انديشه غرب> مکاتب و نظريات> قرون وسطا>جهانبینی غالب در یونان باستان و مسیحیت، پذیرش منابع فرافردی اخلاق و تسلیم در برابر آنها بوده است. در تفکر ماقبل مدرن، شاهد تلفیق امور کیهانی و انسانی با هم میباشیم. موضوع این یادداشت، بررسی نگرش اخلاقی برآمده از تحولات معرفتی- فلسفی پس از رنسانس میباشد. مهمترین تحول در نگرش اخلاقی را باید، تغییر منابع اخلاقی و نحوه توجیه باورهای اخلاقی دانست.
بزرگترین آرمان اخلاقی عصر مدرن، آرمان زندگی اصیل میباشد که ریشه در گذر از متافیزیک و هستیشناسی سنتی به معرفتشناسی مدرن دارد. با قطع ارتباط نظری و عملی نسبت به هستیشناسی سنتی، منبع ارزشهای اخلاقی در قلمرو عواطف و باورهای انسان قرار گرفت. طرح ایدههایی نظیر انسان خودبنیاد، عقلگرایی، علمگرایی و انسانمحوری همگی در جهت نفی و طرد هر نوع مرجعیت دینی، سیاسی و اجتماعی ارائه و تدوین گردیدهاند. عصر مدرن را میتوان عصر جدالهای نظری و عملی برای تحقق حیات اصیل دانست. از این آرمان، در نوشتههای تحلیلی مختلف تحت عنوان «نظریه اخلاق اصالت» نام برده میشود. البته لازم است که مقدمات و مبانی شکلگیری این نظریه مورد بحث قرار گرفته و بعد از آن، نظریه اصالت مورد بحث قرار گیرد.
مطابق تفکر سنتی، مرکز و منبع اصول اخلاقی در بیرون از وجود انسان وجود داشت و نظم و هدف کیهانی، واجد معیارهای لازم برای اخلاق دانسته میشد. مطابق چنین نگرشی، «نظم کیهانی»[1] فی نفسه اهمیت و ارزش اخلاقی قابل توجهی داشت که این نگرش، تحت عنوان «عالم مثل» به صورت ویژهای در نظریات افلاطون قابل مشاهده است.[2] ولی در عصر جدید، به تدریج منابع اخلاقی از «بیرون به درون»[3] چرخش یافت. ریشههای اولیه این چرخش، ابتدا توسط اگوستین در درون جهانبینی مسیحیت، صورت مدونی به خود گرفت و سپس توسط دکارت شمایل کاملاً بدیعی یافت. در این بخش، ابتدا فرایند این چرخش مورد بررسی قرار گرفته است. ذکر این نکته کلیدی ضروری است که اخلاقیات مدرن، دیگر بر هستیشناسیهای پیشامدرن و مباحث متافیزیک متکی نیستند؛ بلکه انعکاسی از معرفتشناسی هستند. به عبارت بهتر، معرفتشناسی مقدمه اخلاق قرار گرفته است.
جهانبینی غالب در یونان باستان و مسیحیت، پذیرش منابع فرافردی اخلاق و تسلیم در برابرآنها بوده است. گرچه این منابع متکثر بودهاند و اموری نظیر خدایان، خداوند، شعور کیهانی و سنتهای کهنسال اجتماعی را شامل میشده است؛ ولی نکته مشترک در همه آنها این بود که مبنای ارزیابی و داوری منازعات اخلاقی به آنها و نه به انسان واگذار شده بود. در تفکر ماقبل مدرن، شاهد تلفیق امور کیهانی و انسانی با هم میباشیم و پرداختن به مقولاتی همچون نظم طبیعت و جهان هستی، صرفاً براساس یک سری علایق معرفتی و یا احیاناً مابعدالطبیعه اندیشمندان یونان نبود؛ بلکه به نوعی با دغدغههای اخلاقی و اجتماعی آنها نیز گره خورده بود.
