نگاهي به مکتب فرانکفورت و افکار و زندگي نظريه پردازان آن: اشاره: مکتب فرانکفورت يکي از جريانهاي فلسفيـ سياسي مهم قرن بيستم مي باشد. اين مکتب، ميراثدار آموزه ها و انديشه هاي مارکسيستي است که به طور رسمي از سال 1923 با تأسيس «موسسه پژوهش هاي اجتماعي» در آلمان شروع به کار نمود. اين موسسه به دليل نقش دانشگاه فرانکفورت در شکل گيري انديشه هاي اوليه اعضاي آن، به مکتب فرانکفورت و به لحاظ نگرش حاکم بر آن به مکتب انتقادي و چالشي معروف است.
يکي از جريان هاي ميراث آموزه مارکسيسم، مکتب فرانکفورت مي باشد که از اصول و رهيافت هاي مارکسيسم تأثير زيادي پذيرفته و سعي در تبليغ و بسط رويکردها و انديشه هاي مارکسيستي دارد. مکتب فرانکفورت در برهه اي از تاريخ ايجاد گشت که به دليل حوادث جنگ جهاني اول، تحولات سياسي و اجتماعي مختلفي، عرصه جهان را متحول ساخته بود. آلمان که در جنگ شکسته خورده بود، شاهد تأسيس جمهوري تازه اي به جاي نظام امپراتوري بود.
مکتب فرانکفورت از سال 1924 آغاز به جوانه زدن کرد و تا زمان قدرت گيري نازي ها در آلمان و حتي به هنگام تبعيد اعضا به آمريکا و همچنين بازگشت به وطن، يکي از جريان هاي مهم فلسفي ـ سياسي در قرن بيستم بود. مکتب فرانکفورت در کنار آموزه هاي
مارکسيستي، از انديشه ها و تحقيقات مارکس وبر نيز بهره جسته است. اين مکتب به شدت از جامعه صنعتي مدرن انتقاد نموده و اين نقد را با استفاده از روش هاي پوزيتيويستي يا اثباتي انجام داده است.
نحوه پيدايش مکتب فرانکفورت
بسياري از پژوهشگران و نويسندگان، پيدايش مکتب فرانکفورت را به فعاليت هاي اجتماعي فليکس وايل، نسبت داده اند. وايل از خانواده اي آلماني تبار آرژانتيني بود که وضع مالي و اقتصادي مناسبي داشتند. پدر وايل که فردي ثروتمند و تاجر بود، او را براي تحصيل به شهر فرانکفورت فرستاده بود و در همين دانشگاه، وايل به انديشه هاي فلسفي و سياسي گرايش پيدا کرد و تحت تاثير استادان خود درگير فعاليت هاي سياسي شد و توانست دوستان و همکاران هم عقيده خود را پيدا کند. رساله دکتراي او در زمينه مسائل عملي تحقق يافتن سوسياليسم بود.
وايل در تابستان 1922 اولين جلسه و گردهمايي طرفداران آموزه هاي مارکسيستي را برپا نمود. بعد از مدتي او به همراه دوستان خود تصميم گرفت تا موسسه اي را براي انجام مطالعات مارکسيستي تأسيس نمايد. در آغاز براي موسسه نام موسسه مارکسيسم برگزيده شد، اما به دليل تحريک آميز بودن اين مسئله، نام موسسه پژوهش هاي اجتماعي فليکس وايل انتخاب شد. اما وايل تمايل نداشت که با سهم فکري و نظري خود و امکانات مالي پدرش، نام موسسه را به خود اختصاص دهد. سرانجام نام «موسسه پژوهش هاي اجتماعي» انتخاب گشت که به طور رسمي از سال 1923 فعاليت خود را آغاز کرد. موسسه پژوهش هاي اجتماعي سعي داشت تا به لحاظ رويکردي و نظري، تکامل انديشه هاي فلسفي و سياسي را غنا بخشد و در زمينه جنبش کارگري مطالعه مي کرد و تا حد امکان از فعاليت هاي سياسي و اقدامات عملي دوري مي نمود. اين موسسه پژوهش هاي اجتماعي به دليل نقش دانشگاه فرانکفورت در شکل گيري انديشه هاي اوليه اعضاي آن، به مکتب فرانکفورت و همچنين به لحاظ نگرش حاکم بر آن به مکتب انتقادي و چالشي معروف است.
