نویسنده: ميرعماد اشراقي
آگوست کنت را پدر جامعه شناسي غرب و منشا گرايش اومانيسم و انسان گرايي دانسته اند. کنت آغازگر مکتب تحققي يا پوزوتيويسم (اثباتي) محسوب مي گردد. وي در نظريه فلسفه اخلاق، پيرو آدام اسميت و شوپنهاور بوده و قائل به نظريه عاطفه گرايي و خيرخواهي است. کنت در زمينه چرايي شکل گيري اجتماع و جامعه اين عقيده سنتي را نمي پذيرد که اجتماع بشر به اين
دليل است که افراد سود خود را در جمعيت ديدند. استدلال وي در مخالفت با اين عقيده اين است که انسان ها تا تشکيل اجتماع نمي دادند به سودمندي آن نيز پي نمي بردند.
کنت اصلاح هيئت جامعه يعني مدنيت را در نظر داشت. از اين رو جهت حصول به اين مقصد، اصلاح علم سياست، ترقي معلومات و افکار، نمو جامعه بر مبناي قانون واحد طبيعي و انطباق امور بر مدنيت و رفتار بر اساس علم را پيشنهاد مي نمايد. وي هيئت اجتماع را به بدن انسان و حيوان تشبيه کرده و معتقد است همان سازگاري که در اعضاي بدن لازم است تا زنده و سالم بماند در اعضاي جامعه نيز ضروري است.
کنت بر اين باور است که نهاد انسان داراي دو تمايل عمده و مهم خود خواهي و ديگر خواهي است. غيرخواهي و ديگر خواهي در منظر او ناشي از عواطف قلبي و از جمله عوامل نيرومند فطرت انساني است. نخستين اثر فطرت غيرخواهي و عاطفه قلبي، تشکيل خانواده بوده است. در اين هيئت کوچک، انسان به نعمت همکاري و فايده تابعيت و ممنوعيت و نيز لزوم تقسيم وظايف پي برده و با ممارست و تمرين به مداومت و گسترش آن مساعدت نموده است و لذا براي تکوين زندگي اجتماعي مستعد و ترغيب گشته و هيئت اجتماعي را به تدريج وسعت بخشيده و سرانجام نهاد عمومي و سياسي حکومت را شکل داده است.
به زعم کنت حس خيرخواهي به ضميمه قوه عقليه بر حس خودخواهي غلبه نموده و به صورت نوعدوستي و نوع پروري در مي آيد. از اين رو انسان بقاي نوع را بقاي شخص خود مي داند. از اين رو مبدأ علم اخلاق ديگر خواهي است و اين پايه اخلاق به پرورش عواطف و تربيت قوه عقليه قوت مي بخشد. لذا به هيچ کدام از امور فردي و شخصي که از حب ذات و خودخواهي نشأت مي گيرد، نمي توان عمل اخلاقي اطلاق نمود و تنها کاري که با هدف ديگرخواهي و امور جمعي انجام مي گيرد کار اخلاقي تلقي شده و درخور ستايش است.
وي همچنين براي معلومات و علم بشري قائل به مراحل سه گانه مرحله رباني، مرحله فلسفي و مرحله علمي مي باشد. مرحله رباني که تخيلي است آن است که جريان امور طبيعت را ناشي از اراده فوق طبيعت مي داند. اين مرحله خود نيز چند درجه دارد: در آغاز مردم تخيل و قياس به نفس کرده اراداتي را منشا امور دانسته، آنها را در اشياي مخصوص قرار مي دهند و چون آن اشياء را مؤثر در وجود مي دانند براي مساعدکردن آن ارادات، به پرستش آنها روي مي آورند.