از نظر افلاطون، خرد یا همان عقلانیت به انسان قدرت «تسلط بر خود»[4] میدهد. از نظر اخلاقی، انسان مورد قبول کسی است که مسلط بر خود و قویتر از خود باشد و برای تحقق چنین مطلوبی میبایست بخش فوقانی شخصیت انسان (عقل) بر بخش مادون شخصیت (احساسات و امیال) مسلط باشد.[5] در غیر این صورت، فرد در وضعیت نامطلوب اخلاقی به سر میبرد. افلاطون به سلسلهمراتب شخصیت انسان معتقد بوده است و مکرر اشاره داشته است که باید تمام ساحات وجودی انسان در سیطره حکمت قرار گیرند.[6]
از نظر وی، ثمرات چنین عقلانیتی عبارتند از: آرامش در برابر زیادهخواهی و اضطراب، وحدت در برابر پراکندگی و آشفتگی و خودمدیریتی در برابر بینظمی.[7]
گرچه ظاهراً همگان دغدغههای فوق را به رسمیت میشناسند، ولی تفاوتهای زیادی بین محتوای تفسیر افلاطون با بسیاری از نظریهپردازان وجود دارد. شاید سؤال شود که چه چیزی به عقلانیت افلاطونی اعتبار میبخشد و محتوای آن را چه چیزی تشکیل میدهد؟ وی بر اساس تلقی خاصی که از جهان هستی، مقوله عقل و معرفت را تدوین میکند. از نظر افلاطون، حقیقت و معرفت، زیبایی، خیر، عدالت و بسیاری از ارزشهای اخلاقی و اجتماعی دنیوی، انعکاسی ضعیف از الگویی ماورایی هستند. این حقیقت سترگ، فقط توسط حکیمان که از اسارت غار دنیا رهیدهاند، قابل درک میباشد. دنیا نمود سایهها و اشباح است و برای کسب معرفت و فضیلت، نباید بر امور ناپایدار، بیثبات و فنا شونده دنیا تکیه کرد. خانه و خاستگاه عقلانیت، در مرتبه بالای هستی ریشه دارد که از آن تعبیر به عالم مثل در برابر عالم ماده میشود. عالم مثل عالمی ابدی، لایتغیر و غیر مادی است. ما هر چقدر که از خودمان فراتر میرویم، فقط به عالم مثل نزدیکتر نمیشویم؛ بلکه به خودمان نیز نزدیکتر میشویم. البته به خود حقیقی و نه خود جعلی و بدلی.[8]
برخلاف باور رایج که همه امور را در تغییر و تحول میبیند، این تغییر و تحول خاصّ دنیای ماده است. چون در نازلترین مرتبه حیات قرار دارد و همه امور آن با نابودی و فنا آمیخته است. در عالم مثل حیات در بالاترین حد آن وجود دارد. ثبات و قرار هم در حد اعلا وجود دارد. عقل انسان جایگاه «ایدههای مثلی خیر»[9] میباشد؛ در حالی که امیال و خواهشها متعلق به بعد مادی و جسمانی انسان هستند.
مطابق نظریات افلاطون، ملاکهای ارزیابی رفتارهای فردی و اجتماعی را باید از منابع فرافردی، همچون عالم مثل استخراج نمود. فیلسوف هم کسی است که علاقمند و عاشق درک حقایق ابدی حیات است و عقلانیت، اخلاق و سیاست را ورای حوزه فردی و در ارتباط با حوزهای متعالی جستجو میکند. در حالی که افراد معمولی که حیطه علاقهشان همین لذات و خواهشهای زودگذر میباشد، گرفتار غار عالم ماده هستند و راهی به عالم مثل ندارند.
در جهانبینی مسیحی، این روند تا زمان آگوستین ادامه یافت. وی یک متکلم مسیحی بود که برای خداوند به عنوان بالاترین حقیقت، ارزشی متعالی قائل بود. ولی الاهیات مسیحی، مواد اولیه لازم برای تحول در چرخش منابع اخلاقی در اختیار آگوستین قرار داد؛ بدین صورت که مسیحعلیه السلام با آنکه انسان است، ولی جلوه و ظهور خداوند نیز دانسته میشد.
وی برای اثبات امور دینی و اخلاقی مختلف، ملاک و معیار را «تجربه درون»[10] قرار میداد. فلسفه آگوستین وزن و اعتبار زیادی به ادراکات، اندیشه و توان عقلانی و نهایتاً اراده بشری میدهد و اصالت برای آن قائل میشود. لذا منبع اخلاق و معرفت، تا حد زیادی متمرکز بر درون فرد میشود. وی برخلاف بسیاری از الاهیون که با تکیه بر برهان نظم یا برهان علیت، در صدد اثبات وجود خداوند بودند مبنای اثباتش را نه در بیرون، بلکه در درون و بر «ایدههای درونی»[11] قرار میدهد.
از نظر آگوستین، ما انسانها استانداردها و ارزیابیهای مختلف مورد نیاز در زندگی دینی و اخلاقیمان را از خداوندی دریافت میکنیم که با درونگروی قابل درک است.[12] خداوند در وجود همه انسانها لانه دارد. «روح» اساس انسان و خداوند اساس روح را تشکیل میدهد. لذا همانگونه که روح به جسم حیات میدهد خداوند هم به روح حیات و معرفت میبخشد.
از نظر آگوستین، خداوند منبع و معنای عقل، حقیقت و فضیلت اخلاقی است. ما از طریق درونگروی است که میتوانیم به تعلق و وابستگی ذاتی انسان به امور متعالی ورای انسانی پی ببریم. این بدان معناست که سرچشمه ارزشهای انسانی مقدم بر عالم فرافردی، در وجود یکیک انسانها ریشه دارد. قبل از اینکه به دنبال اصول مشترک عقلانی و اخلاقی بگردیم، میتوانیم به صورت فردی آنها را در سفری درونی در وجود خودمان جستجو کنیم. هر گام که بیشتر در خود فرو میرویم، به خداوند نزدیکترمیشویم. راه رسیدن به امور متعالی از درون میگذرد.[13]
نظریه اخلاقی و معرفتی آگوستین، تفاوتها و شباهتهای عمیقی با افلاطون و دکارت دارد. از نظر تیلور، آگوستین حدواسط افلاطون و دکارت میباشد و میتوان وی را، نقطه عطف بسیاری از ایدههای اخلاقی دانست؛ مخصوصاً زمینه گذار به «درونگروی مدرن»[14] را فراهم ساخت.[15]
همان طور که اشاره شد، در جهانبینی سنتی سلسلهمراتب وجودی درون انسان و سلسلهمراتب کیهانی، در تعامل با همدیگر تعریف میشدند. مطابق چنین بینشی، ملاکهای ارزیابی ما در معرفت و فضیلتهای اخلاقی، باید در ارتباط با سلسلهمراتب جهان هستی تعریف شود. ولی در عصر مدرن، معرفت و فضائل اخلاقی نه منبعث از نظم تعالیبخش جهان، بلکه برخاسته از ذهنیت فرد حاصل میشود. به عبارت بهتر، حوزه اخلاق و معرفت به سان متغیری وابسته به معرفت انسانی و بشری عمل میکند؛ در حالی که در جهانبینی سنتی صحبت از اخلاق، ذیل هستیشناسی معنا پیدا مییافت.
سؤالها و جوابهای جدید دکارت، فلسفه را در مسیر کاملاً جدیدی انداخت که کماکان نیز ادامه دارد. تأثیر و نفوذ ایدههای فلسفی دکارت به حدی است که وی را پدر فلسفه مدرن نیز خواندهاند. لذا دکارت را میبایست نقطه شروع تغییر جهانبینی بشر غربی دانست.
مشرب دکارت عمیقاً آگوستینی است؛ چرا که مانند آگوستین معتقد است جایگاه اثبات وجود خداوند در «درون» قرار دارد. درونگرایی دکارت در مسیری قرار گرفت که آن را کاملا از درونگرایی آگوستینی متمایز ساخت و جایگاه دورانسازی به وی بخشید. از نظر دکارت، اخلاق موضوعی بین افراد انسانی است و نه بین انسان و جهان.
ایده اصالت ریشه در یونان باستان دارد و سقراط اولین متفکری بود که به طور مفصل و مستقیم، آن را مطرح نمود. با توجه به تنوع دیدگاهها، اختلاف و درگیری بر سر ماهیت زندگی اصیل، در این دوره وجود داشته است و نمونه آن را میتوان در مناظرات فکری یونان باستان، بین فیلسوفان سوفسطایی و فیلسوفانی نظیر سقراط، افلاطون و ارسطو مشاهده نمود. از نظر سوفیستها که بر لذات انسانی تأکید داشتند، آن چیزی که نشان دهنده اصالت میباشد، استیفای لذت درون میباشد. ولی طیف مقابل معتقد بودند که لذتگرایی، اثری از اصالت باقی نخواهد گذاشت. به عنوان نمونه، تعابیری از سقراط نظیر «زندگی ناآزموده ارزش زیستن ندارد»، «خودت باش» یا «خودت را باش» نقل شده است که بیانگر حساسیت وی در قبال زندگی اصیل میباشد.
همچنین در دوره قرون وسطی – مشخصاً از نظریه آگوستین تا اوائل رنسانس- دو امر «اصالت و اخلاق دینی»، همبسته با هم فهم میشدند. شروع ایده اصالت در آن دوره از این اعتقاد شروع شد که «اخلاق ندایی در درون ما دارد»[16] و انسان توان درک درونی یا شهودی امور درست از غلط را دارد. خودشکوفایی جوهره انسان، منوط به پذیرش و تبعیت اخلاقیات دینی میباشد. از نکات مهم در الاهیات مسیحیت این بود که حضرت مسیحعلیه السلام یا همان پسر[17]، شأن و مرتبه الاهیاتی نیز دارد و این بدان معناست که در رشد اخلاقی، مرز انسان و خداوند کمرنگ و نهایتاً حذف میگردد و یک حقیقت تشکیل میگردد. چنین باوری در اندیشههای آگوستین، برجستگی بسیار بیشتری یافت. از نظر وی، راه درک خداوند فرو رفتن یا درونگروی فرد در عمق شخصیتش میباشد. انسان در خداوند، خود را پیدا میکند و به خود اصیل میرسد.
به تدریج در شعاع چرخشهای عمیق فلسفی قرن هفده و هجده، پیوند بین ندای درون و حقایقی همچون لوگوس، خداوند و … بریده شده و خودِ دریافت و ندای درونی موضوعیت پیدا کرد. حتی تأکید بر درون (درونگرایی) مساوی و ملازم با نفی امور فرافردی همچون خداوند نیز دانسته شد و اینگونه نبود که مانند آگوستین راه رسیدن به خداوند از درون باشد؛ بلکه فرد صرفاً در همه حالات با خودش مواجه میشود و هر کس خودش میبایست نقش خودش را تعیین کند و شکوفایی و خلاقیت از آن جهت که بر محور فرد قرار دارد اصلاً و ابداً قابل تقلید از دیگران نیست. هر کس خودش باید سبک زندگی مطلوبش را تعریف کند. خودشکوفایی امری است کاملاً متکی بر شخص و به هیچ عنوان نباید آن را تحت فشار انطباق با بیرون تعریف کرد. دغدغه همسان شدن با دیگران، معادل نفی استقلال و خودبنیادی فرد و پذیرش یک زندگی عاریتی است که باعث انفعال و بردهوار شدن فرد در قبال سایرین میگردد. در مورد اخلاق اصالت تفاسیر گوناگونی ارائه شده است؛ عدهای آنرا در لذت، عدهای در کسب استقلال از دیگران و سایر مراجع گوناگون اجتماعی، عدهای در تسلط بر طبیعت، عدهای در پیوند با طبیعت و … دیدهاند. ولی ایده محوری اخلاق اصالت این است که هر فردی رویه مخصوص خود را دارد و شیوه اظهار هر شخص، منحصر به فرد و غیر قابل جایگزین است؛ بطوری که نمیتوان آن را طرد و یا تلاش به طور تقلید میمونوار از دیگران آن را جایگزین ساخت.
