دگردیسی مفهوم هژمونی و امپراتوری

مترجم: امیرحسین تیموری

هژمونی (Hegemony): هژمونی از واژه‌ی هژمون یونانی به معنای رییس یا فرمان‌روا است و اشاره است به تسلط یا تفوّق کشوری بر کشورهای دیگر از طریق دیپلوماسی یا تهدید به اطاعت و یا پیروزی نظامی.با این حال این واژه اغلب به مفهوم مورد نظر «آنتونیو گرامشی» متفکر مارکیست و نویسنده ایتالیایی به کار می‌رود که دلالت بر تسلط و استیلای یک طبقه نه فقط از جنبه اقتصادی بلکه از تمام جنبه‌های اجتماعی، سیاسی و ایدیولوژیک دارد. به نظر گرامشی، سلطه‌ی سرمایه‌داران فقط به وسیله‌ی عوامل اقتصادی تامین نمی‌شود، بلکه نیازمند قدرت سیاسی و نیز یک سیستم یا دستگاه عقیدتی یا ایدیولوژیک است که کارش فراهم کردن موجبات رضایت طبقه تحت سلطه است. این دستگاه در جوامع سرمایه‌داری عبارتند از نهادهای جامعه مدنی مثل دولت، احزاب، کلیسا، خانواده و حتی اتحادیه‌های کارگری. ثبات جوامع سرمایه‌داری نیز ناشی از سلطه‌ی ایدیولوژیکی دستگاه حاکم بر طبقه کارگر است. گرامشی، اعتقاد دارد که این سلطه نمی‌تواند کامل باشد، زیرا عقل سلیم که ناشی از تجربه نزدیک است، به طبقه‌ی کارگر یک نوع آگاهی می‌بخشد که نقطه‌ی مقابل آن، نوع آگاهی است که طبقه‌ی سرمایه‌دار بر آن تحمیل می‌کند. به نظر گرامشی اگر این آگاهی انقلابی توسط روشن‌فکران تقویت شود به صورت یک نیروی کارآمد درمی‌آید. از نظر وی مبارزه طبقاتی تا حدود زیادی، کشمکش بین گروه‌های روشن‌فکری است که یکی در خدمت طبقه سرمایه‌دار و دیگری در خدمت طبقه کارگر است.
به عبارتی می‌توانیم بگوییم، هژمونی اصطلاحی است که گرامشی آن را باب کرده تا چه‌گونه‌گی سلطه‌ی یک طبقه بر طبقه‌ی دیگر را به وسیله‌ی آمیزه‌ای از وسایل سیاسی و ایدیولوژیکی وصف کند. با این که نیروی سیاسی (جبر) همواره دارای اهمیت است، اما نقش ایدیولوژی در تحصیل رضایت طبقات تحت سلطه حتی ممکن است از آن هم مهم‌تر باشد. موازنه‌ی میان جبر و رضایت، از جامعه‌ای به جامعه‌ی دیگر فرق می‌کند؛ به طوری که اهمیت دومی در جوامع سرمایه‌داری بیش‌تر است.
از نظر گرامشی، دولت ابزار اصلی نیروی جبر است ولی تحصیل رضایت از راه سلطه‌ی ایدیولوژیک به وسیله‌ی سایر نهادها محقق می‌شود.
بنابراین هر چه قدرت جامعه‌ی مدنی بیش‌تر باشد، احتمال حصول سلطه با وسایل ایدیولوژیکی بیش‌تر است. و از طرفی نیز نامحتمل است که سلطه هرگز بتواند کامل باشد. به عنوان مثال در جامعه سرمایه‌داری معاصر، طبقه‌ی کارگر آگاهی دوگانه‌ای دارد که قسمتی از آن را ایدیولوژی طبقه‌ی سرمایه‌دار تعیین می‌کند ولی قسمت دیگر آن انقلابی است و به وسیله‌ی تجاربی تعیین می‌شود که کارگران از جامعه‌ی سرمایه‌داری دارند. و برای سرنگون کردن جامعه‌ی سرمایه‌داری، کارگران باید نخست ایدیولوژی خود را که از آگاهی انقلابی‌شان سرچشمه می‌گیرد، به حداکثر رسانند.
به طور کلی این واژه به مفهوم تسلط و برتری است که عبارت است از چیره‌دستی و مهارت بیش‌تر در امور دیپلوماسی و روابط دیپلوماتیک بین دولت‌ها و برخی از پژوهش‌گران در مورد تفوق نظامی‌گری نیز این واژه را به کار برده‌اند که ظاهراً در اسناد و آرشیو خبری رسانه‌های جمعی اروپا و امریکا در این زمینه سابقه‌ی فراوان وجود دارد.
