نویسنده: حميدرضا قاسمی
مدرنيسم از جمله مفاهيمي است كه در فرهنگ عمومي واجتماعي ما تعاريف مشخص قابل ارائه وجا افتاده اي ندارد.
بعضي ها مدرنيسم را مساوي غرب گرايي وسكولاريسم مي دانند .عده اي آن را در رديف الحاد وبي ديني قرار مي دهند وگروهي مدرنيسم را همان صنعتي شدن وعلمي شدن وحركت به سوي تكنولوژي مي دانند كه در اين ديدگاه مدرنيسم معادل توسعه در نظر گرفته مي شود.
بنابراين تعريف اين اصطلاح از شخص به شخص واز گروه به گروه واز نهاد به نهاد فرق مي كند.در تعريفي از مدرنيته برخي گفته اند مدرنيته را مي توان مجموعه فرهنگ وتمدن اروپايي از رنسانس به اين سو دانست.يا آن را امروزگي يا نوآوري((تجدد)) ناميد همچنين آنرا به مثابه رويكردي فلسفي واخلاقي براي شناخت امروز رويكردي در جهت گسستن از سنتها تلقي نمود.همچنين گفته اند مدرنيته دريافت ذهني نو از جهان از هستي زمان وتحول تاريخي است.
به عبارت ديگر مدرنيته ذهنييت را در نظر دارد وپديد آورنده يك حالت وروحيه است.بدينگونه مدرنيته مشخصه وصفت عصر جديد است.
بنابراين مدرنيته همچون متني است كه به صور مختلف مي توان آن را قرائت نمود.حتي در اروپا سه سنت انگليسي زبان فرانسوي وآلماني به سه گونه متفاوت مدرنيته ومنطق دروني ومفاهيم كليدي آنرا مورد برسي و بحث قرار مي دهند.به گونه اي كه از آن به عنوان معضل مدرنيته ذكر مي شود.معادل فارسي كه براي اصطلاح مدرنيته به كار برده مي شود تجدد مي باشد.مدرنيته كلمه اي است كه از صدوپنجاه سال پيش تا كنون آن را معادل تجدد دانسته اند مدرنيته شايد همان است كه در فرهنگ يكصد سال اخير ايران كم وبيش تجدد نام گرفته است.
اما تعريف تجدد به معناي گوناگوني بكار رفته كه جمع بين آنها دشوار به نظر مي رسد به عنوان مثال تجدد يعني نوگرايي /تجدد به معناي فرهنگ وتمدن مدرن غرب است/تجدد يعني شالوده فكري وعقلي با توجه به طبيعت دوره جديد و تجدد عبارتند از تغيير سنتها تغيير مصرفهاي گوناگون زندگي مادي از كهنه تا جديد و به عبارتي متجدد شدن يعني شبيه اروپايي شدن متجدد يعني متجدد در مصرف وبالاخره تجدد معادل روز آمدي به كار برده مي شود.
دو اصطلاح مدرنيته ومدرنيسم گاهي به صورت مترادف به كار برده مي شوند ولي معمولا”ميان آنها تفاوت وتمايز قائل مي شوند . مدرنيته در نقطه اي خود را از مدرنيسم جدا مي كند. شايد بتوان گفت مدرنيسم بيشتر نو شدن وتحول در اقتصاد تكنولوژي و جوانب ديگر جامعه را در نظر دارد حال آنكه مدرنيته نه فقط نو گرايي بلكه دريافت ذهني نو از جهان از هستي زمان تحول تاريخي است.
بنابراين اگر مدرنيسم نمودهاي بيروني تمدن غرب است و مدرنيته عناصر دروني فكري فلسفي است اگر مدرنيسم معادل نو شدن تلقي شود منظور نو شدني است كه از رنسانس به اين سو در جامعه غرب آغاز ومراحل گوناگون را پشت سر گذاشته كه محصول آن تمدن كنوني غرب است.بدين گونه معادل نوگرايي تلقي مي شود و منظور از آن گرايش و تمايل به نو شدني است كه در جامعه غرب تحقق يافته است.
هر چند در جامعه غرب در عرصه هاي گوناگون از جمله در عرصه علم وهنر جهشها وابتكاراتي صورت گرفته است كه به نحوي عنوان
نو گرايي ومدرنيسم بخود مي گرفتند اما در عرصه تقابل غرب و جهان سوم مدرنيسم يك برون مرزي محسوب شده و ويژه كشورهاي جهان سومي است كه خواهان تحقق وعينيت بخشيدن به نو شدن در درون جوامع خود هستند.حوزه هايي كه مدرنيسم در آنها متجلي گشت علم/هنر/فلسفه وتكنولوژي مي باشد در بعد فلسفي اراء دكارت /كانت وهگل و در بعد جامعه شناسي ماكس وبر از اهميت خاصي برخوردار است.
دكارت:
قلمرو فلسفه مدرن را ((من مي انديشم)) دكارت تعيين كرد اين من در واقع عبارت است از عنصر شك كننده اي كه شناخت جديدي را آغاز مي كند و به همه چيز شك مي كند جز به خود. در ديدگاه دكارت من ذهن منفعلي نيست كه فقط دنياي بيرون را بازتاب كند بلكه اين من محور اصلي هستي است ودر اين فلسفه انسان در قلب جهان است بدين گونه انسان گرايي رنسانس در اين فلسفه تحقق و توصيه شد و انسان محوري ايدئولوژي مدرنيته گرديده است. از قرن هفتم روح دكارتي به همه قلمروهاي شناخت راه يافت و علاوه بر فلسفه ادبيات اخلاق سياست و نظريه هاي دولت و جامعه شناسي مسلط شد.در سنت دكارت نقش اساسي خود((يگانه كردن)) نظم عقلاني و كنترل يافته هاي تجربي است .
هگل:
نخستين كسي كه مدرنيته را از ديدگاه تاريخي در چارچوب يك نظام فلسفي برسي نموده است .هگل معتقد است كه تاريخ جهان تاريخ تكامل گرايانه و داراي پيشرفتي برگشت ناپذير است. سه مفهوم پيشرفت/ برگشت ناپذيري/تعطيل ناپذيري ويژگيهاي مهم فلسفه هگل مي باشند تاريخ حركتي رو به جلو دارد و مرحله اي است و تاكنون سه مرحله را پشت سر گذاشته است.
نخستين مرحله تاريخ از شرق آغاز مي شود .دومين مرحله شامل يونان مي شود كه با روم پيوند يافت در سومين مرحله روح تاريخ به اروپاي مدرن مي رسد .از ديدگاه هگل عقل بر جهان يعني عالم روح و عالم طبيعت حاكميت دارد و هر آنچه عقلي است واقعي و آنچه واقعي است عقلي است بنابراين روزگار مدرن نمودار عالي ترين مرحله تكامل ونشانه برتري تمدن آن نسبت به تمدن پيشين است.مهمترين اصل زمانه مدرن از نظر هگل اهميت يافتن روح ذهني است اين اصل هم پيدايش مدرنيته و هم بحرانهايش را توضيح ميدهد.
حق آزادي انسان قلب و مركز تمايز روزگار مدرن از روزگار باستان است اين آزادي عنصر ذهني به همراه خود ((خرد گرايي))حق انتقاد و استقلال را پيش مي آورد وبر اساس همين اصل زندگي اجتماعي وسياسي ديني همپاي علم وهنر شكل گرفته اند.
و اما دوستان كسي كه نظريات او در مقوله جامعه شناسي بسيار با ارزش مي باشد:
ماكس وبر:
مفهوم اصلي و كليدي در مدرنيته خرد باوري و عقلانيت است به طريق و اشكال گوناگون كه سر انجام به حكم روزگار مدرن حاكم بر سرنوشت اجتماعي انسان شده است. منطق اين خرد باوري راستاي كنشهاي انساني به سوي قاعده هاي محاسبه شدني كمي وابزاري است و تكيه كنشهاي انساني و اجتماعي بر عقل انساني همواره موجب افسون ذدايي شده است .
ماكس وبر نشان مي دهد كه جنبه هايي از خرد باوري و افسون ذدايي در فرهنگهاي پيشين از بوروكراسي چين تا قانون گذاري رومي وجود داشته است اما در روزگار مدرن بود كه اين خرد باوري شكل دقيق وكامل يافت. وبر معتقد است كه در روزگار مدرن نمي توان سرمايه داري را صرفا” به عنوان پديده و مفهومي اقتصادي تلقي نمود . بلكه آنرا بايد به عنوان يك صورت بندي اجتماعي و فرهنگي تازه در نظر گرفت به عبارت مدرنيتي در اين مقطع از تاريخ عنوان سرمايه داري عقلاني به خود مي گيرد. كار مهم وبر اين است كه از ميان آيين هاي فكري واديان كدام دسته افسون ذدايي نموده و با خرد باوري جديد همراه مي شوند و كدام دسته اين نو شدن را نمي پذيرند. آنچه از ديدگاه وبر اهميت دارد اين است كه اگرچه خرد باوري و زميني شدن بنيان مدرنيستي است اما لزوما” در تضاد با باورها و سنت هاي جامعه كهن قرار نمي گيرد در اين رابطه آنچه مهم است تركيب امر مقدس با امر دنيوي وراهي است كه فرهنگ ديني بايد بپيمايد تا دنيايي بسازد كه در آن ميان عقل و ايمان تضاد وجود نداشته باشد. معمولا” نقطه عزيمت تاريخ ديني بشر در جهاني سرشار از مقدسات است و نقطه پايان آن در دورۀ ما يعني در جهاني كه به قول وبر افسون زدوده است.پ
اهميت انديشه وبر در اين است كه او بحث دربارۀ مدرنيتي را به مهم ترين مقولۀ درونمايه فلسفي آن يعني عقلانيت پيوند داده است.
در مدرنيته مقوله هايي مانند عقل ـ خرد ـ اومانيسم ـ تسلط بر طبيعت و دريافت نوين از هستي ـ زمان وتاريخ كه مبنا و اساس مفاهيم مانند اخلاق ـ علم ـ تكنولوژي ـ دولت ـقانون و غيره گرديدند داراي مفاهيم مهمي در مدرنيسم غرب هستند. و مفاهيم فوق چارچوبهاي فكري و رفتاري مدرنيسم غرب را تشكيل مي دهند و تكيه بر همين چارچوبها بود كه سران بزرگ روشنفكري اميد داشتند جامعه ايده آل نو انساني را از راه رواج تعقل وعلم ميان مردم به وجود آورند.