ارائه: علي محمد آذری
هر از عدم آمده و به وجود پيوسته اي نيازمند محيط براي زيست مولفه هايي براي زيستن است. اگر انسان را به عنوان نماد اصلي آفرينش در نظر بگيريم و او را مورد مطالعه قرار دهيم در خواهيم يافت كه او نيازمند فرايندي است كه او را از نيستي به هستي آورد. و آنگاه كه او از عدم به وجود آمد نياز به زميني دارد كه در آن پاي بگيرد و محيطي كه با شرايط زيست او خويشاوندي داشته باشد و ديگر اينكه مكان زندگي او از آسيب هايي كه ميتواند موجوديت اورا به خطر اندازد پالوده و بهداشتي شده باشد.همچنين او نيازمند آزادي براي بهگزين كردن . قانون براي عدم تداخل با منافع ديگران. امنيت براي به آرامش رسيدن و به كمال رساندن استعدادها و فرصت براي نشو و نما . درمان براي بيماري ها . امكانات براي به فعليت رساندن داشته هاي بالقوه و… كه اگر اين شرايط فراهم آمد او در فرايند شدن مستمر قرار خواهد گرفت و اين فرصت را خواهد يافت كه فلش حركت را هم بسوي بالا تنظيم كند. اين جريان سازي براي همه از عدم به وجود آمده ها لازم و ناگزير است.مثلا وقتي ما به بازخواني پوشه فرهنگ هم مي پردازيم به روشني با اين فرايند سيال مواجه مي شويم كه(( موجود فرهنگ)) براي تحقق نيازمند اين فرايند و پارادايم مشخص است. وقتي اين پوشه را ورق ميزنم در انديشه ام. يك فهرست شكل مي گيرد كه در پايان آن يك جريان فرهنگي. زنده و سيال به جريان خويش استمرار و جهت مي بخشد. از آن جمله است:
1.ذهن و ضمير 2.زمان و زمين 3.محيط شناسي و محيط باني 4.بهداشت فرهنگي محيط 5.آزادي و اختيار 6.قانون و سامان بندي 7.فراهم بودن هميشگي امكانات و نيازها 8.امنيت و برخورداري از بستر مناسب 9.ارامش سازنده 10.پوشش و قالب هاي متفاوت 11.پويش و پويايي و گذر از ايستايي 12.رويش و نشو و نما و تعميق و بسامدي 13.گويش و انتخاب گفتمان كارساز 14.
آسيب شناسي آگاهانه و آسيب زدايي حكيمانه و ….
يكم
هر فرهنگ بايد ابتدا در ذهن و ضمير خودآگاه و يا ناخود آگاه نسل مخاطب خويش جا باز كند. و بدون برقراري رابطه و تعامل ميان آن فرهنگ و اذعان و تاثير گذاري بر ضماير پيدا و نهادن. هيچ فرصتي براي ولادت و بسط فرهنگ فراهم نمي آيد. ولو يك نيرويي با سازو كارهاي زر و زور و تزوير. چند روزي دلخواسته هاي خود را تحميل كند. اين فرايند مانند قصه دماغ آقا غوله خواهد بود كه مي گويند روزها دماغ ميسازد تا شب ها روي آدم ها بيفتد و آن ها را خفه كن اما همينكه شب ميشود هر چه دماغ ساخته فرو ميريزد و زحمت او ضرب در وقت ها و تلاش هايش حاصل جمعي جز صفر ندارد !
دوم
براي برقراري تعامل با اذعان . نياز اول شناخت زمان و زمين است. چه هر قطعه اي زمين ويژگي هاي خاص خود را دارد كه در صورت ناديده انگاشتن آن. هيچ بذري فرصت رويش نميابد.نميشود به كوير رفت و برنج ديم كاشت.و يا در سيبري درخت خرما و موزغرس كرد. همچنان كه براي كشاورزي بايد خاك ها را مورد مطالعه قرار داد و بر اساس پتانسيل هاي موجود در آن برايش برنامه نوشت.در عرصه فرهنگ هم بايد زمينه ها را مورد مطالعه قرار داد و نيز زمان ها را تا در دل زمستان سخن تابستانه نگفت و در پاييز .تابلوهاي بهاري به تماشا نگذاشت. و اين خود نيازمند يك جامعه شناختي عالمانه و كاربردي است و الا شاهد ميرايي در اوان تولد خواهيم بود و ناظر مرگ نهال هاي به ثمر نرسيده و خشكيده .