حتی نسبت به بنیادگراها نیز عده‌ای از این واژه استفاده کرده‌اند. بنابراین به لحاظ فرهنگ‌های سیاسی مختلف، می‌تواند معانی دیگری نیز ارایه شود.

دگردیسی مفهوم هژمونی و امپراتوری
«آقای رئیس‌جمهور، این نامه را از آن رو برای شما می‌نویسیم كه متقاعد شده‌ایم سیاست كنونی ایالات متحده در برابر عراق موفقیت‌آمیز نیست و ما به زودی از ناحیه خاورمیانه با تهدیدی مواجه خواهیم شد كه پس از پایان جنگ سرد بی‌نظیر خواهد بود. در خطابه وحدتی كه پیش‌رو دارید فرصت دارید تا این تهدید را مورد توجه قرار دهید. شما باید استراتژی‌ای جدید پیشه خود ‌سازید تا منافع ایالات متحده و متحدانش را در خاورمیانه و سراسر جهان امنیت بخشد. اولین حركت در راستای این استراتژی حذف رژیم صدام‌حسین از عراق است. ما حاضریم در این تلاش ضروری اما سخت شما را همراهی كنیم.»
اینها جملات آغازین نامه 18 امضایی معروف نومحافظه‌كاران به ویلیام كلینتون رئیس‌جمهور وقت آمریكا در 26 ژانویه 1998 است. نامه معروف مذكور كه امضای افراد سرشناسی چون فرانسیس فوكویاما، زلمای خلیل‌زاد، جان بولتون، پال ولفوویتز، دونالد رامسفلد، رابرت كیگان و برخی دیگر را به همراه داشت و سرانجام منجر به تصویب طرح «آزادسازی عراق» در كنگره آمریكا و سپس تبدیل شدن آن به قانون با امضای بیل كلینتون شد، تبلور پروژه‌ای بود كه نومحافظه‌كاران در عصر پس از اضمحلال شوروی با نام «پروژه قرن جدید آمریكا» كلید زده بودند. هنگام انتشار این نامه و حتی پس از تصویب قانون آزادسازی عراق در كنگره هنوز در محافل آكادمیك و سیاسی بحث‌های جدی حول مفاهیمی چون «امپراتوری آمریكا» درنگرفته بود، اما ورود جورج بوش پسر به كاخ سفید در ژانویه 2001 و به خصوص حادثه 11 سپتامبر 2001 كه حمله به افغانستان و سپس عراق را در مارس 2003 به دنبال داشت، باعث شد كه هم پروژه قرن جدید آمریكای نومحافظه‌كاران كلید بخورد و هم آتش بحث‌های تئوریك و سیاسی حول مفاهیمی چون هژمونی و امپراتوری آمریكا شعله‌ور شود. گویی با حمله مارس 2003 به عراق و سقوط صدام و پیش از آن حادثه 11 سپتامبر 2001 دیگر مفاهیم سنتی در تبیین نحوه كنش‌های جهان‌گسترانه ایالات متحده عقیم شده بودند. گزارش حاضر سر آن دارد تا به نوعی روایتگر این دگردیسی‌های مفهومی و مضمونی در مفاهیمی چون هژمونی و امپراتوری به ویژه پس از حادثه دوران‌ساز 11 سپتامبر باشد.

از هژمونی ارشادی تا ه‍ژمونی دستوری
اما اگر به واقع بخواهیم دلالت‌های مفهومی هژمونی را بیابیم بهترین دوران در‌گذار از دلالت‌های سنتی و باستانی این مفهوم دوران اواسط جنگ سرد و نیز پایان آن و ظهور جهان تك‌قطبی با محوریت ایالات متحده در عصر پس از اضمحلال شوروی است.
در یك تقسیم‌بندی از نوع تعریف‌ها و تبیین‌های مفهوم هژمونی به طور كل می‌توان از دو رویكرد در میان اندیشمندان روابط بین‌الملل در ارجاع به مفهوم هژمونی نام برد كه از این قرارند: 1) رویكرد سیستمی؛ از واقع‌گرایان تا لیبرال‌ها و چپ‌گرایان 2) رویكرد فرهنگی و ایدئولوژیك به مفهوم هژمونی.
در میان اندیشمندان رویكرد اول رایت و مدلسكی سعی دارند تا الگوی منظمی از حركت‌های بلندمدت تاریخی در زمینه جنگ و سیاست و افول و صعود هژمون‌ها را كشف كنند. كوینسی رایت می‌گوید كه حوادث سه قرن گذشته نشان می‌دهد كه هر نیم قرن یك‌بار جنگ‌های عمده‌ای رخ می‌دهد و منجر به سقوط هژمون‌ها و روی كار آمدن هژمون دیگری می‌شود. وی جنگ جهانی دوم را آغاز صعود ایالات متحده می‌داند. از سوی دیگر جرج مدلسكی مفهوم پیشوایی را به جای هژمونی به كار می‌برد. قصد وی از این مفهوم‌سازی این است كه بگوید پیشوای جهانی بازیگری است كه توان نوآوری و حركت به جلو را در جهت ارتقای مصلحت عمومی دارد. به نظر وی از سال 1500 میلادی به این سو این نقش از سوی چهار قدرت پرتغال، هلند، بریتانیا و آمریكا ایفا شده است.
ای‌اف ارگانسكی نیز با طرح تئوری انتقال قدرت بر این نظر است كه كشورها بسته به مبادی عمده قدرت خود در صنعتی شدن وارد مرحله تولید قدرت شده و رشد می‌یابند و سرانجام وارد مرحله بلوغ می‌شوند و در این میان در هر دوره‌ای یكی از دولت‌ها به بالاترین درجه قدرت می‌رسد. ارگانسكی اگرچه به مفهوم هژمونی اشاره نمی‌كند اما منظورش از وضعیت بالاترین قدرت تقریبا همان هژمونی است.
از سوی دیگر اما برخی از اندیشمندان كل‌گرای این رویكرد كه هم واقع‌گرایان را دربر می‌گیرد و هم لیبرال‌ها را، بر توانایی دولت هژمونیك در تهیه و ارائه كالای عمومی بین‌المللی به منظور تامین ثبات و نظم بین‌المللی اشاره دارند. در این راستا می‌توان به اندیشمندانی چون كیندلبرگر، رابرت گیلپین، استفان كراسنر و سورنسون اشاره كرد.
این اندیشمندان كه نظریه خود را در قالب تئوری «ثبات هژمونیك» تئوریزه كرده‌اند بر این نظر هستند كه برای به وجود آوردن و توسعه كامل اقتصاد لیبرالی بازار جهانی یك هژمون یعنی یك قدرت حاكم نظامی و اقتصادی نیاز است زیرا در نبود چنین قدرتی قواعد لیبرالی اجرا نخواهد شد. پس در نبود یك قدرت هژمون حفظ اقتصاد بازار آزاد جهانی بسیار دشوار خواهد بود.
رویكرد دوم به بحث هژمونی كه نوعی رویكرد فرهنگی و ایدئولوژیك محسوب می‌شود عمدتا ریشه در آثار روشنفكر چپ‌گرای ایتالیایی آنتونیو گرامشی دارد. این نوع رویكرد به بحث هژمونی كه خود نوعی واكنش به مباحث رئالیستی محسوب می‌شود، ابتدا توسط شخص وی در دهه 1920 طرح شد.
اما اول كسی كه اندیشه‌های حوزه جامعه‌شناسی گرامشی را وارد ادبیات روابط بین‌الملل كرد رابرت كاكس بود. كاكس با گشودن این مسیر راه خود را از رئالیست‌های مادی‌گرا جدا و تاثیر نیروهای اجتماعی و فرهنگی و روابط غیرمادی در روابط بین‌المللی را تئوریزه كرد. كاكس در باب هژمونی می‌نویسد: «من از واژه هژمون به منظور اشاره به ساختاری از ارزش‌ها و ادراك‌ها درباه سرشت نظمی كه كل نظام بازیگران دولتی و غیردولتی را دربر می‌گیرد استفاده می‌كنم. این ارزش‌ها و ادراك‌ها و نظم هژمونیك نسبتا ثابت و پذیرفته شده هستند. آنها از نظر بیشتر بازیگران به عنوان نظم طبیعی شناخته می‌شوند. چنین ساختاری از معانی توسط ساختاری از قدرت تقویت می‌شود. در این ساختار، قدرت نیز به احتمال بسیار زیاد، یك دولت مسلط است، ولی سلطه دولتی برای ایجاد هژمونی كافی نیست. هژمونی ناشی از شیوه‌های اقدام و اندیشه لایه‌های اجتماعی مسلط در دولت یا دولت‌های مسلط است، تا جایی كه این شیوه‌های اقدام و اندیشه مورد پذیرش و رضایت لایه‌های اجتماعی مسلط دیگر دولت‌ها قرار گیرد.»
با نگاهی به تعاریف بالا از مفهوم هژمونی و در نظر گرفتن رویكردهای مختلف درمی‌یابیم كه نقطه اتصال و فصل مشترك تمام این تبیین‌ها از مفهوم هژمونی، بعد معنوی، ارزشی و اخلاقی این مفهوم یا به عبارتی تفوق، تسلط، استیلا و یا رهبری قدرت برتری است كه در عرصه نظام بین‌ا‌لمللی بزرگی و سروری‌اش را سایرین با رضایتمندی و نه به زور سرنیزه قبول كرده باشند. اگرچه زور و اجبار نیز چاشنی این مفهوم است اما وجه عمده آن را تشكیل نمی‌دهد و این یعنی هژمونی ارشادی در مقابل هژمونی دستوری. بدین‌سان هژمونی‌ای كه سلطه مشروع خوانده می‌شود نوعی هژمونی ارشادی است و به نوعی مرزبندی با مفهوم امپراتوری می‌رسد.

بازگشت دوباره امپراتوری؛ از فرید زكریا تا حمید دباشی
اما مفهوم امپراتوری كه به‌ویژه پس از سقوط سه هفته‌ای بغداد در آوریل 2003 محافل آمریكایی و مباحث سیاسی را مسخر خویش ساخت از نوعی اشتر‌اكات و نیز افتراقات با مفهوم هژمونی بهره می‌برد.
در مجموع پس از 11 سپتامبر و به ویژه پس از سقوط سه هفته‌ای بغداد مفاهیمی چون هژمونی دستوری، یك‌جانبه‌گرایی تهاجمی، امپریالیسم‌نوین، تنها ابر‌قدرت و عملیات پیش‌دستانه نومحافظه‌كارانه به گونه‌ای در ادبیات نظریه‌پردازان مسائل سیاست بین‌الملل نضج پیدا كرد كه بسترساز خلق دوباره مفهوم امپراتوری در ادبیات روابط بین‌الملل شد و به تبع آن ایالات متحده پس از امپراتوری روم باستان تنها امپراتوری‌ای شد كه با اشغال كابل و بغداد، خورشید در سرزمین‌های تحت فرمانش هیچ‌گاه غروب نمی‌كرد.
برخی از نظریه‌پردازان همچون نیال فرگوسن و فرید زكریا با بررسی مقایسه‌ای تاریخی میان آمریكای كنونی و بریتانیای قرن 19، ایالات متحده را واجد تمام مشخصات یك امپراتوری همچون بریتانیایی كبیر می‌دانند. فرگوسن با مقایسه این دو پدیده معتقد است آمریكا قطعا یك امپراتوری است و مدت‌های مدیدی است كه یك امپراتوری است. به نظر وی آمریكا وارث طبیعی امپراتوری بریتانیاست كه نظم جهانی را برای قرن‌ها برقرار كرد. فرگوسن اما از سوی دیگر ابراز تاسف می‌كند كه فرهنگ سیاسی انزواگرایانه در آمریكا به این كشور اجازه نمی‌دهد نقش وسیع‌تر و عمیق‌تری در شكل دادن به تحولات جهانی ایفا كند. فرگوسن همچنین در جای دیگر امپراتوری روم را نیز در تحلیل خود دخیل كرده و با بررسی سه امپراتوری آمریكا، بریتانیا و روم باستان به طرح این نظر خطر می‌كند كه اگر چه هر سه امپراتوری ابعاد مثبت و منفی داشتند اما مولفه‌های مثبت امپراتوری آمریكا بر دو امپراتوری پیش از خود می‌چربد. فرگوسن با این تحلیل خود آمریكا را امپراتوری خیرخواهانه می‌نامد. فرید زكریا نویسنده دیگری است كه تحت تاثیر آرای نیال فرگوسن به مقایسه مشابهی میان امپراتوری بریتانیا و ایالات متحده و صعود و سقوط این دو می‌پردازد. زكریا در یكی از تازه‌ترین نوشته‌هایش با مقایسه جنگ عراق با جنگ بوئرها در اواخر قرن 19 در امكان زوال امپراتوری آمریكا بیان می‌دارد كه، همانگونه كه جنگ انگلیس با بوئرها زمینه‌های ضعف اقتصاد و زوال امپراتوری بریتانیای كبیر را در قرن بیستم باعث شد جنگ عراق و تبعات آن منجر به افول قدرت آمریكا خواهد شد. زكریا در ابتدای مقاله مذكور در نشریه معتبر فارن افرز اگر چه تلاش دارد جنگ عراق را با جنگ بوئرها مقایسه كند اما در ادامه، روال منطقی تحلیل را از دست می‌دهد و به جای پردازش عالمانه‌تر به این مقایسه برای اثبات تز افول قدرت آمریكا مسائل دیگری را طرح می‌كند و در انتهای مقاله بیان می‌دارد كه آمریكا باید با درك واقعیات جهان غیر آمریكایی خود را از مهلكه نجات دهد وگرنه باید با نیروهای گریز از مركز دچار چالش شود. اما آنچه در مقاله زكریا مطرح و شكافته نمی‌شود همان تز اولیه مقایسه دو جنگ بوئرها و عراق در افول در امپراتوری بریتانیا و ایالات متحده است.
اما از سوی دیگر طیف نویسندگانی وجود دارند كه نظری كاملا عكس آرای نیال فرگوسن در سر دارند. این اندیشمندان بیان می‌دارند كه آمریكا یك امپراتوری نیست اما مشكل اینجاست كه ادای امپراتوری در می‌آورد. بنجامین باربر، جان ایكنبری و با اندكی اغماض جوزف نای و چارلز كاپچن در زمره این اندیشمندان‌اند. برای مثال بنجامین باربر لیبرال در كتاب «امپراتوری هراس» می‌نویسد: «دولت جورج بوش با یک جانبه‌گرایی‌های خود، به‌كارگیری دكترین حمله پیشدستانه و اتخاذ سیاست تغییر رژیم عملا در گفتار وسوسه امپراتوری شده و مشكلات زیادی برای كشور خود به وجود آورده است. به تعبیر او منطق جهانی شدن ناقض منطق امپراتوری است زیرا در عصر جهانی شدن، پیچیدگی فزاینده نظام بین‌المللی و وابستگی متقابل كشورها عملا وجود و كاركرد یك امپراتوری مركزی را منتفی كرده است. لشكركشی و تحمیل ارزش‌های قدرتمندترین كشور دنیا بر سایرین نه فقط حلال مشكلات نیست بلكه خود مادر بسیاری از مشكل‌هاست». جان ایكنبری از لیبرال‌های مدافع چند جانبه‌گرایی و بها دادن به سازمان‌ها و رژیم‌های بین‌المللی نیز در این خصوص می‌نویسد: «ایالات متحده به ویژه در مورد كشورهای ضعیف حاشیه‌ای سیاست‌های امپریالیستی را پیگیری می‌كند اما روابط آمریكا با چین، ژاپن، اروپا و روسیه امپریالیستی نیست. اقتصادهای این كشورها با آمریكا به شدت در هم تنیده است و این كشورها با توسل به چانه‌زنی و روابط دوجانبه و نهادهای درون‌دولتی نظمی سیاسی را قوام بخشیده‌اند. بنابراین آمریكا یك امپراتوری نیست آمریكا نظم سیاسی دموكراتیكی را راهبری می‌كند كه نامی بر آن نمی‌تـوان نهاد و سابقه تاریخی‌ای نیز ندارد». ایكنبری پیش‌تر گفتمان مبارزه علیه تروریسم دولت بوش را رادیكال‌ترین گفتمان پس از جنگ سرد نامیده بود كه مطعون به شكست است و جهانیان را بیشتر علیه آمریكا می‌شوراند
چارلز كاپچن استاد روابط بین‌الملل دانشگاه جورج تاون و صاحب كتاب «پایان عصر آمریكا» نیز معتقد است كه صرف نظر از نامی كه بر سلطه آمریكا بر جهان بگذاریم (امپراتوری، هژمونی یا رهبری جهان لیبرال) این سلطه مدت‌هاست رو به افول گذاشته و وقایع 11سپتامبر و سیاست‌های یك‌جانبه‌گرایانه جورج بوش تنها شاید روند آن را تسریع ‌كرده باشد. به همین سان جوزف نای خالق تقسیم‌بندی قدرت سخت‌افزاری و نرم‌افزاری با رد اینكه آمریكا به مفهوم كلاسیك كلمه یك امپراتوری است تاكید می‌كند كه ایالات متحده قدرت عمده‌ خود را از ناحیه قدرت نرم‌افزاری‌اش كه خود منعبث از هژمونی فرهنگی‌اش است، اخذ كرده است. وی با نگارش مقاله‌ای تنها سه ماه پس از سقوط صدام با تقسیم‌بندی مسائل سیاست جهانی به سه سطح مسائل نظامی، اقتصادی و فراملتی/ فرادولتی می‌نویسد: «در سطح نظامی، آمریكا تنها ابرقدرت است یا به كلام دیگر هژمونی دارد.
در سطح مسائل اقتصادی با توجه به تعامل آمریكا با اروپا و ژاپن سخت است كه از هژمونی آمریكا سخن بگوییم. در سطح سوم اما با توجه به تقسیم هرج و مرج‌گونه قدرت میان دولت‌ها و بازیگران غیردولتی به هیچ‌وجه سخن راندن از جهان تك‌قطبی یا امپراتوری آمریكا محلی از اعراب ندارد».
رابرت جرویس نیز آمریكا را هژمون تجدید نظرطلبی می‌خواند كه در عصر بوش پسر به دنبال یك سیستم بین‌‌المللی نوین و بهتری نسبت به سیستم حفظ وضع موجود كنونی است تا بتواند توسط آن قدرت و نفوذش را بیشتر بسط دهد.
اما از میان نویسندگان ایرانی شاید هیچ‌كس همچون حمید دباشی استاد جامعه‌شناسی و نقد ادبی دانشگاه كلمبیا امپراتوری آمریكا را به باد هجمه نگرفته باشد. دباشی در دو مقاله‌ای كه به نام‌های «مزدوران داخلی و تكوین امپراتوری آمریكا» و «امپراتوری آمریكا؛ پیروزی پیروزی‌گرایی» در هفته‌نامه الاهرام مصر منتشر ساخته شدیدترین حملات خود را نثار دولت بوش و نومحافظه‌كاران و به ویژه حمله آمریكا علیه عراق و افغانستان كرده است و این دو جنگ و نیز جنگ قریب‌الوقوع علیه ایران را نشانگان احیای امپراتوری استعمارگری دیگری این‌بار به نام ایالات متحده می‌داند. دباشی در مقاله نخست به بیان این مطلب می‌پردازد كه با هرچه نامشروع جلوه یافتن اعمال جهانی آمریكا، این كشور به دنبال جذب روشنفكران و یا «اذهان بی‌خانمانی» از كشورهای دیگر است تا با پرورش آنها مشروعیت جهانی خود را بازیابد. دباشی در این مقاله به نقل از كتاب «آنارشی امپراتوری در تكوین فرهنگ آمریكا» اثر امی كاپلان می‌نویسد: «امپراتوری آمریكا به خاطر فقدان حمایت داخلی و مشروعیت خارجی هم‌اكنون بر روی اذهان بی‌خانمان و روشنفكران مزدور سایر كشورها سرمایه‌گذاری را آغاز كرده است، اما این امپراتوری‌ای دوام نخواهد داشت همچنانكه هیچ امپراتوری‌ای دوام نیاورده است. اگر امپراتوری‌های باستانی باقی مانده بودند تمام جهانیان هم‌اینك باید به زبان ایرانیان باستان سخن می‌گفتند». دباشی اما در مقاله دوم خود كه تازه‌ترین نوشته وی در هجمه به امپراتوری آمریكا محسوب می‌شود كشمكش‌های انتخابات ریاست‌جمهوری میان جمهوریخواهان و دموكرات‌ها را دستمایه حمله به امیال امپراتور‌مآبانه و امپریالیستی آمریكا می‌سازد. وی با اشاره به سخنان باراك اوباما و جان مك‌كین درخصوص القاعده و عراق آنها را نمادی از فراموشكاری تاریخی فراگیر در ایالات متحده می‌داند كه بسترساز تحركات امپریالیستی و خوی تهاجمی ایالات متحده به سایر كشورهاست. دباشی این امپراتوری را امپراتوری‌ای بدون ایدئولوژی مورد قبول جهانیان یا به تعبیری دیگر امپراتوری بدون هژمونی می‌نامد.

نومحافظه‌كاری، غروب امپراتوری و طلوع مجدد هژمونی
در مجموع با توجه به آنچه كه در دو قسمت پیشین نوشته حاضر آمد، می‌توان به این نتیجه رسید كه مفهوم امپراتوری برخلاف مفهوم هژمونی كه مفهومی ایجابی و عمدتا مثبت دارد و ناظر بر حمایت عمده سایر بازیگران دولتی و غیردولتی سیاست بین‌الملل از تفوق قدرت فائقه نظام بین‌الملل است و از محدودیت‌های بیشتری به تعبیر ایكنبری برخوردار است اما مفهوم امپراتوری عمدتا مفهومی سلبی است و ناظر بر مخالفت سایر بازیگران با قدرت فائقه‌ـ در اینجا ایالات متحده‌ـ است و منتقدین نیز مفهوم امپراتوری را با مفهوم سلبی امپریالیسم در بسیاری از زمینه‌ها و موارد یكی دانسته و آن را مورد شماتت قرار می‌دهند.
در مجموع درخصوص مورد مطالعاتی ما یعنی ایالات متحده رفتارهای این كشور از 11 سپتامبر 2001 تا به ویژه اواسط سال 2006 در ذیل مفهوم امپراتوری قابل تحلیل است، چراكه در این مدت هرچند مقاماتی چون دونالد رامسفلد در فردای سقوط بغداد اعلام كردند كه آمریكا قصد جهان‌گستری ندارد اما اهداف و تحركات نومحافظه‌كاران ارزشی در واشنگتن نشان می‌داد كه چندجانبه‌گرایی محلی از اعراب ندارد و به تعبیر ویلیام كریستول سردبیر هفته‌نامه ویكلی استاندارد و از نومحافظه‌كاران پیشرو «اگر جهانیان آمریكا را قدرتی امپریالیستی می‌نامند، بگذار تا بنامند.» بدین‌سان نومحافظه‌كارانی كه وجود نیروهای هرج و مرج‌طلب و متعارض با نظام تك‌قطبی را تهدید می‌پنداشتند و معتقدند بودند: 1) آمریكا برای حفظ نظام تك‌قطبی موظف به مبارزه علیه همه این گروه‌ها در اقصی نقاط دنیاست 2) توجیه ارزشی جنگ در بعضی موارد برتر از ضرورت‌های ژئوپلیتیك است 3) استبداد در تمامی اشكال توسعه‌طلب است 4) دموكراسی در بطن اقتدار نظامی امكان تحقق می‌یابد و در نهایت 5) دموكراتیزه كردن خاورمیانه تنها راه مقابله با حیات تفكرات متعارض با ارزش‌های آمریكایی است» بر ذهن چهل و سومین رئیس‌جمهور آمریكا اثر گذاشته و مقدمات فعلیت یافتن دو بعد نرم‌افزاری و سخت‌افزاری امپراتوری آمریكا در جهان پس از 11 سپتامبر یعنی طرح خاورمیانه بزرگ و جنگ عراق را فراهم كردند. اما به تدریج و پس از انكشاف مسائل جدید در خاورمیانه و عراق پس از صدام برخی از آرمان‌های نومحافظه‌كاران رنگ سراب به خود گرفت و حاكمان كاخ سفید در برخورد با مسائل سخت منطقه ناچار به تعدیل در آن آرمان‌ها شده و پروژه ارزشی نومحافظه‌كاران به تعبیر جوزف نای نئوویلسونی را رنگ و لعاب واقع‌گرایانه‌تری بخشید. بدین‌سان از اواسط سال 2006 ایالات متحده همزمان با طرح استراتژی جدید درخصوص عراق كه در ژانویه 2007 اعلام شد درخصوص سایر مسائل بین‌المللی از جمله بحران هسته‌ای كره‌شمالی و نیز ایران و خاصه مهار بحران عراق به چندجانبه‌گرایی منطقه‌ای و فرا منطقه‌ای بیشتری روی آورد، به گونه‌ای كه وقتی در ماه جولای سال جاری ایالات متحده ویلیام برنز را به مذاكرات هسته‌ای ایران با خاویر سولانا فرستاد مورد شماتت جدی نومحافظه‌كاران قرار گرفت. بسیاری از نومحافظه‌كاران همچنان برخورد نظامی را تنها راه‌حل مسئله ایران می‌دانند اما موازنه كنونی در واشنگتن به نفع آنها نیست. به هر روی از اواسط سال 2006 با تجدیدنظرها در سیاست خارجی واشنگتن در قبال مسائل جهانی علی‌الظاهر امپراتوری آمریكا جای خود را به هژمونی آمریكا داده است تا تنها ابرقدرت دنیا در حل مسائل جهانی به تنهایی تمام هزینه‌ها را متقبل نشود و تمام دشنام‌ها را به جان نخرد. امپراتوری مفهومی اگرچه پرطمطراق ولی دشمن‌ساز و تحریك‌آمیز است اما هژمونی دشمن‌ساز نیست.

هژموني (استيلاي) فرهنگي
اين مفهوم در تحليل بقاء و استمرار سرمايه‌داري و عدم وقوع انقلابهاي سوسياليستي موضعي ضد اقتصادي اتخاذ كرده و بر نقش روبنا بويژه ايدئولوژي و فرهنگي تاكيد مي‌كندv. بر طبق اين نظريه استمرار نظام سرمايه‌داري نتيجه هژموني ايدئولوژيك است. به همين دليل صرف وقوع بحرانهاي اقتصادي به فروپاشي سرمايه‌داري نمي‌انجامد بلكه هر تحولي نيازمند تدارك فرهنگي براي درهم شكستن هژموني ايدئولوژيك طبقه مسلط است. هژموني براي توصيف روابط سلطه‌اي استفاده مي‏شود كه بعنوان روابط سلطه مشهود نيست. متضمن قهر نيست و همراه با رضايت گروههاي تحت سلطه است. هژموني، فرايندي است كه در آن طبقه حاكمه، جامعه را به شيوه‌اي اخلاقي و فكري هدايت مي‌كند. بنابراين بين هژموني و سلطه و اجبار تفاوت كيفي وجود دارد. در جامعه‌اي كه هژموني در آن برقرار است ميزان بالايي از اجماع و وفاق و ثبات اجتماعي وجود دارد و طبقات تحت سلطه از آرمانها و ارزشهايي حمايت مي‌كنند كه مورد نظر طبقه مسلط است و آنها را به ساختار قدرت كلي در جامعه پيوند مي‌‌زند.
