار میکردند. برای نمونه، چرا یکی از آنها از سخن گفتن با مردمی که نمیشناخت پرهیز میکرد، در حالی که دیگری پیوسته به غریبهها تلفن میزد تا تمرین مکالمه کند؟ چرا یکی از آنها به ندرت با مشتریاناش در رستوران صحبت میکرد، اما برای سر و کله زدن با مشتری مردی که او را بابت «تظاهر به لهجه داشتن» سرزنش میکرد آماده بود، تا بتواند انعام بهتری بگیرد؟ من اهمیت این نکته را دریافتم که مادری که به خاطر فرزنداناش به کانادا آمده است به تحصیلات خود اهمیت کمتری میدهد تا به فرصتهای تحصیلی فرزنداناش.
همانند پژوهشگران انتقادی یادشده، به دنبال ساختن و آشکار کردن «فضاها و پتانسیلها» (Willis, 1977, p.186illis) برای دگرگونی در آموزش انگلیسی به زنان مهاجر در کانادا بودم. به این جملهی یکی از مصاحبه شوندهها با دقت توجه کردم که میگفت یک دورهی آموزش رایانه را بیش از یک دورهی آموزش مهارتهای پایهی انگلیسی میپسندد، چرا که در پی فرصتی برای «اندیشیدن» بود. حرف یکی دیگر را نیز جدی گرفتم که میگفت وقتی در کلاس زبان سایرین میهنشان را معرفی میکردند، هیچگاه «هیچ چیز نیاموخته» است. این نیز مهم بود که شماری از آنها بیان میکردند که آنچه در کلاسهای زبان دربارهی سنتها و ارزشهای کانادایی آموختهاند با تجربههای شخصیشان در بیرون کلاس همخوانی نداشته است.
در کل، کار پژوهشگران انتقادی که در بالا تشریح شد، در پژوهش من تاثیرگذار بود، زیرا در طرح پرسشهایی کمکام کرد که شاید در غیر این صورت در طرح پژوهشام عنوان نمیکردم. در نتیجه، مصاحبه شوندهها فرصتهای بیشتری را برای به اشتراک گذاشتن تجربههای یادگیری زبان کسب کردند که در غیر این صورت ممکن بود آنها را بیفایده بیانگارند و کنار بگذارند. در کنار آنها با روابط پیچیدهی میان زبانآموز و دنیای اجتماعی روبرو شدم. با گذشت زمان بینش من نسبت به قوتها و ضعفهای نظریهی کنونی یادگیری زبان دوم و کاربست عملی آن در کلاس عمیقتر شد. آموختم که بزرگترین چالش بر سر راه پژوهشگران آموزشی این نیست که چگونه به حل مساله بپردازند؛ این است که چگونه پرسشهایشان را طرح کند.
منابع:
– Bourdieu, P. (1977). The economics of linguistic exchanges. Social Science Informa- tion, 16, 645-668.
– Briskin, L. & Coulter, R. C. (1992). Feminist pedagogy: Challenging the normative. Canadian Journal of Education, 17, 247-263.
– Britzman, D. (1990, October). Could this be your story? Guilty readings and other ethnographic dramas. Paper presented at the Bergamo Conference, Dayton, OH.
– Brodkey, L. (1987). Writing critical ethnographic narratives. Anthropology & Educa- tion Quarterly, 18, 67-76.
– Connell, R. W., Ashendon, D. J., Kessler, S., & Dowsett, G. W. (1982). Making the difference: Schools, families, and social division. Sydney: George Allen & Unwin.
– Cummins, J. (1986). Empowering minority students: A framework for interven- tion. Harvard Educational Review, 56, 18-36.
– Heller, M. (1987). The role of language in the formation of ethnic identity. In J. Phinney & M. Rotheram (Eds.), Children’s ethnic socialization (pp. 180-200). Newbury Park, CA: Sage.
– Heller, M. (1992). The politics of codeswitching and language choice. Journal of Multilingual and Multicultural Development, 13, 123-142.
– Kress, G. (1985). Linguistic processes in sociocultural practice. Oxford: Oxford Univer- sity Press.
– Luke, C., & Gore, J. (Eds.). (1992). Feminisms and critical pedagogy. New York: Routledge.
– Peirce, B. N. (1989). Toward a pedagogy of possibility in the teaching of English internationally: People’s English in South Africa. TESOL Quarterly, 23, 401- 420.
– Peirce, B. N. (1993). Language learning, social identity, and immigrant women. Unpub- lished doctoral dissertation, University of Toronto/Ontario Institute for Studies in Education.
– Peirce, B. N. (1995). Social identity, investment, and language learning. TESOL Quarterly, 29, 9-31.
– Peirce, B. N., & Stein, P. (1995). Why the “Monkeys Passage” bombed: Tests, genres, and teaching. Harvard Educational Review, 65, 50-65.
– Rockhill, K. (1987). Literacy as threat/desire: Longing to be SOMEBODY. In J. Gaskill & A. McLaren (Eds.), Women and education: A Canadian perspective (pp. 315-331). Calgary, Alberta: Detselig Enterprises.
– Schenke, A. (1991). The “will to reciprocity” and the work of memory: Fictioning speaking out of silence in ESL and feminist pedagogy. Resources for Feminist Research/Documentation sur la recherche feministe, 20, 47-55.
– Simon, R. (1992). Teaching against the grain: Texts for a pedagogy of possibility. New York: Bergin & Garvey.
– Simon, R. I., & Dippo, D. (1986). On critical ethnographic work. Anthropology & Education Quarterly, 17, 198-201.
– Simon, R. I., Dippo, D., & Schenke, A. (1991). Learning work: A critical pedagogy of work education. Toronto: OISE Press.
– Smith, D. E. (1987a). The everyday world as problematic: A feminist sociology. Boston: Northeastern University Press.
– Smith, D. E. (1987b). Institutional ethnography: A feminist method. Resources for Feminist Research/Documentation sur la recherche feministe, 15, 6-13.
– Spolsky, B. (1989). Conditions for second language learning. Oxford: Oxford Univer- sity Press.
– Walsh, C. A. (1987). Language, meaning, and voice: Puerto Rican students’ strug- gle for a speaking consciousness. Language Arts, 64, 196-206.
– Walsh, C. A. (1989) Pedagogy and the struggle for voice: Issues of language, power, and schooling for Puerto Ricans. Toronto: OISE Press.
– Weedon, C. (1987). Feminist practice and poststructuralist theory. London: Blackwell.
– Weiler, K. (1988). Women teaching for change: Gender, class, and power. New York: Bergin & Garvey.
– Weiler, K. (1991). Freire and a feminist pedagogy of difference. Harvard Educa- tional Review, 61, 449-474.
– Willis, P. E. (1977). Learning to labour: How working class kids get working class jobs. Farnborough, England: Saxon House.
مشخصات متن اصلی:
– Norton Peirece, Bonny (1995). The Theory of Methodology in Qualitative Research, TESOL Quarterly, Vol. 29, No. 3, Qualitative Researchin ESOL, (Autumn, 1995), pp. 569 -576
http://www.jstor.org/stable/3588075
http://www.hccmr.com