سوم
براي رهيافت به زمين و زمان مناسب هم. نياز اول .محيط شناسي فرهنگي است و كسانيكه فهم و شعور فرهنگي دارند محيط شناساني كه تفاوت هواي شرجي و خشك را بدانند و دريابند براي پرورش محصولات گلخانه اي در كجا بايد بكوشند.اين محيط شناسان بايد از شم بازاريابي هم برخوردار باشند و نياز شناسي هم كرده باشند تا فردا محصول آنان روي دستشان نماند و لحظه ها خسران آنان را افزايش ندهند.به اين محيط هم كه رسيدند بايد محيط باناني هوشمند و عاقل و بافراست را بگمارند تا نگاهبان اين محيط و شرايط پديد آمده در آن باشند . چه گاه براي بر هم خوردن يك تشكيلات كافيست پاسبانان فقط لحظه اي غفلت كنند تا همه چيز در هم ريزد.
چهارم
محيط براي ظهور فرهنگ و نيز بسط و پرورش آن بايد بهداشتي شده باشد و گاه بايد خيلي چيزها پاستوريزه و همونيژه شوند ! تا فرصتي براي رشد ميكروب ها و قارچ ها و ….. به وجود نيايد. واكسيناسيون هم براي به مرگ زود رس نرسيدن طقل فرهنگ از ضرورات است كه بايد بدان اهتمام ورزيد و غفلت از آن و چشم بستن بر آن ميتواند بيماري هاي واگيري را پيامد داشته باشد كه دسته دسته قرباني ميگيرند و چنان شبيهخون ميزنند كه در بر آمدن آفتاب جز خون بر زمين نميماند پس بهداشتي كردن بستر فرهنگ از مولفه هاي اصلي و فراموش ناشدني در تاليف محيط زيست فرهنگي است.
پنجم
آزادي. نميشود فرهنگ را در يك شيشه در بسته پرورش داد و يك دفعه به سان غول چراغ جادو به احضار آن همت گماشت بلكه فرهنگ از ولادت و پويايي تا به كمال رسيدن نيازمند هواي آزاد .محيط آزاد و…ميباشد. محيطي كه ديوارها آن را سد راه نشود و سكوت ها عرصه را بر گفتمان آن تنگ نكند. در فضاي آزاد است كه فرهيختگان بستر نقد را پي مي افكنند و با عيار سنجي فرهنگ ها .سره ها را از ناسر باز ميجويند و عيار ها را صادقانه كاوش ميكنند و ناخالصي ها را ميپالايند و زشتي ها را ميپيرايند و با تعامل واداشتن فرهنگ ها . زمينه به شكوفايي رسيدن آنها را فراهم مي آورند لذاست كه شاهديم هر جا محيط فراخ بوده است و محيط بانان فراخ نگر و كلان نظر. فرهنگ ها رشد كرده و تمدن ها پا گرفته اند كه بر تاريخ بشر تاثيرهاي جاودانه گذاشته اند.اما بر عكس هرجا دهان انديشمندان را بريده اند و نبوسيده اند و هر جا واژه ها را و قلم ها را به زنجير كرده اند و كلمه و كلام را برنتابيده اند و به فكر ساندويچي كردن فرهنگ برآمده اند و فرصت بازشكافي آن را به خير انديشان ناصح نداده اند نه فرهنگي رشد كرده است و نه تمدني به ظهور رسيده است كه ته مانده هاي نسل هاي پيش نيز به تاراج رفته است و ميراث همگاني به يغماي جاهلان جفا پيشه رفته است .فرهنگ. با آزادي هم خون و هم خانواده است و نميشود اين رابطه را به حكميت تيغ ها گذاشت. جنس اين دو با تيزي. غريبه اند.