بدين صورت در جامعه سرمايه‌داري نيازها و علائق و ارزشهاي فرهنگي طبقه مسلط بعنوان نيازها و علائق و ارزشهاي كل جامعه پذيرفته شده و شك و ترديدي دربارة انطباق آنروز وجود ندارد. ليكن در جامعة هژمونيك امكان كشمكش و مقاومت يكسره از ميان نمي‌رود و از همين رو طبقات مسلط مي‌‌بايد به طبقات تحت سلطه امتيازاتي بدهند در صورتيكه ايدئولوژي هژمونيك گفتمان مسلط است. در هژموني فرهنگي زمينه ايدئولوژيك و فرهنگي حفظ سلطة طبقة مسلط بر طبقات پائين از طريق كسب رضايت آنها و ترغيب آنها به پذيرش ارزشهاي اخلاقي، سياسي و فرهنگي مسلط به منظور دستيابي به اجماع و وفاق عمومي است و كنترل از طريق اجماع فرهنگي است. از چنين ديدگاهي فرهنگ هر عصري نهايتاً چيزي جز پذيرش رضايت آميز ارزشهاي طبقة بالا بوسيلة عامه مردم نيست. از اينرو هژموني فرهنگي در حفظ نظام اجتماعي نقش تعيين كننده‌اي دارد.
فرهنگ توده‌اي طبق اين نظريه عرصة تعادل و سازش ميان نيروهاي حوزه سلطه و نيروهاي حوزه مقاومت است. این فرهنگ مظهر مبارزه‌ براي حفظ هژموني فرهنگي طبقه مسلط از يكسو (يعني تحميل علائق و ارزشهاي آن بعنوان علائق عمومي) و مقاومت طبقه تحت سلطه از سوي ديگر است. و در همين بازخواني هاست كه عنصر مقاومت در مقابل فرهنگ مسلط نمودار مي‏شود. بنابراين در نظريه هژموني فرهنگي، فرآورده‌هاي فرهنگ توده‌اي مدرن، برخلاف نظريه انتقادي فرهنگي تك معني، در بسته و تحميلي و صرفا ابزار سلطه نيستند و مظهر انحطاط جامعه سرمايه‌داري جديد محسوب نمي‌شود، بلكه آميزه‌اي از جريانات فرهنگي از بالا و از پائين، تحميلي و خودجوش و سلطه گرانه و مقاومت آميزند، تفاوت اساسي بين نظريه هژموني با نظريه ماركسيسم كلاسيك و رويكرد سياسي و اقتصادي در اين است كه در نظريه هژموني، استقلال ايدئولوژي بطور جدي از پايگاه اقتصادي آن مورد توجه قرار گرفته و حفظ شده است. بعبارت بهتر طبق نظريه هژموني فرهنگي، جامعه مدني در مقابل جامعة سياسي نيست، بلكه ابزار هژموني است و مصداق آن آموزش و پرورش، كليسا، اتحاديه ها، سنديكاها و رسانه‌ها و.‌.‌.‌ است.
جامعه مدني مدافع حقوق شهروندي نيست بلكه ابزار غلبه و هژموني طبقه سرمايه دار است و هر تحولي در جامعه بشري نيازمند آگاهي است. تنها روشنفكران مي‌توانند آگاهي را به طبقات منتقل كرده و بلوك تاريخي ايجاد كنند. به اين ترتيب مي‏توان گفت كه از نظر ماركسيسم اقتصاد بنيان است. اما از نظر هژموني فرهنگي آگاهي با توجه به ساختارهاي اجتماعي بنيان است.
v اين مفهوم توسط آنتونيو گرامشي (1937-1891) متفكر ماركسيست ايتاليايي بعنوان اصطلاحي مهم در مطالعات فرهنگي و ايدئولوژي مطرح گرديد.
v بلوك تاريخي همان طبقه است.

منابع:
1ـ فرهنگ فرهیخته، شمس‌الدین فرهیخته، ص 739.
2ـ دایره‌المعارف تطبیقی علوم اجتماعی، علیرضا شایان‌مهر، صص 569 ـ 568.
3ـ فرهنگ جامعه‌شناسی، آبرکراجی، نیکلاس، رهیل، استفن وترنر و برایان اس، ص 176.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *