نویسنده: علي خانی
در نوشته قبل درباره معناي مفهومي اخلاق و سياست مطالبي بيان شد و گفته شد که واژه سياست در اصطلاح علم سياست به معاني گوناگوني تعريف شده است، از جمله: «فن کشورداري و کسب قدرت اجتماعي»، «قدرت و فن کسب و توزيع آن»، «علم حکومت بر کشورها» و … درباره مفهوم علمي و دقيق سياست ديدگاه مشترکي وجود ندارد اختلاف نظر حاکم در تعريف دقيق سياست از عوامل متعددي سرچشمه ميگيرد که مهمترين آن اختلاف در نوع نگرش فلاسفه و دانشمندان علم سياست به مجموعه هستي است. نوع تلقي و بينش عالمان سياست به انسان و مجموعه نظام هستي و مبدا و غايت آن قطعاً در نگرش وي به سياست و تعريف آن دخالت دارد. علامه جعفري با استنباط از مجموعه ديدگاهها، رهنمودها و سلوک سياسي حضرت علي (ع)، سياست را چنين تعريف مينمايد: «مديريت و توجيه و تنظيم زندگي اجتماعي انسانها در مسير حيات معقول». سياست با نظر به اين تعريف همان پديده مقدس است که اگر به طور صحيح انجام گيرد با ارزشترين و عاليترين تکاپوهاي انساني است که در اسلام به طور واجب کفايي مقرر گشته و در صورت انحصار اشخاص شايسته براي انجام وظيفه سياست در يک يا چند انسان، براي آنان واجب عيني ميشود. اين سياست همان سياستي است که مرحوم مدرس آن را عين ديانت ميداند اين عينيت بدان معناست که اسلام پيکره و نوري واحد است که داراي جلوههاي متعددي است. يکي از جلوههاي آن سياست در بعد فردي و اجتماعي ميباشد. اين همان سياستي است که حضرت امام خميني (ره) درباره آن ميفرمايند: «اصولا اساس اسلام، سياست است»(صحيفه امام، ج18). امام درخصوص سياست از ديدگاه اسلام ميفرمايند: «سياست اين است که جامعه را هدايت کند و راه ببرد تمام مصالح جامعه را در نظر بگيرد و تمام ابعاد انسان و جامعه را در نظر بگيرد و اينها را هدايت کند به سمت چيزي که صلاحشان است، اين مختص به انبياء و اولياء است و به تبع آنان علماي بيدار اسلام».
پس از بيان معناي مفهومي اخلاق و سياست، در ادامه سلسله مباحث مربوط به «اخلاق و سياست»، نظريههاي مختلف درباره رابطه اخلاق و سياست را مورد بررسي قرار ميدهيم.
با تامل در آثار و نوشته هاي تاريخي سياسي و نيز بررسي تحولات سياسي و اجتماعي دورههاي مختلف ميتوان گفت که از آن تاريخ که سياست، با هدف تدوين برنامههاي زندگي اجتماعي انسان و تدبير امور، آغاز به کار کرد و روابط قدرت شکل گرفت، همواره صاحبان و اربابان قدرت که تابع و فريفته جاذبه قدرت فرمانروايي بودند، به شيوههاي گوناگون قدرت را در مسير اميال و اهداف خود به پيش بردند و جامعه را به انحطاط و نابودي کشاندند. اخلاق نيز در اين عرصه وارد شد و عامل اساسي اين زوال را انحطاط و گسست اخلاقي دانست. صاحبان قدرت نيز همواره با ملامتها و اندرزهاي اخلاقي مصلحان خيرانديش و انديشمندان و روشنفکران اخلاقگرا روبهرو بودند و اخلاق گرايان هميشه از صاحبان قدرت انتقاد کرده، توصيههاي اخلاقي را براي بهبودي زندگي انسان، در عرصه اجتماع ارائه ميکردند. بر اين اساس، نظريهها و ديدگاههاي خاصي درباره چگونگي ارتباط سياست با اخلاق و نحوه تعامل آن دو با يکديگر ارائه شده است. يکي از نظريههاي موجود در اين خصوص «نظريه جدايي اخلاق از سياست» است.
گوهر اصلي اين نظريه آن است که بايد ميان قواعد اخلاق و الزامات سياست تفاوت قائل شد و بر اساس واقعيت و با درنظر گرفتن منافع و مصالح، به اقدام سياسي دست زد. بر اساس اين رويکرد که گاه واقعگرايي سياسي نيز ناميده ميشود، توجه به اخلاق در سياست به شکست در عرصه سياست ميانجامد، زيرا مدار اخلاق حق و حقيقت است، حال آنکه غرض سياست، منفعت و مصلحت ميباشد. اخلاق از ما ميخواهد تا حقيقت را گرچه بر ضد خودمان باشد، بگوييم، حقکشي نکنيم، با انسانها همانند ابزار رفتار نکنيم، همواره پايبند عدالت باشيم، دروغ نگوييم، از فريبکاري بپرهيزيم، حقايق را پنهان نکنيم و … حال آنکه لازمه سياست دست شستن از پارهاي اصول اخلاقي است و اساسا هر گونه اقدام سياسي، با اخلاقستيزي و زير پا نهادن فضايل اخلاقي آغاز ميشود و بدون «دستهاي آلوده» هيچ فعاليت سياسي ممکن نيست. تعبير «دستهاي آلوده» را مايکل والزر در دهه هفتاد ميلادي وارد ادبيات سياسي کرد. مقصود از اين اصطلاح، آن است که دولتها گاه به دلايل متعددي بخصوص در شرايط جنگي ناگزير از اتخاذ رويهاي ميشوند که با عميقترين اصول اخلاقي ناسازگار است و عملا به زير پا نهادن آن اصول ميانجامد. مطابق اين نظريه، سياست چيزي جز عرصهاي براي کسب، توسعه و حفظ قدرت نيست و اينها تنها با فدا کردن اصول اخلاقي حاصل ميشود. در پس هر اقدام سياسي انبوهي از فضايل له شده اخلاقي به چشم ميخورد.
نظريه تفکيک حوزه اخلاق و سياست، غالباً از دوره رنسانس به بعد، به طور جدي وارد مباحث انديشه سياسي غرب شد، به گونهاي که در آنها دگرگوني اساسي ايجاد کرد و ذهن انديشمندان و فلاسفه سياسي را به خود جلب نمود. رنسانس يا نوزايي فکر و انديشه تحول شگرفي بود که به دوران حاکميت کليسا پايان داد. اين نهضت در اواخر قرن چهاردهم ميلادي آغاز و در قرن پانزدهم ظاهر شد و تا قرن شانزدهم ادامه يافت. ويژگي مهم اين عصر، آزادي وجدان انسان از سلطه ارباب کليسا و تجلي دوباره روح نقد و نقاديگري بود که موجب شکوفاشدن قلمرو دانش و علوم شد.اين تغيير وضع در شرايط فکري و اخلاقي جامعه اروپايي موجب شد تا در استخوانبندي سياسي و نظامي بسياري از کشورهاي اروپا دگرگونيهاي بزرگي به وجود آيد و اين موج، قلمرو انديشه سياسي را به طور جدي در بر گرفت.
برخي انديشمندان و فلاسفه سياسي اين دوره، ورود اخلاق و فلسفه به حيطه سياست را رد کرده و ارج نمينهند. سرآمد آنان نيکولو ماکياولي است. وي بر اين باور است که اگر هدف مقدس و قابل دفاع باشد، ميتوان کاربرد ابزارهاي شرور و غيراخلاقي را توجيه کرد؛ چه در وي هدف وسيله را توجيه ميکند، هدفي که ميخواهد خير عموم را به ارمغان بياورد. از اين رو ماکياولي نقشي به سزا در گسست فکري فلسفه، از دوران قديم ايفا ميکند و رويکرد جديدي را به عرصه سياست ارائه ميکند که همان جدايي اخلاق از سياست است.
نظريه تفکيک بين اخلاق و سياست ماکياولي، بيشتر مبتني بر رساله معروف «شهريار» است که بر اين اثر، نقدها و تفسيرهاي فراواني شده است. پرسش محوري و اساسي همه اين نوشتهها اين است که آيا در سياست ناديده گرفتن موازين اخلاقي مجاز است؟ يا به بيان ديگر آيا ضرورتي دارد که زندگي سياسي، در يک جامعه مدني، همواره بر اصول و هنجارهاي اخلاقي منطبق باشد؟ ماکياولي خميرمايه فعاليتهاي سياسي را کسب و حفظ قدرت ميداند. او معتقد است که نقش زور و تزوير در مسائل سياسي، حياتي است و در مسائل دولت نبايد ملاحظات اخلاقي را در نظر گرفت. وي فضيلت شهرياران و سياستمداران را در کاميابي آنان ميداند نه در وسايلي که به کار ميبرند. او نه تنها بر اين دوگانگي ميان اخلاق و سياست، پاي ميفشارد بلکه به حاکم يا شهريار توصيه ميکند که «براي تحکيم قدرت خويش هر محذور اخلاقي را زير پا بگذارد»(مجموعه مقالات خرد و سياست، ص 215). ماکياولي گرچه اخلاق را لازمه زندگي افراد ميداند، پايبندي به آن را براي شهريار خطرناک ميشمرد و از خطر تقوا برحذر ميدارد و ميگويد: «هر که بخواهد در همه حال پرهيزکار باشد، در ميان اين همه ناپرهيزکاري سرنوشتي جز ناکامي نخواهد داشت. از اين رو شهرياري که بخواهد شهرياري را از کف ندهد، ميبايد شيوههاي ناپرهيزکاري را بياموزد و هر جا که نياز باشد به کاربندد»(شهريار، ص 117). وفاداري و درستپيماني شهريار مطلوب است، اما دريغ که روزگار ما با درست پيماني هميشگي سازگاري ندارد: «آزمونهاي دوران زندگي، ما را چنين آموخته است که شهرياراني که کارهاي گران از دستشان برآمده است، آناني بودهاند که راستکرداري را به چيزي نشمردهاند و با نيرنگ، آدميان را به بازي گرفتهاند و سرانجام بر آنان که راستي پيشه کردند، چيره گشتند»(همان، ص 129).
ماکياولي ضمن برشماري فضايل و رذايلي که در وجود و سرشت انسان نهفته است، با ظرافت و زيرکي خاصي، بدون آنکه بر اخلاق و صفات پسنديده خط بطلان بکشد، به شهريار و حکمران زمان خود سفارش ميکند که با حفظ ظاهر بايد نشان دهد که کردارش بر اصول تقوا مبتني است، ولي در عين حال از هر وسيله و تمهيدي که بنيان قدرت او را مستحکم ميکند، فروگذار ننمايد: «چون به زعم او دولتها را نميتوان با دعا و اوراد و موعظه مسيح اداره کرد زيرا در بسياري از موارد ناگزيرند خلاف اصول عمل کنند»(تاريخ عقايد و مکتبهاي سياسي از عهد باستان تا امروز، ص 135).