تا نزدیک به صد سال پس از ظهور علم روانشناسی، روانشناسها وقتی که از هوش» حرف میزدند، منظورشان هوش منطقی بود. آنها روز به روز، تستهای هوششان را پیشرفتهتر میکردند تا چیزی که به عنوان IQ (بهره هوشی) از آن در میآوردند، دقیقتر و دقیقتر باشد. آنها میگفتند که هر چه بهره هوشی بالاتری داشته باشید، موفّقیت بالاتری کسب میکنید؛ امّا تجربه عموم مردم، چیزهای دیگری میگفت. IQ در بهترین حالت، میتوانست موفّقیت تحصیلی یک نفر را تضمین کند. چه قدر آدم، دور و بر ما هستند که بهره هوشی چندان بالایی ندارند، امّا بسیار آدمهای موفّقی هستند! آنها از چه هوشی برای پیش بردن کارهایشان استفاده میکنند؟ این سؤالی بود که در نهایت، در دهه 1990 میلادی، ذهن روانشناسان آن طرف آبی را هم مشغول خودش کرد. پیتر سالووی،1 اوّلین نفری بود که اصطلاح هوش هیجانی» (EQ)2 را برای ویژگی این آدمها به کار برد؛ اصطلاحی که رابطه تنگاتنگی با شادکامی» و خوشبینی» داشت.
هوش هیجانی، چه فرقی با هوش منطقی دارد؟
شاید لازم باشد اوّل ببینیم کلمه هوش» که مثل نُقل و نبات میان صحبتهای ما ریخته است، چه معنایی دارد. قابل قبولترین تعریفی که تا به حال از هوش ارائه شده این است: توانایی آدمیزاد برای سازگاری و پیشرفت در موقعیتهای مختلف زندگی». کسانی که روی هوش منطقی تأکید داشتند، میگفتند که این توانایی سازگاری در آدمی، بر میگردد به IQ یا بهره هوشی یا همان تواناییهای موروثی ذهنِ او. آنها بهره هوشی را با ابزاری میسنجیدند که معلوم میکرد که یک آدم، چه قدر حساب و کتابش خوب است، چه قدر اطّلاعات عمومی دارد، چه طور میتواند شباهتها و تفاوتهای بین کلمههای مختلف را شرح دهد، حافظهاش چه قدر است، چه قدر در کارهای عملی سرعت عمل دارد، چه طور میتواند اجزای مختلف یک واقعه را به هم پیوند دهد و چیزهای منطقیای از این قبیل. آنها میگفتند که این نوع از هوش، ژنتیک (موروثی) است و هر کسی با هوش مشخّصی به دنیا میاید؛ امّا محیط میتواند آدم را به حداکثر هوشی که ژنتیکش تعیین کرده، برساند و یا نرساند. در واقع، ژنتیک، طیفی از بهره هوشی را در نهاد ما گذاشته است؛ حالا دیگر دست اراده و محیط ماست که به حداکثر این طیف برسیم و یا به حداقلش راضی شویم. همان طور که در مقدمه گفتیم، با تمام این تفاسیر، هوش منطقی فقط میتواند موفّقیت تحصیلی ما را تضمین کند. تا سالهای سال، روانشناسان، فکر میکردند که هوش، یعنی همین هوش منطقی. حتّی یکی از آن دوآتشههایشان در تعریف هوش میگفت: هوش یعنی چیزی که توسط تست هوش من سنجیده میشود!».
هوش منطقی دو تا پاشنه آشیل (نقطهضعف) داشت. یکی این که ارثی بود. با این حساب، تا وقتی که شما بدانید هوشتان ارثی است، دانستن بهره هوشیتان، هیچ کمکی به تغییر در زندگیتان نمیکند. دوم هم این که فقط حدود بیست درصد از موفّقیت ما را میتوانست پیشبینی کند.
سالووی (اوّلین کسی که اصطلاح هوش هیجانی را باب کرد)، احتمالاً از هر دو نقطهضعف هوش منطقی باخبر بود. او نوعی از هوش را به دنیای علمی روانشناسی شناساند که کاملاً اکتسابی بود، میشد آموزشش داد و در ضمن میتوانست هشتاد درصد از موفّقیت یک آدم را تضمین کند.