ششم
قانون.به همان ميزان كه در شيشه كردن فرهنگ و ساندويچي كردن انديشه خطرناك است و انديشه كش .و لنكاري جاهل مسلكانه و ناشناخته گذاشتن نقطه هاي كليدي و مقصد ها نيز به هرز رفتن فرهنگ بدل مي شود و ناگاه چشم ميگشاييم و در باغ گلهامان علف هاي هرز ميبينيم و در جامعه مان ادم هاي هرزه كه اساسا با فرهنگ هيچ سنخيتي ندارند اينجا نياز به چهار چوبه اي است كه در دشت آزاد راه را از بيراهه باز نمايد البته اينكه در اولويت بخشي به قانون و آزادي بايد كدام را مقدم شمرد . بحثي است كه از حوصله اين مقال خارج است. گروهي قانون را مفهومي پيشينه براي آزادي ميشمارند و حتي طبيعت را هم مثال ميزنند كه ابتدا شكل گرفت و سپس انسان در آن رها شد تا آزادانه راه پويد و ره جويد . حالا اينكه از كوه برود . يا دشت . زلزله را شاهد باشد يا سيل و…. خود به خود شكل ميگيرد و او در همين چهارچوبه تقدير شده
آزاد است و گروهي . بر اين باورند كه قانون نسبت به آزادي . مفهوم پسينه دارد و هنگام تزاحم و تصادم آزادي ها وضع شده است تا ميان آزادي دوتن برخوردي پيش نيايد و حدها و مرزها مشخص شود تا رفاقت به رقابت و جنگ تبديل نگردد .حالا از هر منظري كه به قانون بنگريم به اين نتيجه ميرسيم كه فرهنگ براي شكل گيري و بقاي خود نيازمند قانون است كه آن را در برابر هجوم ها و افزون خواهي ها محافظت كند و در چالش ها . راه بنمايد و بستر را براي قضاوت در دعواها فراهم آورد…..
هفتم
امكانات . چنانكه هر موجودي براي بقا نيازمند تغذيه . پوشش و … ميباشد فرهنگ هم براي بقاي خود نيازمند پشتوانه و لجستيك معرفتي است و محتاج روشن انديشاني كه مدام در اين جريان سيال بنگرند و غبارها را به كنار زنند و زلالي آن را به تشنگان بچشانند.علاوه بر اين فرهنگ ها اگر توان نوسازي و به روز كردن خود و خود اصلاحي را نداشته باشند و نتوانند به زبان روز سخن بگويند و نياز ها و پرسش هاي روز را پاسخگو باشند ناگزير از گردونه انديشه اهل زمان خارج خواهند شد. پس براي پديد نيامدن چنين حادثه ناگواري براي فرهنگ بايد امكانات و نيازهاي آنرا بايد همواره محيا داشت و حتي لوازم نوسازي آنرا هم فراهم آورد تا در هيچ مقطع زماني به بن بست نخورد.
هشتم
امنيت . هم فرهنگ هم فرهنگ سازان و هم عناصر فرهنگي براي بقاي خود محتاج فضايي امن هسنتد. فضايي كه در آن جز به تعامل رفتار نشود و جز گفتگو ساز و كاري فرادست گروهي نباشد. روشن اشت اگر شيوه مواجه با فرهنگ ها . جز با ادبيات همسان و سازو كار همانند صورت گيرد . سنگ ها هيچ سوي را سلامت نخواهند گذاشت تا بر سر معرفت شناختي فرهنگ ها به بحث بنشيند . فرهنگ نيازمند فضاي امن فرهنگي است فضايي كه حتي بايد و نبايد را هم نميشناسد و فقط پاياني هم براي پرسش هايش متصور نيست . اگر امنيت فراهم نيايد . امكانات فراوان هم كاري از پيش نخواهد برد و قانون و ازادي و بهداشت هم در هم خواهد ريخت . و ريخت شناسي فرهنگ به گونه اي نا خوشايند جلوه خواهد كرد.
نهم
طمانينه فرهنگي . فرهنگ براي شكل گيري و بقا اگرچه گاه نيازمند چالش است اما بيشتر نياز به آرامش دارد چه حاصل و ثمره خود فرهنگ نيز در نهايت آرامش است. حتي فرهنگ هاي انقلابي و راديكال كه همواره طرفدار برخورد هستند تا تعامل. سانجام آن نيز به آرامش رسيدن و اصولا از نظر آگاهان جامعه شناسي و جامعه شناسي سياسي آن راهبراني مورد احترام هستند كه با كمترين چالش و هزينه ملك و ملت خود را به آرامش برسانند. چه اگر فضا آرامش را بر نتابد لاجرم مردم آ فضا را تاب نخواهند آورد و براي به آرامش رسيدن . توفان خواهند كرد . عين آنانيكه براي رسيدن به صلح ميجنكند و خوب هم ميجنگند .