از جمله افرادي که در ايجاد موسسه نقش داشت، بعد از گرونبرگ رئيس موسسه، مي توان به هورکهايمر اشاره نمود. فعاليت هاي او با همکاري تئودور آدورنو انجام مي گرفت. هورکهايمر با فريدريش پولوک نيز ارتباط دوستانه اي داشت، کارل مانهايم نويسنده کتاب معروف «ايدئولوژي و يوتوپيا» نيز از فعالان هميشگي موسسه بود. علاوه بر اين افراد، شخصيت هاي مهم ديگري نيز در موسسه فعاليت مي کردند.
مرحله بندي حيات فلسفي ـ سياسي مکتب فرانکفورت
براي موسسه پژوهش هاي اجتماعي مي توان چهار مرحله مهم را معرفي کرد که در هر يک از اين مراحل، حوادث سياسي و اجتماعي جهان، اين مکتب را به مسيري خاص هدايت مي کرد. در هر يک از اين مراحل، متناسب با شرايط زماني انديشه ها و رويکردهاي تازه اي مطرح مي شد. اين مراحل عبارتند از:
مرحله اول؛ سال هاي 1923 تا 1933 است و آغاز فعاليت تا روي کار آمدن نازي ها بود، ويژگي مهم اين مرحله، تنوع انديشه ها و نبود تلقي جزمي از مارکسيسم بود.
مرحله دوم؛ از سال 1933 تا 1950 را در بر مي گيرد
که اعضا با روي کار آمدن هيتلر، به آمريکا مهاجرت نمودند. در آغاز دوران مهاجرت يا تبعيد از آن جايي که اعضا با زبان انگليسي آشنايي نداشتند، به زبان آلماني نگارش مي کردند. اما بعد از مدتي برخي از اعضا، آثار و نوشته هاي خود را به انگليسي بيان ساختند. در اين مرحله نظريه انتقادي نوهگلي در موسسه مطرح گشت. رياست موسسه با هورکهايمر بود.
مرحله سوم؛ از سال 1950 تا دهه هفتاد و بازگشت به آلمان پس از جنگ جهاني دوم را شامل
ميشود. در اين دوره، انديشه ها و نظريات مارکس وبر مطرح گشت.
مرحله چهارم؛ شامل دهه هاي هفتاد به بعد است، در اين مرحله به دليل مرگ آدورنو و هورکهايمر تا حد زيادي از نفوذ مکتب کاسته شد و يورگن هابرماس چهره برتر مکتب فرانکفورت است. در اين دوره، موسسه از اصول مارکسيستي فاصله مي گيرد. جهت شناخت انديشه و رويکردهاي مکتب فرانکفورت مي توان نظريات و آثار اعضاي اصلي آن را مورد بررسي قرار داد. در اين مقاله برخي از فعاليت هاي اعضاي اصلي اين موسسه بررسي مي شود.
هورکهايمر و آدورنو
هورکهايمر و آدورنو، از چهره هاي مهم مکتب فرانکفورت هستند. هورکهايمر در سال 1931، رسماً رياست موسسه را بر عهده داشت. در زمان مديريت او، نقد بر پوزيتيويسم آغاز شد. پوزيتيويسم از ديدگاه اين مکتب، پيش برنده عقلانيت ابزاري بود و اين مسئله مورد انتقاد هورکهايمر و آدورنو و ديگر اعضاي موسسه بود. نگرش انتقادي مکتب فرانکفورت، از آثار اوليه مارکس و ديالکتيک هگل تأثير داشت. از آثار و کتب مهم هورکهايمر و آدورنو مي توان به کتاب «ديالکتيک روشنگري» در سال 1944 اشاره نمود. در اين کتاب، مسئله اصلي اين است که چرا برخلاف انتظارات عصر روشنگري، بشر به جاي ورود به وضعيتي انساني، به سوي توحش مي رود. اثر مهم ديگر هورکهايمر و آدورنو که در زمان اقامت در آمريکا نگاشته اند، کتاب «شخصيت اقتدار طلب» است که بلافاصله بعد از کتاب ديالکتيک روشنگري در سال 1950 انتشار يافت. در اين کتاب بيان شده که در آمريکا و جهان غرب، نوعي استعداد فاشيستي وجود دارد.
