مرتبط با اين ادعا كه شواهد قابل اتكا فقط در حوزة علم يافت مي شوند، ديدگاهي به ميان مي آيد كه مبتني بر كاركرد حقيقي علم است. واتسون معتقد بود كه كاركرد علم به آن ميزان نيست كه همه رويدادها را تبيين كند، اما مي تواند آنها را پيش بيني و هدايت كند. در نتيجه رفتارگرايي شباهت نزديكي با اشكال خاصي از مصلحت گرايي (پراگماتيسم)(2) امركايي داشت كه از سوي جان ديويي، چارلز پيرس و ويليام جيمز ارائه مي شد و بخوبي با گرايش فراگير موجود در امريكا سازگاري داشت. گرايشي كه باور داشت شيوة بديهي براي بهبود بخشيدن به وضعيت انسان در بهره برداري صحيح از محيط بيروني است كه تاثير مهم و مشخصي بر رفتار او دارد.
پس چه چيزي مردم را به اين ادعا سوق مي دهد كه اشكال پيشين درتاريخ روان شناسي همچون هابز و ارسطو ممكن است رفتارگرا ناميده شوند؟ شايد تا حدي اين حقيقت كه بسياري از دانشمندان پيش از واتسون به مطالعه انسان به طور عيني تمايل نشان مي دادند. در عين حال بر مشاهدات درونگرايانه اتكايي نداشت، علت اين امر هم اين بودكه اين افراد فاقد نظريه اي روشمند در بررسيهاي خود بودند. گرچه مهمتر از اينها وجود ديگر اصول و نظريه اي بود كه واتسون از آنها حمايت مي كرد و بخوبي با رهنمودهاي روش شناختي او سازگار بود و توسط انديشمندان پيش از او ارائه شده بود.
واتسون همانند بسياري ديگر از رفتارگرايان به اصولي ناگفته و بي قيد و شرط دربارة گونه اي از موجودات حاضر درجهان باور داشت. او يك ماده باور بود كه تفكر حاصل فرآيندهايي در مغز و حنجره است. ديدگاه او دربارة گونه اي از مفاهيم كه براي گسترش علم روان شناسي مناسب بود، با ماده گرايي ارتباط تنگاتنگي داشت. او همانند هابز كه پيش از او زندگي مي كرد و هال كه پس از او به عرصه آمد، اعتقاد داشت كه مفاهيم بايد ويژگي ماشيني و مكانيكي داشته باشند. اين باور از سوي بسياري از رفتارگرايان تعلقي و ذهني متأخر هم طرح شده بود، كساني كه حاضر نبودند دربارة هيچ ايدة مرتبط با مسائل متافيزيكي بحث كنند، چرا كه مدعي بودند اين مسائل خارج از محدوده صلاحيت علمي قرار دارند. سرانجام آنكه واتسون در نظرية خود يك تداعي گرا محسوب مي شود. او اعتقاد داشت چرخه هاي واكنش ساده در رفتار با يكديگر به وسيله تداعي به هم مرتبط مي شوند، در اين خصوص نظريه براستي غيرخلاق بود، چرا كه او قلمروي تحركات كاملاً ساده اي به ساخت نظريه اي منتقل كرد كه پيش از آن براي پاسخگويي به ارتباط ميان شيوه هاي تفكر ابتدايي و ساده طرح شده بود. او بر اهميت ارتباط پيرامون ميان محركها تأكيد داشت و نقش فرآيندهاي مركزي را كمتر مي دانست. به اين ترتيب او آنچه را كه بعدها نظرية يادگيري محرك- پاسخ (Stimulus- response) ناميده مي شد، بنيان گذاشت.
با دانستن اين موارد مشخص مي شود چون روان شناسان پيش از واتسون اصول روشمند مشخصي نداشتند، نمي توانند به عنوان خاستگاه روان شناسي رفتارگرا تلقي شوند. در واقع اساس اين اصول روشمند برجنبش روان شناسي و بر جنبه هاي ديگري از انديشه واتسون استوار بود، انديشه اي كه البته همه رفتارگران دربارة ماده باوري و كاربرد مفاهيم ماشيني و قالبي و قواعد تداعي گرايانه در آن مشترك نبودند.
بايددقت داشت كه در اين قضيه، در انديشمندان پيش از واتسون كاربرد اندكي از خودآگاهي در روشهاي عيني، وجود داشته است. اين تحليل روشن دربارة وجه مميزة رفتارگرايي، روشي مفيد براي طرح رفتارگرايي به عنوان پديده اي در تاريخ انديشه را پيش روي ما قرار مي دهد. در همين ارتباط چهره هاي مهم و شناخته شده اي در تاريخ روان شناسي مطرح هستند كه تنها با اغماض بسيار مي توانند پيشاهنگان رفتارگرايي شمرده شوند اما به اقتضاي موقعيت و براي هرچه روشنتر شدن پيشينه رفتارگرايي به مثابه يك جنبش در تاريخ روان شناسي، بايد شناخته و معرفي شوند.
يك- پيشينة فكري رفتارگرايي
1. ارسطو
اگرچه تاريخ انديشه در بخشهاي مختلف بسيار متأثر از آراي ارسطو بوده و ايده هاي وي به شكلهاي گوناگون در مقوله هاي مختلف تاريخ تفكر داراي جايگاه خاصي است، هيچ دليل و مدرك كافي براي مرتبط دانستن او با رفتارگرايي وجود ندارد. دربارة اعتبار ارسطو همين بس كه براي مثال زماني كه وارد يك بحث در محوري روش شناختي دربارة استفاده از داده هاي قابل مشاهده به منزلة تمايزي از شواهد و مدارك درون نگرانه مي شويم و در بحث مطالعة هستي انسان با يك فقط خشن تاريخي روبه رو مي شويد و يا براي تمايز بخشيدن دنياي خصوصي افراد با دنياي عموميشان از عنصر آگاهيشان استفاده مي كنيم، در همة اين موضوعات ارسطو صاحب نظر و رأي است در حالي كه تمامي اين موضوعات براي يونانيان همدورة ارسطو بيگانه و بي معني بود. درواقع اين مطلب نشان مي دهد كه مفهوم خودآگاهي در نزد يونانيان به شكلي كه پديده هايي مانند درد، رؤيا، حافظه، كنش استنتاج كردن به عنوان شيوه هاي متنوع مثالي كه ابعاد مختلف خودآگاه فردي را به يكديگر مرتبط مي كنند، مطرح نبوده است. اساساً مفهوم خودآگاهي محصول فردگرايي و مكتبهاي گوناگون همانند فلسفه رواقي اپيكورگرايي ومسيحيت بود كه در واقع پاسخي بود براي طرح واژه هاي مفهومي و ذهني كه در عين حال تفاوت بسياري با اين طرح واره كه مناسب زندگي اشتراكي در دولت- شهرها بودند، نيز داشت. تا زماني كه روشهاي فكري سن آگوستين و دكارت ظهور نيافتند، مفاهيم خودآگاهي سازماندهي و هماهنگ نشدند. كاربرد درون نگري به منزلة روشي براي بررسي پديدة خودآگاهي با چنين نظامهايي راهي بس طولاني پيمود و رفتارگرايي زماني مي توانست قابل درك باشد كه با مثابه واكنشي در برار اين روشها تلقي شود.
در نتيجه روش معقولي نيست كه براي يافتن سرنخهاي اصول محوري رفتاگرايي به سراغ انديشمندي چون ارسطو برويم كه شيوه تفكر او دربارة زندگي انسان مقدم بر طرح واژه تعقلي و ذهنيي بود كه اجازة طرح چنين پرسشهايي را بدهد. دربارة ارسطو چه مي توان گفت؟ آيا او يك دانش آموختة زيست شناسي دريايي بود؟ او اولين كسي بود كه به مطالعه انسان به شيوه اي مشخص و روشمند نزديك شد او نظام طبقه بنديي را پديد آورد كه گياهان، جانوران و انسانها را در بر مي گرفت و مبناي آن شباهت جنس بود و همه جانداران عضو آن بودند. او نتيجه كارهاي تحقيقاتي خود به همه جهان فرستاد تا واقعيتها در اختيارش قرار گيرد، واقعيتهايي كه نه تنها شامل گونه هاي مختلف موجودات زنده كه شامل اشكال گوناگون رسوم و نظامهاي حكومتي كه مردم تحت آنها زندگي مي كردند، مي شد. ارسطو همه اين داده ها را ثبت و آنها را در آنچه بعدها در انجمن علمي گسترش داد، طبقه بندي كرد.
اگرچه وقتي به متافيزيك ارسطويي باز مي گرديم و شاكلة تعقلي را كه او براي توصيف و تبيين رفتار انساني متناسب تصور مي كند، مطالعه مي كنيم نه تنها به اين مطلب كه شكل و موضوع نظريه او با ماده باوري رفتارگرايان مغايرت دارد، مي رسيم، بلكه به اين مطلب مهم كه او در روان شناسي موردنظر منتقد صريح مكانيسمهاي زمان خود بود، آگاهي پيدا مي كنيم.
ارسطو بر اين نظر بود كه جانداران كالبدي (body) با روح (soul)اند، روح تعيين كننده و مشخص كنندة تمايلي فطري براي حفظ حيات است. اين تمايل مي تواند در پديده هايي مثل تغذيه، توليدمثل گياهان، احساسات و حركت در جانداران و عقل و خرد در انسان بروز يابد. ارسطو مكانيسمهايي مانند دموكريت و امپدوكلس را به خاطر اشتباه فراگيرشان كه منتهي به اين باور مي شد كه روح علت حركتي است كه خود محرك آن است، متهم مي ساخت. او ادامه داد كه روح بدن را بوسيله محرك دروني كه خودش طراحي و فكر مي كند، حركت مي دهد. فكر كردن گونه اي ازحركت نيست، نه بيشتر از آنچه تمايل و احساس هستند. پيشينيان دربارة مفهوم «روح» دچار بدفهمي شده بودند. يك چيز وقتي تنها يك قابليت و بالقوگي است، چگونه مي تواند حركت داشته باشد؟ قابليت چيزي نيست كه بتواند حركت داشته باشد. تفكر تنها به مثابه نوعي بهره گيري از بالقوگي مي تواند مطرح شود اما نمي توان آن را به منزلة يك تغيير و يك حركت به شمار آورد. ارسطو بحثها و ادله هاي بسيار بديعي را به كار مي گيرد تا اين انتقاد را به نظريه مكانيستها اثبات كند كه بسياري از آنها مشابه كارهايي است كه مي توان در آثار فلاسفة امروز مانند رايل(3) بافت (پيترز، 1962، ص 104-102؛ رايل 1949).
در نتيجه اين مسئله تقريباً دليلي براي اتصال ارسطو به رفتارگرايي چه از جنبه هاي محوري اصول ارسطويي و چه از جنبه هاي حاشيه اي تفكرش، وجود دارد اگر قرار بود كه ارسطو به يكي از مكاتب روان شناسي قرن بيستم ملحق شود، آشكار است كه به روان شناسي غايتگرا (hpurposive)ي غريزي مي پيوندد كه از سوي ويليام مك دوگل(4) معرفي و حمايت مي شود. اين به اين خاطر است كه در همين زمان ما رفتاري را مي بينيم كه در عين حملة شديد به مكانيستهاي زمان خود يعني جي. بي. واتسون و بازتاب شناسان، مهمترين مفهوم و جنبة تبيين را ارتقاي هدف مي داند. در واقع دين مك دوگل به ارسطو در بسياري از مسائل بوضوح اذعان شده است.
2. هابز
بسيار معقولتر خواهد بود كه رفتارگرايي را به جاي ارسطو به هابز منتسب بدانيم. ابتدا بد نيست بدانيم كه او يكي از بزرگترين متفكران فردگرايي بود و زماني هم نوشته كه دنياي خصوصي توسط صفات فردي درك شده و به آن بها داده مي شود و در عين حال با تمايلات همسو با مطلق گرايي در معرض تهديد قرار مي گيرد. هابز خودش قابليت انسان براي شكل دادن به اوهام و خيالات را به منزلة يكي از نيروهاي فوق العادة او به شمار مي آورد. او مي گويد: «از ميان همه پديده ها يا جلوه ها كه در اطراف ما وجود دارند، ستودني ترين، تجسم خود است؛ به عبارت ديگر برخي كالبدهاي طبيعي در خود الگوي همه چيزها را دارا هستند و برخي ديگر همة الگوها را دارا نيستند. اين قدرت اسرارآميز انسان براي نمودار ساختن درون خود و آنچه كه در اطراف او مي گذرد و همچنين برداشتهايي كه گرد مي آورد تا در حوادث آينده به كار گيرد، بود كه اشتياق هابز را برانگيخت. اين قدرت اسرارآميز چگونه تبيين مي شد؟ اين مسئله اي بود كه در قلب روان شناسي هابز و نظرية طبيعت او نهفته است.
بنابراين نقطة شروع هابز در روان شناسي هم امكانات مفهومي رفتارگرايي را براي او و هم بيهودگي انديشيدن دربارة آن را برملا مي كند. مهمترين جنبه اينكه هابز درواقع يك رفتارگرا بود، مسئله اشكال خيال براي هيچ رفتارگرايي نمي تواند به اندازة پديده اي خارق آلعاده براي يك روان شناس به مثابه مهمترين مسئله شمرده شود تا آن را تبيين كند. پي بردن به اين مسئله كه چگونه و به چه ميزان بدون نقطة اتكا و منبع ثابتي براي درون نگري مي توان رفتارگرايي را تبيين كرد نيزمشكل است. در باب اين پرسش بنيادين كه اطلاعات مناسب براي علم مطالعه رفتار انسان چه هستند، حقيقت اين است كه هابز موضعي صريح و روشن داشت. او درمقدمة كتاب لوياتان(5) مي نويسد:
هرقدر كه يك شخص، فرد ديگري را از روي كنشهايش تفسير كند، هرگز تفسير او متقن و دقيق نخواهد بود. چرا كه اين شكل به شخص اطلاعات اندكي را ارائه مي كند. او كه بر همة مملكت حكم مي راند بايد براي تفسير نوع بشر به درون خودش توجه كند نه اينكه اين يا آن انسان خاص و كنشهايش را مدنظر قرار دهد، اگرچه با همه اين دلايل انجام اين كار و رجوع به خود بسيار سخت است، سخت تر از ياد گرفتن يك زبان يا يك علم. با اين همه وقتي من به طور منظم و روشن تفسير خودم را دربارة خودم يادداشت مي كنم كه از ديگر بندها و گرفتاريها رها شده باشم. تنها در اين صورت است كه تفسيري دقيق و بدون پيش فرض حاصل مي شود. اگر هر خواننده و مخاطبي نتواند مشابه به اين امر را در درون خودش به وجود آورد، اصول تفسير او پذيرفتني نيست.