به تدريج با شکل گيري تخيل، بشر از پرستش اشيا منصرف شده و جريان امور را به موجودات غير مرئي و فوق طبيعي چون جن، ملک، ديو و پري نسبت مي دهد و سرانجام با ترقي عقل به توحيد و يکتاپرستي گرايش پيدا مي کند. امّا مرحله فلسفي آن است که عقل انسان بر تجريد و انتزاع توانا شده و جريان امور طبيعت را منتسب به قوايي مي داند که خودشان نهاني بوده ولي داراي آثار آشکار مي باشند. در اين مرحله عقل انسان براي امور علت فاعلي و علت غايي مي جويد و به جوهرهاي مادي و مجرد قائل مي شود. در اين مرحله نيز قوا و علل را در آغاز فراوان مي پندارد و سپس به تدريج آنها را جمع آوري نموده و سرانجام به يک علت منتهي مي شود که آن را طبيعت مي خواند.
فرق اين مرحله با مرحله پيش آن است که استدلال و تعقل جاي تخيل را گرفته و عقل به مقام استنتاج، احتجاج و استدلال نايل گشته است. در مرحله سوم که مرحله علمي و تحققي است. تخيل و تعقل هر دو تابع مشاهده و تجربه مي شوند. آنچه معتبر است امر محسوس و مشهود است. مرحله علمي به امور مطلق نمي پردازد. چون آن امور با مشاهده و تجربه قابل اثبات نيستند. وي بر اين باور است که سياست و حکومتي که مطابق با مرحله رباني است روح جنگي دارد و هنوز حس خودپرستي مردم در آن غلبه دارد و مدار امور بر جنگ، جدال و قدرتنمايي مي چرخد.
اين مرحله در اروپا در قرون وسطي جاري و کمال و حسن انتظامش هنگامي بود که مذهب کاتوليک رواج و عموميت داشت. پس از آن در قرن شانزده، هفده و هجدهم مرحله فلسفي شکل گرفت. لذا امور حکومتي و سياسي مرحله قانوني و حقوقي را پيموده و مردمان به دنبال تحصيل حقوق و اختيارات سوق پيدا نمودند. اما در مرحله تحققي و علمي امور جامعه تحت تأثير صنايع، چگونگي توليد ثروت، ايجاد محصولات و کالاي کارخانه اي قرار گرفت و تمرکز جامعه متوجه حل مسائل اجتماعي و مناسبات کارگران و کارفرمايان گرديد که چه ترتيب و تدبيري مي بايست اتخاذ گردد تا عامه مردم بتوانند کار نموده و قواي عقلي خود را پرورش دهند تا ترقي جامعه تحقق يابد.
آگوست کنت بر اساس اين مراحل سه گانه علوم را به شش قسم طبقه بندي نموده است. طبقه بندي علوم از منظر وي به اين شرح است: 1.رياضيات، 2.هيئت و نجوم، 3.طبيعي(متافيزيک)، 4.شيمي، 5.جان شناسي (معرفت حيات يا زيست شناسي) و 6.علم مدنيت (معرفت احوال هيئت اجتماعيه). البته اين طبقه بندي راجع به علوم نظري است. زيرا علوم عملي و فنون علمي از دايره فلسفه بيرون است. وي پس از تقسيم بندي علوم به ترتيب فوق در کتاب معروف خود موسوم به دوره فلسفه تحققي علوم مزبور را جداگانه مورد بحث قرار داده وشيوه، اصول و کليات آنها را بيان مي کند.
به زعم کنت تمامي امور طبيعت و آنچه متعلق به انسان است در تحت يک اصل و يک قاعده کلي
در نمي آيد، هرچند همه علوم را مي توان به يک روش درآورد. علم بايد جامعيت داشته باشد و فلسفه بايد استحکام علم را دارا باشد. فلسفه در رويکرد کنت جز مجموع علوم که يکجا گردآورده شود و حاصل و نتيجه تمامي علوم چيز ديگري نمي تواند باشد. همچنين وي عنوان مي دارد امور متعلق به علوم بر دو قسم است: 1.امور ايستا يا سکوني2. امور پويا (حرکتي).