لازمه خودآیینی این است که فرد بدون ترس، خودفریبی و بیصداقتی با خودش مواجه شود و مسئولانه واقعیت خویش را بپذیرد. خودشکوفایی انسان فقط از عهده فرد مسئولیتپذیر برمیآید نه از عهده نهادهای قدرتی، سیاسی و دینی. لذا اگر قبلا صداقت با خود و خود تحقق بخشی ابزار و راهی برای اخلاقی زیستن در نظر گرفته میشدند، اینک ارزش مستقلی دارند و به خاطر خودشان دارای اهمیت هستند.[18] دامنه شکاف اصالت و اخلاق، تا حدی پیش رفت که نیچه در قرن نوزدهم به طور مبسوط و مفصل، در جمعناپذیری این دو استدلال کرد.
مطابق سنت دکارتی- که در تفکر کانت به اوج خود رسید- لازمه احترام به عقلانیت فردی، آزادی میباشد. هر فردی تلقی خاصی از خودشکوفایی دارد که باید به رسمیت شناخته شود. این بدان معناست که ما انسانهای جدایی هستیم که هر کس راه مستقل و فردی خودش را به واقعیت دارد. (اولویت فرد بر جامعه و نقشها و سنتهای اجتماعی)
متکی شدن منبع هر نوع تجربه یا عقلانیتی به ذهن مستقل فردی، در حوزه اخلاق به فردگرایی انجامید. گرچه در تفکر رمانتیک نیز، فرد موضوع اخلاق قرار میگیرد؛ ولی فرد مورد نظر در نهضت روشنگری، همان طور که اشاره گردید، فردیت خود را مدیون کسب استقلال از هر امر خارجی نظیر جامعه، سنت، دین و خداوند میداند. امور فرافردی ارزش معرفتی و حجیت اخلاقی خود را از دست داده و همه چیز در محدوده رضایت فرد قرار گرفته است. لازمه فرد بودن و فردماندن، طرد هر نوع منبع اقتدار بیرونی فرافردی میباشد. از این حیث تفاوتی بین تجربهگرایی و عقلگرایی موجود در نهضت روشنگری نمیباشد.
——————————————————————————–
* عضو هیئت علمی دانشگاه
[1] Ontic Order
[2] Taylor, Charles, Sources of the self, p: 126
[3] Outside to Inside Turning
[4] Self Mastery
[5] Taylor, Charles, ibid, p 115
[6] انسانشناسی دوره مدرن، انسان را در ذیل یک کلیت واحد و همسانی تحت عنوان سوژه مظالعه میکند و سلسلهمراتب رایج در انسانشناسی سنتی را نادیده میگیرد و معیارهای کیفی برای ارزشگذاری اخلاقی، حالات، امیال و غرائز گوناگون در وجود انسان را طرد میکند. این وضعیت را که اصطلاحاً «کارکرد زدایی از شخصیت انسان» نامیدهاند، برای اولین بار هیوم مطرح کرده است و در قرن نوزدهم نیچه با طرد نگرش دیازنونی به انسان، نقطه اوج چنین نگرشی بود.
[7] Taylor, Charles, ibid, p 116
[8] Taylor, Charles, ibid, p 124 – 126
[9] The Idea of The Goods
[10] Innate Experience
[11] Innate Ideas
[12] دقیقاً در مقابل رویکرد مدرن که تفسیر ضد الاهیاتی از وجود فرد دارد.
[13] Taylor, Charles, ibid, p 135 – 136
[14] Modern Inwardness
[15] Taylor, Charles, ibid, p 141
[16] Morality has a voice within
[17] Son
[18] Taylor, Charles, ibid, p 64
منبع: سیاست ما