نویسنده: فاطمه تقي زاده
این مقاله را که فیلیپ آلمندیگر استاد سابق دانشگاه آبردین، بریتانیا نوشته و من آن رابه فارسی برگردانده ام، از مهمترین مقالاتی است که در زمینه تئوری های برنامه ریزی و به ویژه گونه شناسی آن به رشته تحریر درآمده است.در زبان فارسی مطالبی از این دست بسیار نایاب است. شاید یکی از مهمترین دلایل آن به نقل از مطالب این مقاله آن باشد که: برنامه ریزی مجموعه ای التقاطی از نظریه هاست. برخلاف سایر حوزه های علوم اجتماعی، برنامه ریزی بدنه نظری درونزایی ندارد، بلکه از نظریه ها و تجارب حاصل از رشته های مختلف استفاده می کند.
این مقاله در مجله برنامه و بودجه شماره ۹۲ -سال دهم شماره ۳-مرداد و شهریور ۱۳۸۴ به چاپ رسیده است. خواندن آن را به تمام دانشجویان رشته برنامه ریزی توصیه می کنم.برای درک بیشتر مطالب لازم است چند بار مرور شود.موفق باشید
معرفی نویسنده
چکیده
مقدمه
فرااثبات گرايي و برنامه ريزي
به سوي گونه شناسي فرااثبات گرایانه نظریه برنامه ريزي
نظریه پيكربندي
نظریه برونزا
نظریه اجتماعي
شناخت فلسفي علمي اجتماعي
نظریه برنامه ريزي درونزا
جمع بندی
منابع
فیلیپ آلمندینگر مدیر مرکز تحقیقات شهری و منطقه ای و دانشیار دانشکده اقتصاد زمین در دانشگاه آبردین بریتانیا ، دارای مدرک لیسانس در رشته برنامه ریزی شهرهای کوجک و مدرک دکتری در رشته برنامه ریزی و سیاست است.آلمندینگر به پژوهش در زمینه تجارب و نظریه های برنامه ریزی و مشارکت عمومی و تفویض اختیار علاقمند است.از تحقیقات اخیر او به شرح زیرمی توان نام برد:
– نظریه برنامه ریزی(مک میلیان،2002 )
– به سوی گونه شناسی برنامه ریزی فرااثبات گرا(2002 )
– برنامه ریزی در دوران پسامدرن(روتلج،2001)
– سر و قلب:هویت ملی و برنامه ریزی در اسکاتلند متحول شده ، مطالعات بین المللی برنامه ریزی(2001 )
– آینده برنامه ریزی:مسیرهای جدید در نظریه برنامه ریزی(با مارک تئودر- جونز، روتلج،2002 )
– تجربه برنامه ریزی و گفتمان پسامدرن، مطالعات بین المللی برنامه ریزی(1998 )
– انهدام عقلانیت ارتباطی،انتقادی بر برنامه ریزی مشارکتی هابرماس، محیط زیست و برنامه ریزی الف (1998 ).
او در حال حاضرمشغول مطالعه در مورد آثار تفویض اختیار در نظام برنامه ریزی بریتانیاست (مترجم).
چکیده
در سالهاي اخير غلبه نظریه برنامهريزي فرااثبات گرا به راستي زمینه اجتماعي و سياسي نظریهها را برجسته ساخته است. اثرگذاري اين نظریه در اشکال گوناگون صورت گرفته است. از جمله در رويكردهاي مشاركتي، پسامدرن و نوعمل گرا تأثیر قابل توجهی داشته است. اما حوزهاي كه نسبت به اين تحولات و تفاسیر گسترده عکس العملی نشان نداده است، گونه شناسي های برنامه ريزي است. گونه شناسي ها روش هاي اكتشافي و راهنما برای دانشگاهیان وکارشناسان اجرایی فراهم می آورند تا بتوانند به کمک آنها چشم انداز عقايدي را به دقت ترسیم کنند ،که بر رشته ویژه ای تأثیرمی گذارند. به همين جهت گونه شناسي ها براي شناخت حوزه نظری متنوعی مانند برنامهريزي، اهمیت اساسي دارند. در اين مقاله تلاش به عمل آمده كه گونه شناسي فرا اثبات گرا در نظریه برنامهريزي ارايه شود.گونه شناسي من براساس مضامین گسترده ای شکل گرفته است که در فرااثبات گرايي مورد بحث است. مضامینی مانند اين عقيده كه تمام نظریهها به ميزاني زياد يا كم هنجاري هستند، مفهوم غيرخطي از زمان و پيشرفت و معرفي درجه تغییر فضايي و زمانی در هر شناختي که به تدوين، تفسير و کاربرد نظریه مربوط باشد. نتيجه این کار رويكردي است كه مخالف دوگانگي سنتي موجود درنظریه برنامه ريزي است.یعنی تمايز رویه ای_محتوایی و شكاف نظریه_ کاربست. همچنين اين مقاله ضمن ارائه تفسير متنوع و منحصر به فرد مكاني ازنظریه برنامه ريزي در مقياس ملي و زير ملي ، به رد اين ايده مي پردازد كه تفسیر محلي از نظریهها و كاربرد آنها مي توانند با ايده هاي حاکم در مقياسی بالاتر (اغلب فرا ملي)، سازگار باشند.
واژه های کلیدی: نظریه برنامه ریزی مشارکتی،پسامدرن،فرااثبات گرا،رویه ای،گونه شناسی
مقدمه
در هر موضوعي معمولاً ايده ها يانظریه هاي متنوع، تكاملي و رقابتي خاصی وجود دارند كه اساس آن حوزه را تشكيل مي دهند. به تصوير درآوردن چنين چشم اندازي نوعاً از طريق گونهشناسي[1] صورت مي گيرد. ايفتاچل (1989:24) با پیروی از تيرياكيان (1968)، گونه شناسي را ابزار تحليلي مفيدي با سه كاركرد اساسي زير مي داند:
· با طبقه بندي منظم مفاهيم مرتبط، برداشت غلط و ابهام را تصحيح مي كند.
· از طریق تعريف روشن پارامترهاي يك موضوع معين، شناخت را به صورتي موثر سازمان می دهد.
· با مشخص كردن زير بخش هاي اصلي خصیصه هاوکانونهای مجزا برای پژوهش هاي بيشتر،تئوریزه کردن را تسهيل مي كند.
گونه شناسي تقریباً همانند گفتمان، “چارچوبي” براي شناخت بوجود مي آورد. به طوری که شناخت مشتركي از حوزه موضوعی، متدولوژيها، زمان و تاريخ تحول عقايد و تجارب را منتقل می کند. بنابراين گونه شناسي ها براي تمام كساني كه در يك حوزه موضوعي خاص فعال هستند اگر ضروري نباشند، حداقل مفيدند. برنامه ريزي نيز از اين موضوع مستثني نيست.در حال حاضر بدیهی است كه اعلام کنیم برنامه ريزي متشکل از مجموعه اي التقاطی از نظریه ها است. بر خلاف ساير حوزه هاي علوم اجتماعي مانند اقتصاد يا حرفه های ديگر مانند پزشکی، برنامهريزي بدنه نظری درونزایی ندارد ( سورنسن1982)، بلكه از نظریه ها و تجارب حاصل از رشته های مختلف استفاده ميكند.درنتیجه گونه شناسي های برنامه ريزي نقش مهمي در كمك به شناخت اثرگذاریهای غالباً متنوع ايده ها و نظریه ها داشته اند.
از اوايل دهه 1980 نظریه برنامه ريزي با توجه به تحول پدید آمده در تعدادي از زمينهها از جمله چشم اندازهاي نئوليبرال و انتخاب عمومي (مانند ارمن 1990 ؛ ايوانز، 1988، 1991؛ لويس، 1992؛ پنينگتون، 1996، 2000)[2]، برنامه ريزي پسامدرن (مثال آلمن دينگر، 2001؛ بيوگارد 1989؛ سندركك، 1998)[3]، نئوپراگماتيسم (مثال هچ، 1984، 1995، 1996، 1997)، رويكردهاي اقتصاد سياسي (مثال امبروز 1994؛ فلدمن، 1995، 1997) و برنامه ريزي مشاركتي (مثال فارستر، 1999؛ هيلي ،1997)[4]، در وضعيتي بیش از حد فعال قرار داشته است.
متجاوز از 20 سال پيش همنزواستيفل (1980) تلاش كردند كه مسيري را ترسيم كنند كه نظریه پردازان مختلف برنامه ريزي دنبال مي كردند. آنها به اين نتيجه رسيدند كه نظریه پردازان توجه زيادي به تجارب اجتماعي، هنجارها، رفتار و زبان معطوف داشته اند.اين موضوع با مبناي انديشه نظري كه پايه فكري اثبات گرا ها و روشگراها را در دهه های 1960 و 1970 تشكيل مي داد،کاملاً متفاوت است.تجزيه نظریه را شكست پارادايم (هودسن 1979) و يا پلوراليسم نظري (هيلي و ديگران، 1979 :5) خوانده اند كه در سالهاي بعد، از طريق كشف و توسعه مسيرهاي جديد انديشه نظري و بازتاب آن، مشخص شده است. بهر حال واكنش كمتر رايج ديگر ارزيابي مجدد “چارچوب” يا گونهشناسي خود نظریه برنامه ريزي بوده است. براي مثال ايفتاچل (1989) معتقد بود كه تجزيه نظریه نياز به گونهشناسي جديدي دارد زيرا اين عمل به جاي آنكه مسائل و تناقض هاي گذشته را روشن كرده باشد آنها را پيچيده تر كرده است.
در نتیجه پايه تئوريكي برنامه ريزي كاربري اراضي هنوز فوق لعاده انتخابي، عميقاً تفكيك شده و مبهم بوده و براي دانشجويان و مجريان سودمندي ناچيز دارد.(صفحه23).
تا اوايل دهه 1980 گونه شناسي مسلط نظریه برنامه ريزي از فالودي (1973) نشأت گرفته بود كه رويكردي را بر پايه تمايز بين نظریه محتوایی و رویه ای ارائه داده بود. در گونه شناسي فالودي(1973)، روش ها يا ابزارها حيطه كاري برنامه ريزي و برنامه ريز به شمار مي آمدند.درنتیجه نظریه برنامه ريزي تحت سلطه نظام ها و رويكردهاي منطقي قرار گرفت كه هر دو آنها فرايند را بالاتر از جوهره یا واقعیت برنامه ریزی قرار داده بودند. توماس (1982)، پاريس 1982 و ريدل( 1987) اين موضوع را مورد انتقاد قرار دادند. استدلال آنها اين بود كه رويكرد فالودي برنامهريزي را غيرسياسي و تكنيكي فرض كرده بود. با توجه به اين انتقادها فالودي (1987) فقط اين نكته را پذيرفت كه انواع مختلفي از نظریه محتوایی وجود دارد اما آنچه مورد توجه اصلي برنامه ريزي است ، نظریه رویه ای يا دستورالعملي است. عليرغم انتقادهاي مذكور، تمايز محتوایی _ رویه ای به عنوان گونه شناسي رايجي براي دست يافتن بر نظریه برنامه ريزي و شناخت آن ، پابر جا باقي ماند (الكساندر، 1997). بخشي از اين موضوع مديون رابطه بين نظریه برنامهريزي عقلايي و سيستمي و تسلط ادبيات علمي و تجربه برنامه ريزي بر آن بود (سندركك 1998).
سیطره مبناي محتوایی _ رویه ای در نظریه و تجربه برنامهريزي، تا اواخر دهه 1970 در اوج خود بود. اجـماع نظر بعد از جنگ در انديشه برنامه ريزي مانند بسياري رشته هاي ديگر به موضعگيريهاي متعددي منجر شد (هيلي، 12:1991).
موضعگيريهاي متفاوتی در چند مطالعه (مثال فريدمن 1987، هيلي و ديگران، 1979; آندروود 1980) مطرح شد كه يا تكميل كننده گونهشناسي اصولي _ رویه ای فالودي بود و يا مخالف آن به شمار مي آمد. براي مثال به تصوير درآوردن موفقيتهاي تئوريكي در نظریه برنامهريزي در دهه 1970 توسط هيلي و ديگران (1979)، كه با استفاده از نظریه برنامهريزي رویه ای انجام شد، موقعيتهاي جديد و نوظهوري را تعريف كرد (نمودار1).به اين ترتيب از اين ديدگاه كه نظریه برنامهريزي روشي بايد به سمت اهداف رفاه اجتماعي جهت گيري شود، (هيلي وديگران 7:1979)، برنامهريزي اجتماعي و برنامهريزي حمايتي را مي توان توسعه نظریه برنامهريزي رویه ای به شمار آورد.چشم انداز فزاينده اي كه در تحول نظریه در مقابل گونه شناسي محتوایی _ رویه ای به وقوع پيوست ، عمق شكاف ايجاد شده را از ميان برداشت.زمينههاي نظریه جديد يا دوباره كشف شده به شيوههاي اساسي متعدد و به گونهاي برگشت ناپذير، از مدرنيست گذشته و تمايز محتوایی _ رویه ای كه شكل دهنده آن بود، جداشد. در غياب گونهشناسي گزينهاي كه بتوان به كمك آن، اين تحولات را تحليل كرد، نظریه پردازان عموماً تمايز محتوایی _ رویه ای را حفظ كردند. بعلاوه تحليل ماهيت متحول نظریه برنامهريزي نه ميتواند چرايي اين تجزيه برنامهريزي را در برگيرد و نه اينكه كاملاً تحولات يا الزامات آن را بپذيرد.
بهرحال بعضي نظریه ها تلاش كردند گونه شناسي ها يا چشم اندازهاي جديدي ارائه دهند. يكي از تلاشهاي اوليه در اين زمينه براي به حساب آوردن پلوراليسم فزون گرای نظریه و مرتبط كردن آن به چارچوبي براي شناخت، توسط هودسن ارائه شد (1979).هودسن (1979)، پنج رويكرد را تعريف كرد كه بر پايه انديشه برنامه ريزان ساخته مي شود و آنان به عنوان صنعتگرهاي ماهر از بين آنها مناسب ترين نظریه را با توجه به اوضاع پیرامونی انتخاب ميكنند.
رويكردهاي مذكور عبارتند از :برنامه ريزي اجمالی( هم ديد)[5] ،برنامه ريزي اندک افزا[6] ،برنامه ريزي بده-بستانی[7]،برنامه ريزي حمایتی [8]و برنامه ريزي بنيادي.[9]
هر يك از رويكردهاي مذكور اگر به دست افراد ماهر بيفتد مي تواند عملكرد عقلايي بينظيري داشته باشد. اما امكان استفاده از هر نظریه همراه با نظریه هاي ديگر نيز وجود دارد. در رويكرد ديگري كه همزمان با رويكرد قبلي مطرح شد، نيجل تيلر (1980)، در تلاش براي دور شدن از تفكيك محتوایی – رویه ای فالودي و نيز اولويت هنجاري كه او براي فرآيند به عنوان موضوع اصلي برنامه ريزي قائل بود، مفهوم جايگزيني را پيشنهاد داد.تيلور دو گانگي مطرح شده توسط فالودي را با دوگانگي ديگري جايگزين كرد كه اختلاف بين نظریه هاي جامعه شناختي (مبتني بر تجربه) و پرسش هاي فلسفي (مبتني بر عقيده و هنجاري) را مورد تاكيد قرار مي داد. رويكرد تيلور توسط كوك(1983) توسعه پيدا كرد. كوك نيز معتقد بود كه تفكيك محتوایی – رویه ای نادرست است. او سه نوع نظریه برنامه ريزي و روابط مكاني ارائه داد: نظریه های فرايند توسعه، نظریه های فرآيند برنامه ريزي و نظریه های دولت.
يكي از تفصيلي ترين گونهشناسيهاي نظریه برنامه ريزي توسط جان فريدمن (1987) در کتاب برنامه ریزی در قلمرو عمومی ارائه شد كه چهار سنت انديشه برنامه ريزي را تعريف كرد: برنامه ريزي به عنوان تحليل خط مشي،برنامه ريزي به عنوان يادگيري اجتماعي،برنامه ريزي به عنوان اصلاحات اجتماعي وبرنامه ريزي به عنوان بسیج اجتماعي. رويكرد فريدمن نوعي گسست نسبت به زمينه هاي قبلي به شمار مي آيد. چهار سنتي كه او ذكر كرد در واقع جدا شدن از مفاهيم قبلي بوده و نشان دهنده توجه تفصيلي تر و شناخت بيشتر نسبت به دانش برنامه ريزي محسوب مي شود.فريدمن با تاكيد بيشتري روي پيشينه نظریه از كنار تماير محتوایی _ رویه ای گذشت. در واقع او به تكثرگرايي در نظریه برنامه ريزي از طريق افزودن به آن و نه ازطريق بررسي علت ظهور آن، پرداخت. از يك نظر مي توان گفت كه فريدمن با قرار دادن سنتهاي متفاوت نظریه و روابط متقابل آنها با يكديگر در یک مقیاس زمانی( به صورتی طبیعی)،” نظریه را به مثابه پيشرفت” يا استنباط غايي ، راه اندازی کرد و به آن رسميت بخشيد.
رویکردهای مورد اشاره منجر به تجزیه نظریه برنامه ریزی شدند و تلاش کردند که به جای استنباط کامل آنچه اتفاق افتاده است ،آن را نمایش دهند.اولين گونهشناسي واقعي كه امكان استباط عميق تري را فراهم آورد توسط ارن ايفتاچل (1989) ارايه شد. ايفتاچل گونهشناسيهاي گذشته را به دلايل زير مورد انتقاد قرار داد:(1)عدم توجه به محورهاي رویه ای- محتوایی و توضيحي _ دستورالعملي،(2)بررسي غيردقيق بيشتر نظریه ها گويي كه آنها توضيحات متفاوت پديده اي مشترك هستند،(3) عدم تعيين مرزهاي روشن براي موضوع تحقيق برنامه ريزي.از ديدگاه فرااثبات گرايي مي توانيم اين نكته را نيز اضافه كنيم كه رويكرد كلي در گونهشناسيهاي مختلف، به ميزان زيادي مشابه بوده است. هر يك از آنها بر پايه ديدگاه غايي و پيشرو ضمني يا آشكار از نظریه برنامه ريزي قرار داشت كه موارد تشابه واختلاف اساسي بين سنت هاي مختلف را تعيين مي كرد.
در راستاي تلاش براي بررسي اين نكات، گونه شناسي ايفتاچل بر آن بود كه نظریه برنامهريزي را اطراف سه پرسش اساسي قالب بندي كند. مباحثه تحليلي ( برنامه ريزي شهري چيست؟)؛ مباحثه در مورد الگوی شهري (يك برنامه شهري خوب چيست؟) مباحثه روشي (فرايند برنامه ريزي خوب چيست؟) نمودار 2. ايفتاچل (1989) ادعا كرد كه اين سه شكل نظریه كم و بيش همراه با يكديگر توسعه يافته اند واز آنجا كه در “سطوح مختلف فرآيندهاي اجتماعي” عمل مي كنند، اغلب تكميل كننده به شمار مي آيند (صفحه 28).بدون توجه به انتقاد ايفتاچل كه گونه شناسي هاي قبلي نتوانسته اند تمايز محتوایی _ رویه ای را مطرح كنند، او تفسير خود را كاملاً در چارچوب محتوایی _ رویه ای قرار داد.” … هنوز تفكيك دوگانه] محتوایی – رویه ای[ مفيد است زيرا اساساً الف) نظریه های روشي عمدتاً دستورالعملي هستند در حاليكه نظریه های تحليلي تبييني به شمار مي آيند و ب) دو گونه مذكور اساساً به پديده يكساني مربوط نمي شوند (ايفتاچل 29:1989). تمايز بين نظریه های اصولي و روشي با پذيرش اين موضوع توسط فالودي (1987) و ايفتاچل تقويت شده است كه هر دونظریه رویه ای ومحتوایی ، براي برنامه ريزي مورد نياز هستند و هيچيك برتري خاصي بر ديگري ندارد.
در اينجا گفتمان و پيشرفت در ارزيابي پلوراليسم فزاينده تئوريكي و الزامات آن در زمينه شناخت و طبقه بندي نظریه برنامه ريزي ، متوقف مي شود.اين موضوع با عنايت به انفجاري كه در حيطه تفكرات نظري در قريب 30 سال گذشته رويداده ، اعجاب انگيز است. مي توان نتيجه گرفت كه توسعه تئوريكي بيشتراز ذات شناخت در ابعاد وسيع ترآن، مورد توجه قرار گرفته است. بهر حال بخشي از نبود انعكاس وسيع در اين زمينه ،تابعي از منبع و موتور توسعه درنظریه اجتماعي است. پيشرفت هايي كه مي توان آنها را به طور كلي فرا اثبات گرا ناميد.
گردش كلي علوم اجتماعي به سوي چشم انداز فرااثبات گرا ( برت،1998) در تكثر مواضع تئوريكي كه امروزه با آن مواجه هستيم، سهيم بوده است. عملاً فرااثبات گرايي پاسخي به رشد اين آگاهي بود كه عقلانيت ابزاري مدرنيسم موجود در نظریه برنامه ريزي رویه ای و تسلط تمايز محتوایی ـ رویه ای، نتوانسته است به برنامه ريزان كمك كند كه پيش بينيهاي بهتر يا برنامه هاي بهتري ارائه دهند. (هيلي ، 1997 و سندر كوك 1998). از دیدگاه نظری این موضوع از کار کوهن، هسه و دیگران نشأت گرفت که در جستجوی کشف بنیانهای اثبات گرا در اندیشه علمی و متد بودندو عموماً در عوض آن بر چارچوب اجتماعی و تاریخی واقعیت و اندیشیدن، تأکید می ورزند. فرااثبات گرا ها به جاي تاكيد بر دوگانگي نظریه رویه ای و محتوایی، بر بعد هنجاريتري تاكيد مي كنند كه باعث ريزش اين دوگانگي مي شود. نظریه های محتوایی و رویه ای چون هر دو عناصر دستور العملي و تحليلي را عرضه مي كنند با هم يكي مي شوند. راه خنثي تئوريكي براي شناخت نظریه وجود ندارد . توانايي جداسازي واقعيتها و ارزش ها كه پايه تمايز بين ماده (تحليل) و روش (فرآيند) توسط اثبات گراها ست، مردود شناخته مي شود.
بيشتر پيشرفت هاي جاري درزمينه نظریه برنامه ريزي (مانند مشاركتي، نئوپراگماتيسم، پسامدرن) همچنين چشم اندازهاي جديد در زمينه برنامهريزي مانند فمنيسم، از چشم انداز فرااثبات گرا منشاً گرفته است.فرا اثبات گرایی در یک نتیجه گیری کلی، در مورد کفایت مباحث يا تعريف، بويژه از طريق نظریه اجتماعي پسامدرن، ترديد دارد. به اين ترتيب مي توان فهميد كه چرا به طور كلي نسبت به انعكاس چشم اندازنظریه برنامه ريزي، تمايلی وجود نداشته است. اما نمي توان يا نبايد از اين موضوع به عنوان دليلي براي رد طبقه بندي به عنوان اساسي براي ذات شناخت، استفاده كرد. مساله، رد موضوع به صورت اصولي نيست بلكه مشکل، پیدا کردن راهی از میان راههای بسیار است. ويژگي نامشخص بسياري از جنبه هاي برنامه ریزی اجتماعي و برنامه ريزي فرااثبات گرا استدلال ايفتاچل در این زمینه را تضعيف نمي كند كه گونه شناسي ها با طبقه بندي منظم مفاهيم مرتبط و سازماندهي موثرشناخت كه خود موجب تسهيل در توسعه نظری می شود ، برداشتهاي غلط و ابهام آمیز را تصحيح مي كنند. بهرحال من معتقدم كه رويكرد ايفتاچل به این ترتیب تضعيف مي شود. بطوركلي دو دليل براي اين امر وجود دارد. نخست آنكه گونه شناسي ايفتاچل براساس ديدگاه خطي و پيشرو توسعه درنظریه برنامه ريزي قرار دارد و باتشكيل يك مقياس زماني از 1900 تا 1980 در محور افقي، تكامل مكتبهاي متفاوت نظریه را در رابطه با يكديگر دنبال مي كند(نمودار2). به تحليل وبري از پلوراليسم تكامل مي يابد و نهايتاً به نئوپلوراليزم تبديل مي شود. چشم انداز فرااثبات گرا، چنين ديدگاه غايي و نهايي را مساله ساز مي داند . در حاليكه در سطح خام و مجرد اين ارتباط وجود دارد، مي توان چنین استدلال كرد كه اين ارتباط ديگر جوهره آنچه را كه توسعه روان تر (در زمان) و غير خطي نظریه به حساب مي آيد، در بر نمي گيرد. امروزه بيشتر اصل ”برگزين و مخلوط كن ”1] یا التقاطی[ در توسعه نظریه و تجربه برنامه ريزي مورد توجه است كه براي ارتباط با موضوع زمان و فضا در يك حالت خطي و غير خطي، مناسبتر به نظر می رسد.
شيوه متمايز كردن نظریه ها از يكديگر در رابطه با سه شاخص فوق ، مثالي در اين مورد به شمار مي آيد. برنامهريزي مشاركتي، پراگماتيسم ونظریه برنامه ريزي پسامدرن همه به توسعه و تكامل نظریه ها و عقايد مختلف چيزي را مديون هستند كه مي توان آن را در قالب يك مدل خطي دنبال كرد. اما اين موضوع دقيقاً چه پيامي دارد؟ اجازه بدهيد بحث نسبي گرائي را در نظر بگيريم كه تمام سه مكتب تئوريكي مورد نظر در مورد آن مطلبي مهم براي گفتن دارند . در حاليكه فرااثباتگرایی اشاره به نوعي از نسبي گرايي ( تحمل و پذيرش ارزشها و عقايد مختلف تا آستانه عدم تمايل به داوری ديگران) دارد، تمام سه مكتب مذكور در اين زمينه دارای موضع گيريهايي متفاوتي چه در درون و چه مابين خود هستند. نسبي گرايي از افلاطون به بعد مضمون مورد توجه فلاسفه بوده است و در دوره هاي مختلف هم عقايد معتبر وهم عقاید رقيب به صورتي متعادل در مورد آن وجود داشته است .
افلاطون ايده مذكور را در قالب “استدلال مخالفها” ي خود اينگونه پيش برد كه مفاهيم مانند زيبايي، فوق العاده نسبي هستند_ اشياء يا عقايد هرگز به صورتي مطلق يا غير كيفي داراي ويژگيهاي مربوط به خود نيستند. از ديدگاه افلاطون دانش مطلق وجود داشت اما فقط در نظریه يا تجريد كه هر دو از طريق خرد قابل دستيابي هستند. ارسطو به صورتي بنيادي با اين موضوع مخالف بود و به جاي آن اينگونه استدلال مي كرد كه چشم انداز عملي يا تجربي ماهيت حقيقي اشياء را آشكار مي كند. در اين مباحثه بين نسبي گرايان و مطلق گرايان اگر بخواهيم چند نفر را بناميم فلاسفه اي مانند دكارت، اسپينوزا، لايب نيتز، كانت ، لك، هيوم، هگل، راسل و ويتگنشتاين در گير بوده اند.
آنچه كه قابل اهميت است پيشرفت خطي يا تكامل نيست بلكه اين نكته است كه در زمان و مكانهاي مختلف طي 2500 سال گذشته، مواضع اساسي به صورت همزمان به گونهاي قرار داشته اند كه امروزه قرار دارند. بنابراين گونه شناسي ايفتاچل بيش از این چيزي نمي گويد که در دوره زمانی نسبتاً كوتاه ، مکاتب نظری مختلفی وجود داشته است. در حالي كه در تعيين يك مكتب فكري مسلط ، زمان اهميت دارد، ضرورتاً يا حتي معمولاً به پيشرفت در علوم اجتماعي مربوط نيست. (مثال: نظریه ها در جهت ” تناسب بهتر” با واقعيت تكامل مي يابند). بعضي از اشكال افراطي پسامدرن، براي مثال چشم انداز ارسطويي را در نظر بگيريد كه به اختلافها ارج مي نهد و در جهت آنها فعالیت مي كند. در حاليكه نظریه پردازان مشاركتي ضمن آن كه در جستجوي دستيابي به اجماع نظر بر اساس گفتمان بين الاذهاني هستند، اختلاف هستي شناختي را مي پذيرند .
انتقادی که از ديدگاه فرااثبات گرا بر گونه شناسي ايفتاچل وارد است، در رابطه با موضوع فضا است. نظریه ها و عقايد مختلف را مي توان بر حسب زمان به صورت خطي يا غير خطي تنظیم کرد. بعد فضايي موجود به توضيح اين موضوع كمك مي كند كه چرا اين عقايد در زمانهاي مختلف و در مكانهاي مختلف مورد تاكيد و يا عدم تاكيد قرار گرفتند. براي مثال چشم انداز هاي نظام اقتصاد سياسي كه از آدام اسميت و كارل ماركس در انگلستان به سرعت در حال صنعتي شدن، نشأت گرفت. اين چشم اندازها به اشكال تغيير يافته اي در عكس العمل به شورشهاي اجتماعي در اواخر دهه 1960 و اوايل دهه 1970، در پاريس مجدداً ظهور يافت. برنامه ريزي حمايتي در ايالات متحده امريكا در زماني مطرح شد كه پرسش در مورد عاقلانه بودن سياستهاي دولت از جمله در مورد جنگ ويتنام تازه شروع شده بود.فلسفه بنیادی عملگرایی بادیدگاه حمایتی، مفهومی خاص آمریکای شمالی بود که بر پایه اصول دوگانه لیبرالیسم اقتصادی و فردی قرار دارد. نكته اصلي آن است كه چشم انداز دو بعدي كه بر زمان با مفهومي خطي تاكيد دارد، در مورد ريشه، تحول يا كاربرد نظریه در چارچوبهاي متفاوت اجتماعي، اقتصادي و سياسي چيز زيادي به ما نميگويد. آيا برنامهريزي حمايتي در اسكاتلند و سان فرانسيسكو يك معني دارند؟ كليد گم شده فضا و رابطه آن با چارچوبهاي متغير اجتماعي، اقتصادي و سياسي است.
دومين دليلی که در مورد مفید نبودن رويكرد ايفتاچل به عنوان يك گونه شناسي می توان ارائه داد، به طبقهبنديهای او در نظریه برنامهريزي مربوط می شود. طبقه بندي سه گانه ايفتاچل كه قبلاً مطرح شد به نوبه خود بر پايه تمايز بين رویه و محتوی مطرح شده در نظریه فالودي برميگردد. اين تمايز همانگونه كه قبلاً اشاره كردم مورد انتقاد گسترده قرار گرفته است. در رابطه با گونه شناسي برنامه ريزي، من اعتقاد دارم كه مساله مهم ديگري وجود دارد: به چه ميزان ما مي توانيم (اگر بتوانيم)، نظریه برنامه ريزي را از نظریه در برنامه ريزي تفكيك كنيم. ثابت كردن فرضیهها اين پرسش را از اذهان دور كرده است كه نظریه ها به چه ميزان كم و بیش هنجاري هستند (مثال آميختگی با ارزشها و قرار داشتن درون چارچوب اجتماعي و تاريخي)؟ چشم انداز فرااثبات گرا چنين استدلال ميكند كه تفكيك رویه ای- محتوایی تفكيك نادرستي است. در قالب تمام مكتبهاي نظری موجود جدا كردن محتوی از رویه امكان ناپذير است. براي مثال نظریه برنامهريزي پسامدرن از صغری و کبری چیدن درمورد عدم تناسب بین زبانهاي خصوصي و همچنين ایده اجماع به مثابه “ترور” شروع مي كند. هردو هنجاري هستند اما به راحتی مي توانند هرنوع روش يا رويكرد به برنامه ريزي را تحت تاثير قرار دهند. (اگر چه مي توان استدلال كرد كه فرااثبات گرایی به طوركلي مانع از برنامه ريزي می شود- به آلمندينگر، 2001 مراجعه کنید).
آيا نپذيرفتن تمايز رویه ای- محتوایی، منجر به كنارگذاشتن گونهشناسيها ميشود؟ در چنين شناخت چارچوبه داری از نظریه برنامه ريزي آيا امكان دارد كه چشم اندازي حساس از نظر فضايي و خطي يا غيرخطي موقت ترسيم كرد؟ من معتقدم كه چشم انداز فرااثبات گرا نه فقط انتقاد شديدي بر گونهشناسيهاي جاري برنامهريزي دارد، بلكه مي تواند پايه گونه شناسي جايگزيني را فراهم آورد. در ادامه این مقاله تلاش من معطوف به پاسخ دادن به این نکته خواهد بود که چرا دراندیشه نظری با انفجار روبه رو بوده ایم. در همین زمینه سعی خواهم کرد که شناخت یا گونه شناسی جدیدی از برنامه ریزی ارائه دهم که به استنباط موضوع کمک کند.در قالب این شناخت ، تمايز بين نظریه برنامه ريزي محتوایی و رویه ای رد مي شود و شناختی اجتماعي تر ودارای وابستگی تاريخي، جای آن را می گیرد.
فرا اثبات گرایی و برنامه ريزي
در حدود دو دهه گذشته نظریه برنامه ريزي تحت سلطه نظریه های پسا مدرن، فراساختارگرا و فرااثبات گرا قرار داشته است. در واقع اين موضوع بخشي از تغييرجهت وسيعتري است كه در زمينه شناخت و حساسيت ها در نظریه اجتماعي و فلسفه علم در شاخههاي مختلف رخ داده است. قابل توجه ترين آنها چالش هاي فلاسفه علوم طبيعي مانند كوهن، هسه، فيرابند، پسامدرنها و فراساختارگراها مانند ليوتارد، فوکوو بودريلا و نظریه پردازان انتقادي مانند هابرماس، آدرنو و هوركهايمر است. اين تحولات مستلزم رد منطق اثبات گرا و به طور كلي اساس دانش علمي بود كه به دنبال “كشف قوانين متدولوژيكي عام يا اشكالي از استنتاج يكسان در تمام علوم طبيعي و اجتماعي است” . (بوهمن، 1999: 17-16)
“فرا اثبات گرا” به معرفت شناسي ويژه به عنوان راهنمایي كامل در فلسفه علم، اعتقادي ندارد و منطق اين ايده و همچنين آن تمايزهاي – هرمنوتيك يا اثبات گرای– مبتنی بر آن را به چالش ميكشد (بوهمن، 1991: 17) .
به جاي آن، با تفکیک معني برتر (ليوتارد)، ذهنیت قیاسی (فوكو)، نقش نفوذ فرهنگي در نظم دهي جامعه (بودريلا) و ادراك جديدي از نقش مخرب قدرت به عنوان شکلی از كنترل جامعه (فوكو) ، روبه رو هستيم.
ویژگیهای فرااثبات گرایی و موارد مورد تاكيد آن به شرح زیر است:
· عدم پذيرش شناخت و متدولوژيهاي اثبات گراها (شامل طبيعت گرايي) و پذيرش رويكردهايي كه نظریه ها و ديسيپلينها را در چارچوب اجتماعي و تاريخي بزرگتري قرار می دهد.
· استفاده از سنجه هنجاري براي تصميم گيري ما بين نظریه های هاي رقيب
· حضور فراگير واريانس در تبيين و نظریه
· شناخت افراد به عنوان عناصر خود تفسير و خودمختار (بوهمن و ديگران 1991، هكينگ 1983، هسه 1980)
به اين ترتيب جنبه هاي مختلف نظریه برنامه ريزي شناخت هاي جديد را در بر گرفت و در مسيرهاي متنوع و مختلفی توسعه داد. از آنجا كه برنامه ريزان و نظریه پردازان تلاش كردند با ايده واقعيت به عنوان يك سازه اجتماعي برخورد کنند، تكه تكه شدن نظریه برنامه ريزي، تبعات متعددي به دنبال داشت. آشكارترين نتيجه آن مسأله دار شدن خود ايده نظریه بود. ديدگاه سنتي برنامه ريزي آن را مبتني بر “… خنثي بودن مشاهده و معين بودن تجربه ، زبان بدون ابهام ايده آل و استقلال داده ها از تعبير تئوريكي ، اعتقاد به جهاني بودن شرايط شناخت و شاخص انتخاب نظریه، (بوهمن1991: 2)مي شناخت . به جاي آن ما با تشخيص فرااثبات گرایي از تعيين ناپذيري، قياس ناپذيري، واريانس، تنوع، پيچيدگي و عمدي بودن در بعضي مسيرهاي توسعه تئوريكي رو به رو هستيم. مسيرهايي كه ايده برنامهريزي را مورد سؤال قرار مي دهد. رويكرد فرااثبات گرا، مستلزم تغییر جهت از استدلال علّي به عنوان پايه برنامه سازي به معاني كشف و تصديق است” (مور- ميل روي، 1991: 182).
براي برنامهريزانی كه با دشواريهاي بكارگيري متدولوژيهاي اثبات گرا يا علّي در شرايط دنياي واقع آشنا بودند بسياري از اين ايدهها جديد به شمار نمی آمدند. بهر صورت براي نظریه پردازان برنامه ريزي، دوران فرااثبات گرایی با عدم اطمينان و واپس نگري مشخص شده است كه به ظهور و ظهور مجدد رويكردهاي متنوعي از جمله برنامهريزي مشاركتي، نئوپراگماتيسم و پسامدرن و همچنين تغيير تعابير شامل هرمنوتيك و فمينيسم منجر شده است. همراه با اين تحولات نظریه های مبتني بر ديدگاههای اثبات گراها مانند نظام ها و برنامه ريزي منطقي يا به طور كلي رد شده اند يا جهت گيري دوباره اي پيدا كرده اند. چشم انداز فرااثبات گرا ها در زمينه برنامه ريزي، پايه تئوريك و توانايي جدا ساختن ارزش ها و حقايق را در قالب چشم اندازاثبات گرا، مورد پرسش قرار مي دهد. آنچه به عنوان ارزش ها و حقايق شناخته مي شوند خود نامعين هستند و به تعبير شخصي بستگي دارد كه آنها را تعريف مي كند.
باتكه تكه شدن نظریه به اشكال متنوعي كه مسيرهاي اثبات گرا و فراتجربي و مسيرهاي متعدد درون آن مكاتب را منعكس مي كند، واژهي “نظریه” داراي بار منفي شده است. بعضي از آثار معاصر كلاً ازكاربرد واژه” نظریه” اجتناب مي كنند:
هر رشته از تلاشهای بشری،تاریخ عقاید و تجارب و نیزسنت مباحثات خود را دارد.که به صورت انبانی از تجربه ،رازها،استعارات و استدلالها، در اختیار کسانی قرار می گیرد که یا از طریق آنچه انجام می دهند و یا از طریق تأثیر گذاری برآن ،در توسعه آن رشته مشارکت دارند.این “انبان” فراهم کننده توصیه ها، مثلها،دستورالعملها و تکنیکها برای شناخت و اقدام و نیز منبع الهام برای بازی با عقاید و توسعه آن است.(هیلی،1997 :7 )
بهرحال اختلافات موجود بين ايده هاي اثبات گرا و فرااثبات گرا در برنامه ريزي تنها آن نیست كه واژه” نظریه” به کار برده نشود. اين چشم اندازکه “باز” و تفسيري است، با شناختهای “مستقيم وجهت دار” تر در رويكردهاي ديگر، تضاد شديدي دارد.اثبات گرا ها برنامه ريزان را كارشناسان تكنيكي به شمار مي آوردند:
یکی از قویترین استدلالهای ارائه شده در این زمینه که مسئولیت اولیه برنامه ریزان تدوین اهداف است… ازاین فرضیه سنتی ریشه گرفته است که آنها در مورد آنچه توصیه می کنند بیش از مشتریانشان]مردم[، می دانند.(چدویک،1971 :121 )به تصور فرااثبات گراها برنامه ريزان مشاوران خطا پذيري هستند كه مانند هر كس ديگر در دنياي پيچيده اي عمل مي كنند كه پاسخ] مشخص[ وجود ندارد بلکه گزينههاي متنوع و نامعين وجود دارد. در چارچوب برنامه ريزي فرااثبات گرا به جاي توسل به مدارك عيني يا واقعيت، بر زبان و معني سازي از طريق زبان تاكيد مي شود. براي مثال فيشر و فارستر (1993) اين ادراك جديد و رابطه آن با برنامه ريزي را “گردش زباني”[10] در فلسفه قرن بيستم، مينامند.
درشناخت فرااثبات گرایي مشخصه برنامه ريزي، تكه تكه شدن، كلي نگري، ذهني بودن و تفسيري بودن است. نظریه پردازان مختلف تلاش كرده اند كه به اين پرسش ها به شیوه هاي مختلفي بپردازند كه از مواضع نظری و فلسفي ديگر گرفته شده است. مثلاً نظریه انتقادي براي برنامه ريزي فرااثبات گرایي پایه ای مرسوم بوده است. زيرا بسياري از احكام را مي پذيرد اما از نسبيت مربوط به بعضي رويكردهاي پسامدرن اجتناب مي كند.
بر اساس فرااثبات گرایی چه شناختی می توان از نظریه برنامه ريزي ارائه داد ؟ دو راه به روي ما باز است. اولين راه که به نظر می رسد آن را دنبال کرده ایم، صرفاً برتوسعه نظریه متمركز است و سعی نمی کند که با دورشدن از آن، تصویری کل نگر از نظریه به دست دهد. اما در راه دوم که اکنون به آن پرداخته می شود، تلاش به عمل می آید که گونه شناسي نظریه برنامه ريزي فرااثبات گرا ارائه شود.
به سوي گونه شناسي نظریه برنامه ريزي فرااثبات گرا
گونه شناسي نظریه برنامه ريزي در چشم انداز فرااثبات گرا چه معنايي دارد؟ شیوه های مختلفي براي تفسير چنين رويكرد وسيعي وجود دارد. اما من تعبير فرااثبات گرایی را پيشنهاد مي كنم كه بر تعدادي از اصول تاكيد مي ورزد.
· تمام تئوريها به ميزاني کم یا بیش هنجاري هستند، يعني با ارزش ها آميخته اند و در قالب اجتماعي و تاريخي مشخصی واقع شده اند.
· با توجه به چارچوب اجتماعي و تاريخي، كاربرد يا استفاده ازنظریه نمي تواند از قواعد يا اصولي كه نظریه از آن مشتق شده است يعني از شناختی تجریدی تر به دست آيد. بنابراين،
· نظریه از طريق فضا و زمان منتقل ميشود و بدینوسیله امكان تدوين، تفسير و كاربرد افتراقي آنها، فراهم مي شود.
· اگر نظریه ها هنجاري ، بر حسب زمان و مكان متغير و از طريق واسطههاي اجتماعي و تاريخي (كه برنامه ريزي يكي از آنهاست) چارچوبه دار باشند،پس می توان گفت که تمايزي بين محتوا و رویه وجود ندارد. بلكه رابطه اي تكراري و پيچيده بين عقايد و عمل برقرار است.
در سايه اين قواعد راهي كه براي گونه شناسي برنامه ريزي فرااثبات گرا وجود دارد،آن است که به جاي تمايز محتوایی – رویه ای، برتأثیرگذاری برنظریه تاكيد نماید.تعیین وپیگیری تأثيرات واین موضوع که چگونه نظریه ها منتقل می شوند، واسطه قرار می گیرند وبه شيوه خطي و غيرخطي و در چارچوبهاي مختلف زمانی و مكانی به کار گرفته می شوند ،هم چرايي تجربه تفكيك نظریه ها و هم قیاس ناپذیری بعضی از آنها را در دو دهه گذشته تبیین می کند. در مفهوم تأثيرات، به طور ضمنی این عقیده وجود دارد که برنامهريزي مباحثات و عقايد مربوط به رشتههاي مختلف را به کار می گیرد. همچنين تمايز بين انواع مختلف نظریه و كاربرد آنها در مفهوم تأثیرات ملحوظ است.
منظور اين نيست كه تقسيم بندي محتوایی- رويه ای را دوباره واین بار از در عقب وارد كنيم، بلكه هدف تشخيص اين موضوع است كه بعضي نظریه ها به شيوههاي متفاوت در برنامهريزي بهكار گرفته مي شوند. همچنین هيچیك مخالف اين اصل فرااثبات گرایي نيست كه تمام نظریه ها به ميزاني کم یا بیش هنجاري هستند. چارچوبهاي مفهومي يا چشم اندازها مانند تدوین نظریه ، ممكن است هنجاري باشند اما مثلاً در مقايسه با نظریه های شبكه های سياستگذاری، مشاركت کیفی متفاوتي در نظریه برنامهريزي داشته باشند. بنابراين مي توان نظریه را تهيه شده و بكار گرفته شده از شيوههاي مختلف در نظر آورد. در واقع همان چيزي كه در عمل اتفاق ميافتد (گرانت،1994). برنامه ريزي مشاركتي هيلي(1997) از نظریه انتقادي،نظریه ساختاري و همچنين عناصري از روانشناسي ادراکی استفاده مي كند.نظریه انتقادي بر پايه اصول هرمنوتيك و عناصر اقتصاد سياسي بنياد گذاشته شده است، در حاليكه ساختاريابي بر اساس مجموعهاي از نظریه ها و عقايد بدست آمده از منابع متنوع، پايه ريزي شده است. تعبير هيلي با تعبير فارستر (1989،1999) و ديگران كه به جايگاه مشاركتي يا مبادله اي چسبيدهاند، متفاوت است.
بنابراين رويكرد من بر پايه اين اصول قرار گرفته است و از دو عقبگرد گونه شناختي مربوط به ايفتاچل كه قبلاً تعريف شد، اجتناب مي كند. اين رويكرد بر پايه ديدگاه خطي يا غایی از زمان و تحول تئوريكي قرار داده نشده است. همچنين این رویکرد از تفكيك نادرست محتوایی- رویه ای پرهیز دارد. در ليست پايين صفحه، 5 طبقهبندي وسيع از نظریه ارايه داده ام كه براي كمك به تعريف و ترسيم نظریه در برنامه ريزي از چشم انداز پسامدرن، چارچوب گونه شناسي ارائه می دهد. (نمودار 3)
نظریه چارچوب دهنده.[11]
با بهره گیری از اشكال متعدد و متنوع نظریه و در تلاش برای اشغال فضاي مشابه معنايي ، مانند مفاهيم پارادايم، الگو و آميزه مفهومي (الكساندر و فالودي، 1996: 13)،می توان گفت که نظریه هاي چارچوب دهنده، مشابه شناخت شناسيها يا گفتمان هستند. آنها ديدگاههايي جهاني اند – بسيار مشابه با پارادايم كوهن- كه توجه و سوگيري به موضوعات و بويژه ساير انواع نظریه ها را شكل مي دهند. بنابراين هر دو مدرنيته و پسامدرنيته را ميتوان نظریه های شكل دهنده به شمار آورد. در حاليكه بعضي همپوشيها بويژه بين آنچه مدرنيته انعكاسي(بك و ديگران، 1994) نام گرفته است و پسامدرنيته، وجود دارد. هردو ديدگاههاي جهاني شناخته شده اي هستند كه از نظریه ها يا چشم اندازهاي مختلف جهاني استفاده مي كنند. بنابراين نظریه چارچوب دهنده در واسطه قراردادن يا تصفيه نظریه برونزا، نظریه اجتماعي و شناخت اجتماعي علمي فلسفي، نقش محوري دارد (طبقهبنديهاي زير را ملاحظه كنيد).
نظریه برونزا[12]
برنامه ريزان همواره نظریه های مختلفي را مورد استفاده قرار داده اند كه در حاليكه اختصاصاً مربوط به برنامه ريزي نيستند،اما با فضا، فرآيندهاي سياستگذاري يانظام اداره مردمی امور ، رابطه داشته اند. از ميان نظریه های برونزا، مي توان نظریه های دموكراسي، روانشناسي ادراکی، نظریه رژيم حکومتی وکنترل، نظریه اجرايي، روابط مركزي- محلي، ناسيوناليسم و ساير سازههاي تئوريكي سطح ميانه را نام برد. بعضي از اين نظریه ها مانند نظریه مكان مركزي در مقاطعی از زمان به صورت نظریه برنامهريزي درونزا توسعه پيدا كرده اند، در حاليكه بقيه مانند نظریه رژيم حکومتی و نظریه کنترل، در “متن” باقي ماندهاند و در مورد برنامهريزي و مكان شناخت به دست ميدهند. نظریه های برونزا استنباط تئوريكي كلي يا عمومي از جامعه ارائه نمي دهند بلكه به جاي آن روي عنصر ويژه اي از جامعه مثلاً رابطه بين پديده اي قابل مشاهده مانند كاربرد ماشين و كاهش تعداد مراكز شهري، متمركز مي شوند. بنابراين به طور كلي اين نظریه ها در مقايسه بانظریه های اجتماعي بيشتر مبتني بر تجربه بوده و آزمون پذير هستند.
· نظریه اجتماعي[13]
نظریه اجتماعي از جامعه شناسي و بر اساس مجموعه اي از عكس العملها و شناختهاي مستقل اما مرتبط از جامعه، ريشه گرفته است.نظریه اجتماعي دو طبقه بندی وسيع دارد: رويكرد “بالا- پايين”ساختارگراها (براي مثال ساختار گرايي، كاركرد گرايي، ماركسيسم) كه نيروهاي ساختار دهنده بر افراد را بررسي ميكنند و ادراك تفسيريتر “پايين- بالا” ( براي مثال تعاملگرايي سمبليك، متدولوژي نژاد شناسي، پديدار شناسي) كه ماهيت پاسخگویی افراد و توانايي انتخاب كردنشان را مورد تأكيد قرار مي دهد. در سالهاي اخير طبقه سومي اضافه شده است كه بدنبال غلبه بر دوگانگي رويكردهاي ساختاري و عمومي نظریه ساختاريابي گيدنز و نظریه انتقادي هابرماس از طريق تئوريزه كردن روابط مابين آنهاست. نظریه اجتماعي در نظریه برنامهريزي درونزا بسيار تأثيرگذار بوده است. اخيراً چهار حوزه در اين زمنيه تأثير ويژه داشته اند: نظریه انتقادي، نظریه انتخاب عقلايي، باستان شناسي و نسب شناسي فوكو و نظریه ساختار يابي. جدا از نظریه انتخاب عقلايي، می توان گفت که بر چرخش تفسيريتر در نظریه اجتماعي و نظریه برنامه ريزي درونزا، تاكيد وجود داشته است. براي مثال نظریه برنامهريزي پسامدرن (مثال سندركك،1998)، برنامه ريزي مشاركتي (مثال هيلي،1997)، نئوپراگماتيسم (مثال، هچ، 1995،1996).
· شناخت اجتماعي علمي فلسفي[14]
اين موضوع تحت طبقه بنديهاي وسيع مانند، اثبات گرایی، ابطال پذيري، رئاليسم، ايده آليسم و مانند آن قرار مي گيرد. فلسفه علمي اجتماعي به صورت دقيقي، متمايز از نظریه اجتماعي است و به شناخت جداگانه اي نياز دارد. تمام نظریه های اجتماعي براساس استدلالهاي فلسفي تعدادي فرضيه ارائه می دهند. اين شناخت ها به گونه هايي به فرضيه هاي اجتماعي پیوند خورده اند.مثلاً در این رابطه كه مبتني بر شناخت رئاليستي از برتري و ماهيت باز واقعيت (مثال: ساختاريابي) قرار داشته باشند يا به سيستم بستهتري از واقعيت (مثال: تئوري انتخاب عمومي) متكي باشند. متعاقباً استنباط و چشم انداز فلسفي در زمينه علوم اجتماعي، ميتواند اساس نظریه اجتماعي را آشكار كند. اين كار دو فايده دارد. اول آنكه در سطح ظاهر، بعضي جنبه هاي نظریه اجتماعي خيلي مشابه به نظر مي رسند و صاحبنظران هر يك ممكن است با هم مجادله كنند يا در مورد جنبه هايي استدلال نمايند كه ارتباط كمي با موضوع دارد. مثال در اين زمينه شناخت رابطه بين ساختار و کارگزاری در نظریه برنامه ريزي مشاركتي است. چشم انداز گيدنزو باسكار به قدري شبيه است كه يكسان به نظر مي رسد. بهرحال وضعيتهاي متفاوتي كه هريك به خود ميگيرد براي شناخت رابطه بين برنامهريز و ساختاري كه برنامه ريز درون آن كار مي كند، الزامات مهم و دقیقی دارد.
· نظریه برنامه ريزي درونزا[15]
از تمام مطالب گفته شده نوع خاصي از تئوريزه كردن بوجود مي آيد كه ويژه برنامه ريزي است. بيشتر كتابهاي موجود در زمينه نظریه برنامه ريزي، فهرستي از چشم اندازهاي متفاوت از جمله ترديدهاي معمول نظریه ماركسيسم، نئوليبرال، حمايتي، نظام ها، جامعيت عقلايي، طراحي، مشاركتي و نئوپراگماتيك ارايه ميدهند. اين موارد مكاتب نظریه برنامه ريزي هستند كه به طرق مختلف از چهار شكل نظریه مطرح شده فوق، استفاده ميكنند. براي مثال، نظریه برنامه ريزي نئوليبرال از شناخت فلسفي سيستمهاي بسته، چشم اندازاثبات گرا در مورد طبيعت گرايي، مفهوم لاكين در مورد انديشه تهي از ساختار قبلي انسان ، نظریه انتخاب منطقي در مورد به حداكثر رساندن مطلوبيت فردي و شناخت انسانها به عنوان افرادي ساخته شده است كه از طريق اقدام جمعي جامعه را بوجود مي آورند. اما در چشم انداز فراتجربي، نظریه درونزا را نميتوان به سادگي از تركيب انواع ديگر شناخت تئوريكي به دست آورد. فضا، زمان، چارچوب نهادي و دولتي و ساير تأثيرات مهم نيز در تدوين نظریه درونزا نقش مهمي بازي ميكنند. اين مطلب بدان معني است كه براي مثال نظریه برنامه ريزي نئوليبرال نه تنها آميزهاي از شناختهاي مختلف است بلكه از طريق نظامات نهادي و مكاني جاري وسيله قرار گرفته است. يعني به گونه اي تغيير يافته است كه نه فقط مناسب با شرايط دولت بريتانيا باشد، بلكه با نظامات برنامه ريزي اين كشور نيز تناسب داشته باشد.
اين گونه شناسي در زمينه دورنماي جاري نظریه برنامه ريزي شامل نقش انواع مختلف نظریه در ساخت، تعبير و استفاده از نظریه برنامه ريزي درونزا، بعضي شناختهاي كليدي را به دست مي دهد. بهرحال در ميدان شلوغ نظریه، گونه شناسي فقط چارچوبي براي شناخت بيشتر مواضع فردي در مقابل نظریه برنامه ريزي است، كه از طريق شجره نامه نظریه روشن خواهد شد. اميد است كه ذكر يك مثال اين موضوع را روشن كند.
صحبت از نظریه برنامه ريزي پسامدرن يا نظریه برنامه ريزي مشاركتي، مواضع متعدد موجود در انتخاب و تفسیر نظریه و انتقال زمانی و مکانی آنها را پنهان نگاه می دارد.بنابراين اگرچه رويكرد فارستر و هيلي نسبت به آنچه اولي نظریه ارتباطي[16] و دومي نظریه مشاركتي[17] مي نامدکاملاً متفاوت است، اما هر دو به نظریه چارچوبدهنده متعلق هستند. در حالي كه هر دو از نظریه هاي ارتباطي هابرماس استفاده مي كنند، فارستر با پراگماتيسم و هيلي با ساختاريابي[18] گيدنز، آنرا كامل ميكند. هر دو رويكرد به روشني متأثر از زمان و مكان است. تئوري ارتباطي فارستر با آگاهي از برنامه ريزي ايالات متحده ( به سبب تأكيدش بر پراگماتيسم ررتي) كه هم از ديدگاه نهادي و هم فرآيند ها و نتايج، متنوع تر و ملايم تر است ،توسعه يافته است.از اینزو تعبير هيلي به دليل توجه آن به ساختار یابی، گرايش بسیار بيشتری به بريتانيا دارد. زیرا براساس آن فرآيند ها و نهادهاي يكدست و منسجم به ساختار دستاوردها و نتايج كمك مي كند.
گونه شناسي مورد نظر نه تنها نسب شناسي بين نظریه های مشابه را ترويج و تسهيل مي كند، بلكه چارچوبي براي كشف تفاوتها و تشابهاي موجود بين نظریه های مختلف برنامه ريزي درونزا ، فراهم مي آورد. نمودار 4 روابط مابين سه شكل نظریه برنامه ريزي درونزا – ارتباطي (فارستر، 1989)، مشاركتي (هيلي،1997 ) و پسامدرن ( آلمند ينگر، 2001) را شرح مي دهد. نمودار مذكور به دنبال ارائه رابطه بين مواضع سه گانه نظریه های مذکور است. اما از طريق روي هم انداختن نظریه های مختلف مانند واقع گرايي انتقادی و نسبي گرايي، روابط متقابل وانطباق بين مواضع تئوريكي مختلف را نشان مي دهد.به دنبال گونه شناسي ارائه شده قبلي، نظریه قالب دهنده اين سه تفسیر، تأثير پذيري نظریه اجتماعي، فلسفه اجتماعي علمي و نظریه برونزا از زمان و مكان را براي تشكيل نظریه برنامه ريزي درونزا مشخص مي كند. در مورد فارستر و هيلي، چارچوب انعكاسي مدرنيستي آنها بر هستي شناسي واقع گرا دلالت دارد.فرانوگرایی،هستي شناسي واقع گرا را رد مي كند. يعني اين معنا را كه آنچه ما تجربه يا مشاهده مي كنيم، نماينده واقعيتي نهايي است. چنين واقعيتي وجود ندارد و آنچه كه براي ما باقي مانده است آميزه اي از ” بازيهاي زباني” ، عقيده شخصي و نهايتاً ايدئولوژي قياسناپذير است. آلمندينگر اين مطلب را نفی مي كند و به جاي آن واقع گرايي انتقادی و استدلال آن را مي پذيرد كه نظریه پسامدرن موضوعي معرفت شناسانه را با موضوعي هستي شناسانه اشتباه گرفته است.
در رابطه با نظریه اجتماعي نيز سه موضوع مشخص و البته مرتبط وجود دارد تركيب ساختار يابي هيلي و عقلانيت ارتباطي هابرماس، تركيب پراگماتيسم و عقلانيت ارتباطي فارستر، و نظریه پسامدرن و انتقادي آلمندينگر. دست آخر آن كه مابين نظریه برونزاي هر سه ، به ميزان زيادي تداخل وجود دارد. قبلاً در مورد این مطلب صحبت كرده ام که چگونه مواضع نظریه مشاركتي و ارتباطي در ظرف زمان و مكان انتقال پیداکرده است.
در رابطه با گونه شناسي فرااثبات گرایی مورد نظر ، دو پرسش مهم مطرح ميشود. اولين پرسش آن است كه چگونه اين گونه شناسي فرااثبات گرایی بر دشواريهاي موجود در رابطه با گونه شناسي هاي ديگر غلبه مي كند؟ من در رابطه با گونه شناسي ايفتاچل از چشم انداز پسامدرن دو مسأله كلي را تعيين كردهام- ريشه داشتن در ديدگاهي خطي و پيشرو از نظریه و استفاده اي كه از تفكيك محتوایی – رویه ای به عمل آورده است. قبلاً در سطور بالا ذكر شد كه چگونه تمركز بر تأثیرات به جاي نگاهی خطي و پيشرو، اثرات متعدد بر نظریه برنامه ريزي، منحصر به فرد بودن توازن يا تفسیر مرتبط به تئوريهاي مختلف و واریانس فضایی و زمانی آنها را مورد تأكيد قرار مي دهد. همچنين گفتمان مربوط به تمايز بين محتواو دستورالعمل را با تركيب آنها به منظور دستيابي به يك كليت واحد، ناديده ميگيرد.
دومين پرسش آن است كه آيا گونه شناسي مذكور مي تواند پاسخگوي كاركردهاي ارائه شده قبلي توسط تيرياكيان باشد؟مسأله اي كه در رابطه با شناخت تيرياكيان (1968 ) از گونه شناسيها وجود دارد، آن است كه شناخت او درچارچوب مفهوم اثبات گرايی از نظریه قرار داشت. ادعاهايي بر این مبنا كه گونه شناسي مي تواند” ويژگيهاي برجسته ” را توصيف كند، ممكن است زماني كه مثلاً نظام ها و نظریه های مكاتب اقتصادي سياسي مقايسه و مقابله مي شوند، قابل قبولتر باشند تا زماني كه تئوريهايي را مقايسه مي كنيم كه رويكردي وسيعاً تفسيري را دنبال مي كنند وتفاوت آنها در اصل نیست بلکه در تأکیدی است که بر برخی مطالب داشته اند. علاوه برآن اغلب اختلافات مهم اما نامحسوس در داخل مكاتب نظری وجود دارد كه گونه شناسي بايد آن را شناسايي كند اما روشن كردن آن مي تواند دشوار باشد. مثلاً نظریه برنامه ريزي پسامدرن برچسبي است كه بسياري از مواضع را پنهان ميكند. پرسش مربوط به اختلاف، برداشت هاي متعدد را از يكديگر جدا مي كند. ليوتارد 1984، به درستي، تفاوت و تنوع را به عنوان ويژگي تعیین کننده پسامدرنيسم مورد تاكيد قرار داد. او این موضوع را لمس کردكه هر دواین ویژگی به قدري مهم هستند كه حتي زماني كه ضرورتاً وجود ندارند، بايد بوجود آيند. هر نوع اجماع نظر در این زمینه به مثابه ترور به نظر می آمد. نظريه پردازان برنامه ريزي پسا مدرن برداشتهاي متفاوتی نسبت به اين موضوع دارند. سوجا( 1997 ) به طور كلي از ليوتارد پیروی مي كند درحالي كه آلمندينگر (2001) معتقد است كه تنوع ممكن است ترجيع بند پسامدرن باشد، اما پسامدرن اگر بخواهد معنايي داشته باشد بايد همگني و مدرنيته را نیز دربر گیرد. پرسش اين است كه نقشه نظریه های برنامه ريزي در چه مقياسي بايد ترسيم شود؟درسطح مجردتر،گونه شناسي وجود نظریه برنامه ريزي پسامدرن را مشخص مي كند، اما ممكن است ارتباطات و روابطي را از دست بدهد كه در بعضي جنبه ها بويژه در رابطه با موضوعاتي مانند اجماع، با مدرنيسم دارد.
با تنوع نظریه برنامه ريزي، اختلاف در تأكيد بر بعضی موضوعات نه تنها کمتر نشده ،بلکه بيشتر نیز شده است. اين ضرورتاً موضوع اصلي نيست، اگرچه تيرياكيان مانع ترسيم تفصيلي تر نظریه ها نمي شود، اما روح حاكم بر شاخص او، بويژه استفاده از واژه هايي مانند” زيربخش هاي اصلي” و “پارامتر هاي دقیقاً تعریف شده “، ممكن است با فضاي فرااثبات گرا سازگار نباشد. حتي اگر زيربخشهاي اصلي را بتوان تعيين كرد، تأكيد هاي متفاوت يا به اصطلاح تيرياكيان “زيربخشهاي فرعي” ،به همان اندازه مهم هستند. به روشني معلوم نيست كه مفاهيم را بتوان به صورت نظام يافته تری طبقه بندي كرد. اگر منظور تيرياكيان از واژه “نظام يافته ” مجموعه اي از بخش هاي متصل و مرتبط فعال به صورت موجوديت واحد باشد، خلاف يكي از مفاهيم پسامدرن يعني تأكيد بر باز بودن و كافي نبودن گفتمان در اين زمينه خواهد بود.كاربرد واژه ” نظام يافته ” عملاً به كاركرد آن در زمينه تصحيح برداشت هاي غلط و سردرگمي حاصل از طبقه بندي موضوعات مرتبط، چيزي اضافه نمي كند و حذف آن اين مشکل را از ميان بر مي دارد.
گونه شناسي كه قبلاً ارائه كردم ، شناخت را در رابطه با مكاتب و تأثیرات وسيع، سازمان مي دهد. اما آنگونه كه تيرياكيان مي خواهد “پارامترهاي یک موضوع معین را به روشني تعريف نمي كند”،( يا نبايد تعريف كند). چنين روشني و وضوحي را نمي توان درفضاي پسامدرن انتظار داشت و يا با اجبار بوجود آورد. مجدداً مي توان گفت كه اين موضوع در رابطه با درجه مطرح است. نهايتاً آنكه در حاليكه گونه شناسي من ممكن است زيربخش ها را توضيح دهد ، ضرورتاً ويژگيهاي مشخص را تعيين نمي كند. اما با پذيرش اين موضوع كه اكنون اختلافها بيشتر درجه اي است، چارچوبي بر مبنايي مستقل تر، براي چنين کنکاشی فراهم ميآورد.
در حالي كه گونه شناسي من با شاخص ارائه شده توسط تيرياكيان جفت وجور است، اما همان شاخصهای مشابه ممكن است خود براي فضاي پسامدرنيست،نامناسب باشند. كاركردهاي گونهشناسي لازم است بر تأكيد فرااثبات گرا بر ابعاد هنجاري نظریه، حضور فراگير واريانس در تبيينها و نظریه ها و شناخت ذهني تري كه با آن همراه است، بیشتر حساس باشند. به طور كلي اين امر مستلزم تغيير جهت در تأكيد بركاركردهاي گونه شناسيها جدا از تعيين مكاتب نظریه به شیوه ايفتاچل ، به سمت تأكيد بيشتر بر محتوي و تأثيرات در سطح وسيعتری است که فرصت تفسير دامنه آن تأثير را مفتوح باقي گذارد.
جمع بندی:
امروزه نظریه برنامه ريزي چشم انداز متنوع و چند پاره ای دارد.و به همین دلیل براي كمك به سازماندهی و توضيح اين مواضع در رابطه با مكاتب تئوريكي مختلف، ديسپلينهاي ديگر و تجربه برنامه ريزي، نياز به يك گونه شناسي بیشتر از هميشه احساس می شود. مفهوم گونه شناسي و همچنين گونه شناسي های واقعی تحت نگاه فرااثبات گرایی تغيير جهت داده اند. گونه شناسي جديد در نظریه برنامه ريزي چه الزامات بالقوه ای دارد ؟ براي كادر هاي علمي و اجرایی گفتمان و تحول در نظریه برنامه ريزي، در بهترين حالت مبهم و در بدترين حالت نامربوط است. گونه شناسي ها مي توانند نوري قوي بر اين گونه مباحث نامفهوم بتابانند و به اين ترتيب شناخت بيشتري نسبت به گفتمان مذکور و ارتباط آن با عمل فراهم آورند. همچنين لازم است كه امكان گفتمان توسط كساني را فراهم آورد كه به علت ماهيت بغرنج بسياري از مباحث كنارگذاشته شده اند. بويژه آنجا كه در اصل و تأكيد به کاررفته در مكاتب فكري اختلاف وجود دارد. اغلب اوقات اختلافهای موجود در مكاتب تئوريكي مختلف، به اندازه اختلافهاي موجود مابين اين مكاتب، مبهم و با اهميت هستند. اختلافهاي مذكور مي توانند شكست هاي سرنوشت سازي را رقم بزنند. براي مثال تأكيد هاي متفاوتي كه بر اختلاف و اجماع در نظریه برنامه ريزي پسامدرن وجود دارد و قبلاً درمورد آن صحبت شد.
از اينجا به كجا برويم؟ اين ادعا كاملاً درست نيست كه گونه شناسي ارائه شده نقشه نظریه برنامه ريزي را ارائه مي دهد. درست تر آن است كه بگوييم كه ]گونه شناسي ياد شده [ چارچوب يا ابزاري به دست مي دهد كه چنين نقشه اي را ارائه نمايد. نقشهاي كه ضرورتاً در چشم اندازي فرااثبات گرا بر برداشت افراد بويژه آنهايي متكي است كه درگير تحول نظریه بوده اند. بدون ترديد چنين نقشههايي نقش حساسي را بازي ميكنند. بويژه آنكه به نظر مي رسد خط سیرنظریه برنامه ريزي در واگرايي نظریه است و نه همگرايي آن . تداوم واگرايي، شبيه جهان در حال گسترش هميشگي، كابوس زبانهاي خصوصي ناسازگار و قياس ناپذير پسامدرن را پيش چشم مي آورد كه در قالب آن فاصله هاي موجود بين افراد به اندازهاي زياد است كه نميتوان آنها را به هم متصل كرد. گونه شناسي فرااثبات گرا مانند آنچه دراين مقاله ارائه شد، اختلاف را ميپذيرد اما تلاش مي كند شناختي از اين مواضع ظاهراً متنوع به دست دهد که مانع از افراط در همگني يا ناهمگني شود. به اين صورت گونه شناسی فرااثبات گرا با روح پروژه مشاركتي تناسب دارد كه براي پيمودن مسير بين اختلاف و تشابه، تلاش يكساني به عمل مي آورد. اين موضوع بالاتر از همه، چالش نظریه برنامه ريزي در قرن بيست و يكم است.
اين چالش از طریق گفتگو از “تصویر بزرگ” شامل گونه شناسي ها و همچنين تحول حوزه هاي اندیشه فردي يا مكاتب نظري مانند پراگماتيسم، پسامدرن، مشاركتي و مانند آن، همراهی می شود. شواهدي وجود دارد که بين تحول نظریه و چارچوبهاي نظری مانند گونه شناسي ها، توازن مورد نظر در شرف وقوع است ( فاینشتاين ، 2000 را ببيند). اين امر صرفاً ميتواند براي نظریه برنامهريزي و تجربه برنامه ریزی، مفيد باشد.
1- گونه شناسی
[2] Neo-liberal and public choice perspectives
[3] Postmodern planning
[4] Collaborative planning
[5] – Synoptic planning
[6] – Incremental planning
[7]- Transactive planning
[8] -Advocacy planning
[9] – Radical planning
1 Pick and Mix
[10] – Linguistic Turn
[11] -Framing Theory
[12] -Exogenous Theory
[13] -Social Theory
[14] -Social Scientific Philosophical Understandings
[15] -Indigenous Planning Theory
[16] Communicative
[17] Collaborative
[18] Structuration