مارکوزه
هربرت مارکوزه (Herbert marcuze) متفکر و فيلسوف آلماني است که در سال هاي 1898 الي 1979 مي زيسته است. او آثاري چون «انسان تک ساحتي»، «عشق و تمدن» و «انقلاب يا اصلاح» را نگاشته است. مارکوزه شخصاً خود را يک مارکسيست معرفي مي کند که اصول و آموزه هاي
مارکسيستي را در شرايط تازه و امروزي بررسي مي نمايد. از ديدگاه مارکوزه مفهوم و نحوه زندگي پرولتارياي امروز با دوران مارکس فرق کرده است. مارکس کارگران صنعتي انگليس در قرن نوزدهم را بررسي کرده است، اما امروزه تغييرات سياسي و اجتماعي جهان، نوع زندگي طبقات کارگري را با «سرمايه داري رشد يافته» ارتباط داده است. اما با اين حال، طبقه پرولتاريا کماکان تحت فشار است، اما نه به شکل استثمارگرايانه اي که در دوران مارکس وجود داشت.
هابرماس
يورگن هابرماس از فيلسوفان و انديشمندان مارکسيست قرن بيستم آلمان است. رساله دکتراي او در مورد انديشه شلينگ شاعر معروف آلماني است. مارکسيسم هابرماسي، نوعي مارکسيسم انسان گراست. هابر ماس فيلسوفي شناخت گرا و درعين حال شکل گرا است. وي در انديشه و نظريات خود از تفکر هگل متأثر مي باشد. او اعتقاد دارد که اخلاق اجتماعي که او مطرح ميسازد، از دو مسئله اساسي متفاوت يعني هويت و حقوق فردي و منافع عمومي و همگاني حمايت مي کند.
نقد:
با برسي زندگينامه اعضاي اوليه، اين نتيجه به دست مي آيد که اين افراد بيشتر از خانواده هاي يهودي و از طبقات متوسط به بالاي جامعه بودند. با اين حال، اعضاي موسسه سعي مي کردند تا منشأ يهودي بودن خود را پنهان سازند. اما همين مسئله، در اتحاد و همکاري صميمانه آنها در ايجاد موسسه و فعاليت هاي فلسفي نقش زيادي داشت. نگرش آنها به مسئله يهوديت، همانند ديدگاه مارکس در کتاب مسئله يهود بود. مارکس يهوديت را از مسئله سرمايه داري و بورژوازي نشأت گرفته مي دانست و هرگز نقش و جايگاه مستقلي به آن نداد، بنابراين به نظر نمي رسد که آنها فعاليت يا اقدامي نظري يا عملي بر عليه سرمايه داري انجام دهند.
با مطالعه آموزه هاي اين مکتب در مي يابيم که بنيانگذاران موسسه به رغم بهره گيري هاي مالي از سوي خانواده، خود به فعاليت هاي مالي علاقه اي
نداشتند، آنها با اينکه در عمل خود را طرفدار
اصول مارکسيسم و طبقه پرولتاريا معرفي مي کردند، هيچ يک از شيوه زندگي طبقه کارگر پيروي نکردند، آنها مي توانستند حيات اجتماعي خود را به روش زندگي طبقه پرولتاريا وفق دهند، نه آنکه به سبک سرمايه داران آمريکايي زندگي نمايند.
به نظر مي آيد که اعضاي موسسه، فقط به لحاظ نظري و علمي شايد به بهانه خودمشغولي يا خودنمايي درگير فعاليت هاي فلسفي ـ سياسي شده بودند، چرا که در عمل هرگز خود را تابعي از حيات اجتماعي کارگري نشان ندادند. در واقع فردي که به لحاظ مالي و مادي در حداکثر رفاه اقتصادي زيسته است، هرگز نمي تواند زندگي مشقت بار و سرسختانه يک کارگر را درک نمايد و براي حل اين مسئله و احقاق حقوق طبقات کارگري، راه حل و رويکردي را بيان سازد. انتقاد ديگري که به اين مکتب وارد است، همان نقدي است که بر رويکردهاي مارکسيستي وجود دارد. تأکيد صرف و يک جانبه به برهه اي از زندگي اجتماعي طبقه پرولتاريا، اين مکتب را از بررسي همه جانبه حيات فلسفي و حوادث سياسي جهان غافل ساخته است. در واقع اعضاي مکتب فرانکفورت، فقط در حيطه همان موسسه، حوادث جاري و مسائل فلسفي را تحليل مينمودند، در حالي که جريانات سياسي و اصول سرمايه داري نوين، مسائل و بحران هاي غير قابل توصيفي را رقم مي زد.