هوش هیجانی، چه جور هوشی است؟
به بیان خیلی ساده، هوش هیجانی، یعنی این که به جای این که بگذاری فقط منطقت در تصمیمگیریهایت مؤثّر باشد، از احساساتت هم استفاده کنی. ضمن این که قدرت این را داشته باشی که احساساتت را کنترل و مدیریت کنی». این، تعریفی بود که سالووی و مایر در سال 1990م، ارائه دادند؛ امّا بعدها، روانشناسان دیگر، خیلی ریزتر، به تعریف هوش هیجانی پرداختند. مثلاً بار- اون»3 (روانشناسی که تست هوش هیجانیاش به فارسی هم ترجمه شده است)، میگفت: هوش هیجانی، از پنج مؤلّفه (عنصر) تشکیل شده است که هر کدام از این مؤلّفهها، خودشان از اجزای کوچکتری تشکیل شدهاند. حالا هر کس که تعداد بیشتری از این تواناییها را داشته باشد، هوش هیجانی بیشتری دارد».
عناصر تشکیلدهنده مؤلّفههای هوش هیجانی، از دیدگاه بار- اون» اینها بودند:
یک. مهارتهای درونفردی
1. خودآگاهی هیجانی.یعنی این که خودت بفهمیکه الآن دقیقاً چه احساسی داری. داری میترسی، عصبانی هستی یا از چیزی متنفّری. خیلی از آدمها واقعاً در تشخیص احساسات خودشان هم مشکل دارند.
2. جرئتورزی. یعنی این که بتوانی احساسات، عقاید و تفّکرات خودت را خیلی قاطعانه و البته محترمانه ابراز کنی و از حقوقت دفاع کنی. همان طور که میبینید تا کسی احساسات خودش را نشناسد، نمیتواند آن را ابراز کند. پس خودآگاهی هیجانی، مقدّمه جرئتورزی است.
3. خودتنظیمی. یعنی این که حالا که احساساتت را میشناسی، آنها را بپذیری و برایشان احترام قائل شوی.
4. خودشکوفایی. یعنی بتوانی از استعدادهای خودت، به نحو مطلوب استفاده کنی. در واقع، داشتن هوش، کافی نیست؛ استفاده از آن است که شما را موفّق میکند.
5. استقلال. یعنی این که خیلی ساده، فکر و احساساتت مال خودت باشد و به کسی وابسته نباشی.
دو. مهارتهای میانْفردی:
1. روابط میانْفردی. یعنی بتوانی اوّلاً احساسات دیگران را بشناسی؛ ثانیاً آنها را درک کنی و بتوانی یک رابطه صمیمانه را حفظ کنی.
2. تعهّد اجتماعی. یعنی در هر گروهی که عضو میشوی، عضو مؤثّر و سازنده گروه باشی و همه از تو به عنوان یک شریک خوب یاد کنند.
3. همدلی. یعنی این که وقتی یک نفر، از احساسات و افکارش با شما حرف بزند، شما بتوانید خودتان را بگذارید به جای او و حسّش را از این طریقْ درک کنید.
سه. سازگاری
1. حل مسئله. یعنی این که بتوانی بفهمیکه الآن، مهمترین مشکلات تو کدامها هستند، بتوانی آنها را تعریف کنی، راهحلهای احتمالیاش را بشناسی و آنها را امتحان کنی.
2. آزمون واقعیت. یعنی این که بدانی دور و برت چه خبر است و فرق آن چیزی را که در ذهنت میگذرد و آن چیزی که در عمل اتّفاق میافتد، بشناسی.
3. انعطافپذیری. یعنی این که خشکْمغز و خشکْدل نباشی. اگر گاهی لازم است بتوانی بنا به شرایط، احساسات، فکرها و رفتارهایت را تغییر بدهی.
چهار .کنترل استرس
1. توانایی تحمّل استرس. یعنی این که چه قدر در برابر مصیبتها و اتّفاقهای نامطلوب، مقاومت میکنی و چه قدر میتوانی در مقابل فشار روانی، تاب بیاوری؟
2. کنترل هیجانات شدید. یعنی این که چه قدر میتوانی هیجانهای منفی و شدید خودت (مثل: خشم ناگهانی) را کنترل کنی؟
پنج. خلق عمومی
1. شادی. یعنی چه قدر از خودت احساس رضایت داری؟ چه طور میتوانی خودت را شاد کنی؟ و چه طور میتوانی دیگران را شاد کنی؟
2. خوشبینی. یعنی توانایی نگاه به جنبههای روشن زندگی و حفظ نگرش مثبت، حتّی در رویارویی با ناملایمات زندگی.
هوش هیجانی را چه طور میشود پرورش داد؟
همان طور که گفته شد، روانشناسانی که از هوش هیجانی، به عنوان مهمترین عامل موفّقیت فردی، دفاع میکنند، معتقدند که این نوع از هوش، اکتسابی است و میتوان آن را پرورش داد. آنها راههای مختلفی را برای پرورش هوش هیجانی پیشنهاد میکنند که بعضی از آنها را ـکه با فرهنگ ایرانی اسلامی، بیشتر منطبق هستندـ میخوانید:
1. تشکیل گروههای دوستانه برای تشخیص احساسات خود و دیگران: همان طور که در بخش قبل گفته شد، یکی از تواناییهای لازم برای داشتن هوش هیجانی بالا، این است که آدم بتواند احساسات خودش و دیگران را بشناسد و روی آن احساسها، نام بگذارد. این اتّفاق، در واقع، به خودی خود، در جمعهای خیلی دوستانه ما اتّفاق میافتد؛ امّا میشود همین اتّفاقها را هدفمند کرد. به عنوان مثال، وقتی که یک حالت چهره یا حالت بدنی خاصی را در دوستمان میبینیم، میتوانیم به او بگوییم: غمگین به نظر میرسی» (به جای این که از جمله مبهم انگار حالت خوب نیست!» استفاده کنیم). بازخوردی (واکنشی) که ما از دوستمان در مقابل این جمله دریافت میکنیم، دو حُسن دارد: اوّل، این که به ما میفهماند که چه قدر در تشخیص درست احساسات دیگران توانایی داریم؛ دوم هم این که دوستمان احساس بهتری نسبت به ما پیدا میکند و حس میکند که ما او را درک میکنیم. ضمن این که در گروههای دوستانه، ما میتوانیم احساسات خود را کاملاً بشناسیم و آنها را ابراز کنیم.
2. حل یک یا چند مشکل را تمرین کنیم: برای حل مشکلاتمان، به یک روش چندمرحلهای و منظّم روی بیاوریم. یعنی این که در درجه اوّل، مشکلات فعلیمان را اوّلویتبندی کنیم. مهمترین مشکلاتمان را تعریف کنیم و عوارضی را که میتواند برای زندگیمان داشته باشد، معلوم کنیم. سپس به تواناییهایی که خودمان داریم و حمایتهایی را که ممکن است از طرف دیگران برای حل مشکل از ما بشود، فهرست کنیم. در درجه بعدی، هر چه راه حل به نظرمان میرسد (چه منطقی و چه غیر منطقی) را فهرست میکنیم و بعد، میاییم عیب و حسن هر کدام را مینویسیم. هر کدام را که بیشترین حسنها و کمترین عیبها را داشت، به عنوان راه حل احتمالی میپذیریم و آن را اجرا میکنیم. در صورت شکست، از راه حل بعدی استفاده میکنیم. این روش منظّم، در واقع، روش حل مشکلات است که کمکم ملکه ذهنمان میشود و در همه مشکلاتمان از آن استفاده میکنیم.
3. از ادبیات و سینما برای شناختن احساساتمان بهره ببریم: بسیاری از داستانها و فیلمها، سرشار از موقعیتهای احساسی هستند که شخصیت داستان یا فیلم، یک احساس مثبت یا منفی خاص را تجربه میکند. خواندن این داستانها و دیدن این فیلمها، میتوانند ما را در شناختن حسهایی در وجود خودمان که همشکل با حسهای شخصیتهای آنهاست، یاری کنند.
4. از نوشتن برای بیرون ریختن احساساتمان استفاده کنیم: نوشتن، یکی از بهترین راههایی است که میتواند هیجانات ما را تنظیم کند و ما را مجبور کند که روی احساساتمان نام بگذاریم و آنها را روی صفحه کاغذ، ثبت کنیم. نوشتن، هم، نوعی تخلیه هیجانی است و هم نوعی تنظیم هیجان.
5. قاطعیتِ محترمانه را یاد بگیریم: وقتی که حقّمان به اصطلاح دارد خورده میشود، ما از چندین راه استفاده میکنیم. بعضی از ما، منفعل عمل میکنیم. یعنی میریزیم توی خودمان و هیچ چیز نمیگوییم. بعضی از ما، پرخاشگر میشویم، داد و بیداد میکنیم و همه چیز را میریزیم به هم. بعضی دیگر هم، دو تا راه را قاطی میکنیم. مثلاً اگر حس میکنیم که در یک اداره، حقّمان دارد به عنوان کارمند خورده میشود، کار ارباب رجوع را عقب میاندازیم یا در حضور او کارهای متفرّقه انجام میدهیم. امّا یک راه چهارم هم وجود دارد و آن، این است که ما با قاطعیت، امّا محترمانه، به دیگرانی که حقّ ما را تضییع کردهاند، بگوییم نه». این راه چهارم، خیلی خلاصه است. یعنی این که ما در عین این که احترام دیگران را داریم، از حقّ خودمان هم دفاع کنیم.
