انديشه غرب> روش شناسي> نظریهپردازی در علوم سیاسی به دنبال فهم واقعیتها و پدیدههای سیاسی است. این نظریهپردازی ارزشمند است، چرا که مشاهدات پژوهشگر را سازمان میدهد. نظریهها در پی آزمون فرضیهها، ارائه توضیحات علّی، توصیف حوادث، و توضیح جریانات و پدیدههای کلی هستند. بنابراین نظریهپردازی، رهیافتها و روشهای موجود در علم سیاست رتوضیح میدهد.
تعریف و پیشینه نظریه هنجاری
کشف یا کاربرد اندیشههای اخلاقی در عرصه روابط سیاسی، نظریه هنجاری را تشکیل میدهد. بر اساس این تعریف، این نظریه شاخهای از فلسفه اخلاق است که با پرسشهای اخلاقی بنیادین که در زندگی سیاسی تأثیر دارند، سر و کار دارد. نظریه سیاسی هنجاری، به دنبال گزارههای اخلاقی راهنماست؛ اما در کاربرد عینی، این نظریه، در پی درک تبعات و دلالتهای گزارههای اخلاقی برای رفتار واقعی سیاسی است. به تعبیر بهتر، تمام نظریهپردازیهای سیاسی که به جای «چیزی که هست»، به «چیزی که باید باشد» توجه میکند، در حیطه نظریه هنجاری قرار میگیرد.
نظریه هنجاری دارای ریشههای طولانی است و دست کم در غرب، به یونان قدیم و در شرق از میان دیگر منابع، به فلسفه کنفوسیوسی و هندو برمی گردد.
علیرغم انتقادات جدی که پوزیتویسم و رفتارگرایی در دهه 1930 به بعد، بر این رهیافت وارد کردند، نظریه هنجاری همچنان به عنوان شاخهای زنده و حیاتی در مطالعات علوم سیاسی باقی ماند و به ویژه از اوایل دهه 1970 به بعد، تحت تأثیر آثار نویسندگانی چون جان رالز و رابرت نوزیک، احیا گردید.
روشها و سؤالات کلیدی
نظریه پردازان هنجاری از روشهای متعددی استفاده میکنند که در این میان، سه روش مشخصتر هستند:
الف. منطق صوری و فلسفه تحلیلی برای انسجام دادن به استدلالات اخلاق
ب. رشتههای علوم اجتماعی مانند انسانشناسی اجتماعی و تاریخ برای آزمایش صحت فرضهای اولیه
ج. بینش شهودی برای سنجش استدلالات و نتیجهگیریها
سؤالات اساسی این نظریه را میتوان در دو مجموعه خلاصه کرد:
¬ مجموعه اول، در ارتباط با وجود و هدف نهادهای سیاسی (دولت): آیا برای دولت میتوان بنیادهای اخلاقی تصور کرد؟ چرا باید از قوانین دولت تبعیت کنیم؟ چه زمانی نافرمانی مدنی قابل توجیه است؟
¬ مجموعه دوم، سؤالات محتوایی که با عدالت توزیعی و پیامدهای آن بر آزادی سر و کار دارد: اهمیت نسبی اخلاقی آزادی و مساوات چیست؟ آیا برای سیاستهای عمومی که به دنبال مساوات اخلاقی است، بنیانهای اخلاقی وجود دارد؟ آیا چنین سیاستهایی به استقلال و آزادی افراد احترام میگذارد؟ آیا این سیاستها با پلورالیسم (کثرتگرایی) سازگار است؟
نظریهپردازان سیاسی که به بحث درباره سؤالات محتوایی پرداختهاند، نوعاً به مسائل اساسیتر یا موضوعات بنیادین فلسفه اخلاق نیز روی آوردهاند: آیا برای اخلاق یک پایه مشخص عقلی وجود دارد؟ آیا اخلاق ساخته دست انسان، محصول عرف یا یک سنت اجتماعی نیست؟
رهیافتهای کلی
الف- فایدهگرایی (لیبرالیسم غایتگرایانه):
