وسط چهارراه زندگی، انتهای کوچۀ شیدایی درست همان جایی که دل از کف داده ای و جز جمالِ معشوق بی همتا چیز دیگری را نمی بینی، بن بستِ عقل است. دل برایت حدیثِ “شور و شرِ جوانی” می خواند، می خواهد پرواز کند و تو را به جایی ببرد که بی خیال همۀ دنیا همواره مستِ وصال یار باشی و جز او را نبینی. اما عقل که این حرف ها حالی اش نیست؛ برایت صغری و کبری می چیند، دل را دیوانه می خواند، تو را امر و نهی می کند، از حساب و کتاب سخن می گوید و به شدت می خواهد از دل و خواسته هایش بر حذر باشی. ما هم که حال و حوصله جنگ و جدال و قضاوت بین کارزار عقل و دل را نداریم تنها گوشه ای ایستاده و نظاره می کنیم تا خودشان با هم کنار بیایند و در نهایت همانی که پیروز شد عنان زندگی را چون غرامت جنگی به دست گیرد و هر آن چه از عاشقی و جوانی داریم به یغما ببرد. گاهی عقل حرفش را به کرسی می نشاند و فکر می کنیم منطقی ترین آدم دنیا شده ایم، هیچ درسی جز ریاضیات نخوانده و همواره دو دوتایمان چهار تاست. و گاهی دل دودمان عقل را به هم می ریزد و تا مرز جنون ما را شیدا و رسوا و از خود بیخود می کند. و حکایت انسان بیچاره و حیران همچنان باقیست. یا در اسارت عقل حسرت آزادی می خورد و یا به جرم مستی و دلباختگی دست روزگار بر او حد جاری می کند و آرامش و آبرویش را می برد.
دانشنامه مدیریار
نوشته های مشابه
خوشحالی زورکی نمی شود
⛱ بعضی کارها و حالت ها را می توانیم به زور هم که شده انجام دهیم یا در خود ایجاد کنیم. مثلاً می توانیم برای سلامتی ورزش کنیم، کوه یا استخر برویم، غذایی را که دوست نداریم به زور بخوریم، به روی کسی که از او خوشمان نمی آید لبخند بزنیم، در جایی که لازم شد الکی بخندیم و خلاصه برای این که حالمان بهتر باشد تحت جدیدترین روش های روانشناسی به خود تلقین کنیم شادی حق ماست و کسی جز ما نمی تواند باعث شادی ما شود و از این جنس افکار مثبت و کائنات گرایی های مرسوم.
لعنت بر این حس های بد
⛱ لعنت به خنده های تلخ، لعنت به دیدگان سرد، لعنت به تنهایی مرد، لعنت بر این حس های بد، لعنت بر این صفرهای صد. لعنت به خواستن و نتوانستن، لعنت به دویدن و نرسیدن، لعنت به بودن و دیده نشدن، لعنت به بی عدالتی و بی رحمی دنیا. وقتی هیچ چیز جای خودش نیست و انسان به هر دری می زند ولی به آرامش نمی رسد همچون پیرزنان بیوه گیسوان پریشان می کند به زمین و زمان بد و بیراه می گوید و همه ی آنچه آرامش وجودی اش را به هم ریخته نفرین می کند و با خودش می گوید:
حضرت یار
⛱ به تو که می رسم دل بیقرار دارم و مهر بیشمار، سر پر شور دارم و دل پر نور، ذوق وصال دارم و شوق نگاه، ذکر پر تکرارم «وان یکاد» است که به سر و صورتت فوت می کنم و حرف پرشمارم «کلام محبت» که مشتاقانه به پایت می ریزم. هیچ شنیده ای یا دیده ای که پروانه چگونه گرد شمع می چرخد و پا به پای اشک هایش می سوزد؟ من همان گونه دور سرت می چرخم و در حرارت نگاهت می سوزم و جان به جانت می دهم. وصال تو برایم همچون رنگین کمان زیبایی است که پس از رگبار بارانِ دیدگانِ نگرانِ من در امتداد طلوع آفتاب نگاهت در آسمان ابری زندگی ام ظهور کرده تا رویاهای رنگارنگی از عشق و امید را برایم مستانه و رندانه به تصویر بکشد.
عزیز دل بابا
زندگی مقصد ندارد
سندروم عدم اتکا به توانمندی های در دسترس
در بند اول چرخش هایِ تحول آفرین چشم انداز جهان شهر برکت و کرامت «تقویت باور “ما می توانیم” به جای عدم اتکا به توانمندی های در دسترس»، بیان شده است. متأسفانه به دلیل عدم خودباوری، عدم اطمینان و یا حتی عدم توجه به توانمندی های داخلی و در دسترس عده ای همواره در فرایندهای مدیریتی «مرغ همسایه را غاز می دیدند» و در حالیکه آب در کوزه داشتند تشنه لب دور جهان می چرخیدند! این امر هم به صورت ویژه از حیث توجه به توان و استعداد سرمایه انسانی قابل تأمل است و هم به صورت عام در مورد تمامی قابلیت ها، امکانات و فرصت هایی که در دسترس مدیریت بوده و از آن غافل بوده اند مصداق دارد.
وقتی عصبانی می شوی
⛱ خدا مرا ببخشد! گاهی عمداً حرفی می زنم، کاری می کنم یا چیزی را به هم میریزم تا لجش را درآورم، ناراحت شود و شروع کند به دعوا کردن. آخرلامصب چرا وقتی عصبانی می شوی این گونه دلربایی! صورتش سرخ می شود، در چشمانم خیره خیره نگاه می کند، شروع می کند به دعوا کردن! هر چه بیشتر داد می زند دلم بیشتر قنج می رود، به وجد می آیم و مهربانانه تر به او نگاه می کنم. او غرولند می کند و من قربان صدقه اش می روم، او بد و بیراه می گوید و من عاشقانه هایم را نثارش می کنم، او داد می زند و من لبخندی از سر اشتیاق تحویلش می دهم. خداوندا تو را سپاس که این گونه عشق را آفریدی، در دلم نهادی، پرورش دادی و محبوبی به طراوت باران، گرمای آفتاب و زیبایی مهتاب به من بخشیدی تا هر آن چه از محبت، عاطفه و احساس دارم بی محابا به پایش بریزم.
اسم مرا صدا بزن
⛱ فقط روزی چند بار اسم مرا صدا بزن تا هر بار لحن دلبرانه ات را با یکی از این کلمات پاسخ دهم؛ جانم، عشقم، عزیزم، فدایت شوم، گل خوشبوی من، چشم عسلی، دورت بگردم، دردت به جانم، امری داشتی، چیزی می خواهی، کاری داری، شما فقط لب تر کن، محبوب من، معشوق بی همتای من و …
شیرین تر از عسل
⛱ آدم نعمتهایی دارد بسیار بزرگ که آنها را نمی شمارد، به خاطرش شکر نمی کند، برایش کم ارزش و طبیعی می شود، به زبان نمی آورد و حتی شاید به گونه ای برخورد می کند که گویی وظیفه ی خداست که همواره آن را حاضر و آماده کادو پیچ کند و صبح به صبح تحویل بنده ی مغرور و ناسپاس دهد.
امان از جدایی
⛱ من اگر تو را نشنوم، تو را نبینم، در آغوش نگیرم، گرمای نگاهت را حس نکنم، گل وجودت را بو نکنم و جانم را فدایت نکنم که دیگر زنده نیستم. چه دنیایی شده است که حتی مهرورزی و عشق ورزی هم باید در پستوی دل پنهان بماند و دیدارها تنها با فاصله اجتماعی قانونی است! نمی دانم این که متمدن باشم و پروتوکل ها را رعایت کنم خوب است یا همان راه دیوانگی پیشه بگیرم و فریاد بزنم؛ ایها الناس شما را به خدا مرا رها کنید در این رنج بی حساب! امان از جدایی! من تحمل فاصله ها را ندارم، یار من درمان دردهای من هست و مرا شفا می بخشد. من کرونا ندارم ولی نفسم گرفته است. ریه هایم درگیر نیست اما اکسیژن کافی به من نمی رسد. بگذارید او را ببینم، با هوای او نفس بکشم، با نگاه او دلم روشن شود که من قرنطینه با او در اتاقی تاریک را با همۀ زیبایی های دنیا عوض نمی کنم.
برای تنهایی
⛱ درک کردن دیگران را خوب بلدم؛ این که فلانی الان حالش خوب نیست، حوصله ندارد، نمی خواهد، نمی تواند، حال نمی کند، دوست ندارد، دلش می خواهد تنها باشد، با کسی حرف نزند و جز خودش را نبیند. همه اینها را خوب می فهمم. اما امان از وقتی که کسی حال تو را درک نمی کند، تو را نمی فهمد، به خواست تو احترام نمی گذارد و برای تو حقی قائل نیست.
من جرأتش را دارم
⛱ من جرأتش را دارم در برابر روزگار بایستم، حقم را بگیرم، ناامیدی را زمین گیر کنم، از زندگی لذت ببرم و در کوچه پس کوچه های بی سرانجامِ رنج و سختی، عاقبتی شیرین و خیر برای خودم رقم بزنم. هرگز نمی ترسم «اگر غم لشكر انگیزد» و در برابر من و آرزوهایم بایستد. آن قدر به خودم و حقیقتِ باورهایم ایمان دارم که پا پس نمی کشم و در برابر هر آنچه می خواهد زندگی را بر من تلخ کند کم نمی آورم.