منظور از امور ايستا اموري است که لازمه وجود هيئت است و انتظام هيئت بدان وابسته است. امور حرکتي اموري است که لازمه تحول هيئت است و ترقي هيئت به آن بستگي دارد. در جامعه نيز همين دو قسم امور قابل تصور است و امور مختلف مدنيت نيز به هم مربوط بوده و هرچيز که در يکي از آن امور تأثير گذارد بر امور ديگر نيز موثر واقع خواهد گشت. لذا ترقي برخي امور بدون ترقي امور ديگر ميسر نخواهد بود. از اين رو اخلاق، افکار، آداب و سنن و قوانين همه بر يکديگر تأثير داشته و تحول و تغيير آنها با هم مربوط و مرتبط است و جامعه را نمي توان با جبر و زور و يا به يکباره تغيير داد و اصلاح نمود. به زعم کنت ترقي نوع انسان بسته به ميزان غلبه جنبه انساني بر جنبه حيواني و ميزان قوه عقلي، مشاعر و مدارک است.
به عقيده آگوست کنت وقوع قضاياي تاريخي را به خواست و اراده خداوند توجيه نمودن کافي نيست. بلکه اين امور به مقتضيات مراحل مختلف زندگي اجتماعي و مدني مربوط است. نظرياتي را که از شواهد تاريخي استنباط مي شود بايد با قوانين کلي طبيعت بشري سنجيده و تطبيق نمود که اگر موافق اين قوانين نباشد صحيح نخواهد بود. زيرا که جريان احوال سياسي قانون معيني دارد و آن قانون را بايد به دست آورد تا به تاريخ بتوان علميت داد و وقايع تاريخي را بتوان تحت انضباط درآورده و قاعده مند نمود.
کنت در مورد جايگاه زنان معتقد است که زن نبايستي به سياست بپردازد. چراکه وظايف مهم ديگري بر عهده اوست و زن بايد مرد را مهذب کند. لذا بايد براي اين منظور پرورده شود.
نقد:
1 – ممکن است عاطفه، انسان را به اموري اخلاقي سوق داده او را به انجام آن دعوت کند، ولي ملاک اخلاق را تنها عاطفه دانستن و امور ديگر را کنار نهادن خطاست. البته در اينکه عاطفه و صفات ديگري چون آن از موهبت هاي الهي بوده و لازمه زندگي اخلاقي بشر است ترديدي نيست، ولي معيار و ملاک اخلاقي را در عاطفه انساني منحصر کردن راه حل مناسبي به نظر نمي رسد.
2 – اختصاص حسن و قبح اخلاقي به مسائل جمعي صحيح نمي باشد. با اينکه وجود عاطفه، علت وجود قضايا و گرايش هاي اخلاقي بين جوامع بشري است ولي دليل منطقي آن نيست. زيرا در مقابل اين انتقاد که شايد عاطفه در اثر عادت و تربيت کسب شده باشد، تاب مقاوت ندارد.
3 – شيوه تحققي و تحصلي علم اگر چه در کمال استحکام و اعتبار است وليکن آگوست کنت در اين باب به راه افراط رفته و بر عقايد او اعتراض و انتقاد بسياري شده است. همچنين طبقه بندي او از علوم نه کامل است و نه بر وجه صحيح است. وي شيوه علوم تحققي را بيش از حد لزوم گسترش و بسط داده است. همچنين از خطاهاي کنت اين است که زياد عملي شده است و علم را منحصر به اموري دانسته است که سود دنيوي آشکاري را داشته باشند.
4 – عمده ترين ايراد تفکرات کنت آن است که مباني او فلسفه و دين را از زندگي بشر حذف نموده و صرفاً به داده هاي حسي اکتفا نموده است. اين امر سبب گشته تا انديشه وي بيش از همه تک بعدي و ابتر جلوه نمايد.
منابع:
سير انديشه فلسفي در غرب، دکتر فاطمه زيباکلام، تهران: انتشارات دانشگاه تهران، چاپ دوم 1385.
آثار کلاسيک فلسفه، مترجم مسعود عليا، تهران: ققنوس، 1382
تاريخ فلسفه اخلاق غرب، لارنس سي. بکر، قم: موسسه آموزشي و پژوهشي امام
خميني (ره)، 1378
مباني اخلاق در فلسفه غرب و در فلسفه اسلامي، حسن معلمي، تهران: موسسه فرهنگي دانش و انديشه معاصر، 1380
رسالت