این رهیافت در فلسفه اخلاقی و سیاسی جرمی بنتهام، اصلاحگر اجتماعی قرن 18 ریشه دارد. بنتهام به اصول علم سیاسی مبتنی بر ادعاهای انتزاعی یا فرضی و فلسفی در زمینه حقوق و وظایف طبیعی ما بدگمان بود. او واقعیتهای اساسی درباره طبیعت انسان را چیزهای دیگری میدانست. از نگاه بنتهام، انگیزه انسانها، آرزوی دستیابی به شادمانی و نبود ناراحتی است. تصمیمات سیاسی درست از لحاظ اخلاقی، آنهایی هستند که خواهان بیشترین شادی برای بیشترین تعداد مردم هستند. از این منظر، شادی یک فایده کمی است و فایدهگرایان به دنبال بیشینه کردن فایده اجتماعی هستند. مطابق نظر بنتهام، تشخیص فایده باید توسط اعضای جامعه صورت گیرد. هر فرد باید خود آنچه را برایش خوب است، تعریف نماید و در تصمیمگیری اجتماعی، منافع هر فرد باید در محاسبه کلی فایده لحاظ گردد. اما انتقاداتی به این فایدهگرایی کلاسیک وارد شد. از جمله منتقدان بر این باور بودند که خوشی و ناخوشی را نمیتوان به شکل کمی بیان کرد. در ثانی، خواستههای غیرقابل جمع افراد را نمیتوان به نحوی غیرشخصی مقایسه کرد. در نتیجه، مقایسه کاملاً شخصی و سلیقهای خواهد بود. ناقدان تصریح داشتند دکترینی که فایده اجتماعی را به شکل انبوه تصور مینماید، اگر بر ترجیحات ضد اجتماعی مانند نژادپرستی تکیه کنند، خطرناک خواهد بود. از سویی دیگر، جستجوی بیشترین میزان خوشی برای بیشترین تعداد مردم ممکن است مهندسی اجتماعی را تأیید کند یا یک تکنوکراسی رفاهمحور را فراهم نماید که با رفاه اکثریت تأیید شده است. نخبهگرایان فرهنگی و متفکران مذهبی نیز نگرانند برقرار کردن مساوات میان خواستهها، میتواند به کمارزش کردن چیزهای بزرگتر در زندگی، مانند هنر خوب یا حقایق الهی منجر شود. در نتیجه این انتقادات، جان استوارت میل، یک نوع فایدهگرایی کمی ناموزون را مطرح کرد که با قضاوتهای کیفی موافق است. او برتری تجربههای فکری و زیباشناختی را مجاز شمارد. بنابراین فایدهگرایی مورد نظر او، از برخی منافع خاص اساسی یا حیاتی همه افراد به عنوان یک حق حمایت میکند. خود حقوق از طریق «امن کردن اصل بنیان وجود ما» به فایده عمومی کمک میکند. این نگاه میل باعث میشود ما از «اصالت فایده عمل خاص» دور شویم و به «اصالت فایده قاعده عام» نزدیک شویم. اصالت فایده عمل خاص، یعنی هر عمل خاصی باید بر اساس نتایج بیشینهکننده شادمانی و به نحوی جداگانه مورد قضاوت قرار گیرد. اما اصالت فایده قاعده عام، یعنی تمام سیستمها و قواعد، بدین علت که دربرگیرنده منافعی برای کل جامعه هستند، باید حفظ شوند. بنابراین فایدهگرایی، یک نوع غایتگرایی یا اخلاق غایتگرایانه را توضیح میدهد.
ب- لیبرالیسم مبتنی بر وظیفه اخلاقی (لیبرالیسم وظیفهگرایانه):
در مخالفت با این میراث فایدهگرایی بود که تمام انواع نظریهپردازی سیاسی در دهه 1970، در مخالفت با اخلاق غایتگرایانه احیا گردید. منظور از اخلاق غایتگرایانه، اخلاقیاتی است که عمل و رفتار انسان را بر مبنای این معیار که آیا غایت خاصی را محقق سازد یا به فرجام و انجام خاصی میانجامد، مورد قضاوت قرار میگیرد. نویسندگانی همچون جان رالز، رابرت نوزیک، رونالد دورکین و … اصرار ورزیدهاند که اخلاق غایتگرایانهای که در زندگی سیاسی تغییر یافتهاند، برای آزادی انسان به دو علت غیرکافی یا حتی خطرناک است:
1. فایدهگرایی توجهی به تکثر اهداف ندارد.