دهم
پوشش و قالب هاي متفاوت . فرهنگ ها نيازمند گزينش پوشش و قالب هاي گوناگون هستند تا در فصول مختلف معرفتي و براي نسل هاي گوناگون انديشه اي ! ساحتي فراخ و مورد پسند داشته باشد تا بي سليقگي در فرم . محتواي عالي آنرا بي مشتري نسازد . تنوع سليقه ها و گوناگوني فكر ها و چندگانگي انديشه ها . نو بودن قالب ها و رنگ ها را در عرصه فرهنگ و عرضه فرهنگ ضروري مينمايد كه لاجرم بايد بدان تن درد داد و در اين ساحت محتوا هر چه بهتر. قالب هر چه جذاب تر و رنگ هرچه زيباتر . دادو ستد معرفتي آسانتر . حرفه اي تر و كم هزينه تر و نتيجه بخش تر و حاصل آن نيز روشن تر ….
يازدهم
ايستايي . مرگ فرهنگ ها را در پي دارد اگر فرهنگ ها را زلال آب هم بدانيم .يك جا ماندن و ايستايي آنرا به گنداب بدل ميكند و مايه زندگي و حيات را به زهر ممات تبديل ميكند. پس بايد پذيرفت كه فرهنگ ها براي بقا و سلامت نيازمند ديناميك حركتي هستند. حركتي پيوسته و مدام در بستر كمال . و در گذار از مرحله اي به مرحله عاليتر و متعالي تر كردن آحاد خويش . اگر ما پرونده فرهنگ هاي از رده خارج شده و به تاريخ پيوسته را مطالعه كنيم در خواهيم يافت انحطاط آن ها درست از همان لحظه ايستايي آغاز شده است تا سرانجام به سقوط و اضمحلال منتهي شده است و از آن جز نامي در كتاب ها به يادگار نمانده است. پس هر فرهنگي كه ميخواهد بماند بايد با ايستايي در همان لحظه تولد خداحافظي بكند . حتي بدون(به اميد ديدار)گفتن .چه اين يك حقيقت است كه (ميروم ار هستم / گر نروم نيستم)فرهنگ با ايستايي بيگانه است و تقدير آنرا در حركت نوشته اند .
دوازهم
رويش فرصت نشو نما داشتن . فرهنگ بايد در سياليت و حركت خود ثمر دهي هم داشته باشد. چه روشن است كه هيچ آدم عاقلي در زير درخت بي سايه نمي آرامد و دست به سوي درخت بي ثمر دراز نميكند حتي كودكان همم به خوبي ميدانند پاي درخت هاي چنين نشستن . عاقبتي جز پشيماني ندارد .درخت بايد زايش داشته باشد و فرهنگ نيز مدام بايد در حال زايش باشد تا افزايش پديد آيد فقر زايش و يا سترون بودن يك فرهنگ رو به كاهش نهادن آنرا در پي خواهد داشت كه خواهي نخواهي هر لحظه آنرا به سمت پايان سوق خواهد داد.
سيزدهم
گويش و گفتمان . فرهنگ ها براي بسط خويش بايد گفتماني سازنده و به روز برگزينند و در تبليغ خود بيش از هر چيز بايد به كلام متكي باشند و صد البته اين كلام را بايد هنرمندانه بيان كنند چنانكه جان هر شنونده را بي تاب كند و به تاب آورد. روشن است كه ديگر امروزه پشت كردن به هنر و زبان هنري پيامدي جز عدم جذابيت . بي مخاطبي و مخاطب گريزي در پي نخواهد داشت و لذا آگاهان هر فرهنگ و انديشه اي به فراخور توان خويش در صدد استفاده بهينه از سازو كارهاي هنر بر مي آيند و ميكوشند در تعاملي سازنده هنر را در خدمت هدف خويش به كار گيرند و در اين ره گذر آن فرهنگ هايي ماندگارترند و توفيق بيشتري كسب ميكنند كه از فخامت هنري بيشتري بهره ببرند و بيشتر بتوانند با روح و جان ادميان ارتباط ارگانيك برقرار كنند . و هرچه اين رابطه نزديك تر. فرهنگ موفق تر و هرچه رابطه دورتر . انديشه ناكام تر ….
چهاردهم
آسيب شناسي آگاهانه و آسيب زدايي حكيمانه . محيط زيست فرهنگي در كنار همه اين مولفه ها نيازمند آگاهان و روشن انديشاني است كه مدام آنرا مورد مطالعه و باز خواني قرار دهند و از وجود هيچ آسيبي غفلت نورزند و هيچ گونه نقص و كاستي را دست كم نشمارند . بلكه مدام نو افشانند تا هيچ آسيبي مجال وجود نيابد و در كنار اين ها نيازمند حكيماني هستيم كه طبيبانه . بيايند و آسيب ها را بزدايند . زخم هار ار مداوا كنند و درد ها را به درمان آورند . چه عدم وجود اينان . فرهنگ را به نابودي خواهد كشاند. چنانكه اگر بيماريي در انسان شناسايي و مداوا نگردد او را از پاي در مي آورد . پس بايد براي محيط زيست فرهنگي. محيط باناني چنين آگاه و بصير و خبير و حكيم هم برگزيد. آنچه گفته آمد در باره محيط زيست فرهنگي . اشارتي كوتاه بود و گذرا و الا بازشكافي اين ساحت حاصلي به مراتب افزون بر اين مختصر به دست ميدهد
….. و همين!
1.ذهن و ضمير 2.زمان و زمين 3.محيط شناسي و محيط باني 4.بهداشت فرهنگي محيط 5.آزادي و اختيار 6.قانون و سامان بندي 7.فراهم بودن هميشگي امكانات و نيازها 8.امنيت و برخورداري از بستر مناسب 9.ارامش سازنده 10.پوشش و قالب هاي متفاوت 11.پويش و پويايي و گذر از ايستايي 12.رويش و نشو و نما و تعميق و بسامدي 13.گويش و انتخاب گفتمان كارساز 14.
آسيب شناسي آگاهانه و آسيب زدايي حكيمانه و ….
يكم
هر فرهنگ بايد ابتدا در ذهن و ضمير خودآگاه و يا ناخود آگاه نسل مخاطب خويش جا باز كند. و بدون برقراري رابطه و تعامل ميان آن فرهنگ و اذعان و تاثير گذاري بر ضماير پيدا و نهادن. هيچ فرصتي براي ولادت و بسط فرهنگ فراهم نمي آيد. ولو يك نيرويي با سازو كارهاي زر و زور و تزوير. چند روزي دلخواسته هاي خود را تحميل كند. اين فرايند مانند قصه دماغ آقا غوله خواهد بود كه مي گويند روزها دماغ ميسازد تا شب ها روي آدم ها بيفتد و آن ها را خفه كن اما همينكه شب ميشود هر چه دماغ ساخته فرو ميريزد و زحمت او ضرب در وقت ها و تلاش هايش حاصل جمعي جز صفر ندارد !
دوم
براي برقراري تعامل با اذعان . نياز اول شناخت زمان و زمين است. چه هر قطعه اي زمين ويژگي هاي خاص خود را دارد كه در صورت ناديده انگاشتن آن. هيچ بذري فرصت رويش نميابد.نميشود به كوير رفت و برنج ديم كاشت.و يا در سيبري درخت خرما و موزغرس كرد. همچنان كه براي كشاورزي بايد خاك ها را مورد مطالعه قرار داد و بر اساس پتانسيل هاي موجود در آن برايش برنامه نوشت.در عرصه فرهنگ هم بايد زمينه ها را مورد مطالعه قرار داد و نيز زمان ها را تا در دل زمستان سخن تابستانه نگفت و در پاييز .تابلوهاي بهاري به تماشا نگذاشت. و اين خود نيازمند يك جامعه شناختي عالمانه و كاربردي است و الا شاهد ميرايي در اوان تولد خواهيم بود و ناظر مرگ نهال هاي به ثمر نرسيده و خشكيده .
سوم
براي رهيافت به زمين و زمان مناسب هم. نياز اول .محيط شناسي فرهنگي است و كسانيكه فهم و شعور فرهنگي دارند محيط شناساني كه تفاوت هواي شرجي و خشك را بدانند و دريابند براي پرورش محصولات گلخانه اي در كجا بايد بكوشند.اين محيط شناسان بايد از شم بازاريابي هم برخوردار باشند و نياز شناسي هم كرده باشند تا فردا محصول آنان روي دستشان نماند و لحظه ها خسران آنان را افزايش ندهند.به اين محيط هم كه رسيدند بايد محيط باناني هوشمند و عاقل و بافراست را بگمارند تا نگاهبان اين محيط و شرايط پديد آمده در آن باشند . چه گاه براي بر هم خوردن يك تشكيلات كافيست پاسبانان فقط لحظه اي غفلت كنند تا همه چيز در هم ريزد.
چهارم
محيط براي ظهور فرهنگ و نيز بسط و پرورش آن بايد بهداشتي شده باشد و گاه بايد خيلي چيزها پاستوريزه و همونيژه شوند ! تا فرصتي براي رشد ميكروب ها و قارچ ها و ….. به وجود نيايد. واكسيناسيون هم براي به مرگ زود رس نرسيدن طقل فرهنگ از ضرورات است كه بايد بدان اهتمام ورزيد و غفلت از آن و چشم بستن بر آن ميتواند بيماري هاي واگيري را پيامد داشته باشد كه دسته دسته قرباني ميگيرند و چنان شبيهخون ميزنند كه در بر آمدن آفتاب جز خون بر زمين نميماند پس بهداشتي كردن بستر فرهنگ از مولفه هاي اصلي و فراموش ناشدني در تاليف محيط زيست فرهنگي است.
پنجم
آزادي. نميشود فرهنگ را در يك شيشه در بسته پرورش داد و يك دفعه به سان غول چراغ جادو به احضار آن همت گماشت بلكه فرهنگ از ولادت و پويايي تا به كمال رسيدن نيازمند هواي آزاد .محيط آزاد و…ميباشد. محيطي كه ديوارها آن را سد راه نشود و سكوت ها عرصه را بر گفتمان آن تنگ نكند. در فضاي آزاد است كه فرهيختگان بستر نقد را پي مي افكنند و با عيار سنجي فرهنگ ها .سره ها را از ناسر باز ميجويند و عيار ها را صادقانه كاوش ميكنند و ناخالصي ها را ميپالايند و زشتي ها را ميپيرايند و با تعامل واداشتن فرهنگ ها . زمينه به شكوفايي رسيدن آنها را فراهم مي آورند لذاست كه شاهديم هر جا محيط فراخ بوده است و محيط بانان فراخ نگر و كلان نظر. فرهنگ ها رشد كرده و تمدن ها پا گرفته اند كه بر تاريخ بشر تاثيرهاي جاودانه گذاشته اند.اما بر عكس هرجا دهان انديشمندان را بريده اند و نبوسيده اند و هر جا واژه ها را و قلم ها را به زنجير كرده اند و كلمه و كلام را برنتابيده اند و به فكر ساندويچي كردن فرهنگ برآمده اند و فرصت بازشكافي آن را به خير انديشان ناصح نداده اند نه فرهنگي رشد كرده است و نه تمدني به ظهور رسيده است كه ته مانده هاي نسل هاي پيش نيز به تاراج رفته است و ميراث همگاني به يغماي جاهلان جفا پيشه رفته است .فرهنگ. با آزادي هم خون و هم خانواده است و نميشود اين رابطه را به حكميت تيغ ها گذاشت. جنس اين دو با تيزي. غريبه اند.
ششم
قانون.به همان ميزان كه در شيشه كردن فرهنگ و ساندويچي كردن انديشه خطرناك است و انديشه كش .و لنكاري جاهل مسلكانه و ناشناخته گذاشتن نقطه هاي كليدي و مقصد ها نيز به هرز رفتن فرهنگ بدل مي شود و ناگاه چشم ميگشاييم و در باغ گلهامان علف هاي هرز ميبينيم و در جامعه مان ادم هاي هرزه كه اساسا با فرهنگ هيچ سنخيتي ندارند اينجا نياز به چهار چوبه اي است كه در دشت آزاد راه را از بيراهه باز نمايد البته اينكه در اولويت بخشي به قانون و آزادي بايد كدام را مقدم شمرد . بحثي است كه از حوصله اين مقال خارج است. گروهي قانون را مفهومي پيشينه براي آزادي ميشمارند و حتي طبيعت را هم مثال ميزنند كه ابتدا شكل گرفت و سپس انسان در آن رها شد تا آزادانه راه پويد و ره جويد . حالا اينكه از كوه برود . يا دشت . زلزله را شاهد باشد يا سيل و…. خود به خود شكل ميگيرد و او در همين چهارچوبه تقدير شده
آزاد است و گروهي . بر اين باورند كه قانون نسبت به آزادي . مفهوم پسينه دارد و هنگام تزاحم و تصادم آزادي ها وضع شده است تا ميان آزادي دوتن برخوردي پيش نيايد و حدها و مرزها مشخص شود تا رفاقت به رقابت و جنگ تبديل نگردد .حالا از هر منظري كه به قانون بنگريم به اين نتيجه ميرسيم كه فرهنگ براي شكل گيري و بقاي خود نيازمند قانون است كه آن را در برابر هجوم ها و افزون خواهي ها محافظت كند و در چالش ها . راه بنمايد و بستر را براي قضاوت در دعواها فراهم آورد…..
هفتم
امكانات . چنانكه هر موجودي براي بقا نيازمند تغذيه . پوشش و … ميباشد فرهنگ هم براي بقاي خود نيازمند پشتوانه و لجستيك معرفتي است و محتاج روشن انديشاني كه مدام در اين جريان سيال بنگرند و غبارها را به كنار زنند و زلالي آن را به تشنگان بچشانند.علاوه بر اين فرهنگ ها اگر توان نوسازي و به روز كردن خود و خود اصلاحي را نداشته باشند و نتوانند به زبان روز سخن بگويند و نياز ها و پرسش هاي روز را پاسخگو باشند ناگزير از گردونه انديشه اهل زمان خارج خواهند شد. پس براي پديد نيامدن چنين حادثه ناگواري براي فرهنگ بايد امكانات و نيازهاي آنرا بايد همواره محيا داشت و حتي لوازم نوسازي آنرا هم فراهم آورد تا در هيچ مقطع زماني به بن بست نخورد.
هشتم
امنيت . هم فرهنگ هم فرهنگ سازان و هم عناصر فرهنگي براي بقاي خود محتاج فضايي امن هسنتد. فضايي كه در آن جز به تعامل رفتار نشود و جز گفتگو ساز و كاري فرادست گروهي نباشد. روشن اشت اگر شيوه مواجه با فرهنگ ها . جز با ادبيات همسان و سازو كار همانند صورت گيرد . سنگ ها هيچ سوي را سلامت نخواهند گذاشت تا بر سر معرفت شناختي فرهنگ ها به بحث بنشيند . فرهنگ نيازمند فضاي امن فرهنگي است فضايي كه حتي بايد و نبايد را هم نميشناسد و فقط پاياني هم براي پرسش هايش متصور نيست . اگر امنيت فراهم نيايد . امكانات فراوان هم كاري از پيش نخواهد برد و قانون و ازادي و بهداشت هم در هم خواهد ريخت . و ريخت شناسي فرهنگ به گونه اي نا خوشايند جلوه خواهد كرد.
نهم
طمانينه فرهنگي . فرهنگ براي شكل گيري و بقا اگرچه گاه نيازمند چالش است اما بيشتر نياز به آرامش دارد چه حاصل و ثمره خود فرهنگ نيز در نهايت آرامش است. حتي فرهنگ هاي انقلابي و راديكال كه همواره طرفدار برخورد هستند تا تعامل. سانجام آن نيز به آرامش رسيدن و اصولا از نظر آگاهان جامعه شناسي و جامعه شناسي سياسي آن راهبراني مورد احترام هستند كه با كمترين چالش و هزينه ملك و ملت خود را به آرامش برسانند. چه اگر فضا آرامش را بر نتابد لاجرم مردم آ فضا را تاب نخواهند آورد و براي به آرامش رسيدن . توفان خواهند كرد . عين آنانيكه براي رسيدن به صلح ميجنكند و خوب هم ميجنگند .
دهم
پوشش و قالب هاي متفاوت . فرهنگ ها نيازمند گزينش پوشش و قالب هاي گوناگون هستند تا در فصول مختلف معرفتي و براي نسل هاي گوناگون انديشه اي ! ساحتي فراخ و مورد پسند داشته باشد تا بي سليقگي در فرم . محتواي عالي آنرا بي مشتري نسازد . تنوع سليقه ها و گوناگوني فكر ها و چندگانگي انديشه ها . نو بودن قالب ها و رنگ ها را در عرصه فرهنگ و عرضه فرهنگ ضروري مينمايد كه لاجرم بايد بدان تن درد داد و در اين ساحت محتوا هر چه بهتر. قالب هر چه جذاب تر و رنگ هرچه زيباتر . دادو ستد معرفتي آسانتر . حرفه اي تر و كم هزينه تر و نتيجه بخش تر و حاصل آن نيز روشن تر ….
يازدهم
ايستايي . مرگ فرهنگ ها را در پي دارد اگر فرهنگ ها را زلال آب هم بدانيم .يك جا ماندن و ايستايي آنرا به گنداب بدل ميكند و مايه زندگي و حيات را به زهر ممات تبديل ميكند. پس بايد پذيرفت كه فرهنگ ها براي بقا و سلامت نيازمند ديناميك حركتي هستند. حركتي پيوسته و مدام در بستر كمال . و در گذار از مرحله اي به مرحله عاليتر و متعالي تر كردن آحاد خويش . اگر ما پرونده فرهنگ هاي از رده خارج شده و به تاريخ پيوسته را مطالعه كنيم در خواهيم يافت انحطاط آن ها درست از همان لحظه ايستايي آغاز شده است تا سرانجام به سقوط و اضمحلال منتهي شده است و از آن جز نامي در كتاب ها به يادگار نمانده است. پس هر فرهنگي كه ميخواهد بماند بايد با ايستايي در همان لحظه تولد خداحافظي بكند . حتي بدون(به اميد ديدار)گفتن .چه اين يك حقيقت است كه (ميروم ار هستم / گر نروم نيستم)فرهنگ با ايستايي بيگانه است و تقدير آنرا در حركت نوشته اند .
دوازهم
رويش فرصت نشو نما داشتن . فرهنگ بايد در سياليت و حركت خود ثمر دهي هم داشته باشد. چه روشن است كه هيچ آدم عاقلي در زير درخت بي سايه نمي آرامد و دست به سوي درخت بي ثمر دراز نميكند حتي كودكان همم به خوبي ميدانند پاي درخت هاي چنين نشستن . عاقبتي جز پشيماني ندارد .درخت بايد زايش داشته باشد و فرهنگ نيز مدام بايد در حال زايش باشد تا افزايش پديد آيد فقر زايش و يا سترون بودن يك فرهنگ رو به كاهش نهادن آنرا در پي خواهد داشت كه خواهي نخواهي هر لحظه آنرا به سمت پايان سوق خواهد داد.
سيزدهم
گويش و گفتمان . فرهنگ ها براي بسط خويش بايد گفتماني سازنده و به روز برگزينند و در تبليغ خود بيش از هر چيز بايد به كلام متكي باشند و صد البته اين كلام را بايد هنرمندانه بيان كنند چنانكه جان هر شنونده را بي تاب كند و به تاب آورد. روشن است كه ديگر امروزه پشت كردن به هنر و زبان هنري پيامدي جز عدم جذابيت . بي مخاطبي و مخاطب گريزي در پي نخواهد داشت و لذا آگاهان هر فرهنگ و انديشه اي به فراخور توان خويش در صدد استفاده بهينه از سازو كارهاي هنر بر مي آيند و ميكوشند در تعاملي سازنده هنر را در خدمت هدف خويش به كار گيرند و در اين ره گذر آن فرهنگ هايي ماندگارترند و توفيق بيشتري كسب ميكنند كه از فخامت هنري بيشتري بهره ببرند و بيشتر بتوانند با روح و جان ادميان ارتباط ارگانيك برقرار كنند . و هرچه اين رابطه نزديك تر. فرهنگ موفق تر و هرچه رابطه دورتر . انديشه ناكام تر ….
چهاردهم
آسيب شناسي آگاهانه و آسيب زدايي حكيمانه . محيط زيست فرهنگي در كنار همه اين مولفه ها نيازمند آگاهان و روشن انديشاني است كه مدام آنرا مورد مطالعه و باز خواني قرار دهند و از وجود هيچ آسيبي غفلت نورزند و هيچ گونه نقص و كاستي را دست كم نشمارند . بلكه مدام نو افشانند تا هيچ آسيبي مجال وجود نيابد و در كنار اين ها نيازمند حكيماني هستيم كه طبيبانه . بيايند و آسيب ها را بزدايند . زخم هار ار مداوا كنند و درد ها را به درمان آورند . چه عدم وجود اينان . فرهنگ را به نابودي خواهد كشاند. چنانكه اگر بيماريي در انسان شناسايي و مداوا نگردد او را از پاي در مي آورد . پس بايد براي محيط زيست فرهنگي. محيط باناني چنين آگاه و بصير و خبير و حكيم هم برگزيد. آنچه گفته آمد در باره محيط زيست فرهنگي . اشارتي كوتاه بود و گذرا و الا بازشكافي اين ساحت حاصلي به مراتب افزون بر اين مختصر به دست ميدهد
….. و همين!