نویسنده: ابراهيم تيموری
در قرن بيستم ميلادي در اروپا گرايش هاي اخلاقي متعددي در حوزه فلسفه اخلاق شكل گرفت كه يكي از اين گرايش هاي اخلاقي عمده “اخلاق معنويت گرا” (Spiritualist ethics) يا “اخلاق روح گرا” مي باشد. بايد اذعان داشت اخلاق معنويت گرايي در قرن بيستم يك گرايش فلسفه ابداعي نبوده است بلكه خود ريشه در قرن شانزدهم داشته و در آثار “رنه دكارت” (1595- 1550) متجلي گرديده بود.
در واقع اخلاق معنويت گرا يك نهضت فرانسوي به شمار مي آمد كه تحت عنوان “فلسفه روح” در قرون شانزدهم و هفدهم نضج گرفته بود. اين جنبش علاوه بر فرانسه در ايتاليا، اسپانيا و اكثر كشورهاي آمريكاي لاتين نيز تأثير گذاري نموده و به
جهت دهي انديشه فيلسوفان اين كشورها منجر گشته بود. علاوه بر اين، فلسفه روح گرا در انديشه هاي “بلز پاسكال” (1663- 1622) و “نيكلاي مالبرانش” (1638- 1615) نيز به تأسي از دكارت بازسازي گشته بود.
در اين راستا جنبش قرن بيستمي در فلسفه معنويت گرا به ارئه يك نظريه ساختارمند و منسجم نمي پرداخت. بلكه به بررسي و تفسير ديگر باره از اين رويكرد و ارائه انديشه هاي انتقادي و نقادانه از آن مي پرداخت. لذا نهضت اخلاق روح گرا در قرن بيستم به نقادي و تفسير نظريه هاي علم گرايي، تجربه گرايي، ماده گرايي و تحصيل گرايي مي پرداخت.
از منظر فلسفه روح گرا تأكيد صرف بر عناصر تعقل، امورات مادي، محسوسات و امور اثبات شده از نقيصه هاي اين نظريه ها به شمار مي آمد. لذا در زعم اين نهضت هيچ كدام از اين نظريه ها در زمينه فلسفه اخلاق داراي جامعيت و كامل بودن نمي باشند. از اين رو در تلاش بودند كه تا به اثبات عنصر روح در فلسفه اخلاق مبادرت ورزند.
”لوئيس لِوِل” و “رنه لسن” (1954- 1882) از پيشگامان و مشهورترين نظريه پردازان جنبش اخلاق روح گرا در قرن بيستم مي باشند. از ديگر پيروان نهضت اخلاق معنويت گرا مي توان به آيم فورست (1890- 1983)، ولاديمر جان كولويج (1985- 1903)، ژاك پيلارد (1887- 1953)، ژان وال (1888- 1974)، گابريل مارسل (1889- 1973)، موريس نانكل و پل ريكور اشاره نمود.
لوئيس لِوِل از برجسته ترين نمايندگان فکري اين نحله در سال 1883 به دنيا آمد و در سال 1951 نيز درگذشت. وي انسان را داراي دو بُعد و جنبه مي دانست. نخستين جنبه انسان ريشه در طبييعت او دارد. و جنبه دوم و بارز او مربوط به روح است. وي بر همين مبنا فعاليت هاي انسان را در دو نوع فعاليت و عملكرد عمده، منحصر مي دانست:1- فعاليتي كه ساختار طبيعت انسان را تضمين مي نمايد. 2- عملكردي كه مربوط به جنبه روحي انسان است.
وي بر اين باور بود كه علي رغم برخي اعتقادات كه طبيعت و روح انسان را داراي تناقض و تنافي با هم مي داند، اين دو وجه از ساختار انسان با هم هيچ گونه تقابلي نداشته بلكه مي توانند دريك سمت و سو قرار گرفته و به سازگاري و اتحاد با هم نايل گردند. وي بر اين پنداشت بود كه طبيعت، بنيان ضروري روح انسان است.
وي اعتقاد داشت كه انسان مي بايست عملكرد هايي كه مربوط به ساختار طبيعي او مي باشد را در جهت همنوا شدن با فعاليت هاي مربوط به روح تنظيم و تنسيق نمايد. وي بر اين عقيده بود كه در جهان يك وجود مطلق، ناب، اصيل و محض وجود دارد. از اين رو وي غايت هر انساني را تلاش براي همنوايي و سازگاري خود با وجودي كه مطلق، خالص و محض است، محسوب مي نمايد.
بنابراين وي اتحاد و اتصال انسان با ذات حقيقي و وجود اصيل را سرمنزل اخلاق و عرفان تلقي مي نمايد. وي معتقد است كه محرك انسان جهت نيل به غايت هستي و آرمان زندگي اش عنصر ممتاز و برجسته “عشق” مي باشد. وي بر اين باور است كه در جهان دو نوع عشق وجود دارد: 1- عشق به خود كه موجب مي گردد “خودِ” محدود انسان از اتحاد با آن وجود خالص و مطلق بازداشته شود. 2- عشق اصيل كه انسان را به اتصال با وجود ناب و اصيل رهنمون مي سازد.
وي بر اين باور است كه زندگي اخلاقي انسان مترداف با حيات روح است. وي معتقد است كه حيات اخلاقي تنها در حيات روح خلاصه مي گردد. و از اين رو انسان مي بايست جهت نيل به اين غايت و مقصد، تلاش و ممارست نمايد. وي حيات اخلاقي و به عبارتي حيات روح را تلاش براي رهايي از عملكردهاي طبيعي انسان و اتحاد با وجود مطلق و ناب در جهان معرفي مي نمايد.
به عبارتي ديگر رهايي تدريجي از خصايص انفعالي و طبيعي بُعد طبيعت ساختار انسان، غايت اخلاقي انسان محسوب مي گردد. در نتيجه وي قائل بر اين رويكرد است كه جنبه طبيعي انسان مي بايست مقهور بُعد روحاني و تأملات عقلاني انسان گردد.
وي همچنين بر اين ديدگاه تأكيد مي ورزد كه انسان مي بايست خود را از فشارها و تأثرات جنبه طبيعي خود رها و آزاد سازد. وي عملكرد تحت قيادت و قيمومت ساختار طبيعي انسان را محدود و مذموم تلقي مي نمايد. و آزادي از تأثرات و قيدو بند ساختار طبيعت انسان را ستايش نموده و يك حالت عرفاني و اخلاقي تلقي مي نمايد. وي بر اين باور است كه چنين حالتي با تمرين و ممارست قابل تحقق و دست يافتني است.
نقد: بايد اذعان داشت هرچند تأكيد بر جنبه روحاني زندگي انسان از نكاث مثبت انديشه لول محسوب مي گردد، اما با اين وجود، تأكيد مفرط بر اين مسئله، خود از معايب اين ديدگاه نيز به شمار مي آيد. لول در تبيين فلسفه اخلاق و ترسيم زندگي اخلاقي خود، انديشه هاي خود را تنها به يك عامل تجهيز نموده است و از بهره برداري از عناصر مهم ديگر چون تعقل، استنتاج، تجربه، محسوسات، امورات مادي و علم اجتناب ورزيده است.ديدگاه وي يك ديدگاه تك بعدي و ساده انگارانه از مباحث اخلاقي است. وي در ترسيم زندگي اخلاقي مطلوب خود از مفاهيم كلي استفاده جسته است و از وارد گشتن به جزئيات و تفسيرهاي دقيق تر پرهيز نموده است كه اين خود از معايب و ايراد هاي اين رهيافت اخلاقي مي باشد. لول همچنين در تحليل انديشه هاي خود از خلاقيت و ابداع نيز بهره اي نجسته و صرفاً به نسخه برداري و اقتباس از نظريات “فلسفه روح” دكارت، مالبرانش و پاسكال مبادرت ورزيده است. لذا تكراري بودن و عدم ابتكار و غير مبدعانه بودن انديشه هاي لول از ديگر انتقادات وارد بر رويكرد وي مي باشد.
منابع:
تاريخ فلسفه اخلاق غرب، لارنس سي. بکر، قم: موسسه آموزشي و پژوهشي امام خميني (ره)، 1378
مباني اخلاق در فلسفه غرب و در فلسفه اسلامي، حسن معلمي، تهران: موسسه فرهنگي دانش و انديشه معاصر، 1380
آثار کلاسيک فلسفه، مترجم مسعود عليا، تهران: ققنوس، 1382
رسالت