مسيحيت زير تيغ سكولاريسم

نویسنده: ميرعماد اشراقي

اشاره:
آيين مسيحيت تلاش كرد تا ارتباط دين و سياست را اصلاح نمايد و حوزه‌ هاي يكسان اين دو را در جهت مصالح مردم و اهداف دين قرار دهد. با ظهور مسيحيت، كليسا مهم ترين نهاد جامعه تلقي مي‌‌شد. در سال 313 ميلادي، امپراتور روم «كنستانتين» آيين مسيحيت را به عنوان دين رسمي پذيرفت، از اين زمان به بعد، حکومت توسط آباء کليسا و امپراتور اداره مي‌‌شد. بدين ترتيب به مدت هزار سال از قرن پنجم تا پانزدهم، کليه روابط اجتماعي، سياسي، اقتصادي، فرهنگي و علمي از انديشه‌ هاي مسيحيت تأثير مي‌پذيرفت و روند گسترش و ايجاد آنها عموماً به دست کليسا بود.
با ظهور مسيحيت و بسط آموزه ‌ها و تعاليم آيين مسيحيت، انديشه و افكار سياسي غرب دچار تحولات و دگرگوني ‌هايي گشت. مسائل سياسي و حكومتي به پيروي از آموزه‌ ها و تعاليم مسيحيت، اهداف تازه‌ و متفاوت از گذشته را دنبال نمود. با ظهور حضرت مسيح، افكار، عقايد و انديشه‌ هاي سياسي، اجتماعي و فلسفي حاكم بر جامعه تغييرات بنيادين و اساسي يافت، ارزش‌ هايي كه قبلاً به عنوان معيار و ملاك تلقي مي شد، جاي خود را به ارزش ‌هاي تازه‌اي داد.دين غالب در آن زمان يهوديت بود و اقوام يهود در زمينه فلسفه و حكمت منابع و آثار چنداني نداشتند و گسترش علم فلسفه و حكمت در ميان قوم يهوديت رواج نبود، در ميان مردم، تنها كساني كه با معارف و علم و دانش آشنايي داشتند، روحانيون و عالمان جامعه بودند كه اين معارف‌را با تفاسير و تجربه شخصي خود تركيب نموده و به مردم معرفي مي كردند.