هابز نه تنها درون نگري را به منزله و شيوه اي مناسب براي بررسي نوع بشر مي ستود، كه بر غيرقابل اعتماد بود نتايج بدست آمده براساس مشاهدة ديگران نيز توجه كرده است. چرا به رغم موافقت هابز با شواهد درون گرانه، پيوندهاي او با رفتارگرايي بسيار معقولتر از خيليهاي ديگر به نظر مي آيد؟ پيش از هر چيز فرضياتي زيرساختي وجود دارند كه در ديدگاههاي هابز و رفتارگرايان امروزي مشترك هستند. فرضياتي كه در تفكر مدرن عميقا دروني شده اند و تفكري را شكل مي دهند كه ما گرايش به پذيرش آن داريم. نخست فرضياتي وجود دارند كه روشي قابل اعتماد براي پيشبرد شناخت و معرفت به شمار مي روند. هابز يكي از بيشمار «انسان جديد» دوران پسانوزايي بود كه باور داشت طبيعي براي هر كسي امكان پذير است. كساني هم بودند كه آمادگي درك مناسب اين روش را داشتند. او اعتقاد داشت كه كپرنيك و گاليله اين روش را براي شناخت جهان طبيعي در اختيار همگان قرار داده اند هابز نشان مي دهد كه اين روش تركيبي گاليله مي تواند در عين حال كه به روان شناسي و علوم سياسي مربوط باشد، در عين حال هم مي تواند براي شناخت جهان طبيعي كه هاروي آن را در مطالعة بدن مي بيند، به كار رود.
برخورد نخستين هابز با فرانسيس بيكن كه در مقام منشي ادبي او و در يك دوره صورت گرفته بود، هابز را مجاب كرده بود كه شناخت به معني قدرت است. آراي سياسي و روان شناختي هابز با استدلالي منطقي بر يك عقيده ساده يعني حفظ صلح استوار شده بود. او تصور مي كرد كه در غوغاي جنگهاي داخلي، هيچ اميدي براي انگلستان وجود ندارد مگر آنكه كسي بتواند بر روي اين رويدادها تأثير بگذارد. كسي كه در عين حال با منطق استدلالهاي او در باب انسان وجامعة مدني موافقت كند. اين شبكه منطقي و عمل گرايانه موجود در زيربناي نظرية هابز كه بعدها ماركسيستها نيز آن را تأييد كردند، يكي ديگر از پيوندهاي زيرساختي هابز و رفتارگرايان بود. پيوند بسيار بسيار آشكار ميان هابز و رفتارگرايان، ماده باوري او و كوشش او براي نتيجه گيري از مفاهيم و قوانين روش كار گاليله دربارة كرة زمين بود.
او خود مي گويد:
براي يك شخص زنده، نگريستن چيزي برحركت يك عضو نيست. همان طوركه قلب چيزي نيست مگر تپيدن يك اندام و سلسله اعصاب بر تعدادي رشتة پيچ در پيچ چيزي نيستند، مفصلها را هم مي توان به منزلة شماري چرخ دنده لحاظ كرد و در پي همة اينها، حركت كلي بدن آدمي چيزي نيست جز به حركت درآمدن تعدادي عضو عامل وقتي كه همگي با هم به حركت درآيند.
تمايلات و بيزاريها، حركتهايي در مقابل و خارج ازاشيائند. فكر كردن چيزي نيست مگر حركت ماده اي دروني در سر و احساس حركت مربوط به قلب، فرمهاي تخيل كه هابز آن را بسيار شگفت انگيز يافت، بايد همچون محل تلاقي حركت تلقي مي شد. براي درك و تصوير اين پديده ها مي شود از قانون اينرسي استنباط و دريافت شوند. براي گرفتن چنين نتيجه اي هابز حركات را بي ادازه كوچك و خرد در نظر مي گرفت. به شكلي كه آن را تلاش و مجاهدتي مابين موضوع حسي و مغز مي دانست و با كمك گرفتن از اين فرآيند چگونگي حركاتي را تبيين كرد كه از محيط به بدن اعمال مي شوند واز طريق اندام به مغز منتقل شده و سرانجام منجر به بروز حركات بارزي همچون تمايل و بيزاري مي شوند.
در رفتارگرايي تمايز بين دو نظرية مولكولي و جرمي رفتار را مي توان در ميان پيروان تولمن(6) مشاهده كرد. نظريه مولكولي نظير آنچه كه كلارك هال(7) عنوان مي كند از آن دسته فرضياتي است كه با بديهيات روان شناسي آغاز مي شود ومي كوشد بروز و ايجاد حركات بارز بدني را توسط حركات مولكولي خرد استنتاج و استنباط كند. هابز چنين نظرية مولكولي خردي را در پهنه اي حيرت آور به پيش مي كشد اما حتي با وجود چنين انتظاري، انديشة هابز دقيقا با رفتارگرايي انطباق نمي يابد. دامنة كاربرد روش استنباطي- تئوريك گاليله همراه با قوانين و مفاهيم مكانيكي او در عرصة شناخت رفتار بشري بسيار گسترده بود. هال توانست اين رويكرد گاليله اي را با روان شناسي به همان شكلي كه ويژگي محوري رفتارگرايي بود تركيب كند، به رغم اينكه با محدوديت اطلاعات دربارة موضوع تحقيق يعني انسان مواجه بود. در نتيجه هابز پدر اقعي نظريات مكانيكي در روان شناسي شمرده مي شود تا در رفتارگرايي، چرا كه همة رفتارگرايان مكانيسم باور(8) نيستند، اگرچه هابز خود بر درون نگري در حوزة روان شناسي اعتقاد داشت.
3. دكارت
شايد بسيار نامعقول باشد كه دكارت را رفتارگراتر از هابز به شمار آوريم، چرا كه دكارت به علت دوگانه انگاري روح و جسم كه جزء بديهيات وي بود، در تمام عالم شهره بود. اما در واقع همين دوانگاري او و هم روش علمي او توانست شرايط واوضاع فكري را براي رواج رفتارگرايي مهيا سازد، اگرچه كارهاي دكارت مي توانست الزاماً به رفتارگرايي ختم نشود.
دكارت عنوان كرد دو نوع ماده يا جوهر در جهان وجود دارد: ذهني وجسمي(9). اگر قرار بود رفتار اين مواد به شيوه اي علمي مطالعه شود، به تحليلها و فرضياتي روشن و بارز دربارة آنها مي شود رسيد تا از طريق اين تحليلها به آنچه كه محتواي احساس ساده را مي سازد و خردتر از آن غيرقابل تحليل است، رسيد. براي مثال با همين روش و با استفاده از عقايد موجود در باب اعيان عنصري(10) دانشمندان توانستند به تحليلها و ايده هاي ساده اي دربارة تعميم شكل و حركت ماده دست يابند. اگر قرار بود بعضي از اين تحليلها و استنباطها با يكديگر تركيب شوند، فقط آن دسته از تحليلها كه تواماً هم به مفروضات نظام استنباطي و هم به هندسه مجهز بودند، اين توانايي را داشتند تا به ارتباطي قابل درك برسند. به همين خاطر مسئله فهم كالبدها و ذهنها به رغم وجود آراي روشني درباره شان به دليل عدم امكان تركيب با ديگر تحليلهاي روش دكارتي مسكوت ماندند. مسئلة دكارت دربارة ارتباط بين جسم و روح از اين حقيقت نشئت مي گرفت كه اگرچه در جريان تجربه مغشوش هر روزه، ما متوجه تعامل ميان جسم روح هستيم، اما وقتي ما به سمت هدف خاصي حركت مي كنيم، هيچ فرض وعقيدة روشني در باب شيوه اين ارتباط نمي توانيم ارائه بدهيم. اين عقايد و فرضيه هاي روشن را تا وقتي روح و جسم به عنوان دو حوزة مستقل از يكديگر به صورت اسنتناج منطقي از يك سو و حركات بازتابي از سوي ديگر مورد مطالعه قرار مي گيرند، شكل مي گيرد.
دوگانه آنگاري دكارت فرضيات او در باب روش علمي، دو سنت تحقيقي را موجب شدند كه كمابيش به صورت مستقل از يكديگر پي گرفته مي شدند. از يك سو بدن انسان كه همچون يك دستگاه خودكار كه اعمالش تا سطح رفتار غريزي و عادات ساده به شمار مي رفت، موضوع مناسبي براي مطالعة عيني شد. هاروي(11) پيشرفتي بي نظير را در اين حوزه با استفاده از نظرية مكانيكي خود دربارة گردش خون ايجاد كرد. از سوي ديگر ذهن كه دكارت به واسطة آن بيش از همه به فرآيندهاي فكري عاليتر و تمايلات نظر داشت. تنها مي توانست از طريق درون نگري مورد مطالعه واقع شود. حاصل تئوري دوانگاري دكارت پيدايش دوم مكتب بود؛ مكتب زيست شناسي مكانيكي و بازتاب شناسي از يك سو و مكتب درون نگري روان شناسي از سوي ديگر، كه اين مكتب پس از 250 سال و در اوج خود توسط تحقيقات تجربي وونت(12) و تيچنر(13) به نتايج قابل توجهي دست يافت.
تحقيقات واتسون بر روي روشهاي درون نگرانه و جوهرة آگاهي برخلاف فرضيات اوليه مكتب درون نگري بود، چيزي كه او البته ادعا مي كرد مطالعاتش مطابق اين فرضيات و روشهاست. به دنبال اين سرپيچي واتسون ناچار شد به ديگر سنت ريشه گرفته از دكارت يعني زيست شناسي مكانيكي و بازتاب شناسي روي آورد. همه آنچه او انجام داد، كوششي براي گسترش حوزة فكر وعمل بود، كه تا پيش از اين تنها به منزلة امر ذهني و رواني به شمار مي آمد و به همين سبب تنها از طريق متد درون نگرانه مورد مطالعه قرار مي گرفت. وقتي واتسون شروع به نظريه پردازي دربارة رفتار كرد، ناخواسته به ديدگاه دكارتي نزديك شد. او فكر مي كرد كه پديده هاي مركب رفتاري مي توانند از طريق تقسيم به واحدهاي خردتر رفتار يعني بازتابهاي ساده تحليل و تبيين شوند.
4. بازتاب شناسي(14)
دوگانه انگاري دكارت فرضيه اي را بر مي گرفت كه آن دسته از رفتار بدن را كه پايين تر از سطح كنشهاي ارادي و عقلاني هستند را مي توان به صورت مكانيكي تبيين كرد. گرچه عقيدة دكارت دربارة چگونگي كار بدن، عقيده اي خام بود. او بدن انسان را به منزلة پيكره يا ماشيني خاكي فرض مي كرد و بسيار تحت تأثير شاهكار آدمكهايي بود كه در باغهاي اشرافي خدمت مي كردند و از طريق قرار دادن منظم لوله هاي آب در درونشان قادر بودند كار خود را انجام دهند. آنها مي توانستند دستهايشان را حركت دهند و حتي صداهايي مانند اداي كلمات را توليد كنند. دكارت به همين شيوه، سيستم عصبي بدن انسان را همچون بخشي از يك لوله كشي پيچيده تصور و ترسيم كرد. اعصاب به منزلة لوله هايي تصور مي شدند كه در امتداد «ارواح حيواني»(15) كه فضاهاي نامعلومي را مابين روح و جسم اشغال كرده اند، كشيده شده اند و به طور مستمر نيز داراي جريان هستند. تغييرات در حركت اين ارواح آنها را وادار به گشودن منافذي معين در مغز مي كند. وقتي اين اتفاق مي افتد اين تغيير حركت ارواح به ماهيچه هاي بدن بازتابيده مي شوند. به همين علت دكارت تصور مي كرد بسياري از حركتهاي بدن با نيت آگاهانه اي پديد مي آيند نه با بازتاب صرفاً فيزيولوژيك مغز يا بوسيله تكرار حركات در ارواح حيواني كه مغز از طريق غده صنوبري اش حركات آنها را در مجراهاي حركتي ثبت و سپس از طريق ارسال معاني تصويرها و برخوردهاي حسي ثبت شده، بدن را تحت تأثير قرار مي دهد.
به اين ترتيب واكنشهاي خودكار جسمي كه تحت تسلط اراده اي نبودند، بازتاب ناميده شدند. تا زماني كه چارلز بل در سال 1811 مقاله اي به نام «عقيده اي درباره آناتومي جديد مغز»(16) منتشر كرد، كار كمي براي رشد مفهوم مغز و فرآيندهاي آن انجام شده بود. بل در اين مقاله كه او را به جامعه سلطنتي متصل كرد، ادعا كرد رشته هاي عصبي از طريق ريشه هاي عصبي قدامي يا جلويي با مركز ستون مهره ها، مرتبط هستند. اين رشته هاي عصبي كار انتقال بازتابهاي مغزي حاصل از محركهاي حركتي را بر عهده دارند و اين اعصاب حسي با ريشه هاي جلويي رشتة مركزي نخاع نيز مرتبط اند. اين مطلب را ماژندي نيز در سال 1822 تأييد كرد. در سال 1833 مارشال هال به صراحت وجود كنشهاي بازتابي مستقل از ارادة آگاهانه در بدن را به اثبات رساند و در اواخر قرن نوزده رفتار عجيب حيوانات محروم شده از قشر فوقاني مغز ديگر به مقوله اي پيش پا افتاده و حل شده تبديل شد. در سال 1851 كلود برنارد تحقيقات فيزيولوژيك خود را بر روي تأثير اعصاب خاص سيستم گردش خون و تغييرات حاصله از آن را در سيستم عصب سمپاتيكي را بنيان نهاد. به اين اميد كه بتواند به درك ارتباط بين مغز و با امعاء و احشاء و تغييرات پيچيده شان در موقعيت هاي انگيزشي و احساسي كمك كند. نظريه تكامل گرايي بويژه نظرية هربرت اسپنسر راهنماي هيولينگز جكسون شد تا سطوح مختلف ارادي را در سيستم عصبي كه از كم به زياد سازمان داده شده بود و از شكلي خودكار تا صورتي ارادي تغيير پيدا مي كرد را بروشني كشف كند.
از منظر تاريخ رفتارگرايي گام تعيين كننده و رو به جلو را پاولف برداشت كه علاقة ويژه اش، سيستم گوارشي بود. در سال 1897 پاولف كتابي در باب كار غدد گوارشي(17) منتشر كرد كه در آن متذكر شده بود در كارآيي غدد بي قاعدگي و توقف خاصي مشاهده مي شود كه علتهاي رواني دارند. براي نمونه اينكه، گاهي پيش از آنكه غذايي به سگ داده شود، اين غدد آغاز به كار مي كنند. مانند زماني كه سگ شخصي را كه هر روز به او غذا مي دهد را مي بيند. در سال 1902 پاولف به مجموعه اي طولاني از كارهاي آزمايشگاهي براي مطالعه و شناخت چنين پديده اي دست زد. او به جاي ترشح معده اي بر ترشح بزاقي تمركز كرد چرا كه براي آزمايش بسيار قابل دسترس تر بود. سگي در يك قفس يا چهارچوب آزمايشي كه كنترلهاي مفصل و فراوان آزمايشگاهي داشت بسته شده بود و يك زنگ (محرك شرطي) مكرراً پس از اينكه غذا (محرك غيرشرطي) در اختيارش قرار مي گرفت به صدا در مي آمد تا ترشح بزاقي (پاسخ غيرشرطي) توليد شود، او اين كار را ادامه داد تا وقتي كه بدون وجود غذا، صداي زنگ منجر به ترشح بزاق سگ شد. پاولف هم چنين كشف كرد كه اين محرك شرطي تعميم پذير است به اين شكل كه سگ به محركهايي هم شكل ولي با دامنه وسيع واكنش نشان مي داد. او هم چنين دريافت كه سگها مي توانند تمايز ميان محركها را از طريق پاسخهاي صحيح به محركهاي متمايز همانند دايره يا بيضي فرا بگيرند و به اين شكل كه مثلاً به محرك بيضي واكنش نشان ندهند. اگر تمايز ميان محركها به تدريج كم مي شد و ويژگيي در جاي ديگر تقويت مي شد، رفتار سگ همگي نشانه هاي روان نژندي شديد را ظاهر مي ساخت. مفهوم تقويت(18) براي اشاره به اين فرآيندي ابداع شد كه در آن محرك شرطي در مجاورتي نزديك با محرك غيرشرطي پديدار مي شد. اظهارنظرهاي بسياري دربارة تشابه اين مفهوم و مفهوم «پاداش» (reward) كه تورانديك(19) اساس قانونش را دربارة تأثير بر پاية آن بنا مي نهد، وجود دارد. اما اين دو مفهوم از دو پيش زمينة نظري بسيار متفاوت نشئت مي گرفتند و تفاوتهاي آنها درست به اندازة تشابهاتشان اهميت دارد.
پاولف فيزولوژيستي سرسخت بود و يافته هاي تجربي خود را با نظريه اي درباره انتشار يا تشعشع(20) و فرآيندهاي تحريك و منع (كشش و وازنش)(21) در مغز مرتبط كرد او به روان شناسي توجهي نشان نمي داد و موضع گيري در مباحث روان شناسي را رد مي كرد. با تمام اينها تأثير او بر فيزيولوژي كم و بي اعتبار اما در روان شناسي گسترده است چرا كه يافته هاي او بعدها مورد تمسك رفتارگرايان قرار گرفت. در سويي ديگر همعصر او يعني بختيرف(22) كه نظرية بازتاب شرطي را رواج داد، گستره علايق وسيع تري داشت. او در سال 1907 كتاب روان شناسي عيني(23) را منتشر ساخت كه در آن اعلام كرد كه آينده روان شناسي به مشاهدات عيني بيروني بستگي دارد. او مفاهيم ذهن گرايانه و داده هاي درون نگرانه را از شمول نظريه خود خارج و تنها يافته هاي فيزيكي ملموس و فيزیولوژيكي را مدنظر قرار داد. در اين خصوص آراي بختيرف به لامتري و سنت ماده گرايي در روان شناسي باز مي گردد. او در جريان تجربياتش در باب شرطي سازي خود را به واكنشهايي مانند ترشح بزاق محدود نكرد اما باز هم در زمينه پاسخهاي حركتي شرطي به همان نتايج و موفقيتها دست پيدا كرد. سخنان او ديگر اهميتي هم پاية سخنان پاولف در آخر عمرش يافته بود. واتسون برنامه رفتارگرايانة خود را بدون اطلاع از تحقيقات فيزيولوژيكي پاولف و بختيرف در پيش گرفته بود اما بتدريج زماني كه از راه ترجمه با مطالعات آن دو آشنا شد، نتايج مطالعات آن دو را با نظرية خود درآميخت. به اين ترتيب بازتابهاي كارهاي تحقيقاتي پاولف در نظرية واتسون درست مانند بازتاب و عملكرد «طبايع ساده» دكارت در حوزة مطالعات كالبدي بود. پيوند ميان مطالعات واتسون و پاولف اگرچه به ظاهر از قواعد تداعي وتعميم منتج مي شد اما در واقع از منبع ديگري يعني سنت تجربه گرايان حاصل مي شد. تفسر روشن و منقح عمدة اين سنت با شرح ريشة فكري رفتارگرايان كامل مي شود.
5. سنت تجربه گرايان(24)
جنبة ديگري از تفكر دكارتي- علاقه به مفاهيم خودآگاهي- به يك اندازه از طريق خردگرايان و تجربه گرايان گسترش پيدا كرد. تجربه گرايان به مانند خردگرايان حقيقتاً ذهن خد را با مسائلي دربارة معرفت و آگاهي مشغول كرده بودند. آنگونه كه جان لاك بيان مي كند آنها سخت دل مشغول اصل، دامنه و حقيقت آگاهي انسان بودند. اگرچه آنها معتقد بودند كه اساس آگاهي تجربه است نه در احساس وقوف كامل بر جهان. اما با اين وصف قصد ما كسب باور دربارة جهان است كه صحت و كذب آن بايد بوسيلة مقايسه آنها با پديده هاي قابل مشاهده روشن شود، گرچه اين سنجش با احساسي فوق العاده نامطمئن توأم باشد، چرا كه تصورات ما از اين جهان از اين احساس تجربه اندوزي نشئت مي گيرد. بنابراين پرسشهايي دربارة دامنه و حقيقت آگاهي براي پاسخ يابي، به تأملاتي دربارة چگونگي به وجود آمدن تصورات گرايش داشتند. چرا كه پيروان آنچه كه «شيوة تصورات»(25) خوانده مي شود، اعتقاد داشتند كه تصورات واقعي بايد مسير برداشتهاي حسي را دنبال كند. نتيجه اين بود كه پرسشهاي فلسفي دربارة معناي عبارات و زمينه هاي آگاهي بصورتي نظام وار با پرسشهايي در روان شناسي ژنتيكي دربارة خاستگاه آگاهي درهم آميخته شد. اين قضيه به قرن نوزده ختم نشد. زماني كه اف. اچ. برادلي اعلام كرد كه «در انگلستان نگرشهاي روان شناسانه قدمت زيادي دارند» ميراث پريشان و بي نظمي از لاك تا جيمز ميل و الكساندر بين برجاي مانده بود، به شكلي منظم و پیوسته در معرض ديد همگان قرار گرفت.
نتيجه نهايي اين پيوند و درهم آميختگي اين بود كه كارهاي تجربه “رايان هم در بر گيرندة فرضيات فلسفي دربارة موجبات و زمينه و دامنه آگاهي شد و هم نظرية روان شناسان دربارة كاركرد ذهن را در بر مي گرفت. تئوري فلسفي از فرانسيس بيكن نشئت مي گرفت. او معتقد بود كه براي ايجاد آگاهي ابتدا بايد اطلاعات ساده غيرتفسيري يا برداشتهاي حسي ايجاد شود و نبايد در اينجا فرضيه هاي عجولانه يا تداركات طبيعي وجود داشته باشند. تعميمها بايد به گونه اي باشد كه بتواند محتواي داده ها را بازتاب كند. بيكن جداول نمونه هاي با هم آيي(26) با هم نيايي(27) (در غياب هم) و با هم تغييري(28) را تدارك ديد تا مطمئن شود كه اين تعميمها مستند هستند. اين جداول را بعدها جان استوارت ميل در روش معروف خود دربارة پژوهش آزمايشي بسط داد. اين مسئله اهميتي اساسي داشت. در اين فرآيند تعميمهاي حاصله نبايد از خود داده ها فراتر مي رفتند و هيچ منبعي نبايد مشاهده نشده باقي مي ماند. روابط متقابل بين تمام آنچه قابل مشاهده بود، توسط قوانين تبيين و بازگو مي شود.
نظرية روان شناسي كه همگام با نظرية فلسفي دربارة موجبات و دامنة آگاهي گسترش پيدا كرد، دو ويژگي اصلي داشت. نخست آنكه اعتقاد داشت كه آزمايش، تفكر و كنش تبعي از هيچ پديد مي آيند و محيط مسبب تصورات ساده (عقيده لاك) و برداشتها (عقيدة هيوم) به وجود آورندة ويژگيهاي فردي اند. كالبد شخص نيز همچون بخشي از جهان بيروني به شمار مي رود كه برداشتهاي بازتابي- مثل لذت و درد- را به وجود مي آورد كه از ميان گيرنده هاي متفاوت وارد ذهن مي شوند (اين مسئله بعدها از سوي رفتارگرايان محيط دروني ناميده شد). دوم اينكه آنها اعتقاد داشتند تصورات و ايده هاي برخاسته از دو منبع محيطي از طريق قواعد تداعي مانند مجاورت و تشابه يا جابجايي پيوند مي يابند. كنش با تصوري آغاز مي شود كه با لذت يا درد پيوند يافته است. به اين ترتيب براي مثال غذا به تصوري در ذهن جان مي دهد كه آن تصور با خوردن پيوند مي يابد كه در اين مقوله با تصور لذت نيز پيوند يافته است. اين مسئله كنش غذا خوردن را در پي دارد. گزارش اين روند را در آثار هابز مي توان يافت، گرچه خود او در شرح انديشه هايش بهاي چنداني به تداعي تصورات نداده است. او بر اهميت طرحهاي نشئت گرفته از ميل تأكيد داشت.
پيشينه تجربه گرايي سرشار از سرگذشت پيچيدگيها و آزمودگيهاي اين ايده ها و تصورات بنيادين است. در حوزة فلسفي و روان شناختي سه دكترين اقتباسي اصلي وجود داشت. نخست اينكه مفهوم «داده» بتدريج در نظريات مدرن به داده هاي حسي تغيير يافت. اين نظريات را مي توان در آثار فلاسفه اي چون جي. اي. مور، برتراند راسل و اي. جي. اير يافت. در عرصة علمي ايدة كانت در باب هم دامنه بودن مشاهدات علمي با پديده هاي قابل اندازه گيري به تصوري همه فهم و فراگير تبديل شد. از اين رو اين مسئله براي دانشمندان اهميت يافت تا از طريق آزمونهاي گوناگون، اطلاعاتي را كه تا حد امكان درست و محض مي نمود را بدست آورند. در روان شناسي قرن نوزده توجه به روان تني(29) كه اصولاً از كار وبر و فچنر ناشي مي شد، شاهدي بود بر اين مدعا كه تأكيد و تمركز روان شناسي بر داده هاي مشهود بيروني بوده است.
دومين نظريه اقتباسي نظرية معنايي(30) بود كه شكل گسترش و رشد يافته اش به صورت «تجربه گرايي منطقي»(31) شناخته شده است. اين ايده تأكيد داشت كه تنها آن دسته از داده ها پرمعني هستند كه مي توان از طريق مرجعهاي قابل مشاهده به آنها دست يافت. با اين فرض، زبان اخلاقي و شعري بسيار گفتاري و بي معناست (يا تنها معناي عاطفي دارد) چرا كه نمي تواند در قالبهاي قابل مشاهده جاي گيرد. عبارات علمي هم از طريق تعريف عملياتي و هم از برخورداري از ساختمان منطقي به شكلي غيرمستقيم قالبي مشاهده اي و منطقي را دارا مي شوند. در اوايل قرن بيست كتاب پي. دبليو. بريجمن به نام منطق فيزيك مدرن(32) (1927) اين ديدگاه را در باب عبارات و اصطلاحات علمي رواج داد. نظرات پيشرو او در روان شناسي از سوي سي. سي. پرت در كتاب «منطق روان شناسي مدرن» (1939)(33) مورد استفاده قرار گرفت و تأثير نظرگيري بر بي. اف. اسكينر پيشتاز رفتارگراي مدرن گذارد.
سومين نظريه اقتباسي، تلاش براي تدوين دقيق اين روشها براي رسيدن به تعميمهاي مستند انتشار روشنتر نظرية احتمالات بود كه بديهي فرض شده بود. آثار جان استوارت ميل، دبليو. اي. جانسون و جي. ام. كينز در اين سنت، نمونه هاي اعلاي آن بودند. اين نظرية روان شناختي كه موردتوجه بسياري از تجربه گرايان قرار گرفت براي ديويد هيوم آغاز بلندپروازانه اي محسوب مي شد تا آنجا كه او خود را نيوتن علوم انساني تصور مي كرد. در اين تئوري برداشتهاي ساده اجراي ذهني قلمداد مي شدند و قواعد تداعي همچون مجري بديهي و مسلم اين برداشتها فرض شدند. كاركرد اين تداعيها مشابه قاعدة جاذبه گرانشي در حوزة فيزيك قلمداد شد كه مي توانستند بصورت پيوسته اي كاركرد داشته باشند. ديويد هارتلي قرائت بلندپروازانه اي از اين نظريه را طرح كرد. چرا كه او اعتقاد داشت قواعد تداعي با نحوة عمل و ايجاد اختلالات فيزيولوژيكي در رشته هاي عصبي، طناب نخاعي و مغز كه آن را ارتعاشات مي نامند، مشابه است. با اين حال اين موضوع به جان استوارت ميل واگذار شد تا تداعي گرايي را از دعوي نيوتني و گمانه زنيهاي فيزيولوژيك رها كند و بكوشد تا قواعد بنياديني- كلي آنها اصول به وجود آمدن تصورات و نحوة ارتباط آنها را در چهارچوبي روشن و رسمي، صورت بندي كند. بعد از اين بيشتر كار مكتب تداعي گرايي قرن نوزده بريتانيا عبارت بوده از نقد، ارتقاء و ساده سازي نظرياتي كه ميل ابراز كرده بود.
در فرانسه تا حد زيادي به واسطة بدبيني مسري ولتري، تجربه گرايي بريتانياي تنها توانست نفوذي محدود و فاقد مبناي نظري پيدا كند. همين مسئله باعث شد تا انديشمندان فرانسوي ترغيب شوند تا بسيار دقيق و بيطرفانه به مشاهدة چگونگي رفتار انسان در واقعيت بپردازند. كتابهاي نوشته اي دربارة نابيناها(34) و نوشته اي دربارة كرها و گنگها(35) نمونه هايي كلاسيك از اين نوع مطالعات دربارة مصداقهاي عيني زندگي اشخاص هستند. به همين قياس، كوندياك به مسائل لاك به شكلي ملموستر و به شيوه اي خلاقانه تر از طريق خلق يك پيكرة خيالين نزديك شد. پيكره اي كه تنها قابليت پويايي داشت. كابانيس منتقد پرشور كوندياك، نوشته هاي روان تني خود را در سال 1795 با كوشش براي پاسخ به اين پرسش ملموس ولي غمبار آغاز كرد، سوال اين بود: آيا قرباني گيوتين هيچ دردي را پس از گردن زني متحمل مي شود؟ نظر او كه به موضوع آغازين كوندياك دربارة تصور وجود احساسي جدا از ساختار ارگانيسم به منزلة يك كليت حمله مي كرد، كاملاً مخالف ذره گرايي (اتميسم) سنت تداعي گرايان بود. اما اين نظريه اي بود كه بر اساس مشاهدات واقعي انسانها از دوران كودكي تا بلوغ شكل گرفته بود. به همين روش، لامتري، كسي كه رساله هابز- كه انسان نمونه عالي يك ماشين است- را بسط داد، نظرية خودش را به منزلة يك برآورد خلاق از سازوكار گاليله اي كه بخشي از آن نتيجة مطالعات پزشكي زير نظر هرمان بورهاو بود و بخشي از آن مشاهدات مستقيم خود در خلال مطالعة پديدة هيجان شكل گرفته بود، گسترش داد. بعدها و در قرن 19، لامتري و TiO كه نمايندة سرسخت مكتب اثبات گرايي ضدمتافيزيك در فرانسه بود، در كتاب دربارة هوش(36) كه بعدها با عنوان براساس هوش (1871)(37) به انگليسي ترجمه شد، براساس منطق ميل گزارشاتي از تيمارستانها، وقايع روان شناختي را ارائه دادند.
اين مسئله مشوقي شد تا همه بپذيرند كه اين موضوع به رفتار ملموس آدميان و تلاش براي مطالعه طرفانه اين رفتار مرتبط مي شود، كه چنين خصيصه اي قبلاً در تجربه گرايي فرانسه وجود داشت و يكي از تأثيرات سازنده در بسط اصول رفتارگرايي بود. گرچه شايد اين موضوع دور از واقعيت به نظر برسد، با وجود اين، رشد رفتارگرايي بايد بخشي به منزلة واكنش روش شناختي به روان شناسي درون نگرانه و بخشي به منزلة معرفتي كه از مطالعه جانوران به دست آمده است، در نظر گرفته شود. تقريباً آخرين موضوعي كه رفتارگرايان واقعاً به مطالعة آن پرداختند، رفتار ملموس انسان بود. اجازه دهيد اكنون به بيان خاستگاه بي واسطة رفتارگرايي بپردازيم.
دو- خاستگاه بي واسطة رفتارگرايي واتسون(38)
جي. بي. واتسون(39) به هيچ روي اولين فردي نبود كه به مطالعة عيني رفتار انساني بپردازد. ويليام مك دوگال(40) در كتاب روان شناسي فيزيولوژيك(41) در سال 1905، روان شناسي را به منزلة «علم اثباتي هدايتگر موجودات زنده» تعريف كرده بود و در برابر اين موضع گيري يعني تعريف روان شناسي به منزله عملي يا تجربي يا خودآگاهانه ايستادگي كرده بود. در سال 1908 در كتاب مقدمه اي بر روان شناسي اجتماعي(42) – بصراحت اصطلاح «رفتار»(43) را عنوان كرد و از طريق آن مدعي شد كه روان شناسي علم اثباتي هدايتگر رفتار است. او عقيده داشت روان شناسي نبايد تنها توصيفگر درون نگرانه اي از جريان سيال ذهن با تمام مكانیسم آن به شمار آيد. اين مسئله بايد ضمن مقايسه با روان شناسي فيزيولوژيكي، بيشتر با تكيه بر روشهاي عيني مانند مشاهدة رفتار انسان و حيوان- چه در سلامتي و چه در بيماري- تكميل شود. بر همين اساس در سال 1911، دبليو. بي. پيلزبُري(44) كه شاگرد تيچنر(45) بود در كتاب خود به نام بنيادهاي روان شناسي(46) مدعي شد كه روان شناسي در بايد علمي در باب رفتار انسان دانست اما نه مك دوگال و نه پيلزبُري عقيده اي تحديدي يا پيرايش شده اي ارائه ندادند. آنها تنها استدلال مي كردند روان شناسي در خيلي از جهات مديون مطالعات عيني بر روي جانوان يا مطالعه فيزيولوژيكي بر روي بسياري ديگر از موجودات است. اين مسئله از اين رو غيرموجه دانسته مي شود كه تعريفي از روان شناسي ارائه مي دهد كه در آن يافته هاي خارجي تر از دنياي بيرون را ناديده مي گيرد.
آنچه ديدگاه روان شناسي واتسون را از ديگر ديدگاههاي روان شناسي متمايز مي كند، آن چيزهايي است كه واتسون آنها را ناديده گرفته است نه آن چيزهايي كه او آنها را تبيين كرده است. در مقايسه با مك دوگال كه هم طرفدار روان شناسي بود و هم به مطالعات جانوران علاقه داشت، واتسون به رد درون نگري به مثابه روشي منطقي براي كسب اطلاعات و دور كردن «خودآگاهي» و ديگر اصطلاحات ذهن گرايانه از حوزة مفهوم علم مدرن سوق داده شد. اين پيرايشگري روش شناختي او را به سوي چه امري كشاند؟
1. روان شناسي حيواني(47)
از زمان انتشار كتب منشأ انواع(48) در سال (1859) و بيان احساسات در انسان و حيوان(49) در سال 1872 توسط داروين علاقة رو به رشدي براي مطالعة رفتار حيوانات، پرندگان و حشرات ايجاد شد تا فرضية داروين دربارة پيوستگي و تسلسل بين حيوان و انسان را بيازمايند. براي مثال در سال 1872، اسپالدينگ روي پرستوها تحقيق كرد تا مشخص كند كه آيا آنها پرواز كردن را با تقليد فرا مي گيرند یا به صورت فطري تمايل به انجام آن دارند. در خلال سالهاي 1879 تا 1904 فابر مجموعه وسيعي از مشاهدات را بر روي حشرات انجام داد تا معين كند چه مقدار از رفتار آنها غريزي است. اين نظريه را كه آيا هوش يا عقل بين انسان و حيوان پيوسته است، توسط رومنس، لويد مورگان و لوپ براساس مشاهده رفتار حيوانات به آزمايش گذارده شد. اما از منظر رشد و پيشرفت رفتارگراي، گام تعيين كننده زماني برداشته شد كه در سال 1896 اي. ال. ثورندايك گربه ها، مرغ ها و الاغها را به آزمايشگاه برد و بر روي آنها آزمايشاتي انجام داد تا نحوة فراگيري آنها را مشخص كند. از پيشرفتهاي تدريجي ولي بي قاعده، در منحنيهاي فراگيري ثورندايك مي شود نتيجه گرفت كه حيوانات قادر نيستند از طريق «بصيرت» با تعقل چيزي را فرا بگيرند. تقليد هم از طريق كنترلهاي آزمايشي رد شد. آزمون و خطا تنها امكان باقي مانده به نظر مي رسيد. او عنوان كرد كه اين حيوانات واكنشهاي گوناگوني از خود بروز مي دهند. رفته رفته پاسخهاي غيرمفيد كنار گذاشته شدند و پاسخهاي مفيد و نتيجه بخش مورد تأكيد و تأييد قرار گرفتند.
ثورندايك معتقد بود دو قانون بنيادين براي تبيين اين فرآيند وجود دارد. قانون ممارست بر اين نكته تأكيد داشت كه پيوندها يا ارتباطات با به كارگيري قوت مي يابند و با تركشان ضعيف مي شوند. قانون تاثير يا اثر هم بر اين نكته تأكيد داشت كه پيوندهايي كه پاداش دريافت مي كنند و به اين نحو به رضايت خاطر يا ارضاء منتهي مي شوند، شدت مي يابند. اين مسئله آن چنان كه قواعد تداعي هستند، به عنوان نظريه خاصي در سنت تداعي گرايي محسوب نمي شد. آنچه مهم بود، استفاده از چنين قواعد براي بررسي پيوند ميان محرك و پاسخ و ارائة مدركي تجربي از آزمايشهاي او بود كه براي اثبات نظر خود آنها را ارائه داد.
جالب آنكه واتسون تحصيلات دانشگاهي خود را در رشتة فلسفه آغاز كرد اما در طي دوران تحصيلات تكميلي در دانشگاه شيكاگو به رشتة روان شناسي روي آورد. در سال 1908 استاد روان شناسي دانشگاه جان هاپكينز شد و در سال 1912 به مجادله هايي در سخنرانيهاي عمومي اش دست زد كه در 1914 در كتار رفتار آنها را منتشر كرد. براي شدت حملات او شايد اين توجيه پذيرفتني باشد كه آنها ناشي از رنجش او از رويكردهاي اكراه آميز روان شناسان متعصب نسبت به مطالعات او بر روي حيوانات باشد. چون واتسون هم به جاي ارائه مستدل نظراتش، آنچنان كه مك دوگال و پيلز بري براي نشان دادن اهميت مطالعات بر روي جانوران انجام دادند، انگشت تمسخر به سوي وضعيت روان شناسي درون نگرانه گرفت.
واتسون اعلام كرد: «امروزه رفتارگرايي با اطمينان خاطر مي تواند در يك مبارزه طلبي جانانه، روان شناسان ذهني را از ميدان به در كند؛ به ما نشان دهيد كه شما روشي معقولي داريد، درواقع شما يك موضوع موجه داريد» (واتسون، 1924، ص17). مشاجره مفهومي در ميان درون نگرها موجب تغيير جهت مطالعات آنها شد و نمونه هايي از نتايج پراكنده در آزمايشات متنوع از سوي درون نگرهاي خوب آموزش ديده، نيز ديده شد. واتسون با اطمينان روي اين مسئله پافشاري مي كرد كه روان شناسي زماني مي تواند به جاي يك مشاجرة اجتماعي، يك علم باشد كه روشهايي رابه كار گيرد كه موفقيت آنها قبلاً در آزمايش بر روي حيوانات ثابت شده باشد.
2. استقراء گرايي(50)
دومين نقطة روشن آغاز رفتارگرايي، ديدگاهي درباره روش علمي بود كه واتسون در آن با درون نگرهايي كه به آنها حمله مي كرد، شريك بود. وونت و تيچنر، دو غول مكتب درون نگري مشتاقانه خواهان آن بودند تا پايه روان شناسي را بر تجربيات كنترل شده قرار دهند. اما اين شور عمومي براي شناخت فرد يا ديدگاهي كه براساس پرسشهاي روان شناختي كه بتواند در ميان ديدگاههاي امثال لاك، بر كلي و هيوم تشخيص دهد كدامين ديدگاه درست است، كافي نبود. انديشمندان درون نگر براي اين امر بايد بدقت آموزش ديده باشند. حتي بيش از اين تيچنر استدلال كرد كه آنها بايد براي تشخيص تجربه هاي محض، مانند هويتها، از مفاهيم و معاني كه هر انساني در زندگي معمولي خود آنها را داراست، آموزش داده شوند. اين امر نمي تواند اتفاق بيفتد مگر آنكه روان شناسي قادر باشد به داده هاي محضي كه ساير علوم فكري مي توانند خلق كنند، بي نياز شود.
اين قضيه ديدگاه خاصي از روش علمي كه از زمان بيكن اغلب «استقراء گرايي» يا «مشاهده گرايي» خوانده مي شد را بديهي مي انگاشت (پوپر 1962). ايدة پيشرو اين مفهوم را مي توان در كلمات خود تيچنر يافت: «ما موافقيم. من گمان مي كنم كه روش علمي را مي شود در يك كلمه خلاصه كرد: «مشاهده». تنها راه براي كار در عرصه علم، مشاهدة پديده هايي است كه خود موضوعات آن علم هستند» (تيچنر، 1908، ص 175). واتسون علي الاصول مفهومي مشابه روش علمي را در نظريات خود دارا بود. او خود مي گويد:
شما سرانجام كار رفتارگرايان را مشابه ديگر دانشمندان خواهيد يافت. موضوع منحصربه فرد دانشمند رفتارگرا از گردهم آمدن واقعيتهايي دربارة رفتار به وجود مي آيد و موضوع مشترك او با ساير دانشمندان منطق و رياضي (كه ابزار هر محقق است) مي باشد.
ايراد اصلي واتسون به درون نگرها اين بود كه اين مقوله تلاشي است براي شكل دادن به علم براساس اطلاعات بسيار نامطمئن كه آزمايش كننده ها مي توانستند بي هيچ توافقي به آن تكيه كنند و ديگر اينكه درون نگرها مدعي آشكارسازي حقيقت موضوع موهومي به نام خودآگاهي بودند. اگر روان شناسان مي توانستند از اطلاعات بدست آمده از حركت موشها در مارپيچهاي آزمايشگاهي آغاز كنند، هنوز اين شانس را داشتند كه علمي را براساس داده هاي قابل مشاهده گسترش دهند.
زماني كه اين مسئله به ساخت تعميمها رسيد، واتسون دوباره وفاداري خود به استقراءگرايان را آشكار ساخت چرا كه در ديدگاه بيكن تعميمها هرگز نبايد از داده ها فراتر بروند و بايد بتوانند بسادگي همبستگي ميان مشاهدات را درك و ثبت كنند. به اين دليل بود كه واتسون به تفكر فيزيولوژيكي دربارة فرآيندهاي مياني و واسطه بي اعتنا بود، همچنان كه او مخالف هر منبع هويتي ذهني غيرمشهود يا فرآيندهايي بود كه تنها آنچه را خود مي توانستند مشاهده كنند را تبيين كنند. مسلماً فرد بايد قادر باشد در صورت امكان داده ها را برآورد كرده و بر طبق قوانين رياضي بر روي آنها عمل كند. اما اين رويكرد و روش تنها راهي براي رسيدن به همبستگي بود.
3. تداعي گرايي(51)
همبستگي هايي كه واتسون به آنها پي برد نيز خود جزء جدايي ناپذيري از همان درون نگري سنتي يعني قواعد تداعي به شمار مي رفت. واتسون منكر غريزه نبود اما در مقايسه با تأثيرات محيطي از طريق يادگيري، آن را بسياركم اهميت مي دانست. واتسون در نظرية يادگيري خود، قانون تأثير ثورانديك را مردود دانست، چرا كه مفهوم ارضاء يا رضايت خاطر، يك مفهوم درون نگرانه به شمار مي رفت. اما در عين حال به قانون ممارست اعتقاد داشت،اصلي كه ثورانديك قوانين اولية تداعي نظير تناوب تأخر يا تازگي را بر پاية آن استنتاج كرده بود. واتسون نقش و فرآيندهاي مركزي را در يادگيري به حداقل رساند. او معتقد بود هر فرآيند رفتاري يك ماشين احساسي است كه از واحدهاي محرك- پاسخ تشكيل شده است. اين فرآيند با تحريك يكي از اعضاي حسي آغاز و با واكنشي ماهيچه اي يا غده اي اتمام مي پذيرد.
ثورانديك دليلي محكم و مطمئني بدست آورده بود كه نشان مي داد قانون ممارست براي تبيين كامل پديدة يادگيري كافي نيست، اما واتسون همچنان با منظور نمودن تاثير واكنشهاي شرطي كه پاولف براي اولين بار در 1902 آن را مطرح كرده بود، در نظرية خود، بر باور خود تأكيد داشت. اين مفهوم به همراه مفهوم تقويت، علت قابل قبول تري براي نوعي از شدت يافتگي يا تقويت در روابط ارائه داد، چيزي كه ثورانديك در قانون ذهن گرايانة خود يعني قانون تأثير به آن پرداخته بود. اما كار پاولف و بختيرف كه در يك زمان نظرية مشابهي در باب بازتابهاي تداعي كننده ارائه داده بودند، بتدريج در امريكا شناخته شد. ظاهراً واتسون با تحقيقاتي كه از 1914 به بعد در روسيه انجام شده بود، آشنايي داشته است. اما تنها نكات پراهميت آن را به تدريج در نظرية خود به كار گرفت. تا 1924 كه واتسون دريافت واكنشهاي شرطي مي توانند كليد فهم نحوة شكل گيري عادات باشند. اين در حالي بود كه ساير رفتارگرايان، واكنشهاي شرطي را بسرعت به كار گرفتند. در واقع همان طور كه در توضيح آن در پي مي آيد، آنها نظرية خود را با كمي اصلاحات دربه كارگيري آن،تا ربع قرن پيش بردند.
اگر واتسون به آنچه كه به ظاهر و بوضوح ديده مي شود خوب دقت مي كرد، موضوع تحقيق خود را بشدت رد مي كرد. با اين حال او مدعي بود حتي انديشه و فكر را هم مي توان اينگونه مورد مطالعه قرار داد حتي انديشه و فكر را هم مي توان اينگونه موردمطالعه قرار داد چرا كه انديشه و فكر تركيبي از واكنشهاي گفتاري كوركورانه يا كلام نيمه صوتي(52) است. اين رفتار كوركورانه كه انديشه را مي سازد، جايگزين تدابير ارادي مي شود. كودك مي آموزد هم زمان با انجام هر كار معني آن را هم فرا گيرد و گفتار هم با يك سلسله واكنشهاي معني آن را هم فراگيرد و گفتار هم با يك سلسله واكنشهاي شرطي آغاز مي شود، سپس كودك مي آموزد كه همان كار را بدون گفتار انجام دهد. پس بنابراين انديشه، رفتاري جايگزين است.
واتسون هم چنين موفق شد احساسات را هم وارد موضوع تحقيق خود كند. با اين ادعا كه احساسات واكنشهاي امعاء و احشايي را نيز در بر مي گيرند. او خود را پيرو نظرية جيمز لانگ مي دانست در حالي كه به احساسات درون نگرانه اي كه جيمز مدعي بود به دنبال تغييرات احشايي حاصل شده اند، اعتنايي نداشت. با اين همه او در مطالعات عملي خود دربارة احساس، حتي منشأ احشايي احساسات را انكار و بر نمودهاي بارز آن تأكيد داشت. واتسون سه احساس خشم، ترس و عشق را داراي منشأيي درون مي دانست و معتقد بود كه تمامي احساسات ديگر با شرطي شدگي كسب مي شوند. او با نشان دادن اينكه كودكان ممكن است در شرايطي نسبت به حيوانات بي آزاري مانند خرگوش وموش خشونت نشان دهند ناشي از اين است كه در ظاهر اين حيوانات بايد محرك آزاردهنده اي مانند صداي نابهنجار وجود داشته باشدكه تداعي بدي در كودكان ايجاد مي كند، به شهرت خاصي رسيد. از اين پس بود كه واتسون بر پاية سست شرطي شدگي واكنشهايي نظير ترشخ غدد بزاقي و تحريكات ساده و از روي هوش و تا حدي تفكر وهم چنين بر پايه برخي تجربيات جالب توجه در واكنشهاي شرطي احساسي كودكان، ادعاهايي خوش بينانه اي ارائه كرد كه اساس آنها بر دانسته هايي استوار بود كه او متناسب با تحصلات و سطح زندگي اجتماعي واز طريق فرآيندهاي اتفاقي با نيتي خيرخواهانه مي توانست كسب كند.
دكترين وي كاملاً با انديشة ملتي هماهنگ است كه يكي از مشكلات و دغدغه هايش داشتن هويتي به نام شهروند امريكايي فارغ از گروههاي مهاجر از مناطق گوناگون است. ملتي كه تلاش آنها در زندگي با دورنمايي عملي و مهارت فني در سطوح بالا همراه است كه اين تلاش با تمايلي برون گرايانه و دوستانه با گرايشي خوش بينانه همراه است.
سه- اشكال گوناگون رفتارگرايي(53)
همواره بحثهايي مطرح بوده است مبني بر اينكه رفتارگرايي اصولاً جنبشي روش شناختي در روان شناسي بوده است كه محدوديتهايي در داده هاي اوليه اي كه علم بر پاية آنها استوار است، ايجاد كرده است. مطابق نظريه جي. بي. واتسون(54) كه باني نظرية رفتارگرايي محسوب مي شود، اصول مركزي و بنيادين رفتارگرايي با نگرشي استقرايي بر روش علمي حيات مي شد كه اين روش علمي به منزله يك نظرية روان شناختي كه با اصول متافيزيكيي از مادي گرايي و تداعي گرايي پيرامون گرا يا با قوانيني از نظرية محرك- پاسخ فراهم آمده بود. تعداد كمي از رفتارگرايان بعدي در اين فرضيه اتفاق نظر داشتند. بنابراين در نظرسنجيهاي مربوط به اصول اوليه اين فرضيات بيشتر به حمايت يا مخالفت آنان نسبت به اصول اوليه و ساير فرضيات واتسون پرداخته مي شود كه پيوستگي نزديكي با رفتارگرايي دارد.
1. ماده گرايي نخستين (55)
بعضي از هم عصران واتسون به مراتب از حاميان بعدي اش با عقايد بي پروايانه و گستاخانة او دربارة متافيزيك هم عقيده بودند. براي نمونه آلبرت. پي. وايس(56) كتابي با نام اصول نظري رفتار انساني(57) در سال 1925 منتشر كرد كه در آن آگاهي و درون نگري در روان شناسي را مردود دانست و ادعا كرد كه تمام رفتارها را مي توان بصورت فرآيندهاي فيزيكوشيميايي معني كرد. گذشته از اين، او مدعي بود وجه تمايز نسان از ساير موجودات، اجتماعي بودن محيط زندگي اوست. بنابراين روان شناسي علمي است زيست- اجتماعي كه بطور مشخص با تأثير محيط اجتماعي بر يك ارگانيسم زيست شناختي سروكار دارد. وايس بويژه بر روند رشد يادگيري كودكان علاقه مند بود. اما هرگز به مشكلات مفهومي كه در واگشت گرايي058) با آن مواجه بود و اينكه چطور خصايص محيط اجتماعي نظير دستورات، وعده ها و اندرزهاي اخلاقي مي توانند به صورت اصطلاحات فيزيكي صرف، تحليل شوند، نپرداخت.
يكي ديگر از رفتارگرايان كه سادگي هم ارز را در محيط نشان داد دبليو. اس. هانتر(59) بود. او بر اين بود كه عبارات آگاهي يا تجربه براي يك روان شناس تنها يك نام هستند كه او به آنچه سايرين «محيط» مي نامند، اطلاق مي كند. اين پيشنهاد بي تجربگي معرفت شناختي اغلب رفتارگرايان پيشين را بطور خلاصه بررسي مي كند، چيزي كه كافكا(60) بشدت با آن مقابله مي كرد. با اين حال هانتر به شيوة ديگري خود را از ديگران متمايز كرد. به تصور وي نگرش تازة روان شناسي شايستگي دريافت نام جديدي داشت، اما تلاش وي براي جايگزين كردن «رفتارشناسي»(61) به جاي روان شناسي ناكام ماند. او هم چنين نخستين كسي بود كه براي مطالعة يادگيري حركتي از مارپيچ زمان مند(62) بهره گرفت.
يكي از نظريه پردازان بسيار خلاق و جالب توجه در رفتارگرايي آغازين ايي. بي. هولت(63) بود. او يكي از نخستين كساني بود كه سعي كرد در چهارچوب رفتارگرايي به پديده هاي فرويدي بپردازد و اثر وي به نام ميل فرويدي و جايگاه آن در علم اخلاق(64) كه در سال 1915 چاپ شد، يك نمونه اعلي نسبت به افكار زمخت و خام پيشين به شمار مي رود كه بعدها اُ. اچ. مارور(65) و جي. دالرد(66) و ان. اِي. مايلر(67) نيز از آن پيروي كردند. هولت نظر واتسون را كه انديشه را گفتار غيرصوتي ناميده بود، بسط داد ونظرياتي در خصوص روابط بين زبان و شرطي شدگي نيز ارائه كرد و بعدها با بلندپروازي بيشتر وتلاشهاي اگرچه ناموفق، سعي كرد زبان را نظامي از واكنش هاي شرطي معرفي كند.
كارل. اس. لشلي(68) يكي از شاگردان واتسون، سهم فراواني در تدوين فيزيولوژي عصبي ايفا كرد. اما اين مانع از اظهار عقيده دربارة موضوع موردبحث روان شناسي و روش هاي آن نگرديد. براي مثال «درون نگري، نمونه اي از آسيب شناسي روش علمي است» (لشلي، 1923). اما يافته هاي فيزيولوژيكي وي همانگونه كه در كتاب مكانيسم مغز و هوش(69) (1929) آمده است، نظريات ديگر واتسون در ساير زمينه ها را تأييد نمي كند. اصول مسلم همتواني(70) كه او ارائه كرد، مبني بر اينكه هر بخش قشر مخ از نظر ظرفيت يادگيري و عمل كلي با بخشهاي ديگر مشابه است- كه يادگيري نتيجة عملكرد تودة يك بافت است- مورد توجه نظرية مركزگرايي (centeralist) در زمينة يادگيري به جاي نظرية پيرامون گرايي (peripheralist) واتسون شد. او نسبت به نظريات محرك- پاسخ (S-R) ايرادات زيادي داشت كه اصول آن ارتباط ساده بين محرك و پاسخ بود. نقش فرآيندهاي مغزي مياني را ناديده مي گرفت. در نتيجه تغيير سادة كاركردهاي مغز كه واتسون به پيروي از دكارت به آن باور داشت، مردود گرديد.
با اين حال، لشلي هرگز از نظريات مادي گرا واتسون رهايي نيافت. او مانند وايس و هانتر معتقد بود كه رفتار را مي توان در مفاهيم مكانيكي و شيمياي توصيف و خلاصه كرد. لازم به يادآوري است كه كليه رفتارگرايان نخستين از يك ديد استنتاجي مشترك در روشهاي علمي برخوردار بودند. آنان به علوم مختلف به منزلة موضوعات قابل بحث و تحقيق گوناگون مي نگريستند كه مي توان از آن اطلاعات قابل اعتمادي استخراج كرد. در اين زمينه آنها نه تنها از اصول روش شناختي واتسون پيروي مي كردند كه از ديد علميي كه اين اصول از آنها نشئت مي گرفت، نيز بهره مي جستند.
2. اِي. سي. تولمن(71)
يكي از تازه گرويدگان بسيار متنفذ و پرقدرت رفتارگرايي، اِي. سي. تولمن بود، چرا كه خود را يك رفتارگراي غايت نگر و مصمم اوايل 1920 مي دانست. هرچند كه اثر روشنگر او به نام رفتار هدفمند در حيوانات و انسان(72) تا سال 1930 منتشر نشد. او خود را پيرو رفتارگرايان مي دانست چرا كه به نظرية محوري روش شناختي آنان در باب اصولي كه روش شناسي علمي بر پايه آن استوار بود، اعتقاد داشت. او نيز همانند واتسون و وايس تسليم ادعاهاي متافيزيكي دربارة انواع هستيهاي موجود در جهان نشد. اما پذيرفت كه در سطح عقل سليم و عرف، بشر درون نگر است و در مواجهه با اصطلاحات ذهن گرايانه به خوبي از عهده بر مي آيد. اما آنچه بدان شك داشت، درستي به كارگيري اين اصطلاحات براي مقاصد علمي بود از نظر علمي «احساسات خام» بي استفاده اند و اصطلاحات ذهني را مي توان به زبانهاي رفتاري قابل مشاهده اي ترجمه كرد. به عبارت بهتر، تولمن بيشتر از آنكه مادي گرا باشد، يك رفتارگراي مفهوم يا يك رفتارگرا در روش شناختي عيانش محسوب مي شد.
تولمن در حوزة مفهومي دست كم سه مقوله را مطرح كرد كه دو مورد از آنها از اهميت خاصي برخوردار است، نخست آنكه او خود را يك رفتارگراي غايت نگر ناميد، چرا كه او بر اين بود مفهوم «قصد» قابل چشم پوشي نيست. همان طور كه در قسمتهاي 1و 2 اشاره شد، او ميان سطوح مولكولي و يكپارچة جرمي رفتار كه تركيب آنها بخشهاي مختلف فرآيند رفتاري را ايجاد مي كند و منجر به حركت و اطاعت اعضاء مي شود، تمايز قايل بود. وي مدعي بود كه واتسون بطور مشخص تمايز ميان سطوح مولكولي و يكپارچه را تعيين نكرده است و در تقابل با نظريه هال ادعا كردكه رفتار در سطح يكپارچه «غيرمترقبه اي» است كه ويژگيهاي توصيفي معين خود را داراست. اين تعاريف را نمي توان از بررسيهاي سطح مولكولي حذف يا دور كرد.
دوم آنكه، تولمن كوششهاي باورنكردني به خرج داد تا مفاهيم ذهني را به گونه اي كه در سطح يكپارچه به كار گرفته مي شوند در قالب اصطلاحات رفتارگرايانه ترجمه كند. آگاهي يا هوشياري تبديل به عملكرد يك «نمونه گيري» شد و يا رفتار به عبارت «دور پس و پيش» ترجمه شد. او حتي بر اين باور بود كه مي توان فرضيه مكانيسمهاي شخصيتي فرويدي (Freudian personality mechanisms) را نيز در قالب همين اصطلاحات ترجمه كرد.
سوم آنكه تولمن مفهوم «متغيرهاي مياني ورابط» را به نظرية روان شناختي وارد كرد. اصطلاحاتي نظير «غريزه» (instinct)، پيش از اين از سوي افرادي نظير مك دوگال به كار گرفته شده بود، نه تنها بديهي فرض شد، بلكه باعث شد تا الگوهاي رفتاري معين و هدف دار نيز به فراموشي سپرده شوند در عين حال كه باعث شد نگرشي متافيزيكي به عقايدي نظير «جوهر وجود» يا «تحقيقاي ارسطويي» يا عقيدة «ذرات رواني پويا» (dynamic mental Atons) كه رفتار را فعال مي كنند، پيدا كنند. تولمن مدعي بود كه يك رفتارگرا كاملاً محق است از اصطلاحاتي نظير «سائق» يا «ميل» بهره گيرد كه به پديده اي غيرقابل مشاهده دلالت ندارد بلكه نشانه اي است به اختصار براي ابراز همبستگي ميان روابط و شرايط پيشيني نظير نياز فقر غذايي و گوناگوني در رفتاري مانند غذا خوردن.
اين طبقه بندي مفهومي به دسته بنديهاي روان شناسي كمك مي كند تا بدون واهمه از متافيزيك گراها از نظريه پردازي رها شوند. اين مسئله منجر به كاربرد ساختارهاي فرضيه اي شد كه نظريه پردازان دربارة نامشهودات فرض گرفته شده از يك گونه فيزيولوژيكي، پذيرفته بودند (براي مطالعه بيشتر دربارة اين تمايزات به آثار مك كورديل(73) و مييل(74) 1948 مراجعه كنيد). تولمن همچنين روان شناسي اسطوره اي استقراءگرا را كه با رفتارگرايان نخستين مشترك بود، مورد مداقه قرار دارد كه براساس آن دانشمندان هرگز نبايد از مشاهداتشان فراتر بروند اما درواقع اين يقين نامشهود است كه مشاهدات را تبيين مي كند و همواره هم از مهمترين منابع پيشرفتهاي علمي بوده است.
تولمن در جئزايت فرضيه روان شناختي خود فردي التقاطي بود. او بر اهميت متغيرهاي خواستي(75) و شناختي (Congnitive) در رفتار، تأكيد داشت و سعي مي كرد دقيقاً پيش فرضهايي نظير آنچه كه مك دوگال در نظرية خود دربارة غرايز آميخته بود، را بيان كند. پيش فرضهايي نظير تمايلات دروني براي توجه به چيزي خاص و يا بروز يك رفتار خاص در مواجهه با يك موضوع خاص.
تولمن در بررسي متغيرهاي خواستي، تمايلات مرتبة اول (first-order) را كه با موقعيتهاي پيشين فيزيولوژيك و موفقيتهاي پسين آرامش فيزيولوژيك، نظير نيازهاي غذايي و جنسي، وابسته بودند، از تمايلات مرتبة دوم (second-ordr) نظير كنجكاوي و سودمندي كه به وضوح با اين مولودها ارتباط مستقيمي ندارند، را متمايز كرد. اين تمايز كه بعدها ميان تمايلات زيستي و اكتسابي ثابت شد، در تاريخ رفتارگرايي از اهميت ويژه اي برخوردار شد. تولمن از جنبة شناختي «آمادگي وسيله هدف را» براي «موضوعات ابزاري» (means-objects) بديهي فرض كرد كه اگرچه كاملاً دروني اند اما وابسته به موفقيت ارگانيسم در رسیدن به هدف خود هستند. هم چنين در بررسي حمايتهاي رفتاري (behavior supports) سعي كرد از نظرية «ذره گرايي حسي» (Secnsory Atomism) وابسته به روان شناسي محرك- پاسخ فاصله بگيرد. او همچنين مفهوم «انتظار علامت گشتالت» (sign-Gestal expectation) را براي دستيابي به يافته هاي روان شناسي گشتالت در باب پيش فرض هايي دربارة زمينه هاي ادراكي ارگانيسم، گسترش داد.
اگرچه تولمن بر اميال و بيزاريهاي دروني در رفتار تأكيد داشت، از اهميت يادگيري و نقش متغيرهاي شناختي نيز غافل نبود و نيز بر اين بود كه شواهد يادگيري پنهان با قانون اثر ثورانديك در تضاد است. در فراگيري از راه آزمون و خطا، نوعي پالايش در علامتهاي گشتالت صورت مي پذيرد. در هنگام انتخابهاي مختلف يك نوع طرح و شناختي، اجرا مي گردد. البته متغيرهاي انگيزشي نقش مهمي در يادگيري دارند كه توسط آنها تعيين مي گردد، در هر موقعيت خاص چه زوايايي بايد مورد تأكيد قرار گيرد. اما يادگيري اصولاً به احتمال دستيابي به هدف و تأييد اين احتمالات توسط متغيرهاي انگيزشي بستگي دارد. انسانها و حيوانات در يادگيري از پيش بيني ها و نقشه هايي استفاده مي كنند كه در تجربيات بعدي بيشتر و بيشتر تكامل مي يابند و تأييد يا رد مي شوند. تولمن با بسط نظرية خود، علاقة بيشتري به آن يافت و به اهميت متغيرهاي شناختي پي برد. بنابراين جاي تعجب نيست كه رفتارگرايان با وجود اين نظرية تولمن هر روز حالشان بدتر از روز پيش بشود. بخصوص آنكه تولمن اساساً يكي از آنها به شمار مي آمد.
3. سي. ال. هال
رفتارگرايي در اصل همان فلسفة قديم بود كه جامه اي نو از جنس نظرية علمي بر تن كرده بود. فلاسفة دهه 1930 به ديدگاه استقرايي قديم در روش علمي وارد كردند كه بيشتر آنها نيز در سنت تجربي هم موردقبول واقع شده بود. تفكر هيوئل در قرن نوزدهم از تندترين نقدهاي اين نگرش بود. نقش فرضيه و قياس در علم كه در روش گاليله بسيارحايز اهميت بود، كاملاً مورد تأكيد قرار گفت. تحت تأثير اين تغيير در فضاي فلسفي، روان شناسي به گونه اي ديگر بررسي شد.
كلارك هال و كورت لوين به ويژه بر اين باور بودند كه روان شناسي به دليل آنكه هنوز ارد مرحلة گاليله اي خود نشده است از جهاتي با نوعي بي نظمي و نشئت مواجه گرديده است. لوين به منزلة يك روان شناس گشتالي مباحثة روش شناختي مفصلي مبني بر تأثير نظرية ياد شده در بخش «روشهاي ارسطويي و گاليله اي تبيين»(76) در كتاب خود به نام نظرية پويا دربارة شخصيت(77) كه در سال 1935 نوشته شد، به راه انداخت. وي براي ايجاد نظريه اي در روان شناسي با استفاده از اصول مسلم بر گرفته از پويايي روش تحليلي تركيبي گاليله، بهره گرفت.
برخلاف رفتارگرايان برجستة ديگر، كلارك هال در آزمايشگاه حيواني آموزش نديده بود. او به عنوان يك طراح قابل و باهوش در زمينة آزمايشات به مفهوم ايجاد خواب مصنوعي و تلقين پذيري شهرت زيادي كسب كرد. سپس به قوانين پاولف دربارة شرط گرايي روي آورد. علاقة مفرط هال به رياضيات او رابه خلق الگوي يادگيري قياسي- فرضي ترغيب كرد. او روز به روز بلند پروازتر مي شد تا رؤياي هابز را در زمينة سيستم ماشيني احياء كند كه در آن قوانين حاكم بر رفتار انسان مي توانستند از اصول «حركات يكنواخت» در سطح فيزيولوژيكي استنتاج شوند. وي نظرية تولمن را دربارة تمايز ميان رفتار مولكولي و يكپارچه را پذيرفت، اما با طرز تفكر تولمن مبني بر اينكه رفتار در سطح يكپارچه مي تواند سرانجام عبارات حركات در سطح مولكولي را تبيين كند، كاملاً مخالف بود. او در سال 1942 به تدوين طرح بلندپروازانه اي به نام «قواعد رفتار»(78) پرداخت و در سال 1951 برداشت بازبيني شده و صورت بندي شده تري را دربارة سيستم خود در كتاب بنيادهاي رفتار(79) به چاپ رساند.
در سيستم موردنظر هال از نظر محتواي عملي، اصالت و تازگي خاصي وجود ندارد، زيرا مطابق اين سيستم تنها ساختاي ماشيني يا توجيهات رياضي نشان دهندة صحت رفتار هستند. نقطه عزيمت هال از يك اصل مسلم زيست شناختي به نام حفظ وتثبيت موجود زنده وقتي كه آن موجود به چيزي نياز پيدا مي كند در واقع حفظ موجود وقتي از حالت نرمال خارج شده و براي حفاظت از زندگي اش به آب، غذا و هوا نياز پيدا مي كند. اين نيازها بوسيلة كنشهاي سازگاري تقليل مي يابند. الگوي كنشهايي كه اين نيازها را تقليل مي دهند مانند قاعدة تقويت كننده در قانون «اثر» ثورانديك است. يك محرك كه كنش تقليل نياز را راهبري مي كند كه مي تواند با محركهاي ديگر بر طبق قواعد شرطي سازي ارتباط داشته باشد. هال عقيده دارد هيچ شرطي شدگيي بدون تعطيل نياز معني نخواهد داشت.
هال اذعان داشت كه متغيرهاي واسطه يا مياني هال در ساختن تئوري و رسيدن به مفهوم «سائق» يا «تمايل» نقشي اساسي داشته است. او عنوان كرد كه نيازها به مثابه مولد سائقهاي اوليه حيوان، او را قادر مي سازد تا با شرايط پيش از نيازش ارتباط و همبستگي داشته باشد، مثل مصرف انرژي در موقع يك رفتار يا مثل فرآيند غذاخوردن و مصرف انرژي در هنگام آن.
او سائقها را مطابق اصول دارويني برحسب اينكه آيا اين تمايلها و انگيزه ها صرفاً در حفظ يك ارگانيسم خاص و تنها كارايي دارند يا براي تمام گونه ها كارآيي دارند، طبقه بندي كرد. اگرچه تولمن تنها انگيزه ها و سائقهاي بديهي را براي تبيين نحوة به كاراندازي طرحها و الگوهاي رفتاري در نظر مي گيرد، اما هال از آنها براي توجيه و تبيين اكتساب يا ادغام عادتها هم استفاده مي كند. با اينكه تولمن از شارحان قانون «اثر» ثورانديك به شمار مي آمد، اما در عين حال منتقد آن قانون هم محسوب مي شد. به عبارت بهتر، هال تلاش مي كرد يك تئوري مكانيكي براي تبيين كنشها و اعمال فراهم آورد. هال هم چنين تأكيد تولمن بر روي متغيرهاي شناختي را رد مي كرد. او اعتقاد داشت اين متغيرها را مي توان از تداعيهاي محرك- پاسخ كه از بنيانهاي بديهي رفتار به حساب مي آيند، استنتاج كرد.
همانند واتسون او اساساً در رويكردهايش يك تداعي گرا و يك حاشيه باور بود. او فقط تلاش مي كرد كه فرضياتش را بصورت يك نظام مكانيكي دقيق صورت بندي كند. هال ادعا مي كرد كه كتابش را براساس اين فرضيه نوشته است كه تمامي رفتارها، اخلاقيات و ضداخلاقيات، فردي و اجتماعي، طبيعي و روان رنجور از يك قانون مشابه اوليه نشئت گرفته اند و آن اينكه تفاوت در بروز عيني رفتار از تفاوت عادات در شرايط متفاوت ناشي مي شوند اين يك كار برنامه ريزي شده بود. در واقع اين تعاريف و اين بديهيات ريشه در يافته هاي روان شناختي نداشتند و استنباط دقيقي براي سطح حركتي رفتار هيچ وقت فراهم نشد. اگر هم واقعاً نيازي به استنباط وجود داشت. امور غيرقابل مشاهده اي نظير سائق- محرك و سائق- گيرنده و امثال آن در حقيقت معاني دروني تصاوير مكانيكي اعمال انگيزشي يا نيازي هستند. اين امور غيرقابل مشاهده وظيفة برقراري ارتباط با هستيهاي كه طبيعت و ذات نامعين دارند و يا ارتباط با هستيهاي فوق العاده مبهم را بر عهده دارند. ارزش اصلي اين كار صورت بندي فرضياتي دربارة يادگيري حيوانات بوسيلة يك سطح حركتي است كه نهايتا مي تواند باطل هم اعلام شود. حقيقت آنكه بسياري از اين فرضيات هم رد شده اند مثل نظريات هب، يونگ، هارلو و ديگران. هرچند كه بعدها سيستم هال بسيار عاميانه شد. نيازها و انگيزه ها و تمايلهاي اكتسابي به سرعت تكثير شدند كه حتي فاقد دعوي لنگر انداختن در لنگرگاه روان شناختي بودند. تحليل سائق به يك نمونه كلاسيك از متافيزيك قرن بيستم تبديل شد.
4. اِي. آر. كاثري
هال مايل بود تا قوانين تجربي براساس سطح يكپارچه و در قالب كنشها صورت بندي شود. كنشهايي نظير «گزنده بودن موانع» و «پريدن از روي موانع» در اين سطح از فرضيات، قواعد اين سطوح يكپارچه سرانجام قادر خواهند بود استنباطهاي قطعي از روان شناسي ارائه دهند.
به تعبيري، گاثري، معاصر هال بود ولي از حدسيات روان شناختي پرهيز مي كرد و تلاش مي كرد تا رفتار را به سطوح يكپارچة فيزيولوژيكي نظير حركات ماهيچه اي يا ترشح غدد تقليل بدهد. گاثري عقيده داشت در بين همبستگيهاي ميان حالتها و سطوح مختلف، تمامي ريشه در قواعد كهن تداعي دارند كه خود اين تداعيها هم ناشي از مجاورت هستند. اين مجاورت هنگامي كه هدف پاسخهاي ارگانيسم به وضعيت اوليه و تكرار پاسخهاي هم عرض باشد، محرك كنشي خوانده مي شوند. او يك نظريه پرداز محرك- پاسخ ميانه رو و متعارف است.
گاثري يكي از رفتارگراياني بود كه بين كنش و حركت تفاوت زيادي قايل بود. در واقع او تا حدودي هم راست مي گفت. يك حركت يا يك زنجيره از حركات كه پايان مي يابند و موجب كنشها مي شوند، برحسب اينكه چه پاياني داشته باشند، طبقه بندي مي شوند. او استدلال مي كرد كه يادگيري با حركات مربوط است نه با كنشها. در حالي كه قانون «اثر» ثورانديك كنشها را شامل مي شود نه حركات را. اين نشان مي دهد كه بين قوانين پاية فراگيري كه بيان كنندة همبستگي ميان حركات است با تحريك اندامهاي حسي موجود زنده و انقباضهاي عضلاني او ارتباطي وجود ندارد. در آزمايشي مشهور كه گاثري با هورتون (گاثري و هورتون، 1946) انجام داد، او يك گربه را درون يك جعبه قرار داد. گربه اگر ميلة وسط جعبه را لمس مي كرد مي توانست از جبعه رها شود. اين آزمايش ثابت كرد كه مجاورت يك اصل مهم در يادگيري است. اين آزمايش و آزمايشات بعدي نشان دادند كه بهبود يادگيري با پاداش اضافه امكان پذير است.
اينكه آيا آزمايش گاتري نتيجه اي فراتر از اهميت بيشتر حركات از كنش در فرآيند يادگيري دارد يا نه، از سوالاتي است كه هنوز هم مطرح است.
اين خيلي مهم و معني دار است كه گاتري دست به هر كاري زد تا وضعيتي را طرح ريزي كند كه در آن براي فرار و رهايي از جعبه هيچ شعور و خردي لازم نيست. اين به اين خاطر بود كه او بتواند نگاه تقليل گرايش را حتي الامكان و تا حد مقدور به شيوه اي علمي توجيه كند. با وجود اين گاتري يك شخصيت مهم در تاريخ رفتارگرايي است زيرا او بود كه سرانجام تمايز ميان حركات و كنشها را تشخيص داد و آن را به عنوان مانعي بر سر راه برنامه هاي تقليل گرايي مشاهده كرد.
5. بي. اف. اسكينر
اسكينر يكي از آخرين بازمانده هاي مردان بزرگ در عرصة رفتارگرايي است. ولي در بسياري از موارد او از پيشتازان اين متدولوژي محسوب مي شود. مطابق روش اسكينر است كه ما با تغيير شكل محض اصول تقليل گرايي به عنوان يك روش علمي برخورد مي كنيم. اسكينر عقيده داشت كه يك دانشمند بايد از داده هاي تجربي شروع كند تا سرانجام به تعميمهاي استقرار يا به وضع قوانين برسد. پس در مراحل بعدي مي تواند يك تئوري علمي كه قوانين را در بر بگيرد وضع كند. بنابراين او بايد بسيار دقيق باشد تا بتواند كارش را با داده هاي تا حد امكان موثق، آغاز كند. اسكينر پذيرفت كه انسانها زندگي دروني (inner Lives)كه براي هر كدام از آنها همانقدر كه براي يك داستان نويس اهميت دارد، اين زندگي دروني مهم است. همان طور كه خودش اين زندگي دروني را در رمانش به نام والدن دو(80) به نمايش مي گذارد. با اين تفاوت كه داده هاي لازم براي نوشتن داستان، داده هاي قابل اطميناني براي كار يك دانشمند نيست. بحثهاي اسكينر در تقابل با ديگر روان شناسان مانند فرويديها كه تمام تعميمها و استنتاجهايشان بر پاية داده هاي قملروي دروني فرد است درست مانند مجادلة واتسون با درون نگرها بود. اسكينر اين هشدار استقرايي را مي پذيرفت كه يك دانشمند نبايد براي تبيين پديده هاي قابل مشاهده به وراي داده هاي قابل مشاهده فكر كند. او خود نيز بيش از حد به حدسيات و يافته هاي روان شناسانه كه اغلب براساس ويژگيهاي دروني انسان شكل گرفته اند، اعتماد و اعتناء نمي كرد.
او اهميت محدود متغيرهاي مياني تولمن از قبيل سائق را مي پذيرفت، مشروط بر اينكه چنين اصطلاحاتي به عنوان نمادهاي كوتاه براي فهم اعمالي كه در محدودة پاسخ قرار دارند به كار بروند. براي مثال گرسنگي به مثابه يك انگيزه كه به منزلة نقطه اوج تأثير عملي مانند غذا خوردن، تلقي مي شود. ديگر ويژگي مهم رويكرد اسكينر عمل گرايي اوست كه اخيراً تحت عنوان فرضيه اي در باب زبان علم، روزآمد شده است. براي اسكينر يك عمل(81) اين معاني را مي تواند داشته باشد: 1. مشاهدات شخص 2. دستكاري و وارد كردن محاسبات در روشهاي ايجاد يك عمل 3. مراحل منطقي و رياضيي كه بين حالتهاي پيشين و پسين روي مي دهد 4. و هيچ چيز ديگر.
مطابق اين اصول عباراتي مانند مثل بلند يا گرسنه به يك موضوع يا يك حالت موجود زنده ارجاع صرف ندارد. بلكه اين عبارات به كارهاي محقق بر روي مشاهداتش، دخل و تصرف و اندازه گيري هاي او نيز منوط هستند. اين شاخه فرعي از تئوريهاي اثبات گرايي و اسنادگرايي دم دست ترين تئوريهاي در باب معنا در خلال دو جنگ جهاني بودند. اين تئوري اكنون ديگر توسط فيلسوفان رها شده است.
اما در متدولوژي اسكينر و ديگر رفتارگرايان هنوز زنده است. بخصوص در سنت رفتارگرايان پيرو واتسون كه خواستار لحاظ كردن امكان دخل و تصرف بر اصول رفتارگرايي را دارند. رفتارگرايي در خيلي از موارد به عمل گرايي امريكايي به ديده تأييد مي نگريست. محققان آزمايشگاهها قصد نداشتند با طرح سؤالاتي دربارة رفتار موجودات زنده براي خودشان دردسر ايجاد كنند. بخصوص آنكه منابع و مرجع اين رفتار، دلايل دروني باشد كه مي بايست پاسخ آنها را بدهد.
براي مشاهده اينكه اگر متغيرهاي محيطي جايگزين ديگر متغيرها شود، چه صورتهايي از رفتار رشد مي كند در آن دوره اهميت زيادي قائل بودند. اين مسئله سرانجام به يك پيشگويي كه محقق را قادر مي سازد به رفتار شكل بدهد، ختم خواهد شد. اسكينر ادعا مي كند كه او فرضيه اي در باب رفتار ندارد و فقط تعدادي يادداشت و نوشته هاي پراكنده داراي همبستگي در اين باره دارا مي باشد.
البته اين صحبتها زودباوري با شرط نهادن دربارة واژه فرضيه است. درواقع كارهاي او نوعي قطعي و بديهي فرض كردن اصول زيست شناسي دارويني هاست كه عنوان مي كنند كه بازتابهاي شرطي شده، همچون ديگر ارزش حياتي، براي بقا ضروري هستند. اسكينر در خلال صورت بندي اين قوانين در حقيقت خيلي از اصول پايدار تداعي گرايي راه اصلاح و بهبود بخشيد. در جريان همين صورت بنديها بود كه اسكينر يك تمايز مهم بين رفتار «پاسخگو» و «كنش گر» را مشخص كرد.
گفتن اين نكته لازم به نظر مي رسد كه آزمايش جعبه كه اسكينر را قادر ساخت تا ابزارهاي شرطي شدن را به روشهاي گوناگوني مطالعه كند، بسيار مديون جبعه پازل ثورانديك بوده است. براي هر عكس العمل پاسخگو، يك محرك شناخته اي شده وجود دارد، مانند پوشش مترونوم موسيقي يا ترشح بزاق كه با وضعيت شرطي كلاسيك همبستگي و ارتباط دارد. البته در اينجا ممكن است انواعي از شكلهاي محركهاي دروني وجود داشته باشند كه عملكردشان وراي آن چيزي باشد كه پيروان رويكرد عمل گرايي و پاسخهاي كنش گر كه مي تواند توسط آزمايشگر در آنها دخل و تصرف شود بايد به مثابه عملكرد در شرايط آزمايشگاهي تلقي شوند، مانند برنامة زمان بندي شده غذا خوردن.
با تعريفي موسع، رفتار تشكيل شده است از پاسخهاي يك كنش گر كه همگي ابزارهايي براي رسيدن به يك هدف محسوب مي شوند. اسكينر فكر مي كرد كه مطالعه كنش گرهاي مشروط و مقيد و تمايز ميان آنها بايد بتواند قوانين پايه اي را فراهم سازد كه بتواند رفتار را تبيين و كنترل كنند. يك روز بالاخره بايد فرضيه اي طرح ريزي شود تا اين قوانين را دربرگرفته ويكپارچه سازد. اما دانشمندان بايد تا رسيدن به روشي مطابق روش باكونين(82) به پيش بروند. شخص دانشمند نبايد با تئوري پردازي خام و زودهنگام، طبيعت را پيش بيندازد، خصوصاً اگر با فرضياتي شبيه تئوري هال دربارة اعمال دروني ارگانيسم، روبه رو باشد. بنابراين اسكينر رويكرد پيرامون گرايي واتسون را نپذيرفت اما دربارة فرآيند محوريي كه بين محرك و پاسخ واقع شده است، موضع لاادري داشت. درواقع شرطي شدگي كنش گر يك اصلاح در زمينة قانون «اثر» ثورانديك به شمار مي رفت اصلاحي كه زمينة آن اصطلاح شناسي غير ذهن گرايانه بود.
اسكينر، همان واتسون با ادامة برنامه مفهوم براي پوشش ديگر جنبه هاي رفتار مخالف نبود. براي مثال در كتاب علم و رفتار انسان(83) در سال 1953، اسكينر نظريه اي دربارة هيجان يا عواطف ارائه داد كه برطبق آن نامهايي كه براي طبقه بندي رفتار با توجه به شرايط مختلف محيط به كار مي گرفت، در احتمال وقوع آنها تأثير مي گذارد. به رغم وجود رويكرد اثبات گرايانة جزمي در تفكر اسكينردرباره رفتار كلامي (Verbal Behavior) در سال 1957 طرحي بلندپروازانه براي وارد كردن زبان به چهارچوب رفتاري طرح ريزي كرد. گرچه اين عمل دقيقاً در محدودة برنامه ريزي «قواعد رفتار» هال بود و بشدت به يك اندازه از سوي فلاسفه و زبان شناسان موردانتقاد قرار گرفت.
اين اواخر اسكينر بشدت گرفتار آماده سازي تكنولوژي آموزشي بوده است كه در آن مهارتها و تواليهاي بنيادين مادي بدقت طبقه بندي شده كه در طي آنها يادگيري بطور منظم از طريق تقويت مثبت شكل مي گيرد. اگرچه منظور او از مفهوم تقويت به علت ابهام و دور باطلش همواره مورد نقد بوده است، دستخوش تغييراتي گرديده است كه برنامة او براي آموزش اندكي بيش از دستورات و فرامين هم ارزي بودند كه مي بايست محتواي آنها بطور منطقي بررسي شوند و در طي آنها دانش آموزان بايد گام به گام اشتباهاتشان را كاهش دهند و اگر بتوانند موفقيتي بدست آورند پاداش آنها حتمي خواهند بود. اين نوع رفتار، آن گونه كه اسكينر آن را پذيرفته است. بايد بدون ارجاع به قوانين پيچيدة او در باب رفتار كنش گر بررسي شوند.
چهار- خلاصه و ارزيابي
در خلال اين مقاله در اين باره صحبت شد كه رفتارگرايي به منزلة پديده اي تاريخي، مجموعه اي به هم پيوسته سستي از دكترينها و نظريه هايي است كه گرداگرد رهنمود بنياديني دربارة روش صحيح براي حصول به پيشرفت علم روان شناسي جمع شده اند. رفتارگرايي پيش از هر چيز، اغلب با اصول و نظريه متافيزيكي ماده باوري تداعي مي شود. امروزه نسبت به آنچه در عصر طلايي رفتارگرايي و انقلاب فلسفه رواج داشته است، اكراه و بي ميلي كمتري براي بحث دربارة مسائل متافيزيكي وجود دارد. ماده گرايي دوباره رواج يافت، هرچند كه در ميان فيلسوفان طرفداران اندكي دارد. يكي از اين مسائل متافيزيكي بحث در باب اين معني است كه آيا فرآيندهاي جسماني و رواني همانندي دارند يا خير.
بسيار مشكل است كه ادعا كنيم، رفتارگرايي در حوزة «نظرية علمي» درك رفتار را در هر زمينة اساسيي بالا برده است. اين نظريه كه به شكل گسترده اي به كار گرفته مي شد، همان تداعي گرايي بود كه قدمتش به هابز، هيوم و هارتلي(84) مي رسد. رفتارگرايان تنها اين نظريه را از قلمري تصورات به قلمروي حركات انتقال دادند. آنچه بيشتر آنها را مشغول مي كرد، مباحثات ميان خودشان پيرامون اين نوع چهارچوب نظري بود. دو موضوع اساسي وجود داشت كه آنها را از يكديگر جدا مي كرد. موضوع نخست به اهميت پاداش يا تقويت در ايجاد ارتباط بين محرك و پاسخ مربوط مي شد. موضوع دوم به اهميت تمايز ميان فرآيندهاي پيراموني مي پرداخت.
ماية تعجب نبود كه چرا خود رفتارگرايان كمترين مشاركت را در اين شيوة نظريه پردازي براي درك رفتار داشتند. زيرا في الواقع بيشتر آنها علاقه مند به تبيين رفتار براساس اين روش و يا حتي توان درك آن را نداشتند. تمايل آنها به فرآيندهاي شرطي سازي بود. حتي در سطح جانوري هم كاملاً شك برانگيز است كه موشها، سگها، گربه ها و ميمونها تنها از طريق شرطي سازي قادر به يادگيري در يك محيط طبيعي باشند.
مطالعات كردارشناسانه(85) ترديد بسياري در قابليت شمول اين نوع يادگيري شكلي مصنوع از شرايطي باشد كه حيوانات در آن مقيد و محدود شده اند. نتيجه گيري و برآورد بروني از اين نوع يادگيري در سطح انساني، جايي كه الگوي زندگي به مقدار زيادي با قوانين اجتماعي و غايتها تعيين مي شوند، بايد بسيار برنامه ريزي شده و دقيق باشد. گرچه رفتارگرايان نشان دادند كه قواعد تداعي بخوبي مي تواند در حقيقت مشاركت بيشتر قواعد تداعي در نظرية روان شناسي طلب مي شد.
بسياري از كاستيها در نظريه پردازي رفتارگرايانه، بويژه در زمينه برآوردهاي بروني برنامه ريزي شده در سطح انسان، ناشي از نقص آنها در وضوح بخشيدن به مفاهيمي همچون محرك، تقويت و پاسخ است. زيربناي اين بي نظميهاي خاص، بي نظميهاي بنيادين در مفهوم خود رفتار است كه با علت بيزاري آنها از پذيرش وجود آگاهي است. گاثري شديداً به اين مشكل حساس بود. او ميان كنشها و حركتها تمايز قايل شد و سعي كرد تجربه اي را كه فقط بوسيلة حركات ايجاد شده باشد، ترتيب دهد. چرا كه بخوبي دريافته بود كه توصيف رفتار در سطح يكپارچه، درچهارچوب كنشها معني پيدا مي كند نه در چهارچوب حركات صرف و محض. ما اين كنشها را زماني مي شناسيم كه به ذهن انسان زماني كه حركات معيني را بازسازي مي كند، ارجاع كنيم. براي مثال كنشي كه منجر به حركاتي در بازو مي شود، از نوع اشاره به يك دوست يا باد زدن صورت توسط دست، كاملاً شبيه هم هستند.
اسكينر در ايجاد تمامي زميان كنش گرها (operants) و پاسخ گرها(respondents) در حقيقت به تمايزي كه مفهوم كنش را آشكارتر مي ساخت، برخورد كرد. واكنشهاي پاسخ گر مانند ترشح بزاق و پلك زدن كه بطور منطقي با نظرية شرطي شدگي به شكلي اصيل ارتباط دارند، واقعاً واكنشهايي هستند كه مي توانند با محرك مرتبط باشد، اما اگر بخواهيم صريح صحبت كنيم، كنش نيستند بلكه آنها اتفاقاتي كه ما كنش گرهاي اسكينر را بررسي مي كنيم، مي بينيم كه براي تبيين فرآيندهاي كه روي داده اند تا به منظور و پاياني برسيم، در واقع ما وارد حوزة كنشها مي شويم.
در سطح انساني، چنين كنشهايي به هر صورت نمي تواند تنها حركاتي را كه در سطح بازتابي نمود دارند توصيف يا تبيين كند، چرا كه كنش تنها مجموعه اي از حركات بدني نيست؛ بلكه انجام آنها همان طور كه مكانيك گراهاي يونان باستان خاطرنشان كرده اند، صورت مي گيرد. آنها به خاطر تعلق به كنش و به خاطر ارتباط كاذبشان با يك پايان يك كنش تلقي مي شوند. به همين منوال در سطح ادراكي همچنان كه كنش از جنبة حركتي رفتار مجزا مي گردند، اهميت آگاهي اجتناب ناپذير مي شود.
انسان واحتمالاً همانند آن حيوان، همان طور كه در روان شناسي گشتالتي خاطرنشان كرده اند، در تمايزبخشي خود ميان خواص روان شناختي، فيزيكي و جغرافيايي محيط، اغلب تنها واكنشي ساده و در چهارچوب خواص فيزيكي نسبت به محرك نشان نمي دهند. آنها چيزها را به مثابه معناي آن چيز درك مي كنند. آنها به ويژگيهاي موقعيت هايي واكنش نشان مي دهند كه بتوانند در چهارچوب دركشان، آن موقعيت را تفسير كنند. براي نمونه وقتي اسكينر ادعا كرد آنچه كه ما عواطف يا احساسات مي ناميم. صرفاً نامهايي است كه ما براي طبقه بندي رفتار در شرايط متفاوت است كه بر احتمال روي دادن رفتار تأثير مي گذارند، بشدت گمراه شده بود. چرا كه «شرايط» آنهايي هستند كه در بستر اين موضوع، در يك جنبة يقيني تفسير شده اند. براي مثال ترس در موقعيت خطر، يا درگيري با كسي كه مالك چيزي است كه ما آن را از روي حسادت مي خواهيم. رابطه بين شرايط و موضوع يكي از جنبه هاي محض عليت فيزيكي به شمار نمي آيد.
بطور خلاصه آنچه كه رفتارگرايان «رفتار» مي نامند، انواع مختلفي از پديده ها را در بر مي گيرد كه تفاوت زيادي بين آنها وجود دارد. بدون در نظر گرفتن پديده هاي ذهني محض مانند به خاطر آوردن و رويا ديدن كه ممكن است هيچ بروز عمومي نداشته باشند و يا به هيچ كنش آشكاري ختم نشوند. چيزي كه حتي فراتر از اين، وضعيت را پيچيده مي كند را بسيار آشكارتر و متمايزتر مي توان به تصوير كشيد. اما اين قضيه بر روي دو ديدگاه اساسي كه بايد بر روي آنها تأكيد كرد، تاثيري نمي گذارند؛ نخست اينكه غير ممكن است كه چنين تمايزاتي بدون ارجاع به آگاهي ايجاد شوند، دوم اينكه رفتارگرايان تمايل دارند به اين بينديشند كه قالب توصيف و تبيين كاربردي در پايين ترين سطح رفتار بازتابي مي تواند از تبيين پديده هاي پيچيده تر سطوح بالاتر نتيجه گرفته شود.
دربارة اصول روش شناختي كه هستة اصلي رفتارگرايي را تشكيل مي دهد- كه روان شناسي مي تواند بيان خود را به منزلة علم براساس سوابق قابل مشاهدة همگاني قرار دهد، كه زيست شناسان آن را هنگام نظريه پردازي در باب حيوانات به كار مي گيرند- اولين نقطه براي ايجاد اين نمونه از توهم ديرينه است كه موفقيت در علم بستگي به پيگيري روش خاص دارد. مطالعة تاريخچه علم هيچ تأييدي را براي اين عقيده به دنبال نمي آورد غيرممكن است كه روشي را براي رسيدن به يك فرضيه تدوين كنيم. تمام آنچه كه مي تواند انجام پذيرد وضع كردن قوانين عمومي براي محك زدن فرضيات است.
آيا چيزي وجود دارد كه براي رهنمود رفتارگرايان به منزلة قانون عملي دربارة آزمودن فرضيه به جاي تدوين آنها، بتوان بيان كرد. اگر قوانين رفتارگرايي تنها مربوط به رفتار حيوان باشد، رهنمود آنها غيرقابل رد كردن اما بي مصرف است؛ چون هيچ امكاني براي بدست آوردن گزارش هاي درون نگرانه از حيوانات وجود ندارد.
گرچه تا جايي كه آنها حيوانات را به منظور نتيجه گيري براي رفتار انسان مطالعه مي كنند، رويكردشان متضمن تناقض شديدي باشد چرا كه در علم تمامي شيوه هاي رسيدن به متقن و موثق بايد معقول باشد. همچنان كه نوع مشاهداتي كه به پديدة مورد مطالعه اختصاص دارد، در مورد پديده هاي ديگر بي اعتبار است. اگر تنها واكنشهايي نظير ترشح بزاق، حركت سريع زانو و مهارتهاي سادة حركتي منظور نظر باشد، كه گرايش مورد علاقة رفتارگرايان است، گزارشهاي درون نگرانه اهميت چنداني نمي يابند. در حالي كه اگر فرضيه اي دربارة رؤياها، ادراك، اوهام، خاطرات پديده هاي احساسي يا رشد معنوي باشد كه بايد مورد آزمون قرار بگيرد، بسيار مشكل است كه ببينيم چه مقدار مدارك مرتبط بدون مراجعه به گزارشهاي موضوعي، قابل جمع آوري است و ساده نخواهد بود كه بگوييم در اين موارد، آزمايشگر به قالب ديگري از رفتار به نام «رفتار كلامي» تكيه مي كند. وانگهي اين حركت از سوي رفتارگرايان يك نوع رفتارگرايي مفهومي به شمار مي آيد. تمايز اصول روش شناختي از رفتارگرايي كم رنگ و مضحمل مي شد اگر صرفاً گزارش يك موضوع به عنوان مدرك باز پذيرفته مي شد. زيرا در اين صورت هر دوي آنها به عنوان صورتهاي از رفتار قلمداد مي شدند.
بنابراين از منظر تاريخي، رفتارگرايي حركت اصلاحي سودمندي بود كه در حد افراط از همه طرف تحت فشار قرار گرفته بود. هر بار زماني كه روان شناسي بشدت گرفتار جزئیات آزمايش درون نگري يك موضوع مي شد، موضوعي براي جلب توجه به آنچه كه مي توانست آشكارا مشاهده شود، وجود داشت. اما متاسفانه اين حكم با هيچ تصور و ايده اي از فرضيه جديد كه بايد آزموده مي شد، همراه نبود. اين حكم به مثابه دستورالعملي براي تداوم برنامه تداعي گرايانه گذشته، به شكلي اساسي عمل كرده در حالي كه اجراي گسترده اين دستورالعمل نتيجه بسيار مهمي براي روان شناسي، به طور اعم، در پي داشت. اين دستورالعمل جايگاه روان شناسي را به منزلة يك علم در زمره اجتماع علوم، بالا برد. اكنون روان شناسان مي توانستند همچون زيست شناسان روپوش آزمايشگاه بر تن كنند و به دانشكده علوم راه يابند. اگرچه رفتارگرايي اساسا حركتي فلسفي بود، روان شناسان اكنون مي توانستند جمع خود را از فلاسفه جدا كنند به راه خود بروند.
اينكه آيا اين تمايز براي بالا بردن درك ما از رفتار انسان مفيد بوده است يا خير، پرسش ديگري است. اما در حوزه هاي بنياديني چون كنش، انگيزه و عواطف، ادراك، يادگيري خاطره و مسئلة اصلي اين است كه تصميم بگيريم چه چيزي پرسش روان شناسي است. براي نمونه در حوزة يادگيري كه رفتارگران علاقة بيشتري بدان نشان مي دهند، امر يادگيري چقدر مبتني بر روابط مفهومي ومنطقي درگير شده با آن چيزي كه بايد فرا گرفته شود، مي باشد و چه مقدار بستگي به شرايط تجربي عمومي آن چيزي دارد كه روان شناسان به طور منطقي ممكن بود فرضيه را با آن بيازمايند. كار نظريه پردازاني مانند جروم برونر و ژان پياژه كه با امر فراگيري و رشد انسان در يك راه حقيقی و نه در يك مسير برنامه ريزي شده در ارتباط بوده است، چنين مشكلاتي را در شكل حاد ايجاد كرده است. اما مشكل است كه ببينيم چه مقدار پيشرفت حاصل مي شود وقتي با موضوعاتي نظير اين بطور منظم روبه رو شويم. اما براي روبه رو شدن با چنين موضوعاتي بايد درگير انقلابي در روان شناسي كه به اندازة جنبش روش شناختي، بنيادي باشد، بشويم كه واتسون خود آن را آغاز كرد.
پی نوشت:
● مترجم: عليرضا – غفوري
● منبع: سایت – باشگاه اندیشه – – به نقل از فرهنگ تاریخ اندیشه ها، جلد دوم، چاپ اول 1385