چرا که تنها یک هدف خاص و آن هم بیشینه کردن شادمانی افراد، دارد. خوبی و رفاه انسان باید از نقطهنظر جمعی مورد قضاوت قرار گیرد. فایدهگرایی نمیتواند فرد را جداگانه در نظر بگیرد.
2. اخلاق غایتگرایانه اهداف را بر وسایل مقدم میکند.
منتقدان میگویند دفاع از حقوق در فایدهگرایی، اغلب غیرمطمئن و اقتضائی است. فایدهگرایی بسیاری از اندیشههای لیبرال را مورد حمایت قرار داده است؛ اما منتقدان اعلام کردند که لیبرالیسم به یک مبنای فلسفی ارضاءکنندهتری نیاز دارد. در نتیجه، در مقابل اخلاق غایتگرایانه یا اخلاق معطوف به غایت، لیبرالهای وظیفهشناس یا کانتی برآمدند. مرجع فکری این لیبرالها، امانوئل کانت است. برای کانت، افراد خود هدف بودند نه وسیله. لیبرالهای کانتی معتقد بودند که افراد باید در تعیین، تعریف و تعقیب اهداف خود آزاد باشند، نه اینکه اهداف دیگران بر آنها تحمیل شود. طرفداران اخلاق معطوف به وظیفه، دارای یک بینش متکثر از اهداف انسانی هستند؛ اما نسبیگرا نیستند. آنان معتقدند که باید برخی محدودیتها بر رفتار انسانی اعمال گردد و این محدودیتها، باید شکل حقوق، وظایف، یا شایستگیها را به خود گیرد که جزء ذات افراد و ابطالناپذیر است. گر چه افراد موجوداتی آزاد و مستقل هستند، ولی نباید در نقض آزادی و استقلال دیگران آزاد باشند. جایی که میان حق و خوبی تضاد وجود دارد، حق باید مقدم شمرده شود. کنش اجتماعی دستهجمعی نیز باید حقوق افراد، به ویژه آزادی را محترم شمارد.
باید لیبرالها را از هرج و مرجطلبان جدا دانست؛ زیرا آنها میپذیرند که یک نهاد عمومی به هر شکل که باشد، لازم است تا حقوق را تضمین نماید. نقش دولت در میان لیبرالهای وظیفهگرا بیشتر مورد مناقشه میباشد؛ زیرا آنان معتقدند که دولت میخواهد رفاه افراد را فراهم و حقوق آزادی آنان را تأمین نماید.
ج- اجتماع گرایی:
اجتماع گرایان بحث خود را با انتقاد از مفهوم لیبرالی «فرد» شروع مینمایند. مایکل سندل میگوید فرد از دیدگاه لیبرال، «گسیخته از اجتماع» است. چنین فردی قادر است بدون مراجعه به سنتهای به ارث رسیده یا اهداف مشترک، یک نقطه شروع خارج از اجتماعی که خود جزئی از آن است، اتخاذ نماید و اهداف و تعهدات خود را بازتعریف کند. خود فردی شده لیبرالیسم، فقط در جایی مسلط است که پیوندهای اجتماعی از بین رفتهاند و افراد خود را منزوی و سرگردان و بدون هدف مییابند. اجتماعگرایان به گونهای هنجاری چنین فردگرایی را غیرمطلوب میدانند. آنان ترجیح میدهند از فرد «وضعیتمند» صحبت کنند، فردی که در دل یک اجتماع قرار دارد و به وسیله تعلقات و فهم مشترک خود که زندگی اجتماعی را شکل میدهد، تعریف میشود. لیبرالهای وظیفهشناس استدلال میکنند که از آنجا که ما نمیتوانیم به طور کامل اهداف دیگران را بفهمیم، هر گونه پیگیری جمعی یک هدف اجتماعی برتر، خود را بر فهم افراد از خود تحمیل میکند. در نظر سندل، زندگی مشترک یک اجتماع میتواند این ابهام را کاهش دهد و اجازه دهد که برخی فهمهای مشترک از خود، در میان مردم ظهور یابند. ساندل میگوید لیبرالها امر خوب را کمارزش میکنند و چنین چشماندازی وجود دارد که همه میتوانند به سوی یک خیر مشترک که از لحاظ اخلاقی ارزشمند است، تلاش نمایند. منتقدان اجتماعگرایی تضمینهای ارائه شده این دیدگاه برای حفظ آزادیهای فردی یا حمایت از افراد در مقابل استبداد سنتگرا یا اکثریتگرا، غیرکافی میدانند. برخی از شاخههای فرعی اجتماعگرایی با ایدههای اجتماع ارگانیک که در آن همنوایی اخلاقی در مقابل نارضایتی فردی مورد تأکید قرار میگیرند، پیوند دارند. برخی شاخههای دیگر، امکان یک اجتماع مشارکتی یا دموکراتیک را میپذیرند؛ اما مطابق نظر مدافعان آزادی، تفکر اینان نیز به تنها رها شدن فرد در مقابل خواست گسیخته و بیسامان اکثریت میانجامد. ایده دموکراسی از طریق اجماع به عنوان بدیلی در مقابل اکثریتگرایی که توسط برخی اجتماعگرایان رادیکال مطرح شده است، در جهانی که مردم آن از لحاظ فرهنگی بسیار فردی شدهاند یا جهانی که در آن کمیابی و منازعه منافع زایل شدنی نیستند، غیرعملی میباشد. اجتماعگرایی به ما نشان میدهد که چگونه برخی وظایف و مسئولیتهای اخلاقی که بر دوش داریم، در ارتباط با مردمی است که در اطراف ما قرار دارند.
نقدهای عمده نسبت به نظریه هنجاری
الف- نقدهای درونی
این نقدها شامل مواردی است که گروهها و رهیافتهای مختلف (غایتگرایان، وظیفهگرایان، اجتماعگرایان) به یکدیگر وارد کردهاند.
ب- نقدهای بیرونی
ب-1) پوزیتویسم منطقی
یک مکتب فلسفی- تحلیلی است که تا حدی، از نوشتههای لودویگ ویتگنشتاین به ویژه کتاب وی با عنوان «رساله منطق فلسفی» الهام گرفته است. این کتاب، مطالعه منطق زبان است. اینکه چه چیزی زبان را معنادار میکند یا به آن ظرفیت میدهد که حقیقت را رد و بدل نماید. واحدهای جزئی زبان که این قدرت را به آن میبخشند، عبارتند از نامها. زیرا فقط نامها به طور مستقیم به دنیای خارج از زبان اشاره مینمایند. نامها دارای موضوعات خارجی به عنوان معنایشان میباشند و موضوعات یا قضایا باید موضوعات مادی یا تجارب مستقیم حسی باشند.
از دیدگاه پوزیتویستها، نظریه هنجاری دارای مشکلی عمیق است؛ زیرا اجزای تشکیل دهنده آن (کلماتی چون عدالت و آزادی) اشارهای به موضوعاتی که مادی یا قابل حس تجربی باشند، ندارند. ویتگنشتاین معتقد بود فلسفه باید خود را محدود به زبان واقعی یا توصیف علوم طبیعی نماید. نظریه هنجاری درباره ارزشهای ذهنی است و هرگز نمیتواند به مقام یک رشته علمی یا رشته فکری دقیق نائل آید. در پاسخ به این انتقادات باید گفت نظریهپردازان باید بپذیرند قضایای اخلاقی، واقعیت نیستند یا منطقاً از واقعیتها مشتق نشدهاند. در بینش نظریهپردازان هنجاری، ماهیت واقعیت غیرمادی نیست. حقایق اخلاقی که دارای بنیادهای عینی باشند، میتوان نشان داد.
ب-2) نسبیگرایی
این گروه تأکید دارند، اگر نتوان اخلاقیات را از واقعیات مشتق نمود، پس آنها در واقع نسبی هستند. اگر اخلاقیات نسبی باشند و نتوان هیچ موضع ارزشی را بهتر از دیگری توصیف کرد، در نتیجه نظریه هنجاری اهمیت ندارد. در پاسخ میگوییم در جایی که اخلاقیات برتر مورد انکار واقع شدهاند، برخی اخلاقیات همچنان ممکن است دارای نقش باشند. برخی قضایای اساسی وجود دارد که حداقل توسط برخی از مردم در سراسر مرزهای اجتماع اخلاقی، درست محسوب میشوند.
ب-3) جبرگرایی (دترمینیسم)
این گروه بر این باورند که نمیتوان نشان داد که ما هیچ وقت دارای نوعی انتخاب مهم و از لحاظ اخلاقی برجسته نیستیم.
کاربرد نظریه هنجاری: عدالت و آزادی
یک حوزه مهم کاربرد نظریه هنجاری، مبحث عدالت یا توزیع کالاهاست. پاسخ به این سؤال که دولت چه مقدار باید دخالت نماید تا توزیع کالاها را سامان دهد، کاربرد این نظریه را گسترش داد. به ویژه بعد از دهه 1970 و با رخداد بحرانهای اقتصادی و رواج بحثهای مربوط به دولت رفاه، موضوعات نظریه هنجاری مورد بحث و بررسی قرار گرفت.
نظریه هنجاری، از دولت رفاه بر مبنای زمینههای فایدهگرایانه که در پی تأمین بیشترین شادمانی برای بیشترین تعداد مردم هستند، حمایت نمود. استراتژی دوم این نظریه، یعنی اخلاقگرایی، مداخله در بازار را بر مبنای یک اصل بنیادین یعنی احترام یکسان و برابر برای موجودات میپذیرد. توجیه دیگر مداخله دولت از نظریه نیازهای اساسی و عمومی انسان منتج میشود. یعنی کالاهایی هستند که نباید اجازه داد که با پول بتوان آنها را خرید؛ در نتیجه باید نظام حمایتی اجتماعی کم و بیش گستردهای وجود داشته باشد. اما فردگرایان افراطی تمام این دیدگاهها را نقض اساسی آزادی قلمداد میکنند. مداخله اجتماعی دولت، آزادی منفی افراد را کاهش میدهد. چنین کاهشی هم از لحاظ اخلاقی غیر قابل توجیه و هم برای رفاه اجتماعی زیانآور است. در نتیجه به گفته هایک، دولت باید قواعد توزیع را که نسبت به بعضی تبعیض قائل شده و به نفع بعضی دیگر میباشد، تعیین نماید. توزیع دولتی به عنوان تصحیحکننده بیعدالتی اجتماعی نیست؛ بیعدالتی تنها میتواند نتیجه قصدهای بدخواهانه برخی افراد باشد.
ارزیابی نظریه هنجاری
نظریه هنجاری بر خلاف ادعاهای منتقدانش، میتواند به ارائه روشی دقیق و آگاهانه برای طرح انتخابهای انسانها در حوزههایی از زندگی که میتوانند به کاربرد کارگزاری آزادانه اخلاقی بپردازند، مبادرت ورزد. این نظریه تعیین میکند کدام تصمیمات در مورد آنچه برای انسانها خوب است، باید به افراد به صورت خصوصی یا اجتماعات به شکل دستهجمعی واگذار گردد تا مطابق ترجیحاتشان، به تعیین آنها بپردازند.[1]
——————————————————————————–
کارشناس ارشد علوم سیاسی دانشگاه امام صادق علیه السلام
[1] برگرفته از کتاب: استوکر، جری و دیوید مارش (1378)، رهیافت و روش در علوم سیاسی، امیر محمد حاجی یوسفی، تهران، انتشارات پژوهشکده مطالعات راهبردی
منبع: سیاست ما