یکی از تکنیکهای اصلی برای این قاطعیت، استفاده از جملههای سه بخشی است. این جملهها از سه بخش همدلی (مثلاً: میدونم که تو واکمن من رو لازم داری…)، استدلال (امّا چون که خودم امروز اون رو میخوام…)، و قاطعیت (نمیتونم واکمنم رو بهت بدم) تشکیل میشود. البته قاطعیت، فقط در کلمات نیست. نوعی ژست بدنی که ما در هنگام ادای کلمات میگیریم هم به اندازه خود کلمات، مهم است.
رابطه هوش هیجانی با شادکامی
تقریباً ده سال بعد از این که مفهوم هوش هیجانی در روانشناسی جا افتاد، یک گروه از روانشناسان دیگر، در فکر در انداختن سقفی نو در روانشناسی افتادند. آنها که نام مکتب قرن بیست و یکمی خودشان را گذاشتند روانشناسی مثبتگرا»، توجّه خودشان را گذاشتند روی جنبه مثبت زندگی انسانها. آنها گفتند که تا کی روانشناسی میخواهد از بیماری و غم و غصّه مردم حرف بزند. این آدمیزاد، ویژگیهای مثبتی هم دارد که باید مورد مطالعه قرار بگیرند. ویژگیهایی مثل خوشبینی، شادکامی، شجاعت، امیدواری، جرئتمندی، خردمندی و ایمان. آنها همان طور که روانپزشکان، بیماریهای روانی را طبقهبندی کرده بودند، به لیستبندی تواناییهای مثبت آدمی پرداختند. آنها میگفتند اگر روانشناسی، نتواند مردم را شاد نگه دارد، به چه دردی میخورد؟ امّا قبل از آنها روانشناسانِ هوش هیجانی، به خوبی دریافته بودند که شادکامی، یکی از مؤلّفههای هوش هیجانی است.
در واقع، آدمیکه از هوش هیجانی بالایی برخوردار است، از چند راه میتواند شادکامی خودش را حفظ کند:
1. با شناخت احساسهایش: در واقع، آنهایی که هوش هیجانی بالایی دارند، میتوانند کوچکترین تغییرات در احساسات خودشان را بشناسند و منفی یا مثبت بودنش را تشخیص دهند. آنها میدانند که الآن، شگفتزده شدهاند یا از چیزی، چِندششان شده است. در واقع، تا کسی نتواند احساسهای خودش را تشخیص دهد، نمیتواند آنها را به شادی تغییر دهد.
2. با توانایی کنترل احساساتش: کسی که هوش هیجانی بالایی دارد، میتواند هیجانهای منفیاش را به شکل موقّت، در خودش نگه دارد و در این زمان، با تفکّر در مورد آنها، به آرامش بیشتری برسد. توانایی در انعطافپذیری هیجانی، باعث میشود که انسان بتواند در شرایطی که محیط، نه کاملاً غمبار است و نه شاد، خودش را شاد نگه دارد.
3. با توانایی خودْانگیختگی: افرادِ با هوش هیجانی بالا، میتوانند در هر شرایطی، خودشان را برای پذیرفتن یک مسئولیت جدید، شروع یک کار جدید و یا تجربه کردن یک حس جدید (مثل شادی)، بر انگیزند.
4. با توانایی برقراری رابطه خوب با دیگران: دیگران و داشتن رابطه خوب با آنها، یکی از منابع اصلی شادکامی ما هستند. کسانی که هوش هیجانی بالایی دارند، میتوانند به خوبی، احساسات دیگران را درک کنند، با آنها همدل شوند و رابطه رضایتبخشی با آنها داشته باشند. کسانی که هوش هیجانی بالایی دارند، در ضمن، نمیگذارند که اوقاتْتلخی دیگران، اوقاتشان را تلخ کند؛ به این خاطر که آنها احساسات مستقل خودشان را پذیرفتهاند و به آن، احترام میگذارند.
پینوشتها:
2. Emotional Intelligence Quotient
3. Bar-on
http://www.hawzah.net/Hawzah/Magazines/MagArt.aspx?MagazineNumberID=6336&id=70347