● نخستین سالها
بنیانگذاران مکتب فرانکفورت ، که از پرنفوذترین مکاتب جامعه شناسی در قرن ٢٠ می باشد ، کارشان را با تاسیس موسسه تحقیقات اجتماعی در شهر فرانکفورت آلمان در سال ١٩٢٣ آغاز کردند و با این که آنها خود قائل به ایجاد مکتبی در جامعه شناسی نبودند ، دیگران به علت مطالعات پردامنه و عمیقی که در حوزه های جامعه شناسی ، روانشناسی اجتماعی ، اقتصاد سیاسی و … به یادگار گذاردند ، در مجموع آنها را مکتب فرانکفورت نامیدند. این مکتب با آنکه در زمینه های مختلف و متفاوت تحقیقی و پژوهشی تاکید داشت اما می توان دو رویکرد اصلی آن را بر نفی « پوزیتویسم » و « مارکسیسم جزمی » دانست.
مکتب فرانکفورت تحت تاثیر آراء سه اندیشمند بزرگ در حوزه جامعه شناسی ، فلسفه و روانشناسی بنام های مارکس ، هگل و فروید پی ریزی گردید. مشاجره و مبادله پیرامون نظریات این بزرگان ، چه در جهت رد آراء ایشان و چه در جهت تایید آنها ، باعث پدید آمدن مکتب فرانکفورت گردید.
اهمیت مارکس را می توان اولا : در ساختارشکنی آراء او ، و دوما در عینی شدن و نفوذ شدید افکار او در ساختارهای اجتماعی و سیاسی برخی کشورها ( همچون شوروی قدیم ) دانست.
عصاره اندیشه مارکس بر سه مفهوم بنیادین استوار است: دیالکتیک – ماتریالیسم فلسفی – ماتریالیسم تاریخی.
مفهوم دیالکتیک در اندیشه مارکس بر این امر تاکید دارد که واقعیت اجتماعی همواره در حال تغییر و تحول می باشد ، که این تحولات وابسته به یکدیگر بوده و تضاد عامل اصلی در پدید آمدن این تحولات است ، و در نهایت این که این تحولات جامعه را بسوی آینده ای متفاوت جهش می دهد.
ماتریالیسم فلسفی به سه وجه عمده تقسیم می شود :
١) ماتریالیسم: در این وجه بر این امر تاکید می رود که جهان از ماده تشکیل شده است و تغییر و تحول در ایده از ماده ریشه می گیرد.
٢) امپریسم: بدین معنا که شناخت جز از طریق بکارگیری حواس آدمی ممکن نیست.
٣) دگماتیسم: این است و جز این نیست ، وجه مادی جهان زیربنای وجه فرهنگی آن است و همچنین شناخت تنها از طریق حواس بدست می آید.
و در نهایت ماتریالیسم تاریخی در اندیشه مارکس بر این امر تاکید می ورزد که روند حرکت جامعه و تاریخ بنا بر دو اصل قبلی ، دیالکتیک و ماتریالیسم فلسفی استوار شده است.
اما اندیشه های متاثر از نظریات مارکس که بعدها به نئومارکسیسم مشهور شد در سه شاخه عمده تحول یافت:
١) نقد مارکسیسم.
٢) اصلاح اندیشه مارکسیستی.
٣) تایید و دنباله روی شدیدتر از اندیشه مارکسیستی.
می توانیم اصحاب مکتب فرانکفورت را جزء اصلاح طلبین اندیشه مارکسیستی بدانیم. آنها با حفظ چهارچوبهای اصلی اندیشه مارکسیستی در درون این پارادایم می کوشیدند اصلاحات خویش را بوجود آورند. در واقع کوشش آنها در جهت عناد و دشمنی با این نظریه نبود و اگر انتقادی وارد می کردند ، آنرا باید در جهت همدلی با اندیشه مارکسیستی تفسیر نمود.
● مکتب فرانکفورت و پارادایم انتقادی
شاید برای برخی این تصور پیش آید که مکتب انتقادی از آنرو که تاکید اصلی اش را بر نقد وضعیت موجود نهاده است همان پارادایم انتقادی است ، اما به نظر باید میان نظریه پردازان مکتب فرانکفورت و بنیانگذاران پارادایم انتقادی فاصله بگذاریم.
اگر مکتب فرانکفورت از اوایل دهه ٣٠ آغاز گردید ، پارادایم انتقادی از اوایل دهه ٧٠ ، یعنی ٤٠ سال بعد کارش را آغاز کرد و تاکید اصلی آن بر نقد سرمایه داری و بخصوص آموزش و پرورش بود. چرا که در آنزمان در کشورهای سرمایه داری بر آموزش و پرورش تاکید فراوانی می شد و معتقد بودند که آموزش و پرورش می تواند زمینه های بسیار مناسبی را برای توسعه انسانی ، اجتماعی و اقتصادی فراهم آورد. اما پارادایم انتقادی بر این امر تاکید داشت که آموزش و پروش خلاقیت را از دانش آموزان می گیرد و آنها را همگرا و توده ای بار می آورد. از سویی دیگر انتقادگرایان آموزش و پرورش را به تثبیت نابرابری طبقاتی موجود ، تشدید آن و حتی تشریع ( مشروعیت بخشیدن ) این نابرابری که در نهایت به بازتولید روابط سرمایه داری منجر می شود ، متهم کردند.
شاید بتوانیم اینطور برداشت کنیم که مکتب فرانکفورت تنها پیش زمینه های لازم برای پدیدار شدن پارادایم انتقادی را در سالهای بعد بوجود آورد.
● دوره های تحول مکتب فرانکفورت
▪ دوره اول : در این دوره که از سال ١٩٢٣ آغاز می شود و تا ١٩٣٣ ادامه می یابد ، می توانیم نفوذ اندیشه گئورک لوکاچ را از طریق کتاب تاریخ و آگاهی طبقاتی اش ، بر اندیشه فلیکس وایل ، که بعدها نظریه پردازان منتقد به وضعیت موجود را گرد هم آورد ، مشاهده نماییم. دغدغه اصلی وایل توجه به روشنفکرانی بود که دغدغه رادیکالی دارند و ضد نظام سرمایه داری هستند. بدین ترتیب وایل توانست جمعی از روشنفکران منتقد را در موسسه تحقیقات اجتماعی ِ فرانکفورت گرد هم آورد.
اما این روشنفکران رادیکال خود به دو دسته تقسیم می شدند. در طرفی روشنفکران ِ معتدل تر قرار داشتند که خواهان تغییر بنیادین و همه جانبه وضعیت موجود ، بطور آرام و در بستر زمان بودند. از میان این روشنفکران معتدل می توان به آدورنو ، لوکاچ و هابرماس اشاره داشت. اما طرف دیگر روشنفکران تندرو همچون لنین قرار داشتند که خواهان تغییرات بنیادین و همه جانبه سریع تر و خشونت بارتر بودند.
موسسه تحقیقات اجتماعی در ابتدا از موضعی غیرمارکسیستی کار خویش را آغاز نمود و دغدغه آنها در دو چیز خلاصه می شد:
١) بررسی علل و عوامل پیروزی انقلاب ١٩١٧ در شرق اروپا.
٢) بررسی این مسئله که چرا چپ ها در آلمان نازی توفیقی حاصل نکردند.
▪ دوره دوم : آغاز این دوره را می توانیم در قدرت گرفتن نازیسم در آلمان و مهاجرت نظریه پردازان اولیه مکتب فرانکفورت به آمریکا بدانیم. این مهاجرت برای آنها دستاوردهای فراوانی داشت. تا پیش از ورود به فضای باز جامعه آمریکا ، فرانکفورتی ها می پنداشتند که هنوز هم پرولتاریا ( کارگران ) بازیگران اصلی انقلاب هستند ، و در واقع این ساختارهای بسته ی جامعه آلمان است که به آنها اجازه فعالیت نمی دهد. اما با مشاهده وضعیت کارگران آمریکایی که در آن فضای باز هم از خود حرکتی نشان نمی دادند ، در واقع بنیانگذاران این مکتب همچون هورکهایمر و مارکوزه را با بن بست نظری مواجه ساختند. آنها به وضوح می دیدند که پرولتاریا دیگر توان و اراده لازم برای حرکت انقلابی را ندارد.
در چنین موقعیتی همواره یک مکتب نظری دو راه پیش رو دارد: یا به بازسازی پیام خویش می پردازد و یا مخاطبان جدیدی را از میان مردم برای اجرای اهدافش جستجو می کند.
نظریه پردازان مکتب فرانکفورت در آن سالها نخست به بازسازی اندیشه شان پرداختند ، که بدین طریق بر دو امر تاکید اساسی داشتند :
الف) نقد پوزیتویسم :حملات آنها به اندیشه پوزیتویستی را می توان در سه بخش مطرح کرد :
١) پوزیتویسم ابزاری در خدمت قدرتمندان: آنها به وضوح در جامعه آمریکا مشاهده می کردند که چگونه پوزیتویسم ( علم گرایی ) ، ابزاری در خدمت قدرتمندان می باشد تا خواسته هایشان را به نام علم ، به مردم تحمیل کنند. بدین جهت فرانکفورتی ها بر پوزیتویسم این انتقاد را وارد کردند که علم گرایی نمی تواند درک درستی از حیات اجتماعی بدست دهد ، او واقعیت را کج و معوج جلوه می دهد و بنا بر خواست صاحبان قدرت ، تصویری دلخواه از آنرا ارائه می نماید.
٢) تخصصی و تک بعدی شدن حوزه های فهم علمی: انتقاد دیگر فرانکفورتی ها بر این امر بود که آیا می توانیم حوزه های مختلف علمی را از یکدیگر جدا بدانیم؟ برای مثال آیا می توانیم تنها با تحلیل روانشناختی فرد علت تمامی رفتارهای او را تبیین نماییم؟
در حالی که حوزه های مختلف زندگی اجتماعی و حیات انسانی به یکدیگر کاملا وابسته هستند و رفتار آدمیان در موقعیتهای مختلف نیاز به تبیین در حوزه های مختلف روانشناسی ، جامعه شناسی ، اقتصاد ، سیاست و … دارد.
٣) محافظه کاری اندیشه پوزیتویستی: انتقاد گرایان در نهایت به این امر تاکید می کنند که علم به تمامی در خدمت حفظ وضع موجود عمل می نماید و هیچ برنامه ای برای تحول بنیادین در آن ندارد و نمی توان امیدی بدان داشت.
ب) ناامیدی از تحقق سوسیالیسم: حضور در جامعه آمریکا باعث ناامیدی آنها از امکان تحقق سوسیالیسم در آینده گردید. از این پس آنها خیالپردازی پیرامون جامعه آرمانی را کنار گذاشتند و بیشتر بر نقد وضعیت موجود تاکید کردند.
پ) چند سبب گرایی در تحلیل حیات اجتماعی: حضور در جامعه آمریکا این پیامد را برای نظریه پردازان فرانکفورتی داشت که از تبیین های تک علتی دست کشیده و به تبیین چندعلتی بپردازند. نظریه پردازان مارکسیست به طور کل بیشتر بر عوامل مادی و اقتصادی در تحول زندگی اجتماعی تاکید می کردند اما نظریه پردازان فرانکفورت با پذیرش چشم اندازی چند سببی ( چند علتی ) در تبیین پدیده های اجتماعی ، از روانشناسی فروید و عوامل فرهنگی – جامعه شناختی نیز در تحلیل های خویش بهره گرفتند.
▪ دوره سوم : آغاز دوره سوم را می توانیم با پایان جنگ جهانی دوم و بازگشت نظریه پردازن انتقادی از آمریکا به آلمان همراه بدانیم. از این دوره به بعد بود که نظریه پردازان جدیدتر این مکتب همچون اوفه و هابرماس مطرح شدند.
مکتب فرانکفورت، تام باتامور، ترجمه محمود کتابي، اصفهان، نشر پرستش، 1373.
انديشه هاي سياسي در قرن بيستم، حاتم قادري، انتشارات سمت، تهران، 1389.
تاريخچه مکتب فرانکفورت، جي. مارتين، ترجمه چنگيز پهلوان، تهران: کوير، 1372.