آيين يهوديت، بين مذهب و دولت تمايزي قائل نبود
و سياست و مذهب را لازمه يكديگر مي دانست. عالمان يهود نيز اصول اخلاقي يونان در باب ارتباط نظام سياسي و مذهب را قبول نداشتند و اخلاقيات مذهبي يهود با قواعد دولتي يكسان بود و كساني كه در رأس مسائل ديني و روحاني قرار داشتند، رياست نظام سياسي و حكومتي را نيز به عهده داشتند.با ظهور مسيحيت، اولين تحولات در زمينه سياسي و حكومتي اعمال گشت. پيام مسيحيت اين بود كه دين نبايد بر اساس ملاحظات سياسي قرار گيرد، چنين آييني به جاي آنكه دين رستگاري باشد و اصل رستگاري را دنبال نمايد، مذهب سياسي است و در اختيار حاكمان و سياستمداران مي باشد. احكام دين، اهداف و آرمان ‌هاي
خاص خود را داراست و نبايد به صورت ابزاري در جهت تحقق اهداف سياسي قرار گيرد.
در چنين شرايطي بدون توجه به اصل سياست، اعمال آموزه‌ هاي مسيحيت امكان نداشت و مي بايستي ارتباط مذهب و سياست اصلاح گشته و اهداف و آرمان هاي دين اجرا و عملي مي شد. قوم يهود از دين و اعتقادات مردمي در راستاي اهداف و منافع سياسي خود بهره
مي‌برد و مذهب را وسيله‌اي براي مطامع سياسي قرار داده بود.حضرت عيسي چنين برداشتي از دين را به دليل شرايط سياسي زمان ارائه داد. در آن زمان يهوديان مشروعيت حاكمان خود را از طريق نظريه دولت الهي توجيه مي كردند و روحانيون يهود را به عنوان جانشين خداوند معرفي مي نمودند، بدين ترتيب دين و سياست حوزه ‌هاي يكساني داشتند، اين امر موجب سوء استفاده روساي قوم يهود از مسئله دين شده بود.
آيين مسيحيت با اعتراض به وضع موجود، تلاش كرد تا اصول و احكامي را بيان سازد كه ارتباط دين و سياست را اصلاح نمايد و حوزه ‌هاي يكسان اين دو را در جهت مصالح مردم و اهداف دين قرار دهد. حضرت عيسي بيان كرد كه دين رستگار، آييني است كه از حيطه سياست بيرون باشد و ملاحظات و شرايط سياسي بر آن تاثير نگذارد.
چنين اعتراضي با توجه به شرايط اجتماعي و سياسي و اعتقاد به دو دليل ضروري بود، از يك سو دخالت سياست در مذهب، از درجه خلوص مذهب كاسته بود و مذهب ابزاري در جهت تحقق اهداف سياسي گروه‌هاي متنفذ جامعه و روحانيون يهود قرار گرفته بود، از سوي ديگر پيام آيين مسيحيت، تحقق رستگاري و نيكوكاري در جامعه بود و براي اين امر مي بايستي ارتباط مذهب و سيات اصلاح مي گشت و اصول و احكام ديني مستقل از اهداف سياسي بيان مي گشت و به جاي آنكه دين در خدمت سياست باشد، سياست در خدمت مذهب قرار مي گرفت.با تمايز بين دو حوزه سياست و مذهب و دخالت دادن مذهب در سياست توسط ارباب كليسا، اهداف آيين مسيحيت محقق نگشت. حضرت مسيح در تلاش بود تا مذهب را از قيد تسلط سياسي رهايي بخشد و حاكمان سياسي و طبقات قدرتمند از دين در راستاي منافع خود بهره نبردند و يك مذهب غيرسياسي در تاريخ ديني عرضه نمايد، اما با دخالت آباء كليسا در مسائل سياسي و تبديل دين و سياست به ابزاري براي تحقق اهداف و مطامع خود، در نهايت هيچ كدام از اهداف مسيحيت اجرا نشد.كليسا و آباء نخستين قدرت ديني و سياسي را به دست گرفتند و مهم ترين نهاد مذهبي و سياسي تلقي مي شدند. در اين مدت كليسا تنها نيرو و قدرت مسلط در اروپا بود كه بر كليه نهادهاي سياسي، نظامي، اجتماعي و فرهنگي تسلط داشت، علم و انديشه ‌ورزي، ترويج آموزه‌ هاي ديني و مسائل سياسي و حكومتي در اختيار كليسا بود.
در سال 313 ميلادي، امپراتور روم «كنستانتين» آيين مسيحيت را به عنوان دين رسمي پذيرفت، با اعلام مذهب مسيح به عنوان دين رسمي روم،
امپراتور مدعي هدايت كليسا شد و در مسائل و امور مربوط به كليسا دخالت نمود، دخالت در مسائل ديني و اعتقادي كه توسط امپراتور صورت مي گرفت، سياست و مسيحيت را به حوزه ‌اي يكسان كشاند و در نهايت دين و سياست يكي شدند.
از اين زمان به بعد و در طول قرون وسطي در اصل حکومت توسط آباء کليسا و امپراتور الهي اداره مي‌شد، به تدريج سياست از جنبه فلسفي و آرمانگرايانه يوناني خود دور و وارد حوزه حقوقي سنت رومي شد. در اين دوران ارتباط نهادهاي كليسايي و پادشاهان و حدود وظايف و اختيارات آنها يكي از چالش ‌هاي اساسي فلسفه و سياست تلقي مي شد.مهم ترين مسائل و چالش ‌هاي سياسي نيز به ارتباط و دخالت‌ هاي كليسا و امپراتور مربوط مي شد. دخالت كليسا در مسائل حكومتي مربوط به پادشاه موجب نارضايتي امپراتور مي گشت، از سوي ديگر انتخاب و تأييد پادشاه نيز توسط پاپ صورت مي گرفت، اما امپراتور حق دخالت در مسائل ديني را نداشت. با گذشت زمان تحليل ارتباط اين دو نهاد به عنوان مهم ترين رويكرد سياسي و فلسفي محسوب مي گشت.يكي از خصوصيت سياسي اين دوره، به هم آميختگي حقوق خصوصي و حقوق فردي است، يعني حاكميت مالك يك زمين بر تمامي افرادي كه در آن زمين سكونت داشتند. ويژگي ديگر، به وجود آمدن يك فرد واسطه به نام اقطاع يا كمون بود كه بين حكمران و فرد قرار مي گرفت كه از طرف پادشاه در مقابل خدمت و كاري كه فرد انجام مي داد، به او بخشيده مي شد.
بدين ترتيب به مدت هزار سال از قرن پنجم تا پانزدهم، کليه روابط اجتماعي، سياسي، اقتصادي، فرهنگي و علمي (دانش طبيعي، هنر، ادبيات و فلسفه) از انديشه‌هاي مسيحيت تأثير مي پذيرفت و روند گسترش و ايجاد آنها عموماً به دست کليسا بود. مهم ترين فلاسفه و انديشمندان اين دوران، كشيشان و عالمان مسيحي بودند كه ديدگاه و رويكرد خود را در باب مسائل سياسي و ديني بيان مي داشتند.

ارزيابي:
آيين مسيحيت در تلاش بود تا حوزه ‌هاي يكسان مذهب و سياست را اصلاح نمايد و مانع از آن شود كه دين و مسائل اعتقادي به ابزاري در راستاي منافع و اهداف سياسي تبديل گردد، اما با دخالت‌ هاي مغروضانه و شائبه‌دار نهادهاي كليسايي در مسائل سياسي، مذهب به عنوان ابزاري در جهت اهداف مادي كليسا قرار گرفت. با وجود آنكه آموزه ‌هاي واقعي مسيحيت مي توانست تحولات و دگرگوني‌ هاي عميقي در جامعه ايجاد كند و جامعه و مردم را به سوي رستگاري سوق دهد، اما در طول زمان قدرت ‌طلبي‌ هاي كليسا و اختلافات آن با حاكمان سياسي مانع از آن شد كه آرمان ‌هاي اين آيين تحقق يابد.
تقسيم قدرت سياسي و ديني بين آباء كليسا و امپراتور، اهداف مادي و غيرمادي اين دو نهاد را قوت بخشيد و آنها در جهت افزايش قدرت و ثروت خود از هر ابزار و وسيله‌اي بهره بردند. در اين ميان، مردم و باورهاي ديني آنان در جهت اهداف كليسا و پادشاه مورد
بهره‌‌برداري قرار گرفت.قبل از ظهور مسيحيت، طبقات قدرتمند و روحانيون يهود قدرت و سياست جامعه را در دست داشتند و دين را در جهت ملاحظات سياسي تحليل مي نمودند، بعد از ظهور مسيحيت نيز به مدت كوتاهي، آموزه‌ هاي اين آيين در جهت اهداف واقعي خود بود، در طول زمان نيز نهادهاي متنفذ و طبقات قدرتمند مسيحي قدرت، ثروت و سياست را در دست داشتند.با وجود آنكه به مدت قرن ‌هاي متمادي تمامي روابط اجتماعي، سياسي، اقتصادي، فرهنگي و علمي از انديشه‌هاي مسيحيت تأثير مي‌پذيرفت، اما از آنجايي كه روند گسترش و ايجاد آنها عموماً به دست کليسا بود، اين تحول نتوانست مسائل و مشكلات جامعه را حل كرده و راه‌حل ‌هاي تازه‌اي پيش روي جامعه قرار دهد.

منابع:
سير انديشه فلسفي در غرب، فاطمه زيبا كلام، تهران: انتشارات دانشگاه تهران، 1385.
روح فلسفه قرون وسطي، اتين ژيلسون، مترجم: عليمراد داوودي، تهران: انتشارات علمي فرهنگي، 1363.
تاريخ انديشه سياسي جديد در اروپا (از نوزايش تا انقلاب فرانسه)، جلد نخست، سيد جواد طباطبايي، تهران: نشر نگاه معاصر، 1382.